کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ پیش بینی این پارک ، پارکینگ می شود این درخت ، تیر برق این زمین چمن ، آسفالت و من که امروز به اصطلاح شاعرم روزی یک تکه سنگ می شوم با لوح یادبودی بر سینه درست ، وسط همین میدان! اکبر اکسیر 7 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ در پیاده روی ۴۷ شعری خواندم، ملیحه خندید گفتم: بالاخره بله یا خیر؟ گفت: خیراست انشاالله! بعد در اتاق ۵۷ شعری خواندند باران گرفت و صیغه جاری شد همان شب شعری خواندیم تخت سرفه کرد، عرفان سروده شد بعدها در اتاق ۶۲ شعر تازه ای خواندیم تخت عطسه کرد و ایثار به چاپ رسید برای نان به مدرسه رفتم بابا شلنگ آب تعارف کرد کلاس به ***که افتاد بعد آقای مدیر شعری خواندند و من ۳۰ سال پیر شدم حالا در اتاق ۸۱ نشسته ام آخرین حکم کارگزینی را می خوانم ملیحه می خندد ایثار به افتخار من تست می زند و عرفان رفته است در پیاده رو شعر بخواند تا من بعداً پدربزرگ شوم! « اکبر اکسیر » 6 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 شهریور، ۱۳۹۱ سیلی دوم رو نگه داشتم وقتی که همه چی بهم ثابت شد..... اون موقع لازم دارم کاملا بیدار شم.... هنوز این خواب خوش رو دوست دارم....تو خواب و بیداریم.... ثانیه شماری واسه سیلی دوم.... 10...9....8....7....6...5...4....3....2.....1.... شَتَرَق.... 8 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۱ دره ها گلوله خورده اند جنگل گلوله خورده است خون همین حالا دارد در انارها جمع می شود من اما بر تپه ای نشسته ام بهمن کوچک دود می کنم. یعنی تنهایم یعنی نام هیچکس در دهانم نیست و اندوه را مثل عینکی دودی بر چشم گذاشته ام باید بروم این بهمن کوچک را ترک کنم اسفند را بهار را هم... نه با مرگ که چیز مسخره ای است... آن راهِ کوچک که بعد از درخت ها لخت می شود هوسِ بیشتری دارد... از : گروس عبدالملکیان 8 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۱ صفر را بستند که ما به بیرون زنگ نزنیم ! از شما چه پنهان .... ما از درون زنگ زدیم ! اکبر اکسیر 8 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۱ سلام ای زندگی ای ملال ِ بی پایان .... حسین پناهی 8 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 شهریور، ۱۳۹۱ زندگی سخت شد ... رنگ مادر پرید .... پدر بر صورت خودش سیلی زد ... 8 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۳۹۱ خون بهای لحظه هایم را می گیرم از گونه هایت.... چون لحظه لحظه هایم را با اشکِ روی گونه گذراندم... می نوازم....می نوازم سیلی بر گونه ات....شاید مُهر مساوی بخورد بر پرونده ی من و تو... . . . بازی با کلمات هست...وگرنه من اینقد بی رحم نیستم 7 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۳۹۱ نان به خون جگر درآوردن از شعف بال و پر درآوردن سالها توی مرغداری ها از تن مرغ پر درآوردن با صدای کلفت یک سی دی را به نام قمر درآوردن مثل یک خر به گل فرو رفتن و ادای بشر درآوردن سالها در کنار یک نجار میخ از پشت در درآوردن به شکم روی تخته خوابیدن میخ کج را دمر درآوردن مدتی هم کنار یک قناد نخ و مو از شکر درآوردن پیش یک نعلبند ناوارد نعل از پای خر درآوردن شهره بودن کنار یک جراح به نخاع از کمر درآوردن یا اگر از کمر نشد ناچار از پس پشت سر درآوردن با سبد آب تا حلب بُردن پنبه از گوش کر درآوردن به گدایی به روستا رفتن چیزی از برزگر درآوردن چون گدایان شهر سامرا خرج از رهگذر درآوردن بعد یک عمر جنگ و خونریزی از نفر بر نفر درآوردن تن سپردن به خفت و خواری پول با دردسر درآوردن نان خود با تحرّک موزون از طریق کمر درآوردن یا به محض عبور یک خودرو از چراغ خطر درآوردن هندوانه فروختن با شرط هی ببُرّ و ببَر درآوردن بیشتر هرچه را فرو بردن هرچه را بیشتر درآوردن با درآوردن پدر از خود گاهی از خود پدر درآوردن بعد یک هفته کار طاقت سوز لقمه ای مختصر درآوردن و به رغم شکست در هر کار هی ادای ظفر درآوردن در ستاد حوادث ناجور از ته دره خر درآوردن و ادای حمایت از مردم با حقوق بشر درآوردن خیر گفتن به پرسش مردم آخر الامر شر درآوردن مثل یک برده کفش و جوراب از پای شیخ قطر درآوردن یا که در سیرک ها صدا از خود مثل یک جانور درآوردن در میادین شهر با اسفند چشم از بدنظر درآوردن کندن چرم روکش اتوبوس شد اگر، شافنر درآوردن ماهی خشک در دهان بردن بعد یک هفته تر درآوردن به خدا بیشتر شرف دارد به معاش از هنر درآوردن! ناصر فیض 4 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۳۹۱ در کلاس روزگار درسهای گونه گونه هست درس دست یافتن به آب و نان درس زیستن کنار این و آن درس مهر درس قهر درس آشنا شدن درس با سرشک غم ز هم جدا شدن در کنار این معلمان و درسها در کنار نمره های صفر و نمره های بیست یک معلم بزرگ نیز در تمام لحظه ها تمام عمر در کلاس هست و در کلاس نیست نام اوست: مرگ و آنچه را که درس می دهد زندگی است " فریدون مشیری " 4 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۳۹۱ شعری از دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی: ای شعر پارسی! كه بدین روزت اوفكند؟ كاندر تو كس نظر نكند جز به ریشخند ای خفته خوار بر ورق روزنامهها! زار و زبون، ذلیل و زمینگیر و مستمند نه شور و حال و عاطفه، نه جادوی كلام نی رمزی از زمانه و نی پارهای ز پند نه رقص واژهها، نه سماعِ خوشِ حروف نه پیچ و تاب معنی، بر لفظ چون سمند یارب، كجا شد آن فر و فرمانرواییات از ناف نیل تا لبهی رود هیرمند؟ یارب، چه بود آن كه دل شرق میتپید با هر سرود دلكشت، از دجله تا زرند فردوسیات به صخرهی ستوارِ واژهها معمار باستانیِ آن كاخ سربلند ملاح چین، سرودهی سعدی ترانه داشت آواز بركشیده بر آن نیلگون پرند روزی كه پایكوبان رومی فكنده بود صید ستارگان را در كهكشان كمند از شوق هر سرودهی حافظ به ملك فارس نبض زمانه میزد از روم تا خُجند فرسنگهای فاصله از مصر تا به چین كوته شدی به مُعجز یك مصرعِ بلند اكنون میان شاعر و فرزند و همسرش پیوند برقرار نیاری به چون و چند زیبد كزین ترقیِ معكوس در زمان از بهر چشمزخم بر آتش نهی سپند! كاینگونه ناتوان شدی اندر لباسِ نثر بیقربتر ز پشگل گاوان و گوسپند جیغ بنفش آمد و گوش زمانه را آكند از مزخرف و آزُرد زین گزند جای بهار و ایرج و پروینِ جاودان جای فروغ و سهراب و امّیدِ ارجمند بگرفت یافههای گروهی گزافهگوی كلپترههای جمعی در جهلِ خود به بند آبشخور تو بود هماره ضمیرِ خلق از روزگارِ گاهان، وز روزگارِ زند واكنون سخنورانت یك سطر خویش را در یاد خود ندارند از زهر تا به قند در حیرتم ز خاتمهی شومت، ای عزیز! ای شعر پارسی! كه بدین روزت اوفكند؟ -------------------- یافه: بیهوده کَلپَتره: سخنان بیهوده و بیمعنی 4 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 مهر، ۱۳۹۱ دیگر از سرخی صورت با سیلی های خودم خسته شدم! چرا باید برای حفظ آبرو.....خود زنی کنم؟! 4 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۱ وقتی ما آمدیم اتفاق ، اتفاق افتاده بود ! حال هرکس به سلیقه خود چیزی می گوید و در تاریکی گم می شود . حسین پناهی 3 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۱ دیری است این که رابطه ام با خدا کم است چیزی میان سینه ی من گوئیا کم است با کلبه ی سیاهی خود خو گرفته ام ایمان من به پنجره یا نیست یا کم است... 3 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۱ حرفهای ما هنوز ناتمام ... تا نگاه میکنی : وقت رفتن است باز هم همان حکایت همیشگی! پیش از آنکه با خبر شوی لحظهی عزیمت تو ناگزیر می شود... قیصر 3 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۱ این چرخ که دیرینه بسی می گردد بر کامه ی هر بوالهوسی می گردد خواهی که حقارت فلک دریابی بنگر که به کام چه کسی می گردد! کشکول شیخ بهایی .ص ۴۶۵ 4 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۱ می مانم مینویسم ........ نمیذارم چراغ این خانه خاموش شه .... زودتر برگرد من اینجا می مانم ....... 4 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۹۱ هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد باد خزانِ نکبتِ ایّام ، ناگهان بر باد و بوستان شما نیز بگذرد وین بومِ محنت از پِیِ آن تا کند خراب بر دولت آشیان شما نیز بگذرد آبِ اجل که هست گلوگیر خاص و عام بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد ای تیغ تان چو نیزه ز بهر ستم ؛ دراز این تیزیِ سنان شما نیز بگذرد آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست گرد سُمِ خران شما نیز بگذرد بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت هم بر چراغدان شما نیز بگذرد زین کاروانسرای ؛ بسی کاروان گذشت ناچار کاروان شما نیز بگذرد این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد بیش از دو روز فرصت دیگر کسان نبود بعد از دو روز زآن شما نیز بگذرد بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم تا سختیِ کمان شما نیز بگذرد در باغ دولتِ دگران بود مدتی این گل ز گلستان شما نیز بگذرد آبی ست ایستاده ـ در این خانه ـ جاه و مال این آب ناروان شما نیز بگذرد ای تو سپرده روح به چوپان گرگ نفس این گرگی شُبان شما نیز بگذرد پیل فنا که شاه بقا ـ مات حکم اوست هم بر پیادگان شما نیز بگذرد ای دوستان ! به نیکی خواهم دعای « سیف » یک روز بر زبان شما نیز بگذرد سیف فرغانی 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 بهمن، ۱۳۹۱ چه”بیحساب”میبخشی وچه”باحساب“تسبیح ات میگویم: ۳۳مرتبه سبحان الله، ۳۴مرتبه الله اکبر، ۳۳مرتبه الحمدلله 3 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اسفند، ۱۳۹۱ نه چندان بزرگ که کوچک بیابم خودم را نه آنقدر کوچک که خود را بزرگ... گریز از میانمایگی آرزویی بزرگ است؟ قیصر امین پور 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده