ruya 499 ارسال شده در 26 تیر، 2010 اندكي شبيه دريا شده ام همين دريايي كه در حوض خانه ي همسايه است دهانم طعم آبي گرفته پاهايم جلبك بسته و در دلم هزار ماهي بي نام و نشان آشيانه كرده باز هم نيستي غروب چهارشنبه و كسي ناشناس واژه هاي علاقه را سر مي برد و كنج آواز مردگان مي اندازد نمي دانم شايد آخر دنياست كه عقربه ها به بن بست رسيده اند كاش بيايي سر بر شانه ات بگذارم و عريان ترين حرف هايم را شبيه هق هق پرنده هاي پر شكسته يادت بياورم 6
ruya 499 ارسال شده در 26 تیر، 2010 من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهی كه بلغزد بر من من خودم بودم و یك حس غریب كه به صد عشق و هوس می ارزید. من خودم بودم دستی كه صداقت می كاشت گر چه در حسرت گندم پوسید! من خودم بودم هر پنجره ای كه به سرسبزترین نقطه بودن وا بود 6
ARASH_NAZARI 737 ارسال شده در 26 تیر، 2010 من سعی میکنم یه شعر از خودم که با دیدن این تاپیک به ذهنم رسید و براتون بنوسیم.اگه بد بود به بزرگیتون ببخشید.بلخره ترانه ی فی البداعه یکم سختهنظرتونو در موردش بگین من آماده نقد هستم حالی ندارم که بگم بغضی نشسته تو گلوم این نفس آخرمه ساک نشسته روبروم صدام دیگه در نمیاد نبضم دیگه نمیزنه اونی که عاشقش بودم یه سر به من نمیزنه بازم حرفام، داره یه کمی تکراری میشه زخم های این بی معرفت روی دلم کاری میشه کاشکی میفهمید عشقمو یه کم فقط درکم میکرد اجازه میداد بمیرم بعدن منو ترکم میکرد 6
ruya 499 ارسال شده در 28 تیر، 2010 من به وسعت بلندیت عاشقم مهربانم وفا دارم و تو به وسعت همه اینها دلت را نورانی کن شاید من خیال پرواز کردن داشته باشم پر زدن به سوی دلت ... 5
parikoochooloo 10748 مالک ارسال شده در 28 تیر، 2010 نمی دونی کنار تو چه حالی داره بیداری. . . . . . . . یک دنیا حرفِ نگفته! 6
parikoochooloo 10748 مالک ارسال شده در 30 تیر، 2010 من با تو و تو با من ما شدیم! ما و قصه های ما... ما و هر روز ما... . . . فاصله!!! 3
parikoochooloo 10748 مالک ارسال شده در 30 تیر، 2010 دوستت دارم هایم را بندِ زمین کرده اند انگار، کم است برایت و برایم... ترکیب واژه ی بهتری می جویم، که دچار نباشد به ضرورتِ نگاه و گرمای نفس! . . . 4
marjan17 4150 ارسال شده در 2 مرداد، 2010 به دنبال خودم می گشتم گم شده بودم اگر ذره ایی از من یافتی دریغ مکن،تحویل بده البته وقتی که منِِ دوم پیدا شد!!! نمی دانم چند من وجود داشت زیاد بودند اما وقتی حرف اعتقاد شد گفتند این من ها را باید دور ریخت با خدا باش!!! شدم و دور ریختم در سطل ولی این بار خدا را گم کرده ام و در این جزیره حتی منی نیست تا سرگرمم کند پ.ن:از دزدان دریایی که فقط به فکر گنجند می ترسم! 7
marjan17 4150 ارسال شده در 2 مرداد، 2010 دلم با نیشترش چنان خرد شد که هنوز مشغول ترمیمم!! تمام هم که شود ترک ها را ،چه کنم؟! من سرد شدم ونه تو ونه هیچکس دیگر در دنیا نمی تواند گرمم کند شبیه هیچ کس نیستم مرجانم،عاشق پُل،یک رهگذر دختری که هی نیست می شود قلمم به سختی مینویسد جوهرش تمام شده و حال حرفهایم مثل ته دیگه سوخته مانَد می گویم ، هراسی ندارم انقدر می مانم و می جنگم تا مرا بشناسند بیزاری دورانش به سر رسید امروز هستم تا باشم ،تا بمانم کسی را دوست ندارم اما تو و تو وتو...می توانم دوستتان داشته باشم پ.ن:با خوردن قهوه تلخ نیز دهنم تلخ تر از اندیشه ام نشد!!! 3
ruya 499 ارسال شده در 2 مرداد، 2010 یکی بود یکی نبود دل من شکسته بود زیر بارون تو خزون قدمام چه خسته بود تویه لحظه های من سایه ی سیاهه غم با تمومه وجودش یه نفس نشسته بود گلای خزون زده برگایه زرد ،تویه باغ قصه یه سخت عبور از همه خاطره ها سرد و بی روح و سیاه خنده ی تلخه لبام غم شده همخونمو بویه مرگ تو کوچه ها... 8
fanous 11130 ارسال شده در 3 مرداد، 2010 مي خواستم چند وقت پيش اين تاپيك رو بزنم چون واقعا بهش نيازمند بودم گاهي نيازه كه حرفات رو در عموم بگي تا همه بشنون و با هات شريك بشن ممنون شيما:rose: 7
fanous 11130 ارسال شده در 3 مرداد، 2010 بعد از مدتها چون سابق خواهم نوشت چه حس خوبي ست نوشتن و گفتن گفتن آنچه كه ناگفتني ست... 8
parikoochooloo 10748 مالک ارسال شده در 3 مرداد، 2010 مي خواستم چند وقت پيش اين تاپيك رو بزنم چون واقعا بهش نيازمند بودم گاهي نيازه كه حرفات رو در عموم بگي تا همه بشنون و با هات شريك بشنممنون شيما:rose: خواهش می کنم عزیزم... :flowerysmile: 5
marjan17 4150 ارسال شده در 4 مرداد، 2010 دیگر به رنگ ها ایمان ندارم دنیای رنگی،ادمهای رنگارنگ می خواهم ساده باشم دیواری سفید تا اسمان ابی یکدست و زمینی خاکستری... می خواهم اینه ها را بردارم تا شاید خودخواهی از بین رود می خواهم اسلحه ها را بر چینم تا شاید تجاوزی نباشد دنیا را پر از گل کنم گلهای زیبا(این یکی رنگی باشد ایرادی نیست) مردمان شهرها سلامت باشند زندگی کنند عشق بورزند عاشق باشند و دنیا را بخواهند. پ.ن.1 : گاهی فکر نکردن آسان تر است... پ.ن.2: اگر حق انتخاب داشتم، دیوانه بودن را انتخاب میکردم! 7
marjan17 4150 ارسال شده در 4 مرداد، 2010 قبل ترها گمان می کردم تا حدی خوب هستم حالا که فکر میکنم چقدر خوب برای خودم نقش بازی کردم!! این روزها، دارد اتفاقاتی می افتد درمن دارم استخوان می ترکانم پوستم شکاف بر می دارد وتمام تنم پوسته پوسته شده حالم را به هم می زند این اتفاق! شاید می خواهم پوست بیندازم... می ترسم هیولایی از من بزند بیرون پ.ن1: گاهی دهانت را باز میکنی یک عالمه حرف..حرف..حرف..از توی دهانت بیرون میریزد و آنوقت تو باید روی تمام آنها برای همیشه بایستی.. پ.ن2: _حرف نزنی میمیری؟ _میترکم..اونوقت دنیاپر میشه از کلمه های درهم پیچیده.. _پس آنقدر روی حرفهایت بایست که راه رفتن را از یاد ببری! تو محکومی.. 7
FrnzT 18194 ارسال شده در 4 مرداد، 2010 هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم اندوه من انبوه تر از دامن الوند بشکوه تر از کوه دماوند غرورم یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است تنها سر مویی ز سر موی تو دورم ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش تو قاف قرار من و من عین عبورم بگذار به بالای بلند تو ببالم کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم 6
marjan17 4150 ارسال شده در 10 مرداد، 2010 بی نام بی نشان..هر کجای این جهان دخترک زیر سقف آسمان .. لالایی های نشنیده شب های پیش را زمزمه می کند.. خاک این دیار ..گرد و غبار را به دل رهگذران روانه نمی کند.. اینجا دروغ نیست اینجا ریا نیست اینجا خیانت نیست اینجا مرگ هم نیست این تولد های کودکانه را زیر پا لگد مال نکنیم..دنیای من برای همه شاید روزی .. تمام شهر را ویران کنیم... و قله های خاموش، مسیر اتشفشانِ شعر کودکان شوند شاید!! 7
fanous 11130 ارسال شده در 10 مرداد، 2010 امروز حس خوب و رضايت بخشي از خودم دارم نمي دونم چرا شايد چون... اما هر دليلي كه داره مهم نيست مهم اينه كه من شادم و راضي و احساس رضايت دارم از خودم.مدتهاست توي دست نوشته ها چيزي ننوشته ام تا دستم روان بشه زمان خواهد برد 5
fanous 11130 ارسال شده در 10 مرداد، 2010 گفت: به غاری پناه خواهم برد، دور از همهی آدم نمایان. گفتم: تنهایی شیرین است، اما چندی که بگذرد کشنده گردد و میل به حضور در میان جمع، هر چند که ناهمسان و ناهمگون باشند، آشکار گردد. گفت: جمع؟ کدام جمع؟ ما همه تنهاتر از آنیم که جمع گردیم. نوای ساز دل من با دیگری بس تفاوتها دارد. اگر با هم میتوانستیم بودن که این گونه تنها و آواره و حیران نبودیم. گفتم: با همه تنهایی، باز هم حس کردن نفسی در نزدیک، شنیدن آوایی و دیدن نگاهی خواهش هر دلی است. گفت: نفسی که به سختی برآید، آوایی که شنیده شود و گوش داده نشود و نگاهی که بر همه بگذرد و ننگرد، به هیچ کار نیاید. گغتم: اگر نفسی بکشی برایت نفس خواهند کشید. اگر گوش داری ترا گوش فراخواهند داد. اگر بنگری نگریسته شوی. گفت: بر همین خیال خام باش. اگر تنها برای خود باشی و ننگری و نشنوی و نبویی، آنگاه همهگان در پی نگاهی و آوایی از تو خواهند بود. گفتم: با این همه در غاری تاریک زیستن و خلوت گزینی ناتوانات خواهد نمود و تمامی خواهشها در دلات زنده نماید. گفت: دیری است که در غار تاریکی میزیم. با این تفاوت که به جای در میان خفاشان بودن، دربین نامردمانام. گفتم: مهر تابناک هم واره در آسمان خواهد درخشید. چه گونه از آفتاب دل برکنی؟ گفت: مهر و هور باید بر جان نشسته باشد. این فروزه دیری است در درون من فرو مرده است. با درخشش شب تابی هم غار تنهایی من روشن گردد. گفتم: امید؟ آرزو؟ فردا؟ زندهگی؟ گفت: دگر مرا آرزویی در دل و بادی در سر نمانده است. هرچه را که خواستم، جستم. هر چه را که جستم، دلام را زد. آرزوها تا دور و دست نیافتنی هستند، زیبا و خواستنیاند. به آنی پس از دست یابی کم رنگ و بی رنگ گردند. تنها افسوسی بر جای ماند که خواهش چه داشتی و خویشتن تا به چه اندازه خوار این خواهش نمودی. دنیا سرابی بیش نیست. زیستن گونهای شکنجهی هر روزه است. زیستن گشتن در یک چرخهی بسته، تو در تو و پیچیده است و تکرار مدام سرگردانی و حیرت. مرگ تنها نقطه رهایی از این چرخش سر در گم است. گفتم: مرگ آری، اما غارنشینی و مردم گریزی هرگز. گفت: خلوت گزینی کار هرکس نیست. دل کندن و گسستن از دنیای پر فریب هرکس را نشاید. آن هنگام که کارد به استخوان رسد و درد در تکاتک یاختهها فریاد برآرد؛ فروزهی آرزو در دل خاموش گردد؛ گوش را تنها آوای باران خوش آید و چشم را تاریکی گودال، زمان تنهایی فرا خواهد رسید. تو را تا این وادی راه بسیار است. شاید روزی فرا رسد که دریابی. 6
ارسال های توصیه شده