parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۸۹ این روزا دارم برای دیدنت ثانیه شماری می کنم... 5 لینک به دیدگاه
ruya 499 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۸۹ اندكي شبيه دريا شده ام همين دريايي كه در حوض خانه ي همسايه است دهانم طعم آبي گرفته پاهايم جلبك بسته و در دلم هزار ماهي بي نام و نشان آشيانه كرده باز هم نيستي غروب چهارشنبه و كسي ناشناس واژه هاي علاقه را سر مي برد و كنج آواز مردگان مي اندازد نمي دانم شايد آخر دنياست كه عقربه ها به بن بست رسيده اند كاش بيايي سر بر شانه ات بگذارم و عريان ترين حرف هايم را شبيه هق هق پرنده هاي پر شكسته يادت بياورم 6 لینک به دیدگاه
ruya 499 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۸۹ من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهی كه بلغزد بر من من خودم بودم و یك حس غریب كه به صد عشق و هوس می ارزید. من خودم بودم دستی كه صداقت می كاشت گر چه در حسرت گندم پوسید! من خودم بودم هر پنجره ای كه به سرسبزترین نقطه بودن وا بود 6 لینک به دیدگاه
ARASH_NAZARI 737 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اردیبهشت، ۱۳۸۹ من سعی میکنم یه شعر از خودم که با دیدن این تاپیک به ذهنم رسید و براتون بنوسیم.اگه بد بود به بزرگیتون ببخشید.بلخره ترانه ی فی البداعه یکم سختهنظرتونو در موردش بگین من آماده نقد هستم حالی ندارم که بگم بغضی نشسته تو گلوم این نفس آخرمه ساک نشسته روبروم صدام دیگه در نمیاد نبضم دیگه نمیزنه اونی که عاشقش بودم یه سر به من نمیزنه بازم حرفام، داره یه کمی تکراری میشه زخم های این بی معرفت روی دلم کاری میشه کاشکی میفهمید عشقمو یه کم فقط درکم میکرد اجازه میداد بمیرم بعدن منو ترکم میکرد 6 لینک به دیدگاه
ruya 499 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۸۹ من به وسعت بلندیت عاشقم مهربانم وفا دارم و تو به وسعت همه اینها دلت را نورانی کن شاید من خیال پرواز کردن داشته باشم پر زدن به سوی دلت ... 5 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اردیبهشت، ۱۳۸۹ نمی دونی کنار تو چه حالی داره بیداری. . . . . . . . یک دنیا حرفِ نگفته! 6 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۸۹ من با تو و تو با من ما شدیم! ما و قصه های ما... ما و هر روز ما... . . . فاصله!!! 3 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۸۹ دوستت دارم هایم را بندِ زمین کرده اند انگار، کم است برایت و برایم... ترکیب واژه ی بهتری می جویم، که دچار نباشد به ضرورتِ نگاه و گرمای نفس! . . . 4 لینک به دیدگاه
marjan17 4150 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۸۹ به دنبال خودم می گشتم گم شده بودم اگر ذره ایی از من یافتی دریغ مکن،تحویل بده البته وقتی که منِِ دوم پیدا شد!!! نمی دانم چند من وجود داشت زیاد بودند اما وقتی حرف اعتقاد شد گفتند این من ها را باید دور ریخت با خدا باش!!! شدم و دور ریختم در سطل ولی این بار خدا را گم کرده ام و در این جزیره حتی منی نیست تا سرگرمم کند پ.ن:از دزدان دریایی که فقط به فکر گنجند می ترسم! 7 لینک به دیدگاه
marjan17 4150 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۸۹ دلم با نیشترش چنان خرد شد که هنوز مشغول ترمیمم!! تمام هم که شود ترک ها را ،چه کنم؟! من سرد شدم ونه تو ونه هیچکس دیگر در دنیا نمی تواند گرمم کند شبیه هیچ کس نیستم مرجانم،عاشق پُل،یک رهگذر دختری که هی نیست می شود قلمم به سختی مینویسد جوهرش تمام شده و حال حرفهایم مثل ته دیگه سوخته مانَد می گویم ، هراسی ندارم انقدر می مانم و می جنگم تا مرا بشناسند بیزاری دورانش به سر رسید امروز هستم تا باشم ،تا بمانم کسی را دوست ندارم اما تو و تو وتو...می توانم دوستتان داشته باشم پ.ن:با خوردن قهوه تلخ نیز دهنم تلخ تر از اندیشه ام نشد!!! 3 لینک به دیدگاه
ruya 499 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۸۹ یکی بود یکی نبود دل من شکسته بود زیر بارون تو خزون قدمام چه خسته بود تویه لحظه های من سایه ی سیاهه غم با تمومه وجودش یه نفس نشسته بود گلای خزون زده برگایه زرد ،تویه باغ قصه یه سخت عبور از همه خاطره ها سرد و بی روح و سیاه خنده ی تلخه لبام غم شده همخونمو بویه مرگ تو کوچه ها... 8 لینک به دیدگاه
fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اردیبهشت، ۱۳۸۹ مي خواستم چند وقت پيش اين تاپيك رو بزنم چون واقعا بهش نيازمند بودم گاهي نيازه كه حرفات رو در عموم بگي تا همه بشنون و با هات شريك بشن ممنون شيما:rose: 7 لینک به دیدگاه
fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اردیبهشت، ۱۳۸۹ بعد از مدتها چون سابق خواهم نوشت چه حس خوبي ست نوشتن و گفتن گفتن آنچه كه ناگفتني ست... 8 لینک به دیدگاه
parikoochooloo 10748 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اردیبهشت، ۱۳۸۹ مي خواستم چند وقت پيش اين تاپيك رو بزنم چون واقعا بهش نيازمند بودم گاهي نيازه كه حرفات رو در عموم بگي تا همه بشنون و با هات شريك بشنممنون شيما:rose: خواهش می کنم عزیزم... :flowerysmile: 5 لینک به دیدگاه
marjan17 4150 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت، ۱۳۸۹ دیگر به رنگ ها ایمان ندارم دنیای رنگی،ادمهای رنگارنگ می خواهم ساده باشم دیواری سفید تا اسمان ابی یکدست و زمینی خاکستری... می خواهم اینه ها را بردارم تا شاید خودخواهی از بین رود می خواهم اسلحه ها را بر چینم تا شاید تجاوزی نباشد دنیا را پر از گل کنم گلهای زیبا(این یکی رنگی باشد ایرادی نیست) مردمان شهرها سلامت باشند زندگی کنند عشق بورزند عاشق باشند و دنیا را بخواهند. پ.ن.1 : گاهی فکر نکردن آسان تر است... پ.ن.2: اگر حق انتخاب داشتم، دیوانه بودن را انتخاب میکردم! 7 لینک به دیدگاه
marjan17 4150 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت، ۱۳۸۹ قبل ترها گمان می کردم تا حدی خوب هستم حالا که فکر میکنم چقدر خوب برای خودم نقش بازی کردم!! این روزها، دارد اتفاقاتی می افتد درمن دارم استخوان می ترکانم پوستم شکاف بر می دارد وتمام تنم پوسته پوسته شده حالم را به هم می زند این اتفاق! شاید می خواهم پوست بیندازم... می ترسم هیولایی از من بزند بیرون پ.ن1: گاهی دهانت را باز میکنی یک عالمه حرف..حرف..حرف..از توی دهانت بیرون میریزد و آنوقت تو باید روی تمام آنها برای همیشه بایستی.. پ.ن2: _حرف نزنی میمیری؟ _میترکم..اونوقت دنیاپر میشه از کلمه های درهم پیچیده.. _پس آنقدر روی حرفهایت بایست که راه رفتن را از یاد ببری! تو محکومی.. 7 لینک به دیدگاه
FrnzT 18194 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اردیبهشت، ۱۳۸۹ هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم اندوه من انبوه تر از دامن الوند بشکوه تر از کوه دماوند غرورم یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است تنها سر مویی ز سر موی تو دورم ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش تو قاف قرار من و من عین عبورم بگذار به بالای بلند تو ببالم کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم 6 لینک به دیدگاه
marjan17 4150 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۸۹ بی نام بی نشان..هر کجای این جهان دخترک زیر سقف آسمان .. لالایی های نشنیده شب های پیش را زمزمه می کند.. خاک این دیار ..گرد و غبار را به دل رهگذران روانه نمی کند.. اینجا دروغ نیست اینجا ریا نیست اینجا خیانت نیست اینجا مرگ هم نیست این تولد های کودکانه را زیر پا لگد مال نکنیم..دنیای من برای همه شاید روزی .. تمام شهر را ویران کنیم... و قله های خاموش، مسیر اتشفشانِ شعر کودکان شوند شاید!! 7 لینک به دیدگاه
fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۸۹ امروز حس خوب و رضايت بخشي از خودم دارم نمي دونم چرا شايد چون... اما هر دليلي كه داره مهم نيست مهم اينه كه من شادم و راضي و احساس رضايت دارم از خودم.مدتهاست توي دست نوشته ها چيزي ننوشته ام تا دستم روان بشه زمان خواهد برد 5 لینک به دیدگاه
fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 اردیبهشت، ۱۳۸۹ گفت: به غاری پناه خواهم برد، دور از همهی آدم نمایان. گفتم: تنهایی شیرین است، اما چندی که بگذرد کشنده گردد و میل به حضور در میان جمع، هر چند که ناهمسان و ناهمگون باشند، آشکار گردد. گفت: جمع؟ کدام جمع؟ ما همه تنهاتر از آنیم که جمع گردیم. نوای ساز دل من با دیگری بس تفاوتها دارد. اگر با هم میتوانستیم بودن که این گونه تنها و آواره و حیران نبودیم. گفتم: با همه تنهایی، باز هم حس کردن نفسی در نزدیک، شنیدن آوایی و دیدن نگاهی خواهش هر دلی است. گفت: نفسی که به سختی برآید، آوایی که شنیده شود و گوش داده نشود و نگاهی که بر همه بگذرد و ننگرد، به هیچ کار نیاید. گغتم: اگر نفسی بکشی برایت نفس خواهند کشید. اگر گوش داری ترا گوش فراخواهند داد. اگر بنگری نگریسته شوی. گفت: بر همین خیال خام باش. اگر تنها برای خود باشی و ننگری و نشنوی و نبویی، آنگاه همهگان در پی نگاهی و آوایی از تو خواهند بود. گفتم: با این همه در غاری تاریک زیستن و خلوت گزینی ناتوانات خواهد نمود و تمامی خواهشها در دلات زنده نماید. گفت: دیری است که در غار تاریکی میزیم. با این تفاوت که به جای در میان خفاشان بودن، دربین نامردمانام. گفتم: مهر تابناک هم واره در آسمان خواهد درخشید. چه گونه از آفتاب دل برکنی؟ گفت: مهر و هور باید بر جان نشسته باشد. این فروزه دیری است در درون من فرو مرده است. با درخشش شب تابی هم غار تنهایی من روشن گردد. گفتم: امید؟ آرزو؟ فردا؟ زندهگی؟ گفت: دگر مرا آرزویی در دل و بادی در سر نمانده است. هرچه را که خواستم، جستم. هر چه را که جستم، دلام را زد. آرزوها تا دور و دست نیافتنی هستند، زیبا و خواستنیاند. به آنی پس از دست یابی کم رنگ و بی رنگ گردند. تنها افسوسی بر جای ماند که خواهش چه داشتی و خویشتن تا به چه اندازه خوار این خواهش نمودی. دنیا سرابی بیش نیست. زیستن گونهای شکنجهی هر روزه است. زیستن گشتن در یک چرخهی بسته، تو در تو و پیچیده است و تکرار مدام سرگردانی و حیرت. مرگ تنها نقطه رهایی از این چرخش سر در گم است. گفتم: مرگ آری، اما غارنشینی و مردم گریزی هرگز. گفت: خلوت گزینی کار هرکس نیست. دل کندن و گسستن از دنیای پر فریب هرکس را نشاید. آن هنگام که کارد به استخوان رسد و درد در تکاتک یاختهها فریاد برآرد؛ فروزهی آرزو در دل خاموش گردد؛ گوش را تنها آوای باران خوش آید و چشم را تاریکی گودال، زمان تنهایی فرا خواهد رسید. تو را تا این وادی راه بسیار است. شاید روزی فرا رسد که دریابی. 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده