Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۹۱ پاریس در شب سه کبریت یکی پس از دیگری در شب روشن شده اند اولی برای دیدن چهره ی کامل تو دومی برای دیدن چشمهایت اخری برای دیدن دهانت و تاریکی محض برای دیدن دهانت و فشردنت در میان بازوانم paris at night trois allumettes une a une allumees dans la nuit la premiere pour voir ton visage tout entier la seconde pour voir tes yeux la derniere pour voir ta bouche et l'obscurite tout entiere pour me rappeler tout cela en te serrant dans mes bras 9 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۹۱ رفتم راسته پرنده فروشها پرنده هایی خریدم برای تو ای یار رفتم راسته گل فروشها گلهایی خریدم برای تو ای یار رفتم راسته آهن گرهازنجیرهایی خریدم زنجیرهایی سنگین برای تو ای یار بعد رفتم بازار برده فروشها اما نیافتمت تو را ای یار 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۹۱ باغ هزاران هزار سال کافی نیست برای بیان آن لحظه ی کوچک ابدیت که در آغوشم کشیدی که در آغوشت کشیدم صبحگاهی در روشنای زمستون در پارک مون سوری در پاریس در پاریس روی زمین زمینی که ستاره ای است le jardin des milliers et des millier d'annees ne sauraient suffire pour dire la petite seconde d'eternite ou tu ma embrasse ou je t'ai embrassee un matin dans la lumiere de l'hiver au parc montsouris a paris sur la terre la terre qui est un astre 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۹۱ جنگ اعلام شده شهامتم را دو دستی گرفتم و خفه اش کردم. 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۹۱ TES LEVRES j'aime mieux tes lèvres Que tous mes livres Car avec tes lèvres j'en sais plus qu'avec tous mes livres J'aime mieux tes lèvres Que toutes les fleurs Car tes lèvres sont plus douces Et plus délicates que toutes les fleurs J'aime mieux tes lèvres Que tous les mots Car avec tes lèvres Il n'y a plus besoin de mots Pour mon amour 17 déc.72 - JPP لبهايت لبهايت را بيشتر از تمامي كتاب هايم دوست مي دارم چرا كه با لبان تو بيش از انكه بايد بدانم ، مي دانم. لبهايت را بيشتر از تمامي گل ها دوست مي دارم چرا كه لب هايت لطيف تر و شكننده تر از تمامي انهاست. لبهايت را بيش از تمامي كلمات دوست مي دارم چرا كه با لبهاي تو ديگر نيازي به كلمه ها نخواهم داشت. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۹۱ درمی زنند چه کسی آنجاست هیچکس فقط قلب من است که می تپد که سخت می تپد برای خاطر تو دربیرون اما دست کوچک برنزی بر در چوبی on frappeOn frappe Qui est là Personne C'est simplement mon coeur qui bat Qui bat très fort A cause de toi Mais dehors La petite main de bronze sur la porte de bois Ne bouge pas Ne remue pas Ne remue pas seulement le petit bout du doigt 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 خرداد، ۱۳۹۱ جشن ولیوان ها خالی بود وبطری شکسته وبستر گسترده ودر بسته وتمام ستاره های شیشه ای خوشبختیو زیبایی درگرد و غبار م درخشند دراتاق که خوب گردگیری نشده بود ومن مست لایعقل یکپارچهآتش وتو مست هوشیار عریاندر آغوش من fiesta et les verres etaient vides et la bouteille brisee et le lit etait grand ouvert et la porte fermee et toutes les etoiles de verre et la porte fermee et toutes les etoiles de verre du bonheur et de la beaute resplandissaient dans la poussiere de la chambre mal balayee et j'etais ivre mort et j'etaids feu de jeu et toi ivre vivant toute nue dans mes bras 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 خرداد، ۱۳۹۱ ماده شیر کوچک من دوست نداشتم چنگم بزنی تورابه دیگران سپردم بااینکه دوستت داشتم میخواستم عفوم کنی ماده شیر کوچک من Ma petite lionnema petite lionne Je n’amais pas tu me griffes et je t'ai livrée aux chrétiens Pourtant je t'amais bien Je voudrais que tu me pardonnes ma petite lionn 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 خرداد، ۱۳۹۱ چه می کنی دخترک با غنچه های تازه چیده چه می کنی دختر جوان با گل های شکفته چه می کنی ای زن زیبا با گل هایی که می افسرد چه می کنی ای پیرزن با گل های پژمرده من در انتظار آنم که پیروز می شود 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ كودكاني كه عاشق هماند ايستاده همديگر را ميبوسند مقابل دروازههاي شب و رهگذراني كه ميگذرند آنها را با انگشت نشان ميدهند اما كودكاني كه عاشق هماند از همهكس بيخبرند آنجا و اين تنها سايهشان است كه ميلرزد در شب خشم رهگذران را برميانگيزند خشمشان را ترحمشان را خندهشان را آرزوشان را كودكاني كه عاشق هماند و از همهكس بيخبرند آنجا جاي ديگري هستند بسيار دورتر از شب بسيار بلندتر روز در نورِ تند اولين عشقشان 6 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ ترجمه ی احمد شاملو اين عشق به اين سختى به اين تُردى به اين نازكى به اين نوميدى،اين عشق به زيبايى روز و به زشتى زمان وقتى كه زمانه بد است،اين عشق اين اندازه حقيقى اين عشق به اين زيبايى به اين خجستهگى به اين شادى و اين اندازه ريشخندآميز لرزان از وحشت چون كودكى در ظلمات و اين اندازه متكى به خود آرام، مثل مردى در دل شب،اين عشقى كه وحشت به جان ديگران مىاندازد به حرفشان مىآورد و رنگ از رخسارشان مىپراند،اين عشق ِ بُزخو شده - چرا كه ما خود در كمينشيم - اين عشق ِ جرگه شده زخم خورده پامال شده پايان يافته انكار شده از ياد رفته - چرا كه ما خود جرگهاش كردهايم زخمش زدهايم پامالش كردهايم تمامش كردهايم منكرش شدهايم از يادش بردهايم، اين عشق ِ دستنخوردهى هنوز اين اندازه زنده و سراپا آفتابى از آن ِ تو است از آن ِ من است اين چيز ِ هميشه تازه كه تغييرى نكرده است، واقعى است مثل گياهى لرزان است مثل پرندهيى به گرمى و جانبخشى ِ تابستان. ما دو مىتوانيم برويم و برگرديم مىتوانيم از ياد ببريم و بخوابيم بيدار شويم و رنج بكشيم و پير بشويم دوباره بخوابيم و خواب ِ مرگ ببينيم بيدار شويم و بخوابيم و بخنديم و جوانى از سر بگيريم، اما عشقمان به جا مىماند لجوج مثل موجود بىادراكى زنده مثل هوس ستمگر مثل خاطره ابله مثل حسرت مهربان مثل يادبود به سردى ِ مرمر به زيبايى ِ روز به تُردى ِ كودك لبخندزنان نگاهمان مىكند و خاموش باما حرف مىزند ما لرزان به او گوش مىدهيم و به فرياد درمىآييم براى تو و براى خودمان، به خاطر تو، به خاطر من و به خاطر همه ديگران كه نمىشناسيمشان دست به دامنش مىشويم استغاثهكنان كه بمان همان جا كه هستى همان جا كه پيش از اين بودى. حركت مكن مرو بمان ما كه عشق آشناييم از يادت نبردهايم تو هم از يادمان نبر جر تو در عرصهى خاك كسى نداريم نگذار سرد شويم هر روز و از هر كجا كه شد از حيات نشانهيى به ما برسان دير ترك، از كنج ِ بيشهيى در جنگل ِ خاطرهها ناگهان پيدا شو دست به سوى ما دراز كن و نجاتمان بده. پ.ن:عشق رو به زیباترین وجه معنا کرده،از کنار ترجمه ی خوب شاملو نباید گذشت 4 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ اول بايد يه قفس كشيد با در ِ واز بعد بايد يه چيز خوشگل كشيد يه چيز ساده يه چيز ملوس يه چيز به دردخور واسه پرنده بعد بايد پرده رو برد گذوشت پاى يه درخت تو باغى بيشهيى جنگلى چيزى اُ پشت درخت قايم شد بىجيك زدنى بىجُم خوردنى...گاه پرنده زود مياد اما ممكنم هس كه سالهاى سال بگذره تا تصميمشو بگيره. نبايد سر خورد بايد حوصله كرد و اگه لازم باشه بايد سالاى دراز صبر نشون داد. دير و زود اومدن پرنده دخلى به خوب و بد پرده نداره.وقتى پرنده اومد - البته اگه بياد - بايد نفسو تو سينه حبس كرد و سر ِ صبر گذاشت پرنده بره تو قفس و اون تو كه رفت در ِ قفسو آروم با نُك ِ قلممو بست و بعدش ميلههاى قفسو از دم دونه به دونه پاك كرد و خيلى هم مواظب بود قلممو به هيچ كدوم از پراى پرنده نگيره. بعدش بايد درختو كشيد و خوشگلترين شاخهشو واسه پرنده انتخاب كرد.بايد سبز ِ برگا و خُنَكاى باد و غبار ِ آفتاب و هياهوى جونوراى علف تو هُرم ِ تابسّونم كشيد و اون وخ بايد حوصله كرد تا پرنده تصميم به خوندن بگيره. اگه پرنده نخونه نشونهى بديه نشونهى اينه كه پرنده بَده اما اگه خوند نشونهى خوبيه نشونهى اينه كه ديگه مىتونين امضاش كنين.پس، خيلى با ملاحظه يكى از پراى پرنده رو مىكَنين و اسمتونو با اون يه گوشهى پرده مينويسين. پ.ن:تلخه اسیری پرنده ولی جالب گفته،حس بدی نمی ده،انگار بابابزرگتون داره براتون قصه می گه 4 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ دو حلزون به خاکسپاری برگی خشک شده می روند صدفی سیاه دارند و نواری سیاه به دورشاخک های شان شب هنگام می روند یک شب زیبای پاییز ولی افسوس زمانی می رسند که دیگر بهار شده 6 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ - امروز چه روزى است؟ - ما خود تمامى ِ روزهاييم اى دوست ما خود زندهگىايم به تمامى اى يار، يكديگر را دوست مىداريم و زندهگى مىكنيم زندهگى مىكنيم و يكديگر را دوست مىداريم و نه مىدانيم زندهگى چيست و نه مىدانيم روز چيست و نه مىدانيم عشق چيست. پ.ن:راست می گه،هیچی نمی دوینم 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ چه جنگل ها چه جنگل ها از زمین کنده قتل عام نابود وحلقه حلقه شده اند چه جنگلها قربانی شده اند برای خمیر میلیارد ها روزنامه که هرسال توجه خواننده گان زیادی را به خود خطرات تخریب بیشه ها وجنگل ها جلب می کنند tant de foretsTant de forêts arrachées à la terre Et massacrées Achevées Rotativées Tant de forêts sacrifiées pour la pâte à papier Des milliards de journaux attirant annuellement l´attention des lecteurs sur les dangers du déboisement des bois et des forêts 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ درمی زنند چه کسی آنجاست هیچکس فقط قلب من است که می تپد که سخت می تپد برای خاطر تو دربیرون اما دست کوچک برنزی بر در چوبی on frappeOn frappe Qui est là Personne C'est simplement mon coeur qui bat Qui bat très fort A cause de toi Mais dehors La petite main de bronze sur la porte de bois Ne bouge pas Ne remue pas Ne remue pas seulement le petit bout du doigt 5 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 تیر، ۱۳۹۱ جشن ولیوان ها خالی بود وبطری شکسته وبستر گسترده ودر بسته وتمام ستاره های شیشه ای خوشبختی و زیبایی درگرد و غبار م درخشند دراتاق که خوب گردگیری نشده بود ومن مست لایعقل یکپارچه آتش وتومست هوشیار عریان در آغوش من fiesta et les verres etaient vides et la bouteille brisee et le lit etait grand ouvert et la porte fermee et toutes les etoiles de verre et la porte fermee et toutes les etoiles de verre du bonheur et de la beaute resplandissaient dans la poussiere de la chambre mal balayee et j'etais ivre mort et j'etaids feu de jeu et toi ivre vivant toute nue dans mes bras 5 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۹۱ دنيا پر از چالههاى بزرگ خونه اين همه خون ِ پخش و پلا چى ميشه يعنى زمين اونو بالا ميره و مَس مىكنه؟ پس اى والّا به اين ميگسارى چه ملاحظه كار و چه هموار!نه، زمين اهل پياله نيست زمين تلوتلوخورون نمىچرخه: ارابه كوچولوى چاهار فصلشو به قاعده مىرونه بارون، برف، رگبار، هواى خوش.- هيچ وخ مس نمىكنه اگرم بكنه فقط گاهى به گاهى: يه آتيشفشون مفلوك ِ كوچولو. زمين مىچرخه مىچرخه با درختاش و باغاش و عمارتاش مىچرخه با چالههاى بزرگ خونش و همهى چيزاى زنده هم باش مىچرخن و خون مىپاشن، زمين در بندش نيست زمين مىچرخه و همهى چيزاى زنده بنا مىكنن زوزه كشيدن اون در بندش نيس مىچرخه نه اون از چرخيدن دس مىكشه نه خون از ريختن وا مىمونه.كجا ميره اين همه خون ِ پخش و پلا: خون ِ آدمكشىها خون ِ جنگها خون ِ مصيبت خون ِ آدمايى كه تو زندونا لت و پار ميشن خون ِ بچههايى كه آروم آروم به دست بابا ننههاشون شيكنجه ميشن و خون ِ اونايى كه كلهشون خونريزى مىكنه تو اين حفره و اون سولاخ... خون ِ شيروونىكوبه وختى سُر مىخوره از پشت بوم مىافته پايين و خونى كه مياد و موجاموج جارى ميشه با نوزاد، با بچهى تازه زاد مادرى كه شيون مىكنه و بچهيى كه ونگ مىزنه... خون جاريه زمين مىچرخه زمين از چرخيدن دس ور نمىداره خون از جارى شدن. كجا ميره اين همه خون ِ پخش و پلا: خون ِ چماقكوب شدهها و اهانت ديدهها خودكشى كردهها و تيربارون شدهها و محكوم شدهها و خون ِ اونايى كه همين جورى مىميرن، تو تصادفا: يه زنده داره از كوچه رد ميشه با تموم خون تنش يه هو مىبينه مرده و تموم خون تنش زده بيرون. زندههاى ديگه خونو پاك مىكنن و جنازهرو مىبرن اما خون لجوجه و اون جايى كه جنازه بود تا خيلى وقت بعد از اونم هنوز يه خورده خون، سياه ِ سياه، جا مىمونه...خون ِ دَلَمه شده زنگار زندهگى، زنگار جنازهها خون بسته مث شير مث شير وختى مىچرخه وختى مىچرخه عين زمين عين زمين كه مىچرخه با شيراش با ماده گاواش با زندههاش با مردههاش زمين كه مىچرخه با درختاش و جونوراش و عمارتاش زمين كه مىچرخه با عروسيا مرده چال كردنا گوشماهيا فوجا زمين كه مىچرخه و مىچرخه با نهراى بزرگ خون. پ.ن:کجا میره؟! كجا ميره اين همه خون ِ پخش و پلا: خون ِ آدمكشىها خون ِ جنگها خون ِ مصيبت خون ِ آدمايى كه تو زندونا لت و پار ميشن خون ِ بچههايى كه آروم آروم به دست بابا ننههاشون شيكنجه ميشن و خون ِ اونايى كه كلهشون خونريزى مىكنه تو اين حفره و اون سولاخ... 5 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۹۱ در شب زمستانى شتابان مىگذرد مرد سپيد ِ سطبر بالايى مرد سپيد ِ سطبر بالايىآدمكى برفى است با چپق چوبين ِ كوچكى آدمكى برفى است كه سرما سر در پىاش نهادهبه دهكدهيى مىرسد به دهكدهيى و به مشاهدهى روشنايى اطمينان حاصل مىكند به خانهى كوچكى درمىآيد بىآن كه حلقه به در زند به خانهى كوچكى بىحلقه به در كوفتن تا گرم شود تا گرم شود، بر آتشدان تفته مىنشيند و بناگاه ناپديد مىشودو از او هيچ به جا نمىماند جز چپقش ميان ِ مشتى آب بجز چپقى چوبين و كهنه كلاهى نمدين. پ.ن:او می داند که نمی داند 5 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۱ تو آنجایی روبه روی من درروشنای عشق ومن آنجاهستم روبه روی تو باموسیقی خوشبختی سایه تو , اما رویدیوار درکمین تمام لحظه های روزهای من وسایه من همان کار را می کند درکمین آزادی تو بااین همه دوستت دارم ودوستم داری آنگونه گه آدمی روز زندگی یا تابستان را دوست دارد انتظارمی کشند خاتمه زندگی وعشق ما را تااستخوان هایمان به آنها برسد وآنها را پنهان و در خاک دفن کنند ودر همان لحظه پنهان شوند زیرخاکسترهای اشتیاق دربقایای زمان les ombres Tu es là en face de moi dans la lumière de l'amour Et moi je suis là en face de toi avec la musique du bonheur Mais ton ombre sur le mur guette tous les instants de mes jours et mon ombre à moi fait de même épiant ta liberté Et pourtant je t'aime et tu m'aimes comme on aime le jour etla vie ou l'été Mais comme les heures qui se suivent et ne sonnent jamais ensemble nos deux ombres se poursuivent comme deux chiens de la même portée détachés de la même chaîne mais hostiles tous deux à l'amour uniquement fidèles à leur ma^tre a leur maîtresse et qui attendent patiemment mais tremblants de détresse la séparation des amants qui attendent que notre vie s'achève et notre amour et que nos os leur soient jetés pour s'en saisir et le cacher et les enfouir et s'enfouir et s'enfouir en même temps sous les cendres du désir dans les débris du temps 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده