sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان، ۱۳۹۲ امپرسیونیسم .... پیرهنی از آسمان تن کن و تقاصِ ِ تمام عشق های نیمه تمام تاریخ را بر تنم بریز و لب تر کن تا جهان برگردد به سده ی ١٩ و ما پرت شویم پشت میز کافه ای چوبی، وسط پاریس و این بار من امپرسیونیسم را ابداع کنم به عشق کشیدن لبخندهای تو در آفتاب ۱٦ مرداد ۱۳۸٩ 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان، ۱۳۹۲ خاطرات نداشته ام باد کدام تکه از روح تو را _ یا مرا _ کنده و تا اینجا _ یا آنجا _ آورده؟ که چنین چرخ می زنی در کوچه های به ابر آغشته ی خاطرات نداشته ام، با تو! 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آذر، ۱۳۹۲ زن ها موجوداتی هستند که اگر دوستتان داشته باشند، فقط کافی ست وقتی اسمتان را صدا می زنند به جای "جانم" بگویید "بله"، تا بزنند زیر گریه!!... شما را به خدا این چیزها را بفهمید! دل زن ها روزی هزار بار می لرزد و می ریزد و خالی می شود؛ شما را به مردانگی تان، وقتی دیوانه می شوند و بیخودی بهانه می گیرند، فقط بغلشان کنید و برای هیچ چیز راه حل نشانشان ندهید!! 4 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۲ شعرها بودنشان را مدیونِ نبودنِ "تو" اند! ... تو که هستی زندگی که خوب است شعر از لبِ شاعر چنان می افتد که غذا از دهان که برگ از درخت که کسی از چشم کسی 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۲ برای رفتن از پاهای جهان قرض می گیری انگار که بعد یک پای جهان کوتاه تر از آن یکی ست! 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۲ نبودنت له ام می کُند اصلا من لهستانم! و "آشویتس" خسته نمی شود از سوختن در من!.. این همه هیزم از کجا آورده ای!؟؟ 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۲ خیال پردازی با تو که شبی مرا به کشور گیتارها، اسپانیا شبی به مزارع قهوه ی آفریقا و شبی به سینمای وسترن آمریکا می برد از من زنی ساخت که واقعیت را مثل عضو پیوندی و از گروه خونی من نه پس می زند! احتمال مرگ کم نیست این "نیست بودنت" این وصله ی نچسب به من نمی چسبد! 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 فروردین، ۱۳۹۳ ما نه خون ِرنگین تری داریم نه چشم و ابروی مشکی تری می گذرد و سال به سال یادی از هم نمی کنیم بعدها ... مثل همه ی آن ها که به هم گفتند "دوستت دارم" و سال به سال یادی از هم نکردند بعدها 2 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 فروردین، ۱۳۹۳ هر روز چیزی از من زاده می شود و یکراست به گور می رود... و من درد می کشم از زایش نه! از اینکه به گور می رود! 1 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 فروردین، ۱۳۹۳ از شعبده باز هم کاری ساخته نیست گیرم طناب بکشد از دل من تا دل تو گیرم با دست هایی به پهلو باز که معلوم نیست برای حفظ تعادل است یا برای بغل کردن تو تمام طناب را راه بروم و نیفتم از دهان تو! گیرم گرم بنوشی ام گرم بپوشی ام گرم ببوسی ام گرم تر... یا گیرم این لبخندِ گرم ِ کج ات بحث انگیزترین تابلوی نقاشیِ قرن بعد شود با این ها چیزی از قدِ تنهایی های من آب نمی رود و هنوز شب ها روی شعرها از این پهلو... به آن پهلو... ... برای دوست داشتنت لبخندهایت را نه دلت را لازم دارم! لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 فروردین، ۱۳۹۳ زن ها نمی روند تنها از هر آنچه که هست دست می کشند! سه سطر شروع این شعر را من نگفته ام گاه اما مات می مانم از اینکه چطور مردانی هم هستند که اینهمه زنانه می فهمند! مثلا همین ایلهان برک* و تو چه بی اندازه فقط مردی! آنقدر مرد که نمی بینی چقدر "زنانه مرد بودن" می خواهد ترکیبی را به دوش کشیدن: از نگرانی های مادرانه ام که چه می خوری؟ کِی می خوابی؟ هوا سرد است؟ از بی قراری های زنانه ام که بی بازوانت شب ها سر نمی شوند که با زن دیگری نباشی یکوقت که اصلا دوستم داری؟ داشتی؟! و از بی تابی دخترانه ام که برای کی لوس شوم حالا؟ تو آنقدر زنانه نمی فهمی که نمی بینی چقدر مرد بودن می خواهد مادری را زنی را دختربچه ای را هر سه را با هم در رحم ات بزرگ کنی و اخم نکنی و خم نشوی و اتاق را که مرتب میکنی میز را که می چینی زل بزنی به گوشی ات... زل بزنی به گوشی ات... زل بزنی... بزنی... و هنوز دوستش داشته باشی و دست بکشی! عزیزم خودآزاری ندارم مردانه زنم! * ایلهان برک: شاعر سه سطر اول 4 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 2 فروردین، ۱۳۹۳ برای فرار از دوست داشتن ِ کسی به تا دیر وقت کار و... کار و کار پناه می برند آدم ها گاهی ... تکلیف من چیست؟ که "فرار" از من فرار می کُند وقتی تو را دوست داشتن شغل من است! 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 4 فروردین، ۱۳۹۳ نوروز به نوروز کهنه تر می شوند و ارزشمند تر شراب های ناب و سیرترشی های زیرزمین مادربزرگ نوروز به نوروز کهنه تر می شوند و بی قدر تر حرمت باران ها و واژه هایی از قبیل دوستت دارم 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین، ۱۳۹۳ در من کسی هست که می نویسد... و از زندانیانِ اخبار آموخته است لابد دست و بالش را که ببندی لب به مداد و کاغذ نمی زند! در من کسی بود که می نوشت!... 4 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین، ۱۳۹۳ مــا زن ها ... چـــرخ و فلکی از " چـــرا " ها سواریم ! چـــرا رفت ؟ چـــرا آمد اصلا ؟ چــرا ؟ چــــرا ؟؟ ... چــــرا نخندید ؟؟! یکــــی بیاید تکانمان بدهـــد ... بگوید : پــــیاده شوید !! " نبــــودن " مهم تــــر از " چـــرا نبودن " است !! لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت، ۱۳۹۳ زن ها موجوداتی هستند که اگر دوستتان داشته باشند، فقط کافی ست وقتی اسمتان را صدا می زنند به جای "جانم" بگویید "بله"، تا بزنند زیر گریه!!... شما را به خدا این چیزها را بفهمید! دل زن ها روزی هزار بار می لرزد و می ریزد و خالی می شود؛ شما را به مردانگی تان، وقتی دیوانه می شوند و بیخودی بهانه می گیرند، فقط بغلشان کنید و برای هیچ چیز راه حل نشانشان ندهید!! لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۹۳ سرگردان در کمپ ها هر صبح بی سرزمین از خواب می پرم! پناهنده ی بازوانت شدن ساده نیست وقتی در این سرگردانی کسی به زبانِ سعدی حرف نمی زند! لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۹۳ یکی باید چشم های آدم را دوست داشته باشد، و یکی باید صدای آدم را دوست داشته باشد، و یکی دست هایش را، و یکی لبخندهایش را، و یکی باید آن طرز قدم برداشتنِ آدم را، و یکی باید آن طرز سر خم کردنش را،... یکی باید آن طرز کوله پشتی بر کتف انداختن آدم را دوست داشته باشد، و یکی عطرش را،... یکی باید آن طرز سلام کردن آدم را، و یکی باید آغوش آدم را و یکی باید آن بوسه های بی هوا را، و یکی باید چشم های آدم را، نه؛ چشم ها را که گفته بودم، یکی باید نگاه های آدم را دوست داشته باشد!... و همه ی اینها باید یک نفرباشند. 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 دی، ۱۳۹۳ کارِ من از نیاز به محبتت گذشته تو بیا بگذار دوستت داشته باشم . . کار من از نیاز به دست هایت گذشته تو بیا بگذار من سرت را روی سینه بگیرم . . تو بیا نگذار . . نگذار کارم از اینها هم بگذرد . . من اگر دیوانه شوم . . من اگر کارم از اینها هم بگذرد . . . لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۳ شبی که زنی جدید سر بر بازوی تو و خیالی کهنه سر بر سینه ی من ... شبی که بهشت بازوانت را ندارم کاکتوس ها را بغل می کنم و برایشان از تفاوتِ آغوش با آغوش می گویم ! 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده