mani24 29665 مالک ارسال شده در 11 تیر، 2013 و هيچـ كسـ نفهميد كهـ چهـ شدمـ... نهـ ماهـ بودمـ، نهـ خورشيد... اما هيچـ دليـ سراغـ مرا از آسمانـ تنهاييـ اشـ نگرفتـ گوييـ ابرها هيچـ اند و فقط ابرند و بايد ببارند... و تنها باريدمـ... خستهـ ام... خستهـ از باريدنـ و تمامـ نشدنـ خستهـ از بودنـ و نبودنـ... اما بايد رفتـ آنكهـ رفتـ ، رسيد پسـ بايد رفتـ و رسيد... 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 11 تیر، 2013 آموخته ام که وقتي عاشقم ، عشق در ظاهرم نيز نمايان مي شود. آموخته ام که عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت . آموخته ام که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشقش شويم . آموخته ام که اين عشق است که زخم ها را شفا ميدهد ، نه زمان . آموخته ام که تنها کسي مرا شاد ميکند ، که بمن ميگويد « تو مرا شاد کردي » آموخته ام که گاهي مهربان بودن بسيار مهمتر از درست بودن است . آموخته ام که مهم بودن خوبست ولي خوب بودن مهمتر است . آموخته ام که هرگز نبايد به هديه اي که از طرف کودکي داده ميشود « نه » گفت آموخته ام که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمکش نيستم ، دعا کنم . آموخته ام که زندگي جديست ولي ما نياز به «دوستي» داريم که لحظه اي با او از جدي بودن دور باشيم . اموخته ام که تنها چيزي که يک شخص ميخواهد فقط دستي است براي گرفتن دست او و قلبي براي فهميدنش. آموخته ام که زير پوست سخت همه افراد کسي وجود دارد که خوشحال شود و دوست داشته باشد. آموخته ام که خدا همه چيز را در يک روز نيافريد ، پس من چگونه ميتوانم همه چيز را در يک روز بدست آورم . آموخته ام که چشم پوشي از حقايق آنها را تغيير نمي دهد. آموخته ام که وقتي با کسي روبرو ميشويم ، انتظار لبخندي از سوي ما دارد. آموخته ام که لبخند ارزانترين راهي است که ميتوان با آن نگاه را وسعت بخشيد . آموخته ام که باد با چراغ خاموش کاري ندارد. آموخته ام که به چيزي که دل ندارد نبايد دل بست . آموخته ام که خوشبختي جستن آن است نه پيدا کردن آن . و آموخته ام که قطره درياست ، اگر با درياست . و آموخته ام که عشق ، مهرباني ، گذشت ، صداقت وبلند نظري خصلت انسانهاي انسان است. 2
mani24 29665 مالک ارسال شده در 11 تیر، 2013 امشب از آن شب هایی ست که تمام نیازت میشود اشک و گوشه چشمانت به تماشا مینشیند تماشای تمام داشتنت از دنیا!!!! . . هرچه چشم میگردانی هیچ نمیبینی جز دیدن حجم خیالی او .. ، همانی که در رویایت تمام داشتنت از دنیاست !!! چشم میبنیدی بر این رویای شیرین تا نگاهش را پشت پلک هایت حبس کنی دریغ از مهمان ناخوانده که عزم رفتن کرده است چشمانت خیس میشود، پلک میزنی، و عسلی نگاه اش را گم میکنی میان اشک های رفته ات... 2
mani24 29665 مالک ارسال شده در 11 تیر، 2013 تنهاتر از همیشه، قلبی گوشه ی سینه ام نشسته! آهسته تر از همیشه، در هر تپش نامی تکرار می شود با عشق! آری! هنوز به یاد تو هستم؛ به یاد آن عشق! اما تو نیستی... مدتهاست که رفته ای! ... و عشقی که همیشه دم از آن می زدی را، شاید جا گذاشته ای روی طاقچه ی خاطره ها! من بی ادعا بودم در عاشقی، اما هنوز در کوچه پس کوچه های این عشق سرگردانم... اما تو... مدعیِ عاشقی... تو کجایی؟!
mani24 29665 مالک ارسال شده در 11 تیر، 2013 محبوبـم سلام ؛ دیشب دلتنگت شدم و رفتم سراغ آسمـان ، اما هرچه گشتم اثری از مـاه نبود که نبود ، گفتم بیایم سـراغ خودت ؛ احوال مهتابیت چطور است ؟ چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بـدی های مــَن ؟ چه خبــر از تمام صبــرهایت در بـرابـر ناملایمتی هـای مــَن ؟ چقــدر نیامده انتظار خبــر دارم ... چه کنــم ؟ دلـــم برای تمام نامهربانی هـایت لک زده ... میدانــم خسته ی راهـی ، ببخش ؛ سفــره ی دلــم را پهـن کردم دوباره ، باز هم مخاطب شدی ... و به مقصد رسیدی این بــار بدون مــَن ؛ امــا مــَن همچنان رد پـاهای تــو را دنبال می کنم ، نــه بــرای رسیدن به تــو ، نـــه ؛ می خــواهم بــی مــَن بودن هایت را بشمــارم ...
mani24 29665 مالک ارسال شده در 11 تیر، 2013 دوست دارم که یه اتاقی باشه گرم گرم روشن روشن تو باشی، منم باشم کف اتاق سنگ باشه. سنگ سفید تو منو بغلم کنی که نترسم که سردم نشه که نلرزم اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار پاهاتم دراز کردی منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم با پاهات محکم منو گرفتی دوتا دستتم دورم حلقه کردی بهت میگم: چشماتو میبندی؟ می گی: آره!... بعد چشماتو میبندی. بهت میگم: برام تو گوشم قصه می گی؟ می گی:آره!... بعد شروع میکنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن یه عالمه قصه ی طولانی و بلند که هیچوقت تموم نمی شن همون قصه اتاق تاریک ، که منو ازش نجات دادی . همونی که دیواره بین اتاقارو خراب کردیم . همون اتاقی که پر نور بود می دونی؟ میخوام "رگ" بزنم! رگ خودمو مچ دست چپمو یه حرکت سریع یه ضربه ی عمیق بلدی که؟؟؟ ولی تو که نمی دونی میخوام رگمو بزنم! آخه تو چشماتو بستی نمی دونی من تیغ رو از جیبم در میارم نمی بینی که سریع می بـرم نمی بینی "خون" فواره می زنه روی سنگای سفید نمی بینی که دستم می سوزه و لبمو گاز می گیرم که نگم: آآآآآخ که چشماتو باز نکنی و منو نبینی! تو داری قصّه می گی من شلوارک پامه دستمو می زارم رو زانوم "خون" میاد از دستم می ریزه رو زانوم و از زانوم می ریزه رو سنگا قشنگه مسیر حرکتش! قشنگه رنگ قرمزش! حیف که چشمات بسته اس و نمیتونی ببینی تو بغلم کردی می بینی که سرد شدم محکمتر بغلم میکنی که گرم بشم می بینی نا منظم نفس می کشم تو دلت می گی: آخی! دوباره نفسش گرفت می بینی هرچی محکمتر بغلم میکنی سردتر می شم! می بینی دیگه نفس نمی کشم چشماتو باز می کنی میبینی من مردم!!!!! می دونی؟ من می ترسیدم خودمو بکشم! از سرد شدن از تنهایی مردن از "خون" دیدن. وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم مردن خوب بود.. آرومِ آروم...! گریه نکن دیگه... من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم: دلم میگیره ها! تا بعدش تو همونجوری وسط گریه هات بخندی گریه نکن دیگه... خب؟ دلم میشکنه دل روح نازکه.. نشکنش! خب؟؟؟
mani24 29665 مالک ارسال شده در 11 تیر، 2013 دلم گرفته به اندازه وسعت تمام دلتنگی های عالم شیشه قلبم انقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری میشکند دلم می خواهد فریاد بزنم ولی واژه ای نمی یابم که عمق دردم را در فریاد منعکس کند فریادی در اوج سکوت که همیشه برای خودم سر داده ام دلم به درد می اید وقتی سر نوشت را به نظاره مینشینم کاش می شد پرواز کنم در میان هجوم بی رحمانه درد خودم را پیدا کنم نفرین به بودن که با درد همراه است 1
*Polaris* 19606 ارسال شده در 11 تیر، 2013 راحت قهوه ات را بخور از ته این فنجان نه کسی آمده ست نه کسی مانده ست فالِ تو همین طعمی ست که میچشی...! 4
mani24 29665 مالک ارسال شده در 12 تیر، 2013 آیا من تنهایم...؟ یا اینکه وانمود می کنم که تنهایم...؟ آیا من تنهاترینم....؟ یا این حس تلقین مرا وادار به تنهایی می کند..؟ اما هیچ گاه به این سوال نمی توانم ام که جواب بدهم... آیا من که هر لحظه، و هر دقیقه و ثانیه تورا حس می کنم و تورا در کنار خود میبینم چگونه می توانم تنها بمانم، تو خود بگو که من تنهایم یا نه؟! پس چگونه می توانم تنها باشم در حالی که تو بامنی در حالی که روح و جان من با وجود تو اغشته است... ولی این حرص و احساس جسم است که مرا از تو دور نگاه میدارد تقصیر از روح و جان من نیست و این کار کار جسم من هست که تورا در کنار خود نمی بیند تویی که هر ثانیه کنار منی!!! پس تنها کیست؟ تو بگو 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 12 تیر، 2013 دست خودم نیست اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای به خدا بدان که این دست خودم نیست! اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست! دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم. دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم! به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم! دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی 1
mani24 29665 مالک ارسال شده در 12 تیر، 2013 نوشتم نامه ای اما نخواندی چرا؟ چون نامه ام نامهربان بود به تو گفتم بمان اما نماندی زمان چون طلا را حیف از آن بود یک نگاه یک اشتباه کاشکی چشم هوسبازم نبود کاشکی هرگز نمی دیدم تو را این دل بیهوده پردازم نبود 3
raz-raz 3612 ارسال شده در 12 تیر، 2013 شنيــده بودم كه "خاك سرد است". ايـــن روزها اما انــــــــــــــــــــــگار آنقـــدر هوا ســـرد است، كه زنــده زنــده فراموش مي كنيــم يكديگـــر را 2
raz-raz 3612 ارسال شده در 12 تیر، 2013 ميگفتــن علــف بايد به دهــن "بـــــزي" شيـــرين بيــاد. ي عمـــري خودمــــونو کُــــشتــيم شيـــريـــن ترين عــــلف دنيـــــا بشـــيم... غــافِـل ازيـــنکه اصـــلا طـــرف بـــز نـــبود... "گـــآو" بود بــه خـوردن مُـــــــقوا عـادت کـــرده بــــود. 4
"nazanin" 3610 ارسال شده در 13 تیر، 2013 رهایم کن از این بن بست بی فردا از این دیروز و امروزها از این صحرای بی باران از این مرداب ماندنها از این شبهای بی تابی از این خواب پریشانی از این دریای طوفانی رهایم کن از این امواج سوزانی از این دنیای دلتنگی از این روزای تکراری از این بی تو بودنها از این دلهره نبودنها 3
"nazanin" 3610 ارسال شده در 13 تیر، 2013 اگر در دیده ی مجنون نشینی به غیر از خوبی لیلی نبینی تو کی دانی که لیلی چون نکویی است کزو چشمت همی بر زلف و رویی است تو قد بینی و مجنون جلوه ی ناز تو چشم و او نگاه ناوک انداز تو مو بینی و مجنون پیچش مو تو ابرو، او اشارت های ابرو دل مجنون ز شکر خنده، خون است تو لب می بینی و دندان که چون است کسی کاو را تو لیلی کرده ای نام نه آن لیلی است کز من برده آرام 2
S a d e n a 11333 ارسال شده در 13 تیر، 2013 آسمان بارانی ست. ابرهای نگران ناله تلخ غریبی دارند، مردمان می گذرند زیر این گنبد وارون بلند همگی چتر به سر، تا که خیس از نم باران نشوند، جملگی می گذرند غافل از همهمه آب روان غافل از اینکه در این عصر که عشق از جریان افتاده ست، و درین غربت وحشتزده مردم خاک، دل تنهای خدا غمگین است. همگی چتر به سر غافل از لذت خیس باران بی خبر در گذرند. اما من تنهای رها زیر این وسعت سبز که به اندازه تنهایی من غمگین است قدمی بر می دارم تا که جان یابم ازاین شرشر ابر تا صفای باران همه لک های تنم پاک کند که صدای باران گوش وامانده من باز کند. قدمی بر می دارم زیر باران بی چتر و به تو پاک ترین عشق جهان می اندیشم. 2
Mina Yousefi 24161 ارسال شده در 14 تیر، 2013 خیلی حــــــــرف برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام … که تــــــــو هرروز در گــــــــلویت… بغــــــــض کشنده ای احســــــــاس کنی… بــــــــرای کسی که… بدانی…حتی یک بار در عمــــــــرش… به خــــــــاطر تــــــــو… بغض هــــــــم نکــــــــرده است…!! 3
Mina Yousefi 24161 ارسال شده در 14 تیر، 2013 وابسته شدم به تو ، بی آنکه بدانم “وابستگیها” وام های کوتاه مدتی هستند با بهره های سنگین . . . 3
Mina Yousefi 24161 ارسال شده در 14 تیر، 2013 آزارم میدهی به عمد.... اما من آنقدر خسته ام... آنقدر شکسته ام.... که هیچ نمیگویم!!! زیرا رنجیدن هم از یادم رفته است 4
"nazanin" 3610 ارسال شده در 15 تیر، 2013 قرارمان همینجا باشد اینجا خانه ی دلتنگیهای من اینجا میعادگاه عاشقانه های من اینجا آرامگه من است من خواهم نوشت و تو آزادی بیایی و بخوانی و بنویسی یا بیایی و بخوانی و ننویسی و جاری خواهی شد در نوشته های من و قلبت خواهد تپید در واگویه هایم و تو در پی نوازشهایم سر بر زانوانم خواهی نهاد و من بوسه ها خواهم دزدید از لبان شیرینت وقتی در میان نوازشهایم مستِ مست شدی و خواهی دید اینگونه برای همیشه تو را خواهم داشت بی گله و شکایت از نبودنت من با قلمم تو را آنگونه که میخواهم می آفرینم و دوباره همچون روزهای زیبایمان .... خودِ ِ خودِ عشق خواهی شد یادت هست؟ همانکه دل از من ربود همانکه همه ی زندگی اش بودم و هنوز همه ی زندگی من است همانکه چون کوه استوار ایستاده بود تا ابد !! و هنوز چون کوه استوار ایستاده ام تا ابد همانکه بی من نمیتوانست باشد و هنوز بی او نمیتوانم باشم دوباره خواهم آفرید بیاو ببین من میشوم خالق و تو میشوی مخلوق دوباره نوازشت خواهم کرد و تو بوسه خواهی کاشت بر گونه ام و خورشید چشمانم خواهد درخشید قرارمان همینجا خانه ی دلتنگیهایم 2
ارسال های توصیه شده