Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۱ زندگانی سیبی است،گاز باید زد با پوست....... 9 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۱ زندگانی سیبی است،گاز باید زد با پوست....... هااا این شد بابابزرگ آخرش ب همین نتیجه رسید! 3 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۱ هااا این شد بابابزرگ آخرش ب همین نتیجه رسید! منم 1هفته است که دقیقا به همین نتایج رسیدم...با کمک خیام و سهراب سپهری..... ای دل غم این جهان فرسوده مخور بیهوده نئی غمان بیهوده مخور چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید خوش باش و غم بوده و نابوده مخور....... 6 لینک به دیدگاه
narges_gha 106 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۱ اره زندگی همین است. ولی اگر امروزت با دیروزت مثل هم باشه خسران کردی. همیشه باید امیدوار به فضل خدا بود. سعی و تلاش کرد. بعضی وقتها ما زندگی هامون زیاد از حد یکنواخت میشه باید تلاش کنیم و ان را تغییر بدهیم و از زندگی بزرگان درس بگیریم ، سعی در پیشرفت داشته باشیم ،عادت های بد را کنار بگذاریم ،کمی هم بفکر دیگران باشیم و خودخواه نباشیم. 4 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۱ نمی دونم چرا از وقتی این تاپیک رو زدی و هر بار که پست کسی رو می خونم یاد سیاه پوست ها می افتم ... چند روز پیش فیلم سرزمین آزادی رو دیدم ... افریقا هنوز پر از درده ... زندگی با این اوضاع پر از حس زالو بودنه ... 5 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت، ۱۳۹۱ برای منم زندگی یعنی کارای یونی و انجام دادن و غر زدن تو مترو له شدن نت اومدن موزیک گوش دادن و تمرین رقص کردن خوابیدن تا لنگ ظهر تو روزای بیکاری .... بابامم یه تعریف خوب همیشه از زندگی داره "زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است".... این شعریه که همیشه میخونتش... بعدش میگه وقتی غذا میخوری غذا بخور ....وقتی رانندگی میکنی رانندگی کن و.... در لحظه باش ....زندگی یعنی همین آن.... وقتی حرفش و خوب تو ذهنم مصور میکنم میبینم دقیقا زندگی همین روزاییه که ما هر روز به یه عنوانی و به یه تعریفی داریم از دست میدیمش و برای به دست اوردن میدوییم بدون اینکه بفهمیم این لحظه هایی که میگذره چی پس؟ 7 لینک به دیدگاه
*REZA 1056 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ یکی از دانش آموزام چند روز پیش بهم می گفت.. اگر کمی پول داشته باشم میرم مسافرت .. کیش قشم جاهای دیدنی باستانی ... صفا کنیم ادامه داد آدمایی که تا پول دستشون میاد میرن سفر زیارتی هی مشهد قم .. هر جا امامزاده داره میرن... چه حالی بهشون میده؟؟؟ زندگیه میکنن؟؟ . منم گفتم هر کسی یه طوری از زندگیش لذت میبره دیگه.. الان همونایی که راجع بهشون حرف میزنی همین فکرو راجع به شما می کنن هر کسی از زندگی یه تعریفی داره و به نظر من همشون زیباست 7 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۱ زندگانی سیبی است،گاز باید زد با پوست....... جهت یاد آوری به ستاره خانم 1 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۱ زندگی پر از حرفه . . . پر از اتفاق . . . اتفاقایی که شاید بعد از چند سال دلیلشونو می فهمی . . . بفهمی این روزگار چه قدر قشنگ اتفاقات رو برای ما تکرار می کنه . . . این زندگی رو با همین اتفاقات سفید و سیاه دوست دارم . . . 6 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 خرداد، ۱۳۹۱ زندگی شاید آرامش بعد از طوفان باشه زندگی شاید اومدن خونه و پریدن یه جیگر کوچولو تو بغلت و پرسیدن ازت که چی برام خریدی باشه.. زندگی شاید این باشه که نشسته باشی یا دستت بند باشه بعد عزیز دل کوچولوت با کیف گوشیت بیاد سمتت و اولش بگه این چه رنگیه ؟؟؟؟؟؟ قهوه ایه ..نه خاکستریه ( باهمون لحن قشنگ بچگونه مخصوصو خودش.) بعد ازت بخواد که اون دکمه ها رو بزنی تا بتونه چند دقیقه ای با گوشیت بازی کنه و وسطش که گیر کرد بازم بیاد سراغت زندگی بودن درکنار نی نی های دوست داشتنی هست .. که وقتی بیشتر عاشق میشوند که بتونی سرشونو بیشتر گرم کنی ..باهاشون بازی کنی.. بهشون نشاط بدی و حتی بهشون چیزهای جدید یاد بدی... زندگی یعنی تشکر یه کوچولو ازت بابت خریدن چیز مورد علاقه اش یاخوراکی یا اسباب بازی یا هرچیزی زندگی یعنی یه کوچولو وقتی بهش یه مطلب جدید رو یاد میدی برمیگرده بهت می گه : خیلی ممنونم که کمکم کردی ... کلا خوشی زندگی من در اینه که بدونم لااقل برای کسی مفید هستم..حتی یه بچه ...یه دوست .. یه همسایه ..یه همکار.. هرکسی که قدرمو بدونه.. 7 لینک به دیدگاه
کهربا 18089 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۱ الان یکی از دوستان گفت تو بازی شلیک به مرتد(!) وقتی می بازی مینویسه شهادتت مبارک! زندگی شاید همین باشد حرفی بی ربط که می خندانت تو را در اوج غم... آره همینه ... لطفا لبخند بزنید. 9 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 تیر، ۱۳۹۱ حسین شب های تابستان را دوست میدارد.حسین آخر شب های تابستان که با مادرش دو تایی میروند پیاده روی را دوست میدارد. حسین انتظار کشیدن برای دیدن مسابقه ی فوتبالی که یک طرف آن اسپانیا است را دوست میدارد. حسین درس خواندن در محیط آرام کتاب خانه ها را دوست میدارد. حسین کسب تجریبات شخصی را دوست میدارد. حسین از اینکه میبیند مادرش یهویی برایش کفش و لباس میخرد و خودش حدسی ، سایز ها را حدس میزند را دوست میدارد! حسین کمک کردن را دوست میدارد. حسین رویا پردازی را دوست میدارد. حسین دوست داشتن را دوست میدارد. حسین دوست داشته شدن را دوست میدارد. 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 تیر، ۱۳۹۱ زندگی! یک دو سه... شروع:th_running1: و نقطه ی اتمام نامعلوم هی فلانی! آن بُرد که برای رسیدن به نقطه ی انتها که معلوم نیست کجاست،خودش رو هلاک نکرد. آروم و پیوسته رفت،از لحظه لحظه اشم لذت برد با اینکه همه اش لذت نیست،بگیم بیشترش بهتره 6 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 تیر، ۱۳۹۱ هر روز توی خیابان های توکیو، آدم هایی را می بینم که بین مردم، آگهی های تبلیغاتی پخش می کنند. توی خیابان می ایستند و آگهی ها را می دهند دستِ غریبه ها و از آن ها می خواهند پولشان را خرجِ چیزی کنند که اصلاً نیازی به آن ندارند.اینطوری زندگی شان را می گذرانند. بیشتر اوقات غریبه ها به برگه ها ...اعتنایی نمی کنند و آن ها را دور می اندازند و فراموش می کنند. گاهی هم آدم هایی را می بینم که برای سالن های ماساژ و کاباره ها تبلیغ می کنند، کاباره هایی پر از زن هایی که دنبالِ پولند. خیلی وقت ها هم پیرمردهایی را می بینم با لباس های کثیف و درهم و برهم که تابلوهای تبلیغاتی اروتیک به دست گرفته اند و تبلیغ می کنند. کاش پیرمردها این کار را نمی کردند و لباسشان بهتر از این بود. اما من نمی توانم جهان را عوض کنم. گاهی اوقات وقتی چیزی را می نویسم ]شاید همین چیزی که الان می خوانید[ حس می کنم من هم دارم آگهی های بی ارزشی را پخش می کنم یا پیرمردی هستم که با لباسی مندرس زیر باران ایستاده ام و تابلوی تبلیغاتی یک کاباره پر از اسکلت های زیبا و فریبنده زن های جوان را به دست گرفته ام، اسکلت هایی که وقتی از در تو می روی به طرفت می آیند و از حرکتشان صدایی مثل مهره های دومینو به گوش می رسد. پیرمردی که زیر باران کار می کند // ریچارد براتیگان //برگردان: سینا کمال آبادی ---- اندیشه های پوشالی 7 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده