رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 137
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

من آنطور که می خواهی نیستم

 

مثل استعاره ها

 

افسانه ها

 

مثل واقعیت حتی

 

نیستم

 

من قصه ای نیستم با پایان خوب

 

شبی نیستم که منتظر روز باشد

 

و ننشسته ام به انتظار قفلی که باز کند قفسم را

 

من پنجره ای هستم که بازش نکرده هیچکس

هیچکس!

 

آن سوی پنجره خورشیدی نیست

 

ماهی نیست

 

ستاره ای نیست

 

آن سوی پنجره فصل ها همه مرده اند

 

و کویر له له می زند برای قطره ای آب!

 

آن سوی پنجره حرفی است تازه اما تلخ

 

و هیچکس درنگ نکرده برای فهمیدنش

 

و هیچکس برای تفاوتش ارزشی قائل نیست

 

انگار که هیچکس تا بحال ندیده است

 

که پنجره ای رو به ديوار باز شود..!

  • Like 1
لینک به دیدگاه

از من به هراس

از من به تردید

از من به تنهایی

از من به بداهه های غریبانه

از من به تمام وصله پینه های یک روح فرسوده

از من به تمام سنگ فرشهای رو راست

یک جمله رواست

دنیا جای ماندن نیست کاش این قطار به اندازه ی تمام اسب های بخار سرعت داشت!

پیوند با ابدیت تنها منجیست

تمام راه ها بی راهه اند

و دیگر کسی آنقدرها سخاوتمند نیست که تنها پیراهنش را

و اندک نفتش را صرف نجاتمان کند

شاید آخرین قطرات گرانبهای فسیلی را

صرف سوزاندن رویا بکند شاید هم یک سه جلد که این روزها هوشمنذانه عمل خواهد کرد!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

با همهٔ بی‌سر و سامانی‌ام باز به دنبال پریشانیم

طاقت فرسودگی‌ام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنیم

 

دل‌خوش گرمای کسی نیستم آمده‌ام تا تو بسوزانيم

آمده‌ام با عطش سال‌ها تا تو کمی عشق بنوشانیم

 

ماهی برگشته ز دریا شدم تا که بگیری و بمیرانیم

خوب‌ترین حادثه می‌دانمت خوب‌ترین حادثه می‌دانیم ؟

 

حرف بزن! ابر مرا باز کن دیر زمانی است که بارانیم

حرف بزن ، حرف بزن ، سال‌هاست تشنهٔ یک صحبت طولانیم

 

ها به کجا می‌کشیم خوب من

ها نکشانی به پشیمانیم

  • Like 3
لینک به دیدگاه

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری

نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان

که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند

دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد

دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست

تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟

که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی

بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر

که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها

بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

  • Like 1
لینک به دیدگاه

گل تنهایی اش را فریاد می زند

گلی در مقابلم است . گلی غمگین و تنها

 

گلی قرمز گلی از نشانه های عشق

 

بیشتر نگاهش کردم

 

باز هم بیشتر

 

از او پرسیدم : چه شده ای گل زیبا ؟

 

گفتم مانند دلی غمگین و تنها شده ای

 

دلی که حرف ها دارد برای ما

 

به یک باره صدایی آمد

 

ای خدا

 

این چه بود ؟

 

آیا خیال است یا حقیقت ؟

 

صدایی از ته دل صدایی ضعیف

 

صدایی غمگین پر از بغض

 

به یکباره بدیدم تکانی خورد آن گل

 

صدایم زد صدای آشنا

 

صدایی که گویی شناختم آنرا

 

دیدم که گل زیباست باز کرده دل تنها

 

گوش دادم به آن صدای آشنا

 

گفت : چند سالی ست که تنها

 

افتاده ام اینجا تنها

 

به آرزوی آمدن یک عاشق

 

دستی اندازد و مرا چیند

 

ولی افسوس . . . ای خدا

 

گفت : آرزو داشتم تا دهان گشایم تا گریه کنم

 

ولی کجاست یار آشنا ؟

 

هر روز با گریه ی آسمان بیدار

 

قطره های شبنم بر بار

 

تکانی از نسیم صبحگاهی

 

نوازشی از سوی او

 

نوازشی مهربانانه

 

نوازشی که باز کرد غصه ی یک دل

 

نوازشی برای این گل بی دل

 

هر روز همین قصه ی این گل بود اما

 

باز هم صبح شد

 

نشد خبری از دو یار دیرین

 

( باران و نسیم )

 

دلم گرفت که تنها یارانم گذاشتند مرا تنها

 

از درد دل ریشه بسته راه خاک

 

آبی ندارد این ساقه ی تنگ و باریک و خشک و بی فرجام

 

تا صدایم زدی تو

 

تو ای عاشق

 

گفتم : خدایا با من است ؟

 

من تنها ؟ من غمگین ؟

 

دیدم مرا صدا زدی

 

من هم باز کردم عقده ی دل

 

سخنانش غمناک بود

 

غمناک تر از آن پیشنهادش

 

پیشنهادی که لرزاند دلم را

 

چه بود آن پیشنهاد غمناک ؟

 

گفت : دست جلو آور

 

گفتم : چرا ؟

 

گفت : این گل تنها دگر آرزویی ندارد

 

جز بودن در دست عاشقی تنها

 

گفتم : چرا ای گل زیبا ؟

 

گفت : آرزویم این است ای عاشق تنها

 

. . .

 

چیدم آن گل زیبا را به دردناکی

 

اشکی ریختم بر روی آن از غمناکی

 

که ای خدا این گل زیبا

 

عجب گلی بود . . .

 

* * *

  • Like 1
لینک به دیدگاه

خداوندا . . .

خداوندا اگر دست، چشم، پا و زبانم را از من گرفتی

 

برايم مهم نخواهد بود اما عشق را در وجود من قرار بده.

 

خداوندا کمکم کن تا بتوانم سلطنت عشق را

 

در سراسر وجود و زندگی خود زنده نگاه دارم.

 

خدايا روحم را هميشه بزرگ ،جسمم را هميشه سلامت ،

 

قلبم را هميشه عاشق،عشقم را هميشه پايدار،

 

اميدم را هميشه زنده و غرورم را هميشه سر بلند نگاه دار .

 

* * *

  • Like 4
لینک به دیدگاه

بده ساقی از آن جام شراب آهسته آهسته

 

به هر پیمانه ای گیرم جواب آهسته آهسته

 

فدای آن دو چشم سرخ میگونت که در مستی

 

روند آرام چندی هم به خواب آهسته آهسته

 

سرک گر می کشد امشب ز پشت پنجره این ماه

 

به خجلت بر تو می گوید بتاب آهسته آهسته

 

عرق بر عارض ماهت مگر افشانده ای در می

 

که در سر می رسد بوی گلاب آهسته آهسته

 

توقف می کند قلبم درون ایستگاه مرگ

 

اگر ساعت ز سر گیرد شتاب آهسته آهسته

 

سحر نزدیک و من تنها شکستم بغض و ساغر را

 

که پیدا پیش چشمم شد سراب آهسته آهسته

  • Like 1
لینک به دیدگاه
Doctor_Shovan مهمان

اگر درصحنه نیستی هر کجا میخواهی باش چه به شراب نشسته باشی و چه به نماز ایستاده باشی هر دو یکی است .. دکتر شریعتی

لینک به دیدگاه

ای پادشه خوبان داد از غم تنهايی

دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآيی

 

دائم گل اين بستان شاداب نمی‌ماند

درياب ضعيفان را در وقت توانايی

 

ديشب گله زلفش با باد همی‌ کردم

گفتا غلطی بگذر زين فکرت سودايی

 

صد باد صبا اين جا با سلسله می‌رقصند

اين است حريف ای دل تا باد نپيمايی

 

مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد

کز دست بخواهد شد پاياب شکيبايی

 

يا رب به که شايد گفت اين نکته که در عالم

رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجايی

 

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نيست

شمشاد خرامان کن تا باغ بيارايی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

زهی از رخ تو پیدا همه آیت خدایی

 

ز جمالت آشکارا همه فر کبریایی

 

 

 

نسپردمی دل آسان به تو روز آشنایی

 

خبریم بودی آن روز اگر از شب جدایی

 

 

 

نبود به بزمت ای شه ره این گدا همین بس

 

که به کوچهٔ تو گاهی بودم ره گدایی

 

 

 

همه جا به بی‌وفایی مثلند خوب رویان

 

تو میان خوبرویان مثلی به بی‌وفایی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

این هم هزارمین چیز عجیب دنیا!

تو هنوز گاهی به یادمی

آنهم در برهه ی اکنون!

و مصداق اکنون است:

 

در صبح آشنایی شیرینمان

تو را گفتم که مرد عشق نئی باورت نبود

 

در این غروب تلخ جدایی

هنوز هم می خواهمت همچون روز نخسین ولی چه سود.....

  • Like 2
لینک به دیدگاه

نه دل مفتون دلبندي نه جان مدهوش دلخواهي

نه بر مژگان من اشكي نه بر لب‌هاي من آهي

نه جان بي‌نصيبم را پيامي از دلارامي

نه شام بي‌فروغم را نشاني از سحرگاهي

نيابد محفلم گرمي نه از شمعي نه از جمعي

ندارد خاطرم الفت نه با مهري نه با ماهي

بديدار اجل باشد اگر شادي كنم روزي

به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهي

كيم من؟ آرزو گم كرده‌اي تنها و سرگردان

نه آرامي نه اميدي نه همدردي نه همراهي

گهي افتان و خيزان چون غباری در بیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهي بر نظرگاهي

رهي تا چند سوزم در دل شبها چو كوكب‌ها

به اقبال شرر نازم كه دارد عمر كوتاهی

  • Like 1
لینک به دیدگاه

من یک زنم!

و به این زن بودن میبالم!

به اینکه با احساسم،

با عاطفه ام،

با وجودم،

با روحم،

و با ذهنم میتوانم به احساس،

به عاطفه،

به روح،

به ذهن و وجود کسی رخنه کنم میبالم!

همیشه زن بودن برای من یک ویژگی محسوب شده،

و تمام هم و غم عمرم هم این بوده که زن بودنم را با چاشنی انسانیت،

شعور،

و ادب همگام ساخته و نخست به خانواده ام و بعد به انسان های پیرامونم شور و نور دهم!

همیشه واژه زن همراه و هم طراز بوده با واژه نجابت،

و همیشه هم زنان نجیب در جایگاه ویژه ای قرار داشته و دارند.

اصلا زن یعنی نجابت!

نجابت جسمی،

نجابت روحی،

نجابت ذهنی،

نجابت رفتاری،

نجابت گفتاری!

یک زن با این المان ها میتواند ثابت کند که زن است، و به آن نیز افتخار کند!

و فقط یک زن است که میتواند واژه هایی چون نجابت و عفاف را معنا بخشد!

اما زمانه بد زمانه ای شده.

زمانه ای که زنان دیگر در جایگاه واقعی خود آرام و قرار ندارند.

زنانی که به عمد یا به سهو پا از جایگاه امن وجودی خودشان بیرون گذاشته اند،

و برای اثبات این خروج به شیوه هایی متوسل می شوند که در شأن یک زن نیست!!!:hanghead:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب

 

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها خوشا بر من

که پیچ و تاب آتس را تماشا می کنم هرشب

 

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

 

تمام سایه ها را می کشم در راندن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب

 

دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها

چه بی آزار بادیوار نجوا می کنم هر شب

 

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هرشب ...

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

این آتش برخاسته از سینه ی من

سوزی است نشان از دل بی کینه ی من

 

آه است که می خیزد و تو بی خبری

درد است روان از غم دیرینه ی من

 

من جرأت ابراز تو را گوشه دل

خاکی کنم و وای بر آیینه ی من

 

ای بی خبر از عشق من و سوز دلم

ای خواب و خیال و شب آدینه ی من

 

هرسال چو بافم چمنی خاطر تو

شاید تو بیایی گل سبزینه ی من

 

من منتظر فصل ملاقات توأم

ای سبز ترین حسرت پیشینه ی من

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ساقیا پیمانه پر کن زانکه صاحب مجلست

 

آرزو می‌بخشد و اسرار می‌دارد نگاه

 

 

 

جنت نقد است اینجا عیش و عشرت تازه کن

 

زانکه در جنت خدا بر بنده ننویسد گناه

 

 

 

دوستداران دوستکامند و حریفان باادب

 

پیشکاران نیکنام و صف‌نشینان نیکخواه

 

 

ساز چنگ آهنگ عشرت صحن مجلس جای رقص

 

خال جانان دانهٔ دل زلف ساقی دام راه

 

 

دور از این بهتر نباشد ساقیا عشرت گزین

 

حال از این خوشتر نباشد حافظا ساغر بخواه

  • Like 1
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...