رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 77
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بايدي نيست در اين راه دراز

شب چراغي كه خاموش مانده از ترس خاموشي

بدرخشد.

و من راهي خاموشي ام بي نور

تا كه دريابم در اين صحراي بي هر روز پر شب

ديروزم

بيا بم انچه گم كردم ديشب

همان ديشب كه سرد و سوزناك بود و برف مي باريد

و فردا را در ان هرگز نديدم من

ديشبي كه بوسه بر لبان سردم گرم بود

همان ديشب كه گرمي بخش من نگاه ناز مادر بود

آري اي همدرد من

گر مي شنوي صدايم را

به اجبار اين سفر تلخم اغاز شد

و در خانه اي به رويم باز شد

و من هست شدم گر چه بودم

همان هستي كه آغاز نيستي بود

همان هستي كه هرگز نيست بود شايد...

 

 

جواد جابری

لینک به دیدگاه

بچه ها لال شوید بی ادب ها ساکت

 

سخت آشفته و غمگین بودم

سخت آشفته و غمگین بودم

به خودم میگفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلا قند

دست کم می گیرند درس و مشق را

باید امروز یکی را بزنم

اخم کنم،نخندم اصلاً

تا بترسند و ازمن حسابی ببرند

خطکشی آوردم،در هوا چرخاندم

چشم ها در پی چوب تنبیه هر طرف می غلتید

مشق هارا بگذارید جلو

زود معطّل نکنید

اولی کامل بود...خوب، دومی بد خط بود،بر سرش داد زدم

سومی می لرزید

خُب،گیر آوردم

صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف نیمکتس را می گشت

تو کجایی بچه؟

بله آقا این جا

همچنان می لرزید

پاک تنبل شده ای بچه بد

به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستم

ما نوشتیم آقا

باز کن دستت را

خط کشم بالا رفت

خواستم بر کف دستش بزنم او تقلا میکرد

چوب پایین آمد ، ناله سختی کرد

چون نگاهش کردم گوشه صورت او قرمز بود

هق هقی کرد،سپس ساکت شد

همچنان می گریید

مثل شمعی آرام،بی خروش و ناله

ناگهان حمدا... در کنارم خم شد

زیر یک میز کنار دیوار، دفتری پیدا شد

گفت:آقا ایناهاش

چون نگاهش کردم ، خوش خط وعالی بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

سرخی گونه او رو به کبودی می رفت

صبح فردا دیدم؛که حسن با پدرش،با یکی مرد دگر،سوی من می آیند

خجل و شرمنده دل نگران،منتظر ماندم تاکه حرفی بزنند شکوهای یا گله ای یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه آنان بودم

پدرش بعد از سلام گفت:لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما

گفتمش چی شده آقا رحمان؟

گفت:این خنگ خدا وقتی از مدرسه بر می گشته،به زمین افتاده

بچهی سر به هوا.یا که دعوا کرده

قصّه ای ساخته است

زیر ابرو کنار چشمش متورّم گشته،درد سختی دارد،می بریمش دکتر

چشمم افتاد به چشمان حسن غرق اندوه و تاثُّر گشتم

من شرمنده معلم بودم لیک این کودک خرد و کوچک

این چنین درس بزرگی می داد،بی کتاب و دفتر

من چه کوچک بودم،او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت ، آنچه من بر سر خشم به سرش آوردم

عیب کار از خود من بود و نمی دانستم

من از آن روز معلم شده ام

بعد از این هم دیگر در کلاش درسم نه کسی بد اخلاق نه کسی تنبل بود

همه ساکت بودند تا حدود امکان درس هم می خواندند

او به من یاد آورد

این کلام از مولا:که به هنگام خشم نه به فکر تصمیم،نه به لب دستوری نکنم تنبیهی

یا چرا اصلاً من عصبانی باشم

بامحبت شاید گره ای بگشایم

با خشونت هرگز

لینک به دیدگاه

روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فنای یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر، حتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان وبغضم در گلوست

و اندر این ایام زهرم در پیاله اشک و خونم در سبوست

مرگ اورا از کجا باور کنم …

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای! جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن : مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن: یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

 

فرض کن : جنگل بیابان بود از روز نخست

 

در کویری سوت و کور

 

در میان مردمی با این مصیبتها صبور

صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است:sigh:

 

 

 

فریدون مشیری

لینک به دیدگاه

زنگ انشا

 

صبح یک روز سرد پائیزی روزی از روز های اول سال

بچه ها در کلاس جنگل سبز جمع بودند دور هم خوشحال

بچه ها غرق گفتگو بودند بازهم در کلاس غوغا بود

هریکی برگ کوچکی در دست! باز انگار زنگ انشاءبود

تا معلم ز گرد راه رسید گفت با چهره ای پر از خنده

باز موضوع تازه ای داریم آرزوی شما در آینده

شبنم از رو برگ گل برخواست گفت میخواهم آفتاب شوم

ذره ذره به آسمان بروم ابر باشم دوباره آب شوم

دانه آرام بر زمین غلتید رفت و انشای کوچکش را خواند

گفت باغی بزرگ خواهم شد تا ابد سبز سبز خواهم ماند

غنچه هم گفت گرچه دل تنگم مثل لبخند باز خواهم شد

با نسیم بهار و بلبل باغ گرم راز و نیاز خواهم شد

جوجه گنجشک گفت میخواهم فارغ از سنگ بچه ها باشم

روی هر شاخه جیک جیک کنم در دل آسمان رها باشم

جوجه کوچک پرستو گفت: کاش با باد رهسپار شوم

تا افق های دور کوچ کنم باز پیغمبر بهار شوم

جوجه های کبوتران گفتند: کاش میشد کنار هم باشیم

زنگ تفریح را که زنجره زد باز هم در کلاس غوغا شد

هریک از بچه ها بسویی رفت ومعلم دوباره تنها شد

با خودش زیر لب چنین میگفت: آرزوهایتان چه رنگین است

کاش روزی به کام خود برسید! بچه ها آرزوی من اینست.

 

 

قیصر امین پور:icon_gol:

لینک به دیدگاه

گیسوی خورشید را بریدند آسمان شکست

زمین شیون شد

و فصل

بغض سرد

نیلوفر نالید از درد

و چکاوک زندانی

تماشای مهتاب را

پشت پنجره ی کوچک

در انتظار میسوزد

قافیه را نیز بر من دوختند

حال

در این کهنه ی نمور

بیصدا نشسته ام

 

شاید خدا

ردیفش کند

 

...

لینک به دیدگاه

با خود اندیشم که در این خانه من جایی ندارم در میان آشنایان من دگر راهی ندارم

همچو دیوانه به سوی میکده سر میگذارم

تا که از داغ زمان آهی بر آرم

 

ای خدایا من نصیب از این دل شیدا ندارم

کولی هر کوی و برزن

میزند بر زخم دل چنگ

یادم آرد این نوآهنگ

های های دردم ببین درمان ندارم

آسمانم گشته خاموش

خانه ام متروک وبی هوش

یارم از من گشته دور و ره به سامانی ندارم

ناله ام بر عرش ریزد

غم ز بنیادم بخیزد

روحم از من میگریزد

ای خدا رهمی بکن من تاب تنهایی ندارم

بر سر این کوره راهم

شمع امیدی بیفروز

خون دل خوردن مرا بس

(ای خدا من که دل از آ هن ندارم)

 

 

الف ـ دریا

لینک به دیدگاه

در گذر گاه خیال عابران می خوانند

شعر نابی که شاعرش گمنام است

شاعران در پس بیت های بلندش قافیه میجویند

عابران از رنج تکرار سوالات پاسخی می بافند

که خدا عاقبت کیست کجاست و چه میخواهد

از درونم ندایی می آید

که خدا هست

همینجاست

و مرا میخواند...

لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

سیلی زدم بر گونه هایم....شاید از خواب بیدار شوم...

 

نه....نه!!!!

 

این بار خواب نیستم انگار.....

 

نکند خواب سنگینی ست....

 

نه....نه!!!...

 

اینبار خواب نیستم انگار...

 

 

اینبار انگار آفتاب از مغرب طلوع کرده در زندگیم که......تو....تو....جای دستانم...به چشمانم نگاه کردی...

لینک به دیدگاه

از ترس امیر کفر خدایم نتوانم...

گفتند مگوی برگ چرا زرد شد و افسرد...

گفتند مگوی لاله چرا خشک شد و پژمرد...

گفتند مگوی سرو چرا خاک فتاده...

از غصه او باغ تمام غصه شد و مرد

گفتند مپرسید چرا خانه کسی نیست...

بر جای کسان ناکس و از کس خبری نیست...

در بازی قدرت شده نقل همه انسان...

اما پس پرده غم آدم اثری نیستگفتند مگویید...

مبینید... مخوانید...اینگونه امیران به چراها نکشانید...

بند است در این راه .... تفنگ است در این راه...

بندی که برون آمدن از آن نتوانید

بستیم دهان هر چه که دیدیم نگفتیم...

بس ظلم بدبدیم ولی آخ نگفتیم...

دادند به تاراج دل و دین و وطن را...

با این همه افسوس که رندانه بخفتیم

کوته نظری بین که آزادی انسان...

دادیم و از آن بند گریختیم...

از ترس چنان بند که بر پای نشیند...

چشم و دهن و گوش بدان بند نهفتیم...

اکنون دگر این بند به چشمان نتوانم...

اندر غم سرو گریه پنهان نتوانم...

بس ناله جانکاه به گوش می‌رسد و من...

نشنیدن و رفتن پی رندان نتوانم

در بند کنید پای مرا من نتوانم...

من خفتن اندیشه درونم نتوانم...

چون موج نهیب میزند از جای تو برخیز...

من کشتن آزادی انسان نتوانم...

آنکس که مرا خلق نمود ساخت چنینم...

از ترس امیر کفر خدایم نتوانم...

لینک به دیدگاه

مگر این هرزه هر چیز بمرد،

مگر این گرگ‌ حریص‌،

مگر این دیو، چه گویم‌،

این دزد،

گر خدا نیست شما بی همه چیزان را چیست‌؟

از شما می پرسم‌،

گر خدا نیست‌،

بگوییدم‌ كیست‌؟

مگر این اهرمن دشمن هر چیز شریف‌،

مگر این كهنه حریف‌،

مهتر هرچه فرومایه و پست‌،

كهتر بی‌همه چیز، كه تبهكاری‌او،

بیكران همچو غم و نفرت ماست‌،

از شما می پرسم‌، از شما،

كیست‌؟ خداست‌؟

 

 

مهرداد اوستا

لینک به دیدگاه

از اتوبوس که پیاده شدیم

 

ماشینی آن قدر بوق زد

 

که خواهرم عروس شد !

 

پدر مکانیکم زیر ماشین رفت

 

برادرم که از پارک در آمده بود

 

-پدرم را در آورد

 

مادر یک ریز می پرسید :

 

آیا کلاغ های تهران هم فارسی گارگار می کنند ؟!

 

کنار دکه ، همشهری

 

حرف های شیرین ِ عبادی - سیاسی داشت

 

خود را به آخر برج رساندم

 

آزادی چقدر گشاد شده بود !!

 

اکبر اکسیر

لینک به دیدگاه

گاومیشان فرق گاو و خر نمی دانند چیست

غیر خواب و خور ٬ بجز بستر نمی دانند چیست

داد از این گاوان که خود را هم ز خاطر برده اند

آه از این خرها که حتی خر نمی دانند چیست

نیستند اینان به غیر از لوطی و عنتر ٬ ولی

فرق بین لوطی و عنتر نمی دانند چیست

کرم ابریشم ؟ نه ٬ اینها کرم های خاکی اند

آخر این بی دست و پایان پر نمی دانند چیست

پوچی محض اند این بیگانگان با درد و داغ

غم نمی فهمند٬ چشم تر نمی دانند چیست

روسیاهان هوی٬ در غرب تاریک هوس

عشق را در مشرق خاور نمی دانند چیست

آیت خورشید را بگذار هرگز نشنوند

جز نگاه کور و حرف کر نمی دانند چیست

می به چشم این جماعت باده انگوری است

معنی عرفانی ساغر نمی دانند چیست

خواستم از آتش محشر به جان هاشان زنم

باز دیدم آتش محشر نمی دانند چیست

با علی مردان دنیا دم چو مرحب می زنند

شاید اینان ضربت حیدر نمی دانند چیست

مهرشان قهر است و آتش٬ دین شان کفر است و کین

فرق ابراهیم با آذر نمی دانند چیست

ترسی از روز قیامت نیست در قاموس شان

بی حسابان دغل ٬ دفتر نمی دانند چیست

خواستم از مهر مادر نقل قولی آورم

دیدم این بی مادران٬ مادر نمی دانند چیست

دور از سرچشمه کوثر ٬ سیاست پیشگان

ابترند و معنی ابتر نمی دانند چیست

این طرف شوریدگان محشر زلفش مدام

شعله می نوشند و خاکستر نمی دانند چیست

با دل خونین به پابوس نگاهش می روند

کشتگان ابرویش خنجر نمی دانند چیست

 

 

علیرضا قزوه

لینک به دیدگاه

به گزارش انستیتو پاستور

 

مردان خیابانی بر دو دسته اند :

 

مردان دست اول ، مردان یک لقمه نان ، مردان کار

 

مردان دست دوم ، مردان بوق و کلینکس ، مردان هار

 

به اطلاع اهالی شریف می رساند:

 

سگ حیوان نجیبی است

امان از دست دومی های پدر سگ!

 

اکبر اکسیر

لینک به دیدگاه

خواهش

شير مادر، بوي ادكلن مي‌داد

دست پدر، بوي عرق

(گفتم بچه‌ام نمي‌فهمم)

نان، بوي نفت مي‌داد

زندگي، بوي گند

(گفتم جوانم نمي‌فهمم)

حالا كه بازنشسته‌ شده‌ام

هر چيز، بوي هر چيز مي‌دهد، بدهد

فقط پارك، بوي گورستان

و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!

 

اکبر اکسیر

لینک به دیدگاه

قلعه حيوانات

 

در كوچه، گوسفندم

در مدرسه، طوطي

در اداره، گاو

به خانه كه مي‌رسم سگ مي‌شوم

چوپاني از برنامه كودك داد مي‌زند:

گرگ آمد! گرگ آمد!

و من كنار بخاري

شعر تازه‌ام را پارس مي‌كنم!

 

اکبر اکسیر

لینک به دیدگاه

مثل روزنامه‌ها، اول همه را سر كار مي‌گذارند

بعد آگهي استخدام مي‌زنند

بچه‌هاي وظيفه، يا شاعر شده‌اند يا خواننده!

خدا را شكر در خانه ما، كسي بيكار نيست

يكي فرم پر مي‌كند، يكي احكام مي‌خواند

يكي به سرعت پير مي‌شود

و آن يكي مدام نق مي‌زند:

مرده‌شور ريختت را ببرد

چرا از خرمشهر، سالم برگشتي؟!

 

اکبر اکسیر

لینک به دیدگاه

واقعیت، رویای من است

و خونِ رویای من، برگ تر از سبز

و سبزتر از برگ گیاهان است

که با دشنه تلکس خبرگزاری ها

خنجر کلمات روزنامه

نمی ریزد:

 

واقعیت خواب های من است

آن جا، هیچ کس نمی داند که سیلی چیست؟

و چاقو

شرمندۀ تیغش، نه

آن جا، ترور نمی شود لبخند

و شلیک نمی کنند به آرمان من

کشته نمی شود سهراب

تکه های تن کودکان بوسنی هرزه گوین

در خواب های من، باز می گردند به گهواره و گریه ای نه از سر اندوه

بزرگ می شوند در خواب های من

پیر می شوند در خواب های من

و در خانه ای ساده

بر سپیدِ ساده، سبزی ساده

با تعریف ساده ای از مرگ می میرند در خواب های من

 

و دریغ هر صبح

بیدار می شوم با صدای رادیو...

در روزنامه می خوانم

باز هم

«تکه تکه شده اند کودکان فلسطین

بوسنی

هرزه گوین

حتا در جزایر گل سرخ

حتا سرزمین موز

حتا تپه های چای...

 

این است که هر صبح

به خودم در آینه می گویم نه، این رویاست

واقعیت

همان است که من دیده ام در خواب

 

 

بیژن نجدی

لینک به دیدگاه

ما وارثان وحی و تنزیلیم

عاشق ترین مردان این ایلیم

 

مردم تمام از نسل قابیلند

ما چند تا ، فرزند هابیلیم

 

آن دیگران ناز و ادا دارند

ما بی قر و اطوار و قنبیلیم

 

در بین ما یک عده هم هستند...

این روزها مشغول تعدیلیم

 

در این دویدنها رسیدن نیست

عمری است ما روی تِرِدمیلیم

 

 

آخر کجا می آیی آقا جان؟

بگذار ، ما مشغول تحلیلیم

 

دنیا به کام قوم دجال است

ما هم که با دجال فامیلیم

 

 

درس "پیام نور"تان از دور

خوب است، ما مشتاق تحصیلیم

 

آقا، شما تفسیر قرآنید

البته ما قائل به تاویلیم

 

نه عالم احکام قرآنیم

نه عامل تورات و انجیلیم

 

گفتند: شرط راستی، مستی است

ما هم که ذاتا مست و پاتیلیم

 

در کل، زمین مصر است و این مردم

یاران فرعونند و ما نیلیم

 

اینها اگر کرم اند، ما ماریم

آنها اگر مورند، ما فیلیم

 

فیلیم در نطع سخن امّا

وقت عمل طیراً ابابیلیم

 

در حفظ ما باید به جدّ کوشید

ما نقطۀ حسّاس آشیلیم

 

"آدم شدن" یک ایدۀ نوپاست

ما هم نهادی تازه تشکیلیم

 

سیصد نفر "آدم" که شوخی نیست

مستلزم تغییر و تبدیلیم

 

تعجیل، کلا کار شیطان است

اصلا چرا مشتاق تعجیلیم؟

 

وقتش که شد، آن وقت می گوییم:

آقا بیا کم کم که تکمیلیم

 

وقت عمل هم می رسد امّا

فعلا به فکر حفظ و ترتیلیم

 

آخر چطوری حرف حق؟ وقتی

مشغول ذکر و ورد و تهلیلیم

 

ما با همین حالت که می بینید

مستوجب تشویق و تجلیلیم

 

صندوق عهد و رأی اگر باشد

یاران داوود و سموئیلیم

 

توی صف عشاقتان از صبح

ما صاحبان ساک و زنبیلیم

 

بعضی به نامت، بارشان شد بار

ما تازه فکر بار و بندیلیم

 

(کار غنایم را به ما بسپار

چون خبره در تقسیم و تحویلیم

 

باد هوا خوردن که ممکن نیست

آخر مگر ماها حواصیلیم)

 

***

 

گفتند :روز جمعه می آیی

ما روزهای جمعه تعطیلیم ...

 

ابوالفضل زرویی

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...