Yaser.C 5059 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۳ الان که داشتم فک میکردم یاد دوران ابتداییم افتادم..... یاد اون درس ها بخیر...چه قد خوب بودن سر زنگ علوم... لوبیا و عدس لای دستمال کاغذی پرورش میدادیم....بعضی موقع ها هم میگشتیم دنبال برگ درخت....برگ های سوزنی و پهن و..... سر زنگ اجتماعی... دور هم میشستیم نوبتی یه پاراگراف از داستان سرنوشت خانواده آقای هاشمی رو میخوندیم....وای وای چه قد میترسیدم نوبت من بشه که بخونم....الانمو نبین...اون موقع کمرو بودم.... سر زنگ قرآن.... یه عده اصرار داشتن که بگن حنجرشون با مرحوم عبدالباسط تفاوتی نداره....بلکه یه برتری هم داره.....واای که چقد خودکار انداختیم زیر میز و به این بهونه اون پایین میخندیدیم!!! سر زنگ ورزش... زیر شلوارمون شلوار ورزشی میپوشیدیم......شبیه شلوار کردی میشد......اصن نمیدونم چه اصراری بود اینایی که گنده تر بودن بایستی کاپیتان میشدن....من هیچ وقت تو تیم خوبی نیفتادم..... ولی هیچی زنگ املا نمیشد....اینجا میگم شما یادتون نمیاد... سه نفره تو یه میز میشستیم اون موقع ها.....دیکته که میخواست شرو بشه یکی میرفت این سر میز....یکی اون سر.....دو سه تا کیف هم وسط میذاشتیم که تقلب نشه...اون نفر سوم هم که به صورت چرخشی باستی میرفت و زمین میشست و دفترشو میذاشت تو صندلی نیمکت!!!!!!!!!!! پنجشنبه ها هم که همه میدونستن برنامه چیه دیگه!!! قرآن- هنر-ورزش-ورزش!!!!!!! یادش بخیر اون موقع ها یه هفته صبی بودیم یه هفته بعد از ظهری.....چه قد من هفته هایی که بعد از ظهری بودیم رو دوست داشتم.... یادش بخیر...واقعا یادش بخیر... اینا همش دغدغه ها و خاطره های ما دهه شصتیا بود..................توجه میکنید که!!!!دهه شصتیا 9 لینک به دیدگاه
setare.blue 23086 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۳ نمیدونم چم شده ، تو هفته یکی دوساعت میام بعدش میرم. یه زمانی اینجا حتی به عنوان وظیفه هم شده برام جذاب و دوست داشتی بود. هنوزم اون علاقه هست،ولی حتی دیگه مثل سابق سراغی از بچه ها نمیتونم بگیرم،دستم به تایپ نمیره، انگار پشت پی سی نشستن عصبیم میکنه ، همش حسم میگه حالا اگه نباشی چی میشه، هیچی.. حتی انگار تو اس ام اس زدن هم اینطوری شدم.. آیا وجود خالی یه نفر در اینجا همیشه حس میشه؟ چقدر از دوستانی که در این فضا داری بعد از چند ماه سراغی ازت میگیرن؟ دوباره این فکرارو میندازم بیرون ، به این فکر میکنم،حتی اگر هیچ کدومشون سراغی ازم نگیرن، تک تکشون واسم عزیز هستن. امیدوارم از این حس بیرون بیام ،از این بی میلی، از این احساس خستگی. 1393.04.15 13 لینک به دیدگاه
شــاروک 30242 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۳ آلبوم تب تُند ( پویا ) آهنگ چهارم (احساس ) لامصب انگار از زبون من خونده :4chsmu1: :ha5t4lmd53df3cpu2lq* چه احساس خوبی دارم پیش تو * قراره چشات همدم من بشه *چقد خوبه ازین به بعد خونمون ، میخواد با نگاه تو روشن بشه * تو آغوش تو غرق آرامشم * تو رویای زیبای همیشه می * دارم راه میرم کنارت ولی * برام سخته باور کنم پیشمی * .....:ha5t4lmd53df3cpu2lq 8 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۳ عوض شدم . . . دلم تنهایی می خواد . . . خودم باشم و خودم . . . اینجا هنوزم مثل قبله فقط من عوض شدم و جدا از اینجا . . . 8 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۳ دقیقا مثل یک زخم کهنست که تا بجایی میخوره خون میزنه بیرون نه خوب میشه نه میکشه 11 لینک به دیدگاه
آتیه معماری 7543 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۳ ای دوس دارم برم برم دور شی از این همه شلوغی کجاش نمیدونم....بری از این همه هیاهو دور بشی واسه چند مدت..... صبح پاشی هوای خنک بخوره صورتت،غروب بری پیاده روی کلی بگردی ..... آروم آروم...... من این حالتو تجربه کردم چند روز رفتم یه جای زیارت یعنی به معنای واقعی آرومی آرامش داری.... خدایا شکرت به خاطر خیلی چیزا..... 9 لینک به دیدگاه
*Mars* 5292 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 تیر، ۱۳۹۳ بعضی وقتا.....حس میکنم میخام از دستش بدم چه حس بدیه....ترس از دست دادن باعث میشه به انجام هر کاری مجبور شی.... 6 لینک به دیدگاه
aseman70 790 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۳ دست خودم نیست...گاهی فکرم درگیر میشود، از دستش خسته میشوم دیگر نمیتوانم به زنجیرش بکشم....گاهی، او هم از دست من خسته میشود....گاهی.!..کسی هست که میتواند ما را آشتی دهد. 5 لینک به دیدگاه
not found 16275 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۳ چند شبه که یه گربه ست میاد تو حیاط شروع میکنه به ناله کردن! هرکاریشم میکنی نمیره. تا این که امروز همسایمون گفت خونه اونام میره. ظاهرا یکی از بچه هاشو گم کرده. دلم براش سوخت. ولی خب آخه بچه اون به چه درد ما میخوره؟ چه جوری بهش بفهمونیم پیش ما نیست؟!:5c6ipag2mnshmsf5ju3 12 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۳ اتفاقا من ماه عسل رو اصلا دوست ندارم فقط کارش اینه به ادمای این مملکت بفهمونه بذبختر از شمام تو این کشور هست پس با همه بدبختیایی که داری کنار بیاد و تازه خداروهم شکر کن 5 لینک به دیدگاه
Ali.Fatemi4 22826 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۳ دلم برای بچگی ها تنگ شده دور از هر حرص و جوش همش توی حس و حال کودکانه خوشحال و سرخوش و بیخیال 4 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۳ رفتن و نماندن دیدن و گذشتن شنیدن و فراموش کردن چقدر خوبه بعضی وقتها نه ....... 3 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۳ یه غلطی کردم عین اون گور خر!تو گل گیر کردمسه روز پیش حس کر بانو گری بنده غلبه کزد کل وسایل خونه رو وسط هال جمع کردم که خیر سرم خونه تکونی کنم دقیقا نزدیک افطار بود که اوای غلط کردم و اینا از دهن مبارک بنده در میومد دیروز همسر جان کلی کمک حال شدن و وسایل سنگین رو جابجا کردن و امروز از هشت صبح ادامه کار رو دارم انجام میدم و مجددا غلط نمودمها داره شروع میشه اخه یکی نیست بگه زن مثلاعاقل با دهن روزه وسط زل گرما خونه تکونی بیموقع چی بود و حالا خود درگیری جدیدم چیه :من که اتاقا و هال رو تموم کردم فقط اشپزخونه مونده ک اونم نهایتش یک روز وقتمو میگیره بعد دوباره فکر میکنم میگم من ک پرده هال و شستم اتاقها و اشپزخونه رو هم میشورم اون چند تا پتو رو هم میشورم دیگه کارام تموم میشه بعد دوباره میگم عه حموم هم بشورم دیگه حله حله حالا همه اینا یه طرف رسیدگی به بچه نه ماهه رو هم بهش اضافه کنید و خالا یه سوال ایا من عین اون چارپا خوشکله با کلاس نیستم ک خط اول عرض کردم؟ پیرو این پست تازه امروز اشپزخونه رو ریختم بیرون انقدر خسته شدم که هی از گار فرار میکنم فقط حسنش اینه از همه چای خونه ستاره میباره! 6 لینک به دیدگاه
دل مانده 7714 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۳ یعنی اون مهمونایی که میان همه جای خونه حتی اتاقهارو هم بازرسی میکنن توو حلقم دیشب یکی از مهمونامون ،اومد یهو در اتاق رو باز کرد،داشتم سکته میکردم از ترس!بعد بهم گفت این که اتاق داداشته تو اینجا چکار میکنی؟ فک کنم باید ازش معذرت میخواستم خیلی باحاله 14 لینک به دیدگاه
not found 16275 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۳ هرسال این موقع یاد جوجه اردکم میافتم:5c6ipag2mnshmsf5ju3 خیلی ناز بود. چند سال پیش داداشم واسم خرید. نمیدونید چه طوری بهم عادت کرده بودیم. تو حیاط جلوی در می ایستاد و اونقدر سرو صدا میکرد تا من برم. همین که منو میدید بدو بدو میومد سمتم. همش تو بغلم بود. تا وقتی پیشش بودم تو آب شنا میکرد همین که از کنارش تکون میخوردم میومد دنبالم. عجیب بود. یه روز رفت تو کوچه و دیگه برنگشت. الان اگه بود.... اگه بود الان دیگه نبود مطمئنا ولی ناپدید شدنش خیلی تاسف برانگیز بود! بدون من چکار میکرد؟! 14 لینک به دیدگاه
*Mars* 5292 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 تیر، ۱۳۹۳ قدم زدن با تو شنیدن نفسهات گرمی دستات بهترین حس دنیاس..... 8 لینک به دیدگاه
hasti1988 22046 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۹۳ .... حواست بهم هست...؟ حتما هست، هست ،حتما .... یه ذره بیشتر بخوام میشه؟ میشه ؟همه ش یه ذره... بریز،نه جرعه جرعه ، نه قطره قطره ... بریز باران ،باران خنک ،خنک چون آب پر از یخ... حاضر... جا نخور ، منم ،دوستی که صد بار هم نگفته باشی دوست منی ،میام سراغت .شک نکن ....شک نکن... ای از رنگ گردنم به من نزدیکتر ،زودتر از اونچه حتی خودم فکر کنم برمیگردم ،برمیگردم ....میدونی چراااا؟؟؟ چون تو رو دارم ، آره ....من تو رو دارم ...... دور نشو .... حتی اگر جرعه جرعه ... فقط ... دورتر نرو ..... ........ 10 لینک به دیدگاه
Yaser.C 5059 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۹۳ یاد غربتت افتادم....که چه قدر غریبانه رفتی.... یاد اون بعد از ظهر نحس روز شنبه....یاد اون کفشهات که رو زمین کشیده میشد... یاد اون کیسه پلاستیکی سیاه دسته دار که همه وسایلتو توش جا میدادی و میومدی .... ولی منو سعید با دو تا ساک پر میومدیم.... یاد قلنج کردن پاهات....اون لحظه هایی که میگفتی : یاسر اونجای پامو صد بار لگد کن!!!! یاد اون پتوی مسافرتی ای که هم حکم بالش رو برات داشت و هم حکم زیر انداز... یاد اون کتاب هات...چه قد کتاب خونده بودی تو.... یاد اون لپ تاپت.....خداییش خندم گرفته.....بغض و خنده یه لحظه قاطی شد....آخه اون لپ تاپو از کجا پیدا کرده بودی که فلاپی میخورد؟؟!!! یاد اون آخرین باری که اومدی جلو در خونه از پشت آیفون بهم گفتی یاسر نیا پایین خسته میشی....اومدم فقط صداتو بشنوم همین بسه...ولی کاش قسمم نمیدادی و میذاشتی بیام پایین و برا آخرین بار ببینمت و حسرت به دل نمونم الان...از خدا پنهون نیس از تو چه پنهون خودمم حال پایین اومدنو نداشتم...مث اینکه خودتم فهمیدی اینو که گفتی نیا.... یاد اون مادر پیرت که یه سال تمام اعلامیه ترحیمتو از جلو در خونه بر نداشت....هنوز هم لنگون لنگون هر بعد از ظهر بایه شاخه گل میاد سر قبرت....نمیفهمم حرفاشو ترکی بلد نیستم ولی خیلی روضه بدی میخونه....راستش دو سه بار رفتم اذیت شدم دیگه قول دادم به خودم که بعد از ظهر ها سر خاکت نیام.... مردم داری رو از تو یاد گرفتم....از تو که به بچه ۸ ساله ای که هیچکی آدم حسابش نمیکنه میگفتی آقا حمید و جلو پاش بلند شدی...و الان بعد یه سال هنوزم پیرهای محل میان سر خاکت مثل مادر مرده ها زار میزنن..... نمیدونم چه حسابی بود بین ما و تو که هیچ موقع نفهمیدیم کی بچه دار شدی....تا اینکه دختر هفت ماهتو سر قبرت دیدیم...نمیدونم چرا نگفتی... یاد من و سعید میکنی نارفیق؟؟؟؟؟؟تو بهشت بهت خوش میگذره یا نه؟؟؟؟؟ سعید همیشه بهم میگه یاسر.....مـنـو سبک بال بود....آخرشم سبک بال رفت.....سـبــک بـال.... 11 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۹۳ یکی از توفیقات اجباری تو ماه رمضان شنیدن صدای انکرالاصوات همکاران عزیز تر از جان در حال قرآن خوندنه 8 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۹۳ راسل جمله ای داره با این مضمون"هیچ ارتباطی بین سطح تحصیلات یک فرد و سطح شعورش وجود نداره" حالا تقریبا هرکسی در مورد خواسگاری ها تو جامعه عقب مونده و جهان چهارمی ما میزنه اینطوره که طرف مهندسه ، طرف دکتره ، طرف فوق لیسانسه، طرف لیسانسه. کتمان نمیکنم که همخوانی تحصیلات برای همفکری و زبان مشترک اهمیت داره ولی هیچوقت اصل نمیدونم و اولویت اول نیست 11 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده