moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۱ سلامون علیکم...بر شما ادیبان و شما که ادیب نیستید ولی ادیبان رو دوست دارید امروز یقه ی صادق هدایت رو گرفتیم و اون اثر پدر در آورش یعنی سه قطره خون!!! دانلود داستان 6 صفحه ای(100 کلیلو بایت ناقابل) از این تارنما برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام دانلود کتاب گویا از این تارنما برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام مو به تن سیخ می کنه این نامرد با این آثارش(موخره :من کلا نمی تونم وقتی در مورد هدایت صحبت می کنم جلوی خودم رو بگیرم یک نامردی...موذی...چیزی بهش نگم...فقط بدونین از شدت علاقه هست و توهین نیستپیشاپیش عذرخواهی می کنم) فتح بابی کردیم با این نویسنده،اگه استقبال شد در مورد نویسنده های دیگه هم اینجا بحث کنیم. حس می کنم بچه هایی که کتاب خونن کم نداریم اینجا....حداقل از آنچه می بینم در این تاپیک ها.... نـام آخرین کتابی که خواندی یا این.. سطرهايي از يك كتاب اول خودم یک نظر شخصی بدم در مورد این داستان. برآیند شخصی من این هست که این بشر (هدایت رو می گم) کلا روانشناسی بود بس بزرگ!!!حالا چرا خودکشی کرد بماند!!من تو آثارش اینو حس کردم. مخصوصا این اثرش که برای بحث انتخاب کردم خود جنسه!!! خود روانشناختی هست نگاه کن: «…در تمام این مدت هر چه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میکردم، هر ساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت… ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم، کاغذ و قلم برایم آوردند. چیزی که آنقدر آرزو میکردم، چیزی که آنقدر انتظارش را داشتم… اما چه فایده از دیروز تا حالا هر چه فکر میکنم چیزی ندارم که بنویسم، مثل اینکه کسی دست مرا میگیرد و بازویم بیحس میشود.» و وقتی که تمام وجودش را به روی کاغذ میآورد، «بین خطهای دَرهم و بَرهم» تنها چیزی که خوانده میشود این است: «سه قطره خون». مسئلهی اصلی این داستان، در همین چند جمله است. مابقی، تفسیر روانشناختی این کشمکش و این آرزوست. یعنی شالاپ می افتی تو ماجرا می گی الان کجام یعنی؟؟ بیمارستانه؟؟ تیمارستانه؟؟.... زندانه؟؟؟؟؟؟.... بعد که شروع می کنه از شخصیت های اطرافش می گه از اون پیرزن....تا اون مُرده ی قصاب....کم کم محیط داره برات آشنا می شه که یک دفعه صادق شما رو فیتیله پیچ می کنه....داستان سیاوش رو می کشه وسط...با اون گربه اش.... و شما رو می زاره تو این قضاوت که این داستان از دهان یک روان پریش هست یا در واقع یک نظاره گر که داره قصه ی سیاوش روان پریش رو می گه..... و در نهایت تو می مونی و حوضت و همینش خوبه که صادق هدایت با اعصابت بازی می کنه،ناخودآگاه نتیجه رو مثه رنگ می پاشونه تو ذهنت ولی....خودت نمی فهمی... بفرمیووو دوست عزیز.....بفرمیو شام!!! شام تحلیل سه قطره خون هدایت.....اگه نخوندی لینک گذاشتم....اگه خوندی یک نظری بده.... بذار این قوه ی کتاب خونی یک جا بیاد به کار...همش محفوظات نشه....بیاد در قالب یک نظر...یک عقیده که دیگران فک نکن روخونی می کنیم.... مشغول الذمه ای اگه کسی رو بشناسی که به این بحث علاقه داشته باشه و دعوت نکنی به این تاپیک 12 لینک به دیدگاه
viviyan 12431 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۱ من خیلی وقت پیش "سه قطره خون" رو خووندم. البته "بوف کور" رو نخووندم، بدون احتساب بوف کور به نظرم مجموعه داستان "سه قطره خون" تنها اثر قابل توجه و زیبای هدایت هست. با سبک نوشتاری خیلی دیگه از آثارش مشکل دارم. 7 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۱ داستان جالبیه .ساده و پیچیده .... 7 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۱ من تقریبا همه آثارش رو مطالعه کردم. هم آثار داستانی و هم مقالاتش رو در زمینه های مختلف. ذهن صادق هدایت بسیار پیچیده، خلاق، خاص و متفاوت عمل میکنه. قلمش به شیوه عجیبی با روح و روان انسان بازی میکنه. انقدر زیبا، منطقی و مستدل انسان رو به سمت مرگ میکشه و انقدر مرگ رو شیرین تصویر میکنه که آدم هر لحظه دلش میخواد خیلی منطقی و درست خودشو بکشه. 9 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۱ من خیلی وقت پیش "سه قطره خون" رو خووندم. البته "بوف کور" رو نخووندم، بدون احتساب بوف کور به نظرم مجموعه داستان "سه قطره خون" تنها اثر قابل توجه و زیبای هدایت هست. با سبک نوشتاری خیلی دیگه از آثارش مشکل دارم. منم قبلا ها مشکل داشتم،ولی جدیدا مشکلم باهاشون حل شده شما که سه قطره خون رو خونیدن به نظرتون،صادق داره یک از یک روانپریش می گه یا افکار روانپریشانش رو روی کاغذ آورد!؟ اصلا فک می کنینم تو حال و هوای داستان های روانپریشی جا می گیره...؟ داستان جالبیه .ساده و پیچیده .... خسته نباشین خانوم مدیر!! اینجا تاپیک هیس نیست دو تا واژه بنویسین با یک عکس سر مارو ساعت ها گرم کنین که چه طور تونست تو چند تا واژه همه چی بگه؟!اینجا جواب نمی ده تحلیل می خوام من تقریبا همه آثارش رو مطالعه کردم. هم آثار داستانی و هم مقالاتش رو در زمینه های مختلف. ذهن صادق هدایت بسیار پیچیده، خلاق، خاص و متفاوت عمل میکنه. قلمش به شیوه عجیبی با روح و روان انسان بازی میکنه. انقدر زیبا، منطقی و مستدل انسان رو به سمت مرگ میکشه و انقدر مرگ رو شیرین تصویر میکنه که آدم هر لحظه دلش میخواد خیلی منطقی و درست خودشو بکشه. حرفت حقه ابولفضل جان،برای همین بهش می گم موذی و به آثارش می گم پدر در آور.....یعنی اگه کمی ضعف شخصیت داشته باشی بیچاره ی آثارش می شی و کنترل زندگی از دستت در می ره از حرفاتون اینجور برداشت کردم که شما فک می کنین داره تعمدی ذهن مخاطب رو درگیر این پیچیدگی های ذهنی می کنه،یعنی با آگاهی روان مخاطب رو درگیر می کنه..درسته؟ 5 لینک به دیدگاه
S.F 24932 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۱ من این کاره نیستم. فقط برای اینکه بحث گرم بشه تا صاحب نظر ها ما رو بهره مند کنند شرکت می کنم. پیش تر ی بار درباره داستان مردی ک نفسش را کشت، درگیر صادق هدایت شدم. راستش تو اون داستان هم با ی ذهن اشفته مواجه شدم. اساس شادی، نظم و هم اهنگی ه. و اساس غم و غصه؛ آشفته حالی. اول اینکه آشفته حالی داستان بیانگر بعد غم انگیز اونه، خیانت پیامی من در طی داستان ب اون رسیدم. خیانتی ک باعث می شه سه قطه خون پای درخت کاج بریزه. راستش نه کار منه نه حسش هس. اما فایل پی دی اف داستان و ک می خوندم، جاهاییشون هایلایت کردم. به نظرم داستانهای صادق هدایت کدهایی داره ک نیاز ب باز شدن دارن. اگر خواستید اینو دانلود کنید. روی تماثیل، مثلا اینکه مرغ حقیقت بیانگر چ کسی یا چ رفتاری در جامعه اس تحقیق کنید. (صرفا نظر من ه ) اشاره به ناظم و اینکه همه چی زیر سر اونه، دید جبر رو ب من داد. ی جا ب نظرم اشاره ب این می کنه ک جبر برای همه هم بد نیست. "خودشرادخترچهارده ساله ميداند،اگرمعالجه بشودودرآينه نگاه بكندسكته خواهدكرد" آخر داستان دو تناقض دیدم: می گه "حالاصبركنيدتصنيف تازه ايكهدرآوردهامبخوانم" در حالی ک پیشتر گفته بود عباس اینو سروده ! و همین طور میگه "وليآنسهقطرهخونمالگربهنيستمال مرغحق است" در حالی ک پیشتر گفته بود ک ب نظر خودش " اين سه قطره خون مال گربه است،ولي ازخودش{ ناظر}كه بپرسندمي گويدمال مرغ حق است ." به نظرم باید برای بررسی بهتر داستان به زندگی نویسنده در اون سالها هم نگاهی داشت. پاینده باشید . 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۱ خسته نباشین خانوم مدیر!!اینجا تاپیک هیس نیست دو تا واژه بنویسین با یک عکس سر مارو ساعت ها گرم کنین که چه طور تونست تو چند تا واژه همه چی بگه؟!اینجا جواب نمی ده تحلیل می خوام اینجا هم جواب میده خیلی پیچیدگی و سادگی داشت انگار همه شخصیت ها یه جورایی روانپریش بودن . از خودش که از تنهایی گله داره و نگاهش به اطراف تا عباس. 4 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مرداد، ۱۳۹۱ حرفت حقه ابولفضل جان،برای همین بهش می گم موذی و به آثارش می گم پدر در آور.....یعنی اگه کمی ضعف شخصیت داشته باشی بیچاره ی آثارش می شی و کنترل زندگی از دستت در می ره از حرفاتون اینجور برداشت کردم که شما فک می کنین داره تعمدی ذهن مخاطب رو درگیر این پیچیدگی های ذهنی می کنه،یعنی با آگاهی روان مخاطب رو درگیر می کنه..درسته؟ نمیدونم. شاید اگر بخوام تایید کنم قضاوت غلطی کرده باشم. اما برداشت من اینه که صادق هدایت به طور کاملا حرفه ای هر چیزی رو که قصد داشته باشه در ذهن و روان آدمی به طور عجیب و کاملا مستدل ثبت و قابل پذیرش میکنه. 5 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مهر، ۱۳۹۱ از نظرم داستان سه قطه خون از آن دسته داستان هایی هست که هرکس میتونه برداشتی از موضوع داشته باشه برداشت من این بود که داستان نویسنده ایه که مطالبی رو مینویسه که از دید دیگران خوشایند نیست و به همین خاطر بهش انگ دیوانگی زدند ولی منظورش از سه قطره خون رو متوجه نشدم و گربه ای که ازش حرف میزد تحلیلی بر سه قطره خون از فلان آدم معروف رو هم خوندم و بعد متوجه شدم اونم بیخودی زور زده و چیزی دستگیرش نشده! 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۹۱ سه قطره خون صادق هدایت دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شدهام و هفتۀ دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میکردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت… ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن قدر آرزو میکردم، چیزی که آن قدر انتظارش را داشتم…! اما چه فایده ـ از دیروز تا حالا هرچه فکر میکنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا که دقت میکنم مابین خطهای درهم و برهمی که روی کاغذ کشیدهام تنها چیزی که خوانده میشود اینست: “سه قطره خون.” *** “آسمان لاجوردی، باغچۀ سبز و گلهای روی تپه باز شده، نسیم آرامی بوی گلها را تا اینجا میآورد. ولی چه فایده؟ من دیگر از چیزی نمیتوانم کیف بکنم، همه اینها برای شاعرها و بچهها و کسانی که تا آخر عمرشان بچه میمانند خوبست ـ یک سال است که اینجا هستم، شبها تا صبح از صدای گربه بیدارم، این نالههای ترسناک، این حنجرۀ خراشیده که جانم را به لب رسانیده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده که انژکسیون بیکردار…! چه روزهای دراز و ساعتهای ترسناکی که اینجا گذرانیدهام، با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیرزمین دور هم جمع میشویم و در زمستان کنار باغچه جلو آفتاب مینشینیم، یک سال است که میان این مردمان عجیب و غریب زندگی میکنم. هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست، من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم – ولی نالهها، سکوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پراز کابوس خواهد کرد. “هنوز یک ساعت دیگر مانده تا شاممان را بخوریم، از همان خوراکهای چاپی: آش ماست، شیر برنج، چلو، نان و پنیر، آن هم بقدر بخور و نمیر، – حسن همۀ آرزویش اینست یک دیگ اشکنه را با چهار تا نان سنگک بخورد، وقت مرخصی او که برسد عوض کاغذ و قلم باید برایش دیگ اشکنه بیاورند. او هم یکی از آدمهای خوشبخت اینجاست، با آن قد کوتاه، خندۀ احمقانه، گردن کلفت، سر طاس و دستهای کمخته بسته برای ناوه کشی آفریده شده، همۀ ذرات تنش گواهی میدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار میزند که برای ناوه کشی آفریده شده. اگر محمدعلی آنجا سر ناهار و شام نمیایستاد حسن همۀ ماها را به خدا رسانیده بود، ولی خود محمد علی هم مثل مردمان این دنیاست، چون اینجا را هرچه میخواهند بگویند ولی یک دنیای دیگرست ورای دنیای مردمان معمولی. یک دکتر داریم که قدرتی خدا چیزی سرش نمیشود، من اگر به جای او بودم یک شب توی شام همه زهر میریختم میدادم بخورند، آنوقت صبح توی باغ میایستادم دستم را به کمر میزدم، مردهها را که میبردند تماشا میکردم ـ اول که مرا اینجا آوردند همین وسواس را داشتم که مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمیزدم تا اینکه محمد علی از آن میچشید آنوقت میخوردم، شبها هراسان از خواب میپریدم، به خیالم که آمدهاند مرا بکشند. همۀ اینها چقدر دور و محو شده…! همیشه همان آدمها، همان خوراکها ، همان اطاق آبی که تا کمرکش آن کبود است. ” دو ماه پیش بود یک دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شکسته شکم خودش را پاره کرد، رودههایش را بیرون کشیده بود با آنها بازی میکرد. میگفتند او قصاب بوده، به شکم پاره کردن عادت داشته. اما آن یکی دیگر که با ناخن چشم خودش را ترکانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میکشید و خون به چشمش خشک شده بود. من میدانم همۀ اینها زیر سر ناظم است: ” مردمان اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلاً این صغرا سلطان که در زنانه است، دو سه بار میخواست بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار میمالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله میداند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بکند سکته خواهد کرد، بدتر از همه تقی خودمان است که میخواست دنیا را زیر و رو بکند و با آنکه عقیدهاش اینست که زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هر چه زن است باید کشت، عاشق همین صغرا سلطان شده بود. “همۀ اینها زیر سر ناظم خودمان است. او دست تمام دیوانهها را از پشت بسته، همیشه با آن دماغ بزرگ و چشمهای کوچک به شکل وافوریها ته باغ زیر درخت کاج قدم میزند. گاهی خم میشود پائین درخت را نگاه میکند، هر که او را ببیند میگوید چه آدم بیآزار بیچارهای که گیر یک دسته دیوانه افتاده. اما من او را میشناسم. من میدانم آنجا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چکیده. یک قفس جلو پنجرهاش آویزان است، قفس خالی است، چون گربه قناریش را گرفت، ولی او قفس را گذاشته تا گربهها به هوای قفس بیایند و آنها را بکشد. “دیروز بود دنبال یک گربۀ گل باقالی کرد: همینکه حیوان از درخت کاج جلو پنجرهاش بالا رفت، به قراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است، ولی از خودش که بپرسند میگوید مال مرغ حق است. ” از همۀ اینها غریبتر رفیق و همسایهام عباس است، دو هفته نیست که او را آوردهاند، با من خیلی گرم گرفته، خودش را پیغمبر و شاعر میداند. میگوید که هر کاری، به خصوص پیغمبری، بسته به بخت و طالع است. هر کسی پیشانیش بلند باشد، اگر چیزی هم بارش نباشد، کارش میگیرد و اگر علامۀ دهر باشد و پیشانی نداشته باشد به روز او میافتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم میداند. روی یک تخته سیم کشیده به خیال خودش تار درست کرده و یک شعر هم گفته که روزی هشت بار برایم میخواند. گویا برای همین شعر او را به اینجا آوردهاند، شعر یا تصنیف غریبی گفته: “دریغا که بار دگر شام شد، سراپای گیتی سیه فام شد، همه خلق را گاه آرام شد، مگر من، که رنج و غمم شد فزون. جهان را نباشد خوشی در مزاج، بجز مرگ نبود غمم را علاج، ولیکن در آن گوشه در پای کاج، چکیدهست بر خاک سه قطره خون ” دیروز بود در باغ قدم میزدیم. عباس همین شعر را میخواند، یک زن و یک مرد و یک دختر جوان به دیدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است که میآیند. من آنها را دیده بودم و میشناختم، دختر جوان یک دسته گل آورده بود. آن دختر به من میخندید، پیدا بود که مرا دوست دارد، اصلاً به هوای من آمده بود، صورت آبلهروی عباس که قشنگ نیست، اما آن زن که با دکتر حرف میزد من دیدم عباس دختر جوان را کنار کشید و ماچ کرد. “تا کنون نه کسی به دیدن من آمده و نه برایم گل آوردهاند، یک سال است. آخرین بار سیاوش بود که به دیدنم آمد، سیاوش بهترین رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم، هر روز با هم به دارالفنون میرفتیم و با هم بر میگشتیم و درسهایمان را با هم مذاکره میکردیم و در موقع تفریح من به سیاوش تار مشق میدادم. رخساره دختر عموی سیاوش هم که نامزد من بود اغلب در مجلس ما می آمد. سیاوش خیال داشت خواهر رخساره را بگیرد. اتفاقاً یک ماه پیش از عقدکنانش زد و سیاوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوالپرسیش رفتم ولی گفتند که حکیم قدغن کرده که با او حرف بزنند. هر چه اصرار کردم همین جواب را دادند. من هم پاپی نشدم. “خوب یادم است، نزدیک امتحان بود، یک روز غروب که به خانه برگشتم، کتابهایم را با چند تا جزوۀ مدرسه روی میز ریختم همین که آمدم لباسم را عوض بکنم صدای خالی شدن تیر آمد. صدای آن بقدری نزدیک بود که مرا متوحش کرد، چون خانۀ ما پشت خندق بود و شنیده بودم که در نزدیکی ما دزد زده است. ششلول را از توی کشو میز برداشتم و آمدم در حیاط ، گوش بزنگ ایستادم، بعد از پلکان روی بام رفتم ولی چیزی به نظرم نرسید. وقتی که برمیگشتم از آن بالا در خانۀ سیاوش نگاه کردم، دیدم سیاوش با پیراهن و زیر شلواری میان حیاط ایستاده. من با تعجب گفتم:”سیاوش تو هستی؟” او مرا شناخت و گفت: “بیا تو کسی خانهمان نیست.” “صدای تیر را شنیدی؟” “انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره کرد که بیا، و من با شتاب پایین رفتم و در خانهشان را زدم. خودش آمد در را روی من باز کرد. همینطور که سرش پائین بود و به زمین خیره نگاه میکرد پرسید:”تو چرا به دیدن من نیامدی؟” “من دو سه بار به احوال پرسیت آمدم ولی گفتند که دکتر اجازه نمیدهد.” “گمان میکنند که من ناخوشم، ولی اشتباه میکنند.” دوباره پرسیدم: “این صدای تیر را شنیدی؟” “بدون اینکه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پای درخت کاج و چیزی را نشان داد. من از نزدیک نگاه کردم، سه چکه خون تازه روی زمین چکیده بود. “بعد مرا برد در اطاق خودش، همۀ درها را بست، روی صندلی نشستم، چراغ را روشن کرد و آمد روی صندلی مقابل من کنار میز نشست. اطاق او ساده، آبی رنگ و کمرکش دیوار کبود بود. کنار اطاق یک تار گذاشته بود. چند جلد کتاب و جزوۀ مدرسه هم روی میز ریخته بود. بعد سیاوش دست کرد از کشو میز یک ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلولهای قدیمی دسته صدفی بود، آن را در جیب شلوارش گذاشت و گفت:”من یک گربۀ ماده داشتم، اسمش نازی بود. شاید آن را دیده بودی، از این گربههای معمولی گل باقالی بود. با دو تا چشم درشت مثل چشمهای سرمه کشیده. روی پشتش نقش و نگارهای مرتب بود مثل اینکه روی کاغذ آب خشک کن فولادی جوهر ریخته باشند و بعد آن را از میان تا کرده باشند. روزها که از مدرسه برمیگشتم نازی جلو میدوید، میو میو میکرد، خودش را به من میمالید، وقتی که مینشستم از سر و کولم بالا می رفت، پوزهاش را به صورتم میزد، با زبان زبرش پیشانیم را میلیسید و اصرار داشت که او را ببوسم. گویا گربۀ ماده مکارتر و مهربانتر و حساستر از گربۀ نر است. نازی از من گذشته با آشپز میانهاش از همه بهتر بود، چون خوراکها از پیش او در میآمد، ولی از گیسسفید خانه، که کیابیا بود و نماز میخواند و از موی گربه پرهیز میکرد، دوری میجست. لابد نازی پیش خودش خیال میکرد که آدمها زرنگتر از گربهها هستند و همۀ خوراکیهای خوشمزه و جاهای گرم و نرم را برای خودشان احتکار کردهاند و گربهها باید آنقدر چاپلوسی بکنند و تملق بگویند تا بتوانند با آنها شرکت بکنند. ” تنها وقتی احساسات طبیعی نازی بیدار میشد و بجوش می آمد که سر خروس خونالودی به چنگش میافتاد و او را به یک جانور درنده تبدیل میکرد. چشمهای او درشتتر میشد و برق میزد، چنگالهایش از توی غلاف در میآمد و هر کس را که به او نزدیک میشد با خرخرهای طولانی تهدید میکرد. بعد، مثل چیزی که خودش را فریب بدهد، بازی در میآورد. چون با همۀ قوۀ تصور خودش کلۀ خروس را جانور زنده گمان میکرد، دست زیر آن میزد، براق میشد، خودش را پنهان میکرد، در کمین مینشست، دوباره حمله میکرد و تمام زبردستی و چالاکی نژاد خودش را با جستوخیز و جنگ و گریزهای پیدرپی آشکار مینمود. بعد از آنکه از نمایش خسته میشد، کلۀ خونالود را با اشتهای هر چه تمامتر میخورد و تا چند دقیقه بعد دنبال باقی آن میگشت و تا یکی دو ساعت تمدن مصنوعی خود را فراموش میکرد، نه نزدیک کسی میآمد، نه ناز میکرد و نه تملق میگفت. ” در همان حالی که نازی اظهار دوستی میکرد، وحشی و تودار بود و اسرار زندگی خودش را فاش نمیکرد، خانۀ ما را مال خودش میدانست، و اگر گربۀ غریبه گذارش به آنجا میافتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صدای فیف، تغیر و نالههای دنبالهدار شنیده میشد. ” صدایی که نازی برای خبر کردن ناهار میداد با صدای موقع لوس شدنش فرق داشت. نعرهای که از گرسنگی میکشید با فریادهایی که در کشمکشها میزد و مرنو مرنویی که موقع مستیش راه میانداخت همه با هم توفیر داشت. و آهنگ آنها تغییر میکرد: اولی فریاد جگرخراش، دومی فریاد از روی بغض و کینه، سومی یک نالۀ دردناک بود که از روی احتیاج طبیعت میکشید، تا به سوی جفت خودش برود. ولی نگاههای نازی از همه چیز پرمعنیتر بود و گاهی احساسات آدمی را نشان میداد، بهطوری که انسان بیاختیار از خودش میپرسید: در پس این کلۀ پشمآلود، پشت این چشمهای سبز مرموز چه فکرهایی و چه احساساتی موج میزند! ” پارسال بهار بود که آن پیشآمد هولناک رخ داد. میدانی در این موسم همۀ جانوران مست میشوند و به تک و دو میافتند، مثل اینست که باد بهاری یک شور دیوانگی در همۀ جنبندگان میدمد. نازی ما هم برای اولین بار شور عشق به کلهاش زد و با لرزهای که همۀ تن او را به تکان میانداخت، نالههای غمانگیز میکشید. گربههای نر نالههایش را شنیدند و از اطراف او را استقبال کردند. پس از جنگها و کشمکشها نازی یکی از آنها را که از همه پرزورتر و صدایش رساتر بود به همسری خودش انتخاب کرد. در عشق ورزی جانوران بوی مخصوص آنها خیلی اهمیت دارد برای همین است که گربههای لوس خانگی و پاکیزه در نزد مادۀ خودشان جلوهای ندارند. برعکس گربههای روی تیغهی دیوارها، گربههای دزد لاغر ولگرد و گرسنه که پوست آنها بوی اصلی نژادشان را میدهد طرف توجه مادۀ خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازی و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند میخواندند. تن نرم و نازک نازی کش و واکش میآمد، در صورتیکه تن دیگری مانند کمان خمیده میشد و نالههای شادی میکردند. تا سفیدۀ صبح این کار مداومت داشت. آنوقت نازی با موهای ژولیده، خسته و کوفته اما خوشبخت وارد اطاق میشد. “شبها از دست عشقبازی نازی خوابم نمیبرد، آخرش از جا در رفتم، یک روز جلو همین پنجره کار میکردم. عاشق و معشوق را دیدم که در باغچه میخرامیدند. من با همین ششلول که دیدی، در سه قدمی نشان رفتم. ششلول خالی شد و گلوله به جفت نازی گرفت. گویا کمرش شکست، یک جست بلند برداشت و بدون اینکه صدا بدهد یا ناله بکشد از دالان گریخت و جلو چینۀ دیوار باغ افتاد و مرد. ” تمام خط سیر او لکههای خون چکیده بود. نازی مدتی دنبال او گشت تا رد پایش را پیدا کرد، خونش را بوییده و راست سر کشتۀ او رفت. دو شب و دو روز پای مردۀ او کشیک داد. گاهی با دستش او را لمس میکرد، مثل اینکه به او میگفت:”بیدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازی خوابیدهی، چرا تکان نمیخوری؟ پاشو ، پاشو!” چون نازی مردن سرش نمیشد و نمیدانست که عاشقش مرده است. “فردای آن روز نازی با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر کس سراغ او را گرفتم بیهوده بود. آیا نازی از من قهر کرد، آیا مرد، آیا پی عشقبازی خودش رفت، پس مردۀ آن دیگری چه شد؟ “یک شب صدای مرنو مرنو همان گربۀ نر را شنیدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنین، ولی صبح صدایش میبرید. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائی به همین درخت کاج جلو پنجرهام خالی کردم. چون برق چشمهایش در تاریکی پیدا بود نالۀ طویلی کشید و صدایش برید. صبح پایین درخت سه قطره خون چکیده بود. از آن شب تا حالا هر شب میآید و با همان صدا ناله میکشد. آنهای دیگر خوابشان سنگین است نمیشنوند. هر چه به آنها میگویم به من میخندند ولی من میدانم، مطمئنم که این صدای همان گربه است که کشتهام. از آن شب تاکنون خواب به چشمم نیامده، هرجا میروم، هر اطاقی میخوابم، تمام شب این گربۀ بیانصاف با حنجرۀ ترسناکش ناله میکشد و جفت خودش را صدا میزند. امروز که خانه خلوت بود آمدم همانجایی که گربه هر شب مینشیند و فریاد میزند نشانه رفتم، چون از برق چشمهایش در تاریکی میدانستم که کجا مینشیند. تیر که خالی شد صدای نالهی گربه را شنیدم و سه قطره خون از آن بالا چکید. تو که به چشم خودت دیدی، تو که شاهد من هستی؟ “در این وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند. رخساره یک دسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام کردم ولی سیاوش با لبخند گفت:”البته آقای میرزا احمد خان را شما بهتر از من میشناسید، لازم به معرفی نیست، ایشان شهادت میدهند که سه قطره خون را به چشم خودشان در پای درخت کاج دیدهاند. “بله من دیدهام.” ” ولی سیاوش جلو آمد قهقه خندید، دست کرد از جیبم ششلول مرا در آورد روی میز گذاشت و گفت:”میدانید میرزا احمد خان نه فقط خوب تار میزند و خوب شعر میگوید، بلکه شکارچی قابلی هم هست، خیلی خوب نشان میزند. “بعد به من اشاره کرد، من هم بلند شدم و گفتم: “بله امروز عصر آمدم که جزوۀ مدرسه از سیاوش بگیرم، برای تفریح مدتی به درخت کاج نشانه زدیم، ولی آن سه قطره خون مال گربه نیست مال مرغ حق است. میدانید که مرغ حق سه گندم از مال صغیر خورده و هر شب آنقدر ناله میکشد تا سه قطره خون از گلویش بچکد، و یا اینکه گربهای قناری همسایه را گرفته بوده و او را با تیر زدهاند و از اینجا گذشته است، حالا صبر کنید تصنیف تازهای که درآوردهام بخوانم ، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور کرده این اشعار را خواندم: “دریغا که بار دگر شام شد، سراپای گیتی سیه فام شد، همه خلق را گاه آرام شد، مگر من، که رنج و غمم شد فزون. جهان را نباشد خوشی در مزاج، بجز مرگ نبود غمم را علاج، ولیکن در آن گوشه در پای کاج، چکیدهست بر خاک سه قطره خون” “به اینجا که رسید مادر رخساره با تغیر از اطاق بیرون رفت، رخساره ابروهایش را بالا کشید و گفت:”این دیوانه است.” بعد دست سیاوش را گرفت و هر دو قهقه خندیدند و از در بیرون رفتند و در را برویم بستند. “در حیاط که رسیدند زیر فانوس من از پشت شیشۀ پنجره آنها را دیدم که یکدیگر را در آغوش کشیدند و بوسیدند.” تهران ۱۳۱۰ 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۹۱ نگاهی به داستان کوتاه «سه قطره خون» اثر صادق هدایت آن گربه که یک گربه نیست علی چنگیزی سه قطره خون در میان آثار هدایت، اثری است که کمتر درک شده است و کمتر کسی توانسته است رمز و راز نهفته در آن را کشف کند و دریابد؛ و به قولی «روشنفکران و منتقدانِ ادبی که این داستانِ کوتاهِ هدایت را خواندهاند اغلب وانمود کردهاند که آن را فهمیدهاند و از آن لذت بردهاند، اما جملگی بر معماآمیز و پیچیده بودنِ آن تاکید ورزیدهاند.۱» به نظر من بیشتر این غریب بودن و شگفت بودن داستان رابطهای است که بین گربة سه قطره خون –نازی- و سیاوش برقرار است. رابطهیی که بیشتر به رابطة یک انسان با انسان میماند تا رابطة انسان با حیوانی خانگی. آنگونه که سیاوش در داستان سه قطره خون از«نازی» برای راوی نقل میکند، گربة گلباقالی را، با این اسم عجیب و انسانیاش، همچون کالایی «انسان»ی در نظر میگیرد که نرینهای او را تصاحب میکند و از چنگ او در میآورد. «من یک گربة ماده داشتم، اسمش نازی بود…» -درست مثل راوی که رخساره را در پایان از دست میدهد با این تفاوت که آنجا ما از احساس راوی چیزی نمیفهمیم و او را میبینیم که تقریبا بیتفاوت سیاوش و رخساره را نگاه میکند که هم دیگر را میبوسند. همین احساسِ از دست دادن چیزی که مالِ من است و در تملکِ من است – احساسی که غالباً مردها نسبت به زن هم دارند- اتفاق هولناکی را سبب میشود. آنگاه که پای رقیب، گربة نر، به داستان باز میشود خشمی جنونآمیز موجب میشود که به سمت گربهها، درست هم مشخص نیست به قصد کشتن کدام یک از آنها، شلیک کند و تیر به گربة نر میخورد و او را هلاک میکند. همین حس از دست دادن چیزی که مالِ اوست خواب را از چشم سیاوش میرباید و او را از کوره در میبرد. اما چرا در داستان مشخص نیست سیاوش قصد کشتن کدام یک از گربهها را دارد؟ شاید به این دلیل که او، هر دو آنها، عاشق و معشوق، را یکی میداند و گویی در نظرش آنها عکس برگردان یا به قولی «تصویر آیینه»یی هم هستند. او یکی از تصویرها را میشکند و به همین دلیل جسد گربة نر و خودِ گربة ماده در داستان گم و گور میشوند و به همین دلیل بعد از مدتی سیاوش دوباره صدای گربة نر، که تیر خورده و جان داده، را میشنود. این «تصاویر آیینه»یی در جاهای دیگر داستان سه قطره خون هم دیده میشود مثل شباهتی که «عباس» و روای با هم دارند و انگار یکی هستند. سیاوش به چیزی پی برده است. او به دوگانگی در عین یکی بودن «نازی» پیبرده است و یا لااقل آن را حس کرده است. دوگانگی که سیاوش آن را وقتی که «نازی» با سرِ خروس مواجه میشود، میبیند و بعد برای راوی تعریف میکند. «سرِ خروسِ خونالودی به چنگش میافتاد و او را به یک جانور درنده تبدیل میکرد». سرِخروس نازی را از حالت بهنجارش خارج میکند و او را به چیزی که خودش است تبدیل میکند – کاری که با عاشق شدنش دوباره تکرار میشود- به موجودی که از این تبدیل لذت میبرد و تا یکی دو ساعت هم به این حالت میماند و «تمدن مصنوعی خودش» را فراموش میکرد. و آنوقت نه ناز میکند و نه تملق میگوید. و دیگر از آن ناز و عشوهها و از سرو کولِ این و آن بالا رفتنش خبری نیست و از چیزی کمابیش حاضر برای عشوهگری به چیزی دیگر، به موجودی درنده و تندخو و تودار، تبدیل میشود و از آن چیزی که دَر دست است به چیزی گریزان، که به قول فروید برای درکش عمیقا به کند و کاوِ زمین نیاز است تبدیل میشود. گربة داستان سه قطره خون بیش از هر چیز، در توصیفاتی که راوی از آن میکند، شبیه زنی عشوهگر تصویر میشود با رفتار و چهرهای انسانی. گربهیی «با دوتا چشم درشت مثل چشمهای سرمه کشیده» که از سروکول سیاوش بالا میرود و با زبانش پیشانیاش را میلیسد و اصرار میکند که او را ببوسد. سیاوش علاوه بر این به خوی وحشی و تودارِ گربه هم پی برده است و همین طور به دوگانگی رفتارش. گربة سه قطره خون موجودی است که اسرار زندگی خودش را فاش نمیکند و خیلی تودار است و تنها وقتی با گربة نر آشنا میشود و معاشقه میکند بخش بزرگی از خویش و رمز و رازش را آشکار میکند و سیاوش را متوحش میکند. پیامد این تثلیث عاشقانه کاملا آشکار است و همان فاجعة هولناکی است که رُخ میدهد و به گمان من باید انتظارش چنین حادثهای را، در پایان داستان، برای «رخساره» هم داشته باشیم. گربه با لمس کردن سرِ خروس و با عشقبازی با گربة نر خودش را لمس و حس میکند و خودش میشود و همین امر سیاوش را پریشان میکند چرا که او به قانون کمابیش ساختگی اقتدار خود عقیده دارد و اعتقاد دارد که مالکِ «نازی» است و همین امر «نازی» از بَند رسته را در نظر سیاوش هوسباز و درک ناپذیر و بیقرار نشان میدهد. گویی که پرخاشگریاش در برخورد با سرخروس جزةجدایی ناپذیر ساختار دوقطبی خودش است. پرخاشگری آنچنان که «ژاک لاکان» در «پرخاشگری در روانکاوی» اشاره میکند شکلدهندة سوژة انسانی است، پرخاشگری هم بستة خودشیفتگی است و از این رو شاخص ساختار «من» میشود. سیاوش میگوید: «انسان بیاختیار از خودش میپرسد: در پس این کلة پشمآلود، پشت این چشمهای سبز مرموز چه فکرهایی و چه احساساتی موج میزند!» انگار گربة ملوس و خودشیفته و انساننمای سه قطره خون در خلوت خودش ساکت و متکثر و منتشر است و به قول فروید همان «جانور درندهیی است که در عین پایبندی به زمین در آسمان سیر میکند.» و فروید این را برای توصیف زنها به کار میبرد همان زنهایی که «باعث بدبختی» مردم شدهاند و برای «اصلاح دنیا» همهشان را به قول عاشقِ صغراسلطان، تقی، باید کشت. این دوگانگی رفتار گربه بیش از هر چیز، آدم را یاد مقالة «آن اندام جنسی که یک اندام نیست۲» نوشتۀ «لوس ایری گاری۳» فمینیسم مشهور فرانسوی میاندازد او مینویسد: «زن نه یکی نه دوتاست. اکیداً نمیتوان او را همچون یک شخص یا همچون دو شخص تعیین کرد. او به هیچ تعریف کافی و بسندهای تن نمیدهد.» گربة سه قطره خون نماد «زن» است او هم گربة نر است و هم گربة ماده است و هم «مرغ حق» است. هم زنی است که جزو مایملکِ سیاوش (مرد) به حساب میآید و آنگاه که از خطِ قرمزِ کشیده شده توسط مردان عبور میکند لایق مرگ است و هم آن چیزی است که هدف قرار میگیرد و هم، اگر نگاه دقیقتری به موضوع بیاندازیم، نمادِ «زنانگی» است و همانطور که گفته شد گربة نر جزوی از ساختار در هم پیچیدهِ گربه- زن و چیزی است در خودِ گربه و نه خارج از آن و آنچنان که «لوس ایری گری» بیان میکند: «زن همواره کثیر اما مصون از پراکندهگی باقی میماند، چون دیگری پیشاپیش در او هست.» و شاید سیاوش با «دیگری» که پیشاپیش در زن هست، مواجه شده و از کوره در رفته، هر چند چیز خاصی مشخص نیست، چیزی که هست مواجه شدن سیاوش با این ساختار در هم پیچیده گربة انسان نمای داستان، نازی، پایان دردآور وهولناکی را برای گربه رغم میزند. پینوشت: ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱- عشق و مرگ در آثار هدایت» نوشته «محمد بهارلو» نشر قطره. ۲- این مقاله در کتاب «از مدرنیسم تا پست مدرنیسم» نوشته «لارنس کهون» توسط نشر نی چاپ شده است. ۳- لوس ایریگاری» متولد ۱۹۳۰ از چهرههای برجسته فمینیسم فرانسوی است که فمینیسم، نظریههای پست مدرن دربارۀ نشانه و روانکاوی را با هم ادغام کرده است. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده