Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور، ۱۳۹۱ درود پیشنهاد شده بود که برای مرحله نهایی نامه های جدید داشته باشیم که خب چون از اول گفته نشده بود فینالیستا خیلی موافق نبودن و یکی دو نفرشون هم اصلا نیومدن سایت تا با خبر شن این دور رو با همون نامه های قبلی برگزار میکنیم و از سری بعد پیشنهاد پری عزیز اجرا میشه یکی از نوشته ها هم از مسابقه انصراف داده و این مرحله 7 نامه داریم که به نفرات اول تا سوم به ترتیب 200...150...و 100 امتیاز تعلق میگیره نظر سنجی رو شروع میکنیم، فقط چندتا نکته که باید بگم (با اینکه میدونم کسی پست اول رو کلا نمیخونه و لی میگم که بعدا نگین نگفتی ) 1. اینارو رعایت کنین : قوانین عمومی شرکت در مسابقات تالار ادبیات 2. چون میدونم بازم کسی قوانین عمومی رو نمیخونه پس دوباره میگم که: با تشکر از دوستان تازه وارد که درنظرسنجی ها شرکت میکنن اما متاسفانه رای دوستانی که زیر 50 پستارسالی دارن حساب نمیشه و از تعداد آرا کسر میشود. 3. نظرسنجی با تاپیک فراخوان فرق داره موضوعش پس هیچگونه اسپمی اینجا نباشه و پستای اسپم به سرعت پاک میشن 4. کساییکه تو مسابقه شرکت کردن نیان خودشونو تابلو کنناااااا...مثلا از نوشته ای (که من و خودش میدونیم ماله اونه) بیاد دفاع کنه... وگرنه حذف میشه از مسابقه 5. تبلیغ لینک مسابقه فقط به عهده مدیر تالار و کاربران ویژه تالار ادبیاته...کاربران دیگه و مخصوصصصصصصاااااا شرکت کننده ها لطف کنن تبلیغ نکنن 6. انتخاب بصورت چندگانه است و نظرسنجی تا سه شنبه بازه با تشکر از همکاریتون 32 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور، ۱۳۹۱ نامه شماره 1 به نام خدا! همان خدایی که سلام را یادمان داد تا به هنگام آشناییمان حرفی برای گفتن داشته باشیم. سلام بابا لنگ درازم... سالها از کودکی ام و آخرین نامه ای که برایت نوشته ام می گذرد نمی دانم من بی وفا شدم یا دنیا سایه تو را از من گرفت؟ نمی دانم چرا نه آمدنت مثل قصه کارتون کودکی ام بود و نه رفتنت مثل پایان آن، رنگی...! یادت است؟ جای آنکه تو بابایم شوی، من دخترت شدم!؟ یادت است، آنروزهایی که برایم از لذت تاب خوردن بچگی هایت می گفتی و اینکه همیشه دلت می خواست، در آخرین لحظه اوجت از تاب پایین بپری و با قدرت، به گرد و خاکی نگاه کنی که هنگام فرودت، از کنار پایت بلند میشود؟ یادت است، می گفتی از تاب خوردنت لذتی نبرده ای و فقط فکر پریدن بوده ای و بعد دوباره در صف طولانی تاب می ایستادی؟ و من چه کودکانه تو را قهرمان خیالم می دانستم، هر بار از هر تاب بازی روزگار به یاد تو لذت بردم... شاید هیچ کدام از اینهایی که یادم دادی، یادت نباشد! مثل همیشه نا گفته هایت، نامه های بی جوابم، نجواهایی که همیشه با تو و درخیالم می کردم... آری مثل همیشه حق با توست. و چه سخت است بعد از این همه سال، دوباره دست به قلم گرفتن برای بابایی که شاید حتی لنگ هایش هم دراز نیست! و چه تلخ است، این سراب حقیقت، وقتی سالها به نامه های برگشت خورده ام می نگرم که حتی به مقصد هم نرسیده اند! نمی دانم یعنی این بار، نامه به دستت می رسد، بابا...؟! دخترکی که نمی دانست شاید آخر قصه اش به شیرینی کارتون محبوبش نباشد، اما بابایی داشت، به بزرگی خیالی که، هیچ حقیقتی نتوانست آنرا از او بگیرد...!! نامه شماره 2 سلامی به وسعت تنهایی من از حس درونم جز تو چیزی درگیرم نگرد هنوز هوای فکرم از تو بارانیست ای کاش گریه هایم تمام میشد تا نوید بر رسیدن تو باشد ای کاش میدانستی که هوای دلم آسمانی میخواهد به وسعت تو خیالم این بود که روزی وجودت ارامش مرا پر خواهد کرد اما حیف که دلم شکست و دستانت سهم تنهایی من نبود نامه شماره 3 سلام ... آغاز میکنم نامه را با حس حضورت ... حس داشتنت ... تو همیشه بودی... هستی ... در لحظات تنهایی ... لحظاتی که گمان میکردم دیگر به پایان راه رسیده ام .... لحظاتی که سقوط در پرتگاه نیستی برایم مسجل بود .... در انگاهان تو و تنها تو آغوش مهربانت را برایم گشودی... مرا تنگ در بر گرفتی ... بانجوایی گرم در گوشم زمزمه کردی گریه کن . بی ریا گریه کن . اکنون میخواهم این جسم و روح و ذهن خسته را به دستان پر مهر تو بسپارم ... این تکه پاره های دوران را بپذیر... یاریم کن از نو طرحی نو در اندازم از آنچه بودم و هستم و باید باشم .... میدانی که ناگاه در لحظات تنهایی ترسی موهوم مرا در بر میگیرد و تو چه صبورانه به حرفهایم گوش فرا میدهی میشنوی اشکهایم را با انگشتان نوازشگرت به رسم مهربانی از گونه های باران خورده ام میزدایی و چه مهربانانه عشق را در گوشم نجوا میکنی .... مهربان همیشه یاور ... رفیق لحظات تنهایی و ترس از عمق قلبم دوستت دارم آنکه همیشه به تو محتاج است نامه شماره 4 مطابق عادت همیشگی ،اول هر بحثی ،هر حرفی،هر گفتگویی باید سلام کرد؛ اما این بار نه روی عادت بلکه از ته دلم سلام می کنم. سلام آری با تو هستم، با خود خود خود تو، باورت نمی شود نه؟ میدانم باورت نمی شود منی که در این دنیا نه تنها تورا به فراموشی سپرده ام بلکه خودم را نیز... همیشه عادت کرده ای یا نه بهتر بگویم عادت کرده ام وقت گیر و گور و مشکل و نداری و چه بگویم همین ها دیگر، به سمتت بیایم 1 سلامی پر از انتظار به رویت بکنم و تو به حرفایم گوش کنی و آخر هم بگویم آخه خدایا تو چرا منو نمی بینی؟؟؟؟ یا همان جمله همیشگی را دوباره و دوباره و دوباره تکرار کنم که خدایا چرا من؟؟؟؟ اما به خودت قسم واقعا دلم گرفته است؛ این بار نیامده ام بگویم د خدا منو ببین دیگه ،خدا چی میشه گره زندگی منو هم باز کنی؟؟ این بار آمده ام با تو دردو دل کنم فقط همین و بس... زیرا دیگر در این دنیا کسی را پیدا نمیکنم که با او درد دلم را بگویم انگار دیگر در این دنیا فقط مارک کیف و کفش است که حق حرف زدن را دارد و هر چه مارک بهتر به همان میزان تعداد شنوندگان حرفت هم بیشتر .. آمده ام پیش تو که برای شنیدن حرف هایم نه تنها به مارک کیفم نگاه نمیکنی بلکه به مارک قلبم هم... صادقانه و بی ریا می شنوی و می شنوی و می شنوی خدایا دیگر از این دنیا و آدم هایش خسته شده ام . به قول معروف جنگل هم تمام میشد اما دل من میسوزد و میسوزد و میسوزد... خدایا در این دنیا دیگر کسی معنی سه نقطه آخر جمله هایم را نمیشنود دلم می خواهد زار بزنم اما محکوم شده ام به خنده های زوری انگار مثل عروسک بچگی هایم خنده را به لبانم دوخته اند خدایا مدت هاست در این دنیا ارزان شده ام ،کار هر روزم شده اینکه چانه بزنم تا مرا به مفت نفروشند... نمیدانم چرا هر بار که با تو صحبت میکنم کار به گله و شکایت کشیده میشود ،نمیدان چرا؟ تو میدانی؟ اما هر چه که هست تورا دوست دارم با تمام شکایت های خسته و خفته در دلم دوستت دارم و می دانم تو تنها کسی هستی که جواب دوستت دارم های دلم را میدهی اما این دل سیاه من نمیشنود... می دانم مدت هاست هذیان هایم را حتی در اوج سلامتی حتی وقتی تب هم ندارم حتی در روز هم به زبان می آورم ... خدایا خوابم می آید دیگر هر چه بگویم هذیان است و حرف بیهوده.... تمام... 19 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور، ۱۳۹۱ نامه شماره 5 سلام! رهگذرم...! ازتو" بدم "می آید! ازهمیشه "بودنت" ؛ "ماندنت" ...! از خوب بودنت... از خوب ماندنت ... بدم می اید از سکوتت.... من درکنارت اصلا" آرام " نیستم! نگاهت هم" آرامشم" نمیدهد! "رهگذر " زندگیم هم نیستی.... رفتن تو مرا بی" خود"نمی کند....! "برو"....................! نمی خواهم که" باشی" "تو"را در زمزمه های" پرنده مهاجر" ترانه های سیاوش یافتم "تو "را در "بودنت ماندنت" یافتم "تو" را درست زمانی یافتم که بدنبال" چاهی "برای فریاد دردهایت بودی اما "تو" را "کـــــــــــــــــــــــ� �ــــــــــمـــــــــــــ� �ــــــــــــــــــــــــ� �ـــی...". دیریافتم... شاید ترس از" رفتن" بود دلیل "رفتنم" "نیمه راه بودنم" جرم من "رفتنم" بود و جرم تو "همیشه بودن" و حال... توهمان "پرنده مهاجری" هستی که روزی ارزوی دیدن سحرش را داشت و من "رهگذری ام" بر کوچه خاطراتمان... راستی سرساعت "برو" بدون تاخیر.... و به اجبار شادباش....همین یک بار! هرجا که هستی ... م خ ب (مراقب خودت باش) ! نامه شماره 6 هیچ وقت اولین باری که دیدمت رو یادم نمیره.اصلا ازت خوشم نیومد آخه تو به ظاهر مغرور بودی و منم متنفر از غرورت.اما وقتی تو ماه رمضون همون سال وقتی داشتم سخت ترین لحظه های عمرمو میگذروندم شدی همدرد و پناه شب زنده داریام فهمیدم که آدمارو از رو ظاهرشون نمیشه شناخت. روز به روز بیشتر دستمو گرفتی.دستمو گذاشتی رو شونه هات و گفتی آنا پاشو... بهم یاد دادی که چطور محکم باشم و چشامو رو سختیام ببندم. اصلا نفهمیدم تو کی بودی و یهو ازکجا پیدات شد.چقدر دستات گرم بود.چقدر پناهت دلچسب بود.چقدر طنین صدات تو شبای سرد پاییزی بهم آرامش میداد.حرفات،نصیحتتات،راهن� �� �اییات،شوخیات،خنده هات،شیطنتهات و... تک تکشون یادمه.چه عشقی بهم میدادی،چه پاک و بی منت کمکم میکردی و من... چقدر گیج بودیم ازین دوستی...دوستی ممنوعه... تو بزرگترین آرزوی صمیمی ترین دوستم بودی و من شده بودم بزرگترین آرزوی تو... من اما لحظه ای به عشقت فکرنکردم...تو درکم میکردی،مخالفتامو میفهمیدی و بعدش به جای اعتراض با یه لبخند سرتو مینداختی پایین. خدا منو ببخشه.چقدر زجرت دادم... شد شب آخر... وقتی بهت گفتم دارم میرم،بغض صدات دلمو لرزوند. بی انصاف چرا انقدر محکم دستمو گرفته بودی و فشار میدادی.میدونستی نمیتونم بمونم...میدونستی موندن من یعنی زجر هرسه ما.یادته این تو بودی که صدام میزذی آنای باوفا.من نباید بی وفایی میکردمو آرزوی دوستمو ازش می دزدیم،مگه نه؟ حالا دیگه یک سال و اندی از اون شب میگرده و هنوز آتیش بوسی که لحظه آخر به دستام زدی داره قلبمو میسوزونه. دوستت دارم دوست قدیمی من. نامه شماره 7 نامه ای به پدری که رفته سلام بر بهترین و بی معرفترین و تنهاترین و مهربونترین بابایی دنیا کجایی تو ،خوبی بابا جون ، چه خبرها ، چه حال ، چه احوال ؟ خوش میگذره ! کجا رفتی باباجون ، رفتی که برگردی ، ولی برنگشتی و جوجه هاتو با یه دنیا سختی و غم تنها گذاشتی ! نمیگم چقدر سخته غم نداشتنت ، چون میدونم خودت خبر داری ، خودتم کم نکشیدی این دردو... باباجون جوجه هات بزرگ شدند و شدند مهندس ،شدند پرستار ، رفتند تو کار بیمارستانی ، شدند مستقل از همه دنیا و عالم ، شدند یه کوه بزرگ در برابر مشکلات دوستانشون ، چندتاشون سرو سامون گرفتن ... مامانی دیگه از همه ما تنهاتر شده.. بابایی جوجه هات آزادی دارند ولی اینقدر که خونت پاکه تو رگهاشون اهل سؤاستفاده ازش نیستند. باباجون این چه کاری بود آخه مثلا منو از خدا میخواستی که چی بشه ؟ هان ! که زجر بکشم که اذیت بشم که .... شاکیم ازت فقط بدون. باباجون تو رفتی راحت شدی ، تمام سختیهیا موند واسه ما جوجه هات... اسمی ازت ببرند غمهامون میشه یه کوه که نمیتونیم قورتش بدیم و با چشمای به اشک ننشسته جوابشون رو ندیم.. باباجون وقتی تو نیستی ماهم علناً نیستیم آخه مگه خبر نداری اینجا بچه بدون بابا یعنی هیچی! اینجا کسی نمیگه خودت چی هستی و چی داری همه میگویند : بابات چکارهست و چه داره! باباجون دل تنگ بغلتم ، میدونی که این جوجه ات دلش میخواد بشینه رو زانوهات و تو بغلت باشه ، بابایی هیچ کسی بغلش مثل تو برام نمیشه.. بابایی زمونه خیلی بد شده ، نمیشه اصلا حرف زد ، نه از خودت نه از بغضت نه از هیچی.. بابایی میشه اگه خدارو دیدی بهش بگی بیاد منو هم بیاره پیش خودت... باباجون دیگه نمیکشم خب.. باباجون دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم.فقط اومدم بگم دلتنگتم و همه چی آرومه و ملالی نیست هرچی هم هست سرنوشتمونه .. فعلاً که ظاهراً سالمیم. امضاء: جوجه ی دور از پدر 23 لینک به دیدگاه
pesare baba 2250 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور، ۱۳۹۱ من رای دادممممممممم :hapydancsmil: 8 لینک به دیدگاه
*Cloudy sky* 22513 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور، ۱۳۹۱ دست همگی درد نکنه ، همه شون زیبا بودن رای دادم 9 لینک به دیدگاه
* v e n o o s * مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور، ۱۳۹۱ خیلیییی زیبا بودن، همشون ؛ دست همگی درد نکنه لینک به دیدگاه
.Apameh 25173 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور، ۱۳۹۱ شرکت نمودیییییم:hapydancsmil: مرسی از همه 6 لینک به دیدگاه
دختر باران 18625 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 شهریور، ۱۳۹۱ رای دادم. رای سرنوشت ساز.همه تعدادشون یکسان بود. شماره آخری لاقل ایتالیکش نمیکرد.نمیشه خوندش که 7 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 شهریور، ۱۳۹۱ چه جالب از 2011 عضوین فقط اومدین رای بدین و رفتین رای s_aa از تعداد آرای نامه 1 و 5 کم میشه. 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده