رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

آقا سجاد من تا حالا زیاد نیچه نخونده ام...در حد جملاتش که توی نته و کمی هم در مورد تفکراتش!!!!

همیشه میترسم برم سراغش و چیزی دست گیرم نشه!!!!

:5c6ipag2mnshmsf5ju3

کدوم کتابش برای من که میخوام قدم اول رو بردارم خوبه؟؟؟؟

ممنون از تاپیک جالب شما:icon_gol:

 

من همیشه توصیه میکنم اول غروب بتان رو بخونن دوستان بعد چنین گفت زرتشت وبقیه کتابهای دردسترس

خواهش میکنم:icon_gol:

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 62
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

مشکل نیچه با زن ها چیه؟؟؟؟:5c6ipag2mnshmsf5ju3حرفاش یه جوریه!!!!:ws52:میشه منو روشن کنید!!!؟؟؟

 

:ws28:

واقعیت رو بگم یا چیزی که ملت دوست دارن باور کنن؟

باور عمومی ملت وکسانی که صراحت منطق نیچه رو نمیپسندن همون برخورد دگم با قضیه کشته شدن خداست که توسط نیچه مطرح شد ومیگن نیچه چون درمحیطی زنانه بزرگ شد ازاستیلای زنان درزندگی نفرت داشت وچون دوستش دختری رو که نیچه دوست داشت باهاش ازدواج کرد نسبت به زن نفرت پیدا کرد

ولی واقعیت اینه که نیچه وحرف های اون باید با منطق جداگانه ای خونده بشه وتفسیر ظاهری از حرفاش صورت نگیره

نیچه دنبال زنده کردن زن به عنوان قداست تاریخ هست

زنی که درزمان پگانیسم الهه بود وتمامی خدایان زن بودند!

نیچه دنبال حقیقت هست واین ترسی است که جامعه از مواجه شدن با حقیقت دارد...حقیقت برای جامعه الوده به منزله پایان اسطوره زایی است وبسته شدن دکانهای منفعت

مشکل نیچه با زنان این است...

لینک به دیدگاه
:ws28:

واقعیت رو بگم یا چیزی که ملت دوست دارن باور کنن؟

باور عمومی ملت وکسانی که صراحت منطق نیچه رو نمیپسندن همون برخورد دگم با قضیه کشته شدن خداست که توسط نیچه مطرح شد ومیگن نیچه چون درمحیطی زنانه بزرگ شد ازاستیلای زنان درزندگی نفرت داشت وچون دوستش دختری رو که نیچه دوست داشت باهاش ازدواج کرد نسبت به زن نفرت پیدا کرد

ولی واقعیت اینه که نیچه وحرف های اون باید با منطق جداگانه ای خونده بشه وتفسیر ظاهری از حرفاش صورت نگیره

نیچه دنبال زنده کردن زن به عنوان قداست تاریخ هست

زنی که درزمان پگانیسم الهه بود وتمامی خدایان زن بودند!

نیچه دنبال حقیقت هست واین ترسی است که جامعه از مواجه شدن با حقیقت دارد...حقیقت برای جامعه الوده به منزله پایان اسطوره زایی است وبسته شدن دکانهای منفعت

مشکل نیچه با زنان این است...

 

(2310).gif

 

 

من برای اولین بار دارم کتابی از نیچه میخونم به نام فراسوی نیک و بد!!!!نمیدونم چرا گیر داده!!!!

هنوز اینقدرها از حرفاش سر درنیاوردم که بخوام تفسیرشون کنم!!!184.gif

چه خوب برای بیان حقیقت...چون من از فمنیست بازی متنفرم....:girl_in_dreams:

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

گاهی اوقات انسان ها دوست ندارند که حقیقت را بشنوند ، زیرا باورها و عقایدشان را زیر و رو خواهد کرد.

نیچه

 

Sometimes people don't want to hear the truth because they don't want their illusions destroyed.

 

Friedrich Nietzsche

لینک به دیدگاه

توان هر روان (روح) را با این سنجه می توان سنجید که تاب چه اندازه از حقیقت را دارد؟ و یا به زبانی روشن تر تا چه اندازه نیاز دارد که حقیقت آبکی و بزک شده و شیرین شده و تیزی گرفته و دروغ آمیز باشد.

فریدریش نیچه

لینک به دیدگاه

" انسانی ، بس بسیار انسانی " جلد دوم پاره دوم ( آواره و سایه اش ) :

دیوانگی های آدمی درست به همان سان پاره ای از تقدیرند که هوشمندی ها و زیرکی هایش :بدین سان نیز هرگونه هراسی از باور آوردن به تقدیر ، خود تقدیر است.

.

.

تو خود ،ای ترسوی بینوا ،ایزد نامجبور و مختار سرنوشتی ،که فراتر از خدایان جلوس کرده ای ،تا فرمان رانی بر هرآنچه آنجا روی میدهد. تو رحمت یا لعنتی ،و به هرروی آن بند و زنجیری که موجود نیرومند تر نیز در بند توست ؛ همه آینده جهان آدمیان در تو مقدر شده است . تورا سودی نیست از آنکه خود بر خود بیمناک باشی .....

 

این دوجمله هم از کتاب "غروب بتها یا فلسفیدن با پتک" انتخاب شده

 

  • خر آیا میتواند سوگ انگیز باشد ؟ یعنی زمین خوردن آدمی در زیر باری که نه می تواند بکشد نه بیندازد ؟.....داستان فیلسوف .

 

 

  • کرم زیرپا رفته زیرکی به خرج میدهد دور خود حلقه میزندتا مبادا دوباره زیر پا برود . به زبان اخلاق این یعنی فروتنی

 

 

آدمیان به مراتب به تصاویر اندیشه ی خود بسیار وابسته تر هستند تا به محبوبترین دلدارشان

لینک به دیدگاه

«جمهوری متفکران خلاق»

 

نقد وبررسی کتاب حکمت در دوران شکوفایی فکری یونانیان/ فریدریش ویلهم نیچه، ترجمه کامبیز گوتن،انتشارات علمی وفرهنگی،1384

 

نوشته زهره روحی

 

«تنها یک فرهنگ اصیل است که می‌تواند حقانیت فلسفه را تائید کند»(ص16). این سخن نیچه به‌طور مکرر و به‌صورت‌های گوناگون در دو فصل آغازین کتاب به چشم می‌خورد. دو فصلی که در آن وی با شیوة خاص خود، شدیدترین حملات را نثار فرهنگ و فلسفة عصر جدیدی می‌‌‌‌‌‌کند که از نظر وی بیمار است. براساس اعتقاد نیچه، فرهنگ عصر جدید دچار آشفتگی فکری است:«بی‌هدفی، بدبینی، اعتقاد به پوچی زندگی، [و] خفقان فکری» (ص2)، و فلسفه‌اش تنها ابزاری سیاسی است که تحت سلطة «دولتها و کلیساها و دانشکده‌ها و عادات و رسوم رایج و بزدلیِ انسانها...، [آنرا] به آگاهی بی‌رمق محدود کرده است»(ص21).

متاسفانه، نیچه هیچگاه علاقه‌ای به شناخت مدرنیته به مثابه پدیده‌ای تاریخی نداشته است. به عنوان مثال هیچگاه سعی نکرد پرده از مجموعه شرائط علّی‌ای بردارد که به قول خودش فلسفه را به ابزاری سیاسی تنزل می‌دهد. اگر هم چنین کند، هرگز علت یافته شده، به موضوعی پژوهشی ـ تاریخی مبدل نمی‌گردد. در عوض یکراست به میز محاکمه کشیده می‌شود؛ بی‌آنکه برای مخاطب هیچگاه روشن شود که به چه علت (به دلیل کدامین شرائط ساختاریِ تاریخی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی)، فرهنگی شکل می‌‌گیرد که درآن فلسفه مبدل به آگاهی بی‌رمق می‌شود.

و خوشبختانه همین غفلت و یا عدم علاقة وی به نقادی‌های تاریخی ـ تحلیلی باعث می‌شود تا هرگز از تند و تیزی نقادی‌های او از مدرنیته، در دست انداز توجیه پذیری‌های شرائط تاریخی،کاستی نگیرد.

چه‌کسی می‌تواند منکر بیمار بودن فلسفه وفرهنگ معاصر باشد. مسلماً بی‌هدفی، بدبینی و تنگ‌نظری‌های خفقان‌آور فرهنگی همة ما را آزار می‌دهد، و هیچ ایرادی هم به اظهار نظر نیچه نمی‌توان گرفت؛ اما مسئله اینجاست که احساس می‌کنیم اینگونه اظهارنظرها به تنهایی برایمان کافی نیست و راضی‌مان نمی‌کند. اگر در دوران نیچه، این بیماری باید از سوی نگاه نقادانه‌ای به وضعیت زمانه اعلام می‌شد تا بدان توجه شود، در دوران ما تمامی اظهارات نیچه چنان بدیهی است که اگر کسی خلاف آنرا اعلام کند، متعجب خواهیم شد. وانگهی ما هنوز فرزندان عصر تحلیل دیالکتیکی هستیم؛ شیوه‌ای که هیچ پدیده‌ای را قائم به ذات نمی‌داند و در عوض آنرا پیامد مجموع شرائط خاصی می‌بیند که به نوبة خود نیز بر شرائط مولدش اثر گذار است.

به عبارتی، بر خلاف نظر نیچه ، «فرهنگ» هیچگاه نمی‌تواند به مثابه خاستگاهی مستقل از ساختارهای جامعه عمل کند و بدون تأثیر پذیری از سایر عناصر اجتماعی، فلسفه‌ای اصیل و غنی، ویا بیمار و بی‌رمق بسازد. بنابراین از این دیدگاه نه فرهنگ و نه فلسفه هیچکدام بنیانهایی مستقل از شرائط تاریخی خاص خود ندارند. اما همین نحوة تحلیل با وجود تمامی عناصر انتقادی‌اش از وضع ساختاری موجود، خواهی، نخواهی از قبح مسئله می‌کاهد و آنرا به دلیل ذات تحلیل آسیب‌شناختی در نهایت به مرتبة عادت‌کردگی می‌رساند. پارادوکسی که گریبان‌گیر تمامی حیطه‌های شناخت‌شناسانة علوم انسانی به شیوة دیالکتیکی و کل‌گراست. حال آنکه در نگاه انتقادیِ نیچه به دلیل تک‌ساحتی بودنِ ناشی از چنین فقدانی، ناکارآمدیِ فلسفه و فرهنگِ عصر مدرن به دیدة تقبیح در می‌آید، و نه موضوعی جهت بررسی؛ و همین امر سبب می‌شود تا نه تنها ذره‌ای از نگاهِ انتقادی وی کاسته نشود، بلکه در عوض به صدای رسا و رعب انگیزی بدل شود که حتی برای لحظه‌ای هم که باشد، آرامش ناشی از عادت‌کردگی‌های روزمرگی را برهم زند. و ما را با تصویر بزرگ‌نمایی شده از وضعیتی که در آن غرقه‌ایم، یکه وتنها گذارد.

اگر به مدرنیته پای‌بندیم، اگر مدرنیسم را به دلیل خصلت انتقادی‌اش مورد تحسین قرار می‌دهیم، هرگز قادر به حذف نیچه نخواهیم بود، چرا که فلسفه و نگرشهای تند انتقادی وی، آشکار کنندة وضعیت تراژیک نهفته در دل مدرنیته‌اند.

باری، نیچه معتقد است، اصالت فلسفه‌ای که حقانیت فلسفه را به جای آورده باشد، تنها در دورة پیشاافلاطون می‌توان یافت: از تالس تا سقراط (ص19). او در کتاب خود، به بررسی اندیشة چند فیلسوف یونان باستان (تالس، آناکسیماندروس، هراکلیتوس و با‌لاخره آناکساگوراس) می‌پردازد. از نظر وی این متفکران هریک عضو «جمهوری اندیشمندان خلاق» هستند. پس می‌توان به حدس دریافت که آنچه این فیلسوفانِ باستانی را برای وی محترم می‌دارد، پیش از هرچیز، خلاقیت در اندیشیدن است. آنها نخستین کسانی هستند که هریک به گونه‌ای خلاق و عاری از هر گونه تصورات اسطوره‌ای و مذهبی به مسئله هستی و پیدایش جهان اندیشیده‌اند. برای نیچه به عنوان پژوهشگر اندیشه‌های یونان باستان، آنچه که بیشتر از هر چیز اهمیت دارد، پاسخهایی درباب منشاء اصل نخستین و هستی از سوی این اندیشمندان نیست، بلکه نحوة اندیشیدن آنهاست. اندیشیدنی که برای نخستین بار فلسفیدن را در پاسخ به چیستی جهانِ هستی بنیان می‌گذارد. هنگامی که به عنوان مثال تالس، اصل نخستین را آب و یا هراکلیتوس، آتش می‌داند، نیچه درهریک از آن اندیشه‌ورزی‌ها، استدلال متکی بر اعتقاد به وحدت و یگانه بودن چیزها در جهان را تشخیص می‌دهد. استنتاجی که فیلسوف دورة باستان، تنها از راه فلسفیدن خلاقانة خود می‌توانست بدان دست یابد. و یا حتا آنجایی که آناکسیماندروس پاسخی اخلاقی ـ عرفانی برای مسئله پیدایش وفنا می‌یابد و فنا را نه فقط ضرورت پیدایش، بلکه مجازات محتوم هر آن چیزی می‌داندکه از گوهر یگانه و ابدیِ « امرنامشخص» جدا شده است، باز نیچه در نحوة اندیشیدن وی کندوکاو ذهن جستجوگری را می‌بیند که به جای روی آوردن به اساطیر و یا باورهای دینیِ زمانه‌اش، از راه مشاهدة مستقیم تنوع و کثرت ناپایدار جهان هستی، به خودِ مسئله هستی پرداخته است. حتا اگر وی به این استنتاج دردناک و رنج آور رسیده باشد که وجود و هستی یافتگی را عین مجازات، و جهان هستی را دار مجازات و بی‌عدالتی بداند (ص37-39) .

نیچه، آناکسیماندروس را نخستین فیلسوف یونانی می‌داند که به طرح عمیق‌ترین مسئله اخلاقیات پرداخته است:«چرا ما آدمیان می‌میریم؟ چرا هر موجودی یا چیزی که وجود یافته است باید فنا شود؟»( ص37). اما اگر از پاسخ اخلاقی‌ای که آناکسیماندروس به این پرسش داده است صرف نظر کنیم، می‌توان نگاه نیچه را فراتر برد و گفت وی نخستین فیلسوفی است که اصلاً پرسش از هستی و نیستی داشته است. بنیادین و مبرم ترین پرسش بشری؛

اما برخلاف نگرش منفی و غمبار آناکسیماندروس به جهان هستی، هراکلیتوس با اتکاء به «شدن» نه تنها هستی وجهان را دست پروردة عدالتی کامل (ص40)، بلکه تغییر و دگرگونی را صفت بارز هستی می‌داند. از نظر وی هستی به معنای شدن است. بودنی درکار نیست، هرچه هست، شدن است. نیچه به حق در اینباره می‌گوید هراکلیتوس با این گام «منکر دوگانگی دو دنیای کاملاً متمایز از هم شد. دوگانگی‌ای که آناکسیماندروس مجبور به پذیرفتنش شده بود. بدین معنی که دنیای مادی را جدا از دنیای معنوی یا عالم برین قلمداد نکرد»(ص42). و بر همین مبناست که ما می‌توانیم در ادامه سخن نیچه بگوئیم هراکلیتوس مسئله هستی و نیستی را از عالم عرفانی و اخلاقی آناکسیماندروس بیرون کشید و از دیدگاه محض هستی‌شناختیِ متکی بر استعارات جهان پدیداری، بدان نگریست. بهر حال اصل جاودان و نخستینی که هراکلیتوس بدان باور دارد آتش است. او معتقد است هریک از پدیده‌های جهان هستی، نوعی از دگرگونی آتش است، و وضعیت هستی اصلاً نه بودن بلکه «شدن» است. بنابراین از نظر هراکلیتوس ما تنها با یک عنصر مواجه هستیم که در مسیر شدن‌اش، زمانی جهانی را بر پا می‌دارد و زمانی دیگر، یعنی آن هنگام که به مرحلة اشباع می‌رسد، به سمت مسیر حریق عظیم می‌پیماید تا تمامی پدیده‌های عالم هستی را در خود بسوزاند(صص50 ، 51).

پس شاید بتوانیم به چیزی اشاره کنیم که نیچه به زبان نیاورده: نیستی، به هیچ وجه معنا و مفهومی منطقی برای هراکلیتوس نداشته، بلکه فقط مفهومی پدیداری داشته است. اگر مطابق اندیشة هراکلیتوس هریک از پدیدارهای عالم، فقط شکلی دگرگون شده از آتش‌اند، و آتش، اصل پایدار و نخستینِ همة چیزهایی‌ست که در وضعیت شدن بسر می‌برند، بنابراین حتا آنجا که کلیت جهان (در مسیر طی شده‌اش به سمت حریق عظیم) نابود می‌شود، این«نیست و فنا شدن»، در واقع در فلسفة هراکلیتوس نمی‌تواند از مفهومی منطقی برخوردار باشد؛ چراکه او بارها و بارها اعلام کرده است که همه چیز یکی است و یکی همه چیز (صص 47 ، 49). پس شاید در وضعیت فنا ونیستیِ پدیداریِ جهان، تنها چیزی که بتوانیم مطابق اندیشة هراکلیتوسی بگوئیم این باشد که: همه چیز نه نابود، بلکه به اصل نخستین خود یعنی آتش بازگشته است. البته تا زمانی که دوباره میل و خواست دگرگون سازی خود به صورت پدیداری جهان را داشته باشد.

بنابراین «نیستی»، نه به مفهوم نیستیِ هستیِ یگانه و جاوید به مثابه آتش، بل به مفهوم نیستیِ جهان پدیداریِ انواع، به مثابه دگرگونی اصل نخستین است. اما آنچه سبب می‌شود تا به باور هراکلیتوس اصل نخستین یا همان آتش همواره در بین دو مدار خلق و نابودیِ جهان در حرکت باشد، ذاتِ شدن در هستیِ اصل نخستین است. هستی، همانا شدن است. شدنی پایان ناپذیر؛ هراکلیتوس به ما یاد آوری می‌کند که برای آنکه چیزی «بشود» و از ذاتِ شدن برخوردار شود، آن چیز می‌باید همواره متضاد خود را به همراه داشته باشد(ص43)، تا در پیکار اضداد، «پیدایش» از آن ناشی شود(ص45) . با توجه به این نظر، در ادامه بحث بالا باید بگوئیم وجودِ امری متضاد، در اصل نخستینِ هراکلیتوس یعنی آتش، جزو واجبات وضروریات است. اما اگر گمان کنیم برای یافتن امر متضادِ اصل نخستین می‌باید به دنبال عنصری دیگر بگردیم، مطمئناً به بیراهه خواهیم افتاد. راه را می‌بایست تماماً به گونه فلسفی پیمود. که از قضا هراکلیتوس خود به ما نشان می‌دهد: تکثر و گوناگونی. از یگانگی بیرون آمدنِ اصل نخستین و تبدیل کردن خود به انواع، در مسیری از شدن‌ها؛ که به زبانِ پدیدارشناسانة هگلی، همانا «از خود بیگانه شدنِ» اصل نخستین است.

در همان لحظه‌ای که آتش بر اساس ضرورتِ شدن و خلق جهان پدیداری، خود را به آب و آب، خود را به خاک تبدیل می‌کند(ص50)، در همان دقیقة نخست، این روندِ پیدایش فقط از طریق از خود بیگانه شدنِ اصل نخستین است که امکان پذیر می‌گردد. احتمالاً هگل نخستین فیلسوفی بود که شدنِ دیالکتیکیِ مبتنی بر از خود بیگانگی، و از سر ضرورتِ هراکلیتوس را تماماً در فلسفة خود فلسفید و با این عمل چرخشی نوین که تا مدتها از اعتبار برخوردار بود، در متافیزیک فلسفه غرب به وجود آورد.

با این وجود، این فقط هگل نیست که فلسفه‌اش متأثر از دیدگاه هراکلیتوس است، ما در فلسفة «بازگشت جاودانه» و «مراحل سه گانه»ی خود نیچه نیز با هراکلیتوس مواجه می‌شویم. منتها این بار نیچه بر حلقه شدن هراکلیتوس تأکید می‌کند. حلقة شدنِ مکرری که هگل به دلیل دستگاه فلسفیِ غایتگرایانه و متبنی بر تکامل خویش آنرا حذف کرده بود.

نیچه، فیلسوفی نیست که خواهان ساختن دستگاهی فلسفی باشد، به همان نسبت که علاقه‌ای هم به نظریه‌پردازی ندارد. او فیلسوفی است که به تمامی و تا جایی که ممکن بوده، به آزادی متافیزیکی انسان مدرن اندیشیده است. از اینرو با پارادوکسهای وجودیِ انسان مدرن سروکار دارد. شاید مناسب تر باشد بگوئیم او منتقدی است برخاسته از بطن آزادیِ متافیزیکیِ مدرنیته، که آسیب‌های ناشی از عدم پذیرش مسئولیت آنرا در فرهنگ و فلسفه غرب می‌فلسفد. به گونه‌ای که اگر روزی انسان مدرن بر آن پارادوکس‌ها چیره گردد، از نیچه و فلسفه‌اش دیگر چیزی باقی نمی‌ماند.

 

لینک به دیدگاه

بهر حال فلسفة نیچه از دید خودش اعلام کنندة از دست‌رفتگی اندیشه‌ورزیِ ناب در فلسفه، و غیبت فرهیختگیِ فرهنگ، در دوران جدید است. براین اساس بدیهی است که نزد وی وظیفة فلسفه، آزاد کردن خود از قید و بندی است که فرهنگی ناسالم، شادابی، خلاقیت و سرزندگی را از آن گرفته است. او که به نحوة وجودیِ انسان مدرن می‌اندیشد، و ابتذال فرهنگی و تهی از اندیشگی را در آن تشخیص می‌دهد، بر آن می‌شود تا در کتاب « چنینن گفت زرتشت » خویش، مسئولیت وجودی را به انسان مدرنی که خدا را کشته است، یادآوری کند. از نظر نیچه انسانی که خدا را می‌کشد، اکنون باید مسئولیتهایی را که تا پیش از این به او نسبت داده می‌شد، خود تقبل کند. یعنی باید ابرمرد شود. پس ابرمرد کسی است که به کشتن خدا به دست خود آگاه است. اما کشتن خدا تاوانی سخت دارد: برداشتن بار تمامی مسئولیت وجودی خود در جهان؛ و زرتشتِ نیچه، فردی است که با اعلام وقت ابرمرد، انسانِ مدرن را از خماری و خواب‌آلودگیِ ناشی از مستیِ عمل کشتن خدا بیرون می‌آورد. بر همین اساس است که نیچه به فلسفة هراکلیتوس روی می‌آورد و مفاهیم « بازی آتش باخود » و « جاودانگیِ این بازی» را در بُعد و وضعیتی جدید در «مراحل سه گانه» و «بازگشت جاودانه» جای می‌دهد.

از نظر نیچه، انسان مدرن بدون غایت اخلاقی ـ هستی شناختی در جهان پرسه می‌زند. او به محض آنکه اقدام به کشتن خدا می‌کند، همزمان غایت‌مندیِ هستی شناختی‌اش را هم از خود می‌گیرد. و به موجودی بی‌بنیان و بدون غایت تبدیل می‌شود. او نه می‌تواند به لحاظ اخلاقی ـ هستی شناختی بنیانی برای خود دست و پا کند و نه غایتی؛ به قول خودش با کشتن خدا همه چیز مجاز می‌شود. و ابرمرد کسی است که بر اساس این بی‌بنیانی و بی‌غایتی، الواح اخلاقی قدیم را می‌شکند و اخلاق جدید مبتنی بر وضعیت جدید می‌آفریند. اما اخلاقی که به هیچ وجه مواجه‌ای با هیچ نوع رویکرد غایت شناسانه ندارد. شاید به این دلیل که در پس هر نوع اندیشة غایت‌گرا، نوعی اندیشة دینی نشسته است؛ در حالیکه انسانِ مدرن خدا را به عنوان بنیانی‌ترین وضعیت غایت‌گرایی کشته است. بهر حال در این لحظه است که اندیشة هراکلیتوسی وارد فلسفه نیچه می‌شود: انسانی که به لحاظ هستی‌شناسی از هیچ بنیاد اخلاقی برخوردار نیست و نیز هیچ غایتی ندارد، انسانی است که در شدنِ مکرر جهان، همراه با زمین بازگشتی جاودانه دارد. از نظر نیچه ابرمرد کسی است که با وجود آفریدن ارزش‌های زمینی‌اش درجهان، به این بازیِ معصومانة خلقت و پیدایش که هیچ منظوری اخلاقی یا هدفی َربانی ندارد(ص54) ، پاسخی آری دهد. پاسخی که فقط از عهدة فردی برمی‌آید که از روحی کودکانه(خلاق، اهل بازی و بازیگوشی و فارغ از کینه نسبت به وضعیت بی‌غایتیِ خود) برخوردار باشد. نیچه، درکتاب«چنین گفت زرتشت»، از جانب زرتشتِ تعلیم دهندة راه ابرمرد می‌گوید:«بلی. برای بازیِ خلقت، ای برادران، وجود یک بله‌گوی مقدس ضروریست».

باری، صرف‌نظر از هگل ونیچه، هایدگر نیز در فلسفة خود از «شدنِ» هراکلیتوس بهره گرفته است. برای کسانی که از شدن در مضمون بازگشت جاودانه نیچه‌ای، چندان دل خوشی ندارند ویا از شدنِ غایتگرایانة هگلی روی برمی‌گردانند، شاید شدنِ هایدگری در مقام تفسیریِ وجود‌شناختی تحمل پذیرتر باشد.

به طور اجمال باید گفت، هایدگر که خود را هستی شناس و نه فیلسوف وجودی می‌داند برای بررسی هستی لازم می‌داند تا دروهلة نخست به تفسیر وجود انسان دست زند. وجودی که همواره دریافتی تنگاتنگ و تفکیک ناپذیر از هستیِ خود و جهانی که در آن زندگی می‌کند، دارد. از اینرو هایدگر ترجیح می‌دهد به جای واژة انسان از واژة «دازاین» (در ـ جا ـ هستن) که در برگیرندة وضعیت وجودی انسان در جهان، به لحاظ هستی‌شناسی است، استفاده کند. او معتقد است دازاین، باشنده‌ای است سراسر امکانی؛ «امکان»، برای هایدگر مفهومی فراتر از حیطة پیشامد‌های احتمالی دارد. و منظور او از امکانی بودنِ دازاین آن است که ساحت جهان به صورت امکاناتِ رو به آینده در برابر او ظاهر می‌شوند. بنابراین دازاین از طریقِ امکانات وجودی‌اش‌، به آنچه که در یک وضعیت و موقعیتی که همواره رو به آینده گشوده است، تبدیل می‌شود. در همینجا ما با نخستین کاربرد «شدن» هراکلیتوس که هایدگر آنرا به طرزی شگفت‌انگیز به تصرف خود درآورده مواجه می‌شویم. اوهمچنین معتقد است که در این وضعیتهای امکانی، دازاین احساس افکنده‌شدگی دارد. به بیانی، وی این احساس را دارد که به درون موقعیتی ناشناخته، پرتاب می‌شود. در این لحظه است که شدنِ به تصرف درآمدة هراکلیتوسی یکبار دیگر وارد عمل می‌شود؛ چرا که هایدگر معتقد است به موازات احساس افکنده شدگی، دازاین با برون افکندنِ خویش، در موقعیت جدید تلاش می‌کند تا ضمن بکارگیریِ عملی امکان‌های موجود در آن (برای شناسایی و فهمیدن‌اش) ، خود را به مثابه یک پروژه متحقق سازد و بدین ترتیب چیزی بیشتر از آنی می‌شود که پیشتر بوده. از اینروست که هایدگر به زبان هراکلیتوسی، دازاین را باشنده‌ای در راه شدن می‌داند و اعتقادی به هستیِ کامل دازاین ندارد. چرا که از نظر هایدگر در اندیشة امکان و فرافکنی(برون افکندگی)، دازاین بر خلاف یک شیء ماهیتی ثابت و از پیش تعیین شده ندارد تا بتوان آنرا با اطمینان خاطر از تغییر نیافتن‌اش تعریف کرد. هایدگر حتا بر خلاف نگاه متعارف، از آنجا که تاریخ را در رابطة مستقیم با خصلت امکانیِ دازاین می‌بیند، آنرا نه در ارتباط با گذشته بلکه معطوف به«آینده» می‌داند. آینده‌ای که فعلِ شدن‌اش از طریق «پیکار دائمی برای گشوده نگه داشتن وجودهای گذشته در برابر آینده» صورت می‌گیرد. (ری، جاناتان، 1385، هایدگر و هستی و زمان).

نیچه می‌گوید: «هراکلیتوس در واقع کسی است که پرده را برای نمایش بزرگترین درام‌ها کنار زده است»(ص64). آیا این درام توسط فلسفة هایدگر به نمایش در نیامده است؟! اما بر خلاف تصور نیچه نه برای درشت نمایی از «قانون حاکم بر شدن»؛ چیزی که به اعتقاد نیچه سازنده اصل ضرورت است و افزون بر گفتة وی، بنیان متافیزیک مدرنیته را شکل می‌دهد؛ بلکه برای به نمایش‌درآوردن وضعیت بی‌بنیانی و بی‌غایتی وجود. چیزی که از قضا با اعلام مرگ خدا از سوی خودِ نیچه، چرخشی نوین به توسط هایدگر در هستی‌شناختیِ انسان مدرن به وجود آورد و در وضعیتی نهیلیستی رو در روی شدنِ از سر ضرورت مدرنیته نشست.

باری، آنکس که در برابر «شدنِ» هراکلیتوس می‌ایستد، پارمنیدسِ متأخر است. او در دوران پسینِ فکری خود بر آن می‌شود تا به یقینی پایدار برای هستی دست یابد که از تزلزل هرگونه تغییر و دگرگونیِ متصل به نیستی در امان باشد. او که همچون هراکلیتوس در جستجوی ماهیت هستی است، بر خلاف وی آنرا در وضعیت «بودنِ محض» تعبیر می‌کند. از نظر وی شدنی که هراکلیتوس بر آن متکی بود، معنایی به جز هم‌خانگی عدم با وجود نمی‌تواند داشته باشد: تناقضی که هستی آنرا بر نمی‌تابد. وی مقصر برپاییِ چنین تناقضی را حواس بشری می‌داند (ص76). حواسِ خطاکاری که بر واقعیت تغییر و دگرگونی جهان شهادت می‌دهد. و بدین ترتیب پارمنیدس با روش کاملاً خاص و شگفت‌انگیز خویش، مقام نخستین انکارکنندة حواس و نفی جهان تجربی در فلسفة غرب را به خود اختصاص می‌دهد.

به اعتقاد وی،«هستی، هستی است»(ص74). و هستی همواره بوده، هست و خواهد بود.«فنا شدن هم همانقدر غیر ممکن است که پیدایش یافتن»(ص75). از نظر وی دستیابی به چنین استدلالی تنها از راه «اندیشیدن» بدست می‌آید. او محتوای اندیشه را فراسوی ادراکات حسی می‌بیند: افزوده‌ای از جایی دیگر، یقیناً از خود هستی؛ چرا که پارمنیدس معتقد است،«هستی و اندیشیدن همانندند» (ص80). و بدین صورت، وی با قربانی کردن حواسِ متکی بر شدنِ جهان عینی، و دو پاره کردن ذهن به دو موقعیت کاملاً از هم مجزا(ص76)، به یقینِ هستی به مثابه بودن محض دست می‌یابد. نیچه دراینباره می‌گوید: «او خود نیروی عقلانی را به انهدام کشاند و آدمی را تشویق کرد که به قبول آن وجه تمایز کاملاً غلط بین"روح" و "جسم" تن دردهد، وجه تمایزی که به خصوص از زمان افلاطون به این طرف، چونان نفرینی دامنگیر فلسفه شده است»(همانجا). با این همه، نیچه از این قدرت تشخیص برخوردار است که فلسفة پارمنیدس را علارغم روی‌گردانی‌اش از جهان عینی ـ تجربی، نه در کنار فلسفه‌های هندی جای دهد، و نه منشأیی مذهبی ـ اخلاقی برای آن بیابد. «گریز پارمنیدسی، همان فراری از جهان نبود که به نظر فیلسوفان هند رسیده بود،... آنچه در فلسفة این دورة وی شگفت انگیز می‌نماید، تهی بودن آن از رایحه، رنگ و روح و شکل است و اصلاً خون، جنبة مذهبی و گرمای اخلاقی ندارد»(صص79، 80).

وانگهی از نگاه نیچه پوشیده نیست که پارمنیدس با وجود انشقاقی که در دستگاه ذهنی ایجاد کرد، با مسدود کردن هرگونه پژوهشی در جهانِ مادی ـ عینی از راه بی‌اعتبار کردن دریافتهای حسی(ص77)، جهد لازم را در ارائه توجیهی مستحکم از سوی مخالفان خود دربارة پیدایش، حرکت و فنا به وجود آورد. اکنون پاسخهای تالس و یا هراکلیتوس به مسئلة اصلِ نخستین و ماهیتِ هستی، از آنجا که استدلالی موجه نداشت، دلبخواهی به شمار می‌آمدند (صص89 ، 90) .

اما شاید بد نباشد به تحلیل نیچه این نکته را هم اضافه کنیم که فلسفة یونانی با پارمنیدس تمامی شادابی و این جهانی بودن‌اش را از دست می‌دهد و قدم به اندیشه ورزی‌های پیچیده و انتزاعی می‌گذارد. از این بالاتر که با او آشکارگی هستی به جای آنکه دیده شود، اندیشه می‌شود! خط بطلانی که او بر جهان مادی، شدن و حرکت می‌کشد چنان قوی است که آناکساگوراس را با تمامی منزه طلبیِ علمی‌اش وامی‌دارد تا در رویارویی با وی، برای اعاده حیثیت از جهان عینی ـ مادی و حواس پنجگانه، ضمن دست و پا کردن تعدد گوهرها، در نهایت به «نوس»ی از جنس اندیشه تن دهد که فراتر از هر گوهر مادی قرار می‌گیرد. همان نوس یا گوهر عقلِ قائم به ذاتی که در همان لحظه‌ای که بدون هر گونه علت و هدفی ذاتیِ ارادة حرکت می‌کند(ص123)، گوهرهای مادی را به طور مکانیکی به حرکت در می‌آورد. جنبشی از جنس عقل با سرآغازی اختیاری و ارادی که مکانیسم جهانِ هستی را با تمامی دگرگونی‌های عینی و مادی آن به وجود می‌آورد(ص 90-101).

آناکساگوراس، آخرین فیلسوف دوران باستان است که نیچه در کتاب خود بدان پرداخته است. هرچند که هنگام بحث از وی یادی هم از اندیشة دموکریتوس می‌کند. اما اینکه چرا نیچه به طور مستقیم و مستقل فلسفة دموکریتوس را مورد بررسی قرار نمی‌دهد، شاید به دلیل بنیان تماماً مادی‌ِ آن باشد که برای نیچه احتمالاً از جذابیت برخوردار نیست؛ آنگونه که فرضاً اندیشة هراکلیتوس برای وی سرشار از جذابیت است. همانگونه که در آغاز گفتیم، نیچه علاقة چندانی به بررسی‌های پژوهشی ـ علمی ندارد. شاید به این دلیل که در چنین حیطه‌هایی یافتن پاسخ، ارزش و اهمیت بیشتری نسبت به اندیشیدن به خود مسئله دارد. به عبارتی، برای نیچه آنچه مهم است خود مسئله است. از اینرو اندیشیدنی را می‌طلبد که حتا آنجا که پاسخی در برابر آن می‌یابد، ذره‌ای از هیبت و عظمت اولیة مسئله که به صورت ابهام جلوه می‌کرد، کاسته نگردد. اما «اتمِ»‌ دموکریتوس و «قوانین تغییرناپذیرِ طبیعتِ» وی، به نظر می‌رسد در جهت رفع تمامی ابهامات بر پا گشته است. و گمان نمی‌رود این چیزی باشد که به مذاق نیچه خوش بیاید.

بهرحال، نیچه‌ای که ترجیح می‌دهد با نگرشی تماماً شاعرانه، اساس پیدایش جهان را «بازی»‌ای معصومانه بپندارد، مسلماً با «هوسِ»‌آناکساگوراس، آمیختگی و خویشاوندی بیشتری دارد تا «قوانین تغییر ناپذیر طبیعتِ» دموکریتوسی؛

 

«آناکساگوراس می‌خواهد به ما بگوید که نظم و کارایی چیزها می‌تواند فقط نتیجة مستقیم یک حرکت سادة مکانیکی باشد. و برای اینکه چنین حرکتی را عرضه کند و برای اینــکه بر جـمود و سکون مرگ‌آسای آغشتگی و شکل نایافتگی غلبه پیدا کند، قبول کرده بودکه عامل و یا عنصری به نام نوس وجود دارد که فقط به خودش وابسته است... حرکتی در جهان به وجود آورده که هنوز هم ادامه دارد... برای آناکساگوراس خصوصیت چنین حرکتی از این رو دارای ارزش است که در به وجود آمدن آن هوسی بیش‌ دخالت نداشته و تحت هیچ فشار و علتی به وجود نیامده است(تاکید از من است صص123،124).»

 

 

 

این مطلب نخست در مجله جهان کتاب شماره212ـ213، آذرـ دی 1385 منتشر و سپس برای تجدید انتشار به سایت انسان شناسی و فرهنگ ارائه شده است.

لینک به دیدگاه

آشنايي كامل با زندگي و انديشه هاي نيچه

 

" ذهن و ادنیشه مسئول به خطا افتادن بشر است. "

 

چكيده

 

او در ۱۵ اکتبر سال ۱۸۴۴ در روکن واقع در لایپزیک پروس به دنیا آمد. این روز مقارن بود با روز تولد فردریش ویلهلم چهارم که پادشاه وقت پروس بود. به یمن این مقارنت، پدر این کودک، که سالها معلم اعضای خاندان سلطنت بود، نام فرزند خود را فردریش ویلهلم گذاشت. نام خانوادگی او نیچه بود. خود او بعدها که بزرگ شد در یکی از کتابهایش گفته:

این مقارنت به هر حال به نفع من بود؛ زیرا در سراسر ایام کودکی روز تولد من با جشنی عمومی همراه بود.

پدر فردریش از کشیشان لوتری بود و اجداد مادری او نیز همگی کشیش بودند. فریدریش نیچه اولین ثمره ازدواج آنها بود. آنها دو فرزند دیگر نیز به دنیا می‌آورند: الیزابت و ژوزف. وقتی نیچه پنج سال داشت، پدرش بر اثر شکستگی جمجمه درگذشت و او به همراه مادر، خواهر، مادربزرگ و دو عمه اش زندگی کرد. این محیط زنانه و دیندارانه بعدها تأثیر عمیقی بر نیچه گذاشت. وی از چهار سالگی شروع به خواندن و نوشتن و در ۱۲ سالگی شروع به سرودن شعر کرد. نیچه در همان محل تولد به تحصیل پرداخت.

او پس از پایان تحصیلاتش در مدرسهٔ پفورتا در دانشگاه بُن به تحصیل در رشته الهیات پرداخت. در عید پاک ۱۸۶۵ تحصیل در رشته الهیات را (در نتیجه از دست دادن ایمانش به مسیحیت) رها می‌کند. نیچه در یکی از آثارش با عنوان «آنارشیست» می‌نویسد: «در حقیقت تنها یک مسیحی واقعی وجود داشته‌است که او نیز بر بالای صلیب کشته شد.». در ۱۷ اوت ۶۵، بن را ترک گفته رهسپار لایپزیگ می‌شود تا تحت نظر ریتشل به مطالعه واژه شناسی بپردازد.او در دانشگاه لایپزیک به فلسفهٔ یونانی آشنا گردید. در پایان اکتبر یا شروع نوامبر یک نسخه از اثر آرتور شوپنهاور با عنوان جهان به مثابه اراده و پنداره و تصور را از یک کتاب فروشی کتابهای دست دوم، بدون نیت قبلی خریداری می‌کند؛ او که تا آن زمان از وجود این کتاب بی خبر بود، به زودی به دوستانش اعلام می‌کند که او یک ‹‹شوپنهاوری›› شده‌است.

در ۲۳ سالگی به خدمت نظام برای جنگ فرانسه و پروس فرا خوانده‌شد، در سرباز خانه به عنوان یک سوار کار ماهر شناخته می‌شود:

‹‹ در اینجا بود که نخستین بار فهمیدم که ارادهٔ زندگی برتر و نیرومند تر در مفهوم ناچیز نبرد برای زندگی نیست، بلکه در اراده جنگ اراده قدرت و اراده مافوق قدرت است!››

در ماه مارس ۱۸۶۸ بدلیل مجروحیت، تربیت نظامیش پایان یافت و درنتیجه به عنوان پرستار در پشت جبهه گماشته شد.

نیچه از بیست و چهار سالگی (یعنی درسال ۱۸۶۹تا۱۸۷۹ بمدت ده سال)به استادی کرسی واژه شناسی Philology کلاسیک در دانشگاه بازل و به عنوان آموزگار زبان یونانی در دبیرستان منصوب می‌شود. در ۲۳ مارس مدرک دکتری را بدون امتحان از جانب دانشگاه لایپزیگ دریافت می‌کند.او در این دوران آشنایی نزدیکی با «جاکوب برک هارت» نویسنده کتاب «تمدن رنسانس در ایتالیا» داشت. او مرید و طرفدار آرتور شوپنهاور فیلسوف شهیر آلمانی بود و با واگنر آهنگساز آلمانی دوستی نزدیک داشت. وی بعدها گوشهٔ انزوا گرفت و از همه دوستانش رویگردان شد.

او در طول دوران تدریس در دانشگاه بازل با واگنر آشنایی داشت. قسمت دوم کتاب تولد تراژدی تا حدی با دنیای موسیقی «واگنر» نیز سروکار دارد. نیچه این آهنگساز را با لقب «مینوتار پیر» می‌خواند. برتراند راسل در «تاریخ فلسفه غرب» در مورد نیچه می‌گوید: «ابرمرد نیچه شباهت بسیاری به زیگفرید (پهلوان افسانه‌ای آلمان) دارد فقط با این تفاوت که او زبان یونانی هم می‌داند.»

با رسیدن به اواخر دهه۱۸۷۰ نیچه به تنویر افکار فرانسه مشتاق شد و این در حالی بود که بسیاری از تفکرات و عقاید او در آلمان جای خود را در میان فیلسوفان و نویسندگان پیدا کرده بود. در سال ۱۸۶۹ نیچه شهروندی «پروسی» خود را ملغی کرد و تا پایان عمرش بی سرزمین ماند. او در حالی که در آلمان، سوئیس و ایتالیا سرگردان بود و در پانسیون زندگی می‌کرد بخش عمده‌ای از آثار معروف خود را آفرید. نیچه به مسیحیت خالص و پاک که به زعم او «در تمام دوران» امکان ظهور دارد احترام فراوان می‌گذارد و با عقاید مذهبی واگنر تضاد شدیدی پیدا کرد.

«لو آندره سالومه» دختر باهوش و خوش طینت یک افسر ارتش روسیه بود که به دردناک ترین عشق نیچه بدل شد. او می‌گوید: «من در مقابل چنین روحی قالب تهی خواهم کرد» و «از کدامین ستاره بر زمین افتادیم تا در اینجا یکدیگر را ملاقات کنیم.»

اینها نخستین جملاتی بود که نیچه در نخستین ملاقاتش با سالومه بر زبان آورد. فریدریش نیچه پس از سالها آمیختن با دنیای فلسفه و بحث و جدال و ناکامی عشقی اش، ده سال پایان عمرش را در جنون محض به سرد برد و چه غم انگیز است در زمانی که آثارش با موفقیتی بزرگ روبه رو شده بودند او آنقدر از سلامت ذهنی بهره نداشت تا آن را به چشم خود ببیند.

فریدریش نیچه پس از سالها آمیختن با دنیای فلسفه و بحث و جدال و ناکامی عشقی اش، ده سال پایان عمرش را در جنون محض به سرد برد و چه غم انگیز است در زمانی که آثارش با موفقیتی بزرگ روبه رو شده بودند او آنقدر از سلامت ذهنی بهره نداشت تا آن را به چشم خود ببیند.

سرانجام در سال ۱۸۷۹ به دلیل ضعف سلامت و سردردهای شدیدش مجبور به استعفا از دانشگاه و رها کردن مسند استادی شد و بالاخره در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ در وایمار و پس از تحمل یکدورهٔ طولانی بیماری باثر سکته مغزی چشم از جهان فرو بست.

 

سرانجام در سال ۱۸۷۹ به دلیل ضعف سلامت و سردردهای شدیدش مجبور به استعفا از دانشگاه و رها کردن مسند استادی شد و بالاخره در ۲۵ اوت سال ۱۹۰۰ در وایمار و پس از تحمل یکدورهٔ طولانی بیماری باثر سکته مغزی چشم از جهان فرو بست

آثار و نوشته هاي نيچه

 

نخستین اثر نیچه، زایش تراژدی، تحلیلی بسیار اصیل از تراژدیهای نکبت‌بار یونان و حاوی بحث معروف نیچه پیرامون آپولون و دیونیزوس است. نیچه مقایسه‌ای را بین روحیه زیاده‌طلبی، حرکات جنون‌آمیز و ددمنشی بی‌پروای دیونیزوس و خویشتنداری، نظم و هماهنگی آپولون به عمل آورده و یادآور می‌شود که در نمایش نکبت‌بار یونان، بی‌نظمی دیونیزوسِ قدرتمند، با صفات آپولون به طرز شگفت‌انگیزی درهم می‌آمیزد، سر و سامان می‌یابد و پابرجا می‌شود. بین سالهای 1873 و 1876، نیچه چهار مقاله تحت عنوان تأملات نابهنگام (5)، و بین سالهای 1878 و 1886 پنج کتاب را که عموماً به سبک جملات کوتاه است، به چاپ رسانید. آخرین کتاب از پنج کتاب مزبور، چنین گفت زرتشت نام دارد که اینک به عنوان شاهکار او به شمار می‌آید؛ هرچند که به لحاظ توجیه مستمر فلسفی، ضعیف است. آن سوی خیر و شر، در سال 1886 منتشر شد. در این اثر، از سبک موجزنویسی پیروی شده، صرفنظر از شعری که در انتهای آن آمده است و تمامی علایق فلسفی نیچه را در بر می‌گیرد. سپس در سال 1878، به سوی تبارشناسی اخلاق و در سال 1888 پنج کتاب موجز دیگر او به چاپ رسید. نیچه همچنین یک نقد ادبی بدبینانه به نام اینک انسان (6)، درباره آثار خویش نوشت، و این اثر در سال 1908 توسط خواهرش ارائه شد. آخرین اثری که نیچه آن را به پایان رسانید، "نیچه در برابر واگنر" بود، اثری موجز که در آن، بالاخره نیچه ارتباطش را با ریشارد واگنر کاملاً قطع کرد. سایر نوشتارهای او توسط خواهرش جمع‌آوری و ویرایش شدند، اما درباره میزان تغییراتی که خواهرش در آنها داده است، به سختی می‌توان داوری کرد.

نظریه نیچه درباره "ابر انسان" بر بسیاری از آثار او سایه می‌افکند. برداشت او از شخصیت "ابر انسان"، که ممکن است زن یا مرد باشد، اصولاً شامل کسی نیست که به لحاظ تربیتو بزرگواری بر دیگران برتر است، بلکه کسی است که رویاروی تمامی خطرها و بدبختیهای احتمالی زندگی قرار می‌گیرد و باز هم زندگی شادمانه‌ای را پی می‌گیرد. نیچه هوادار انضباط فردی شدید و پذیرش داوطلبانه رنج برای به کارگیری اراده معطوف به قدرت است که قادر به چیره شدن بر ابتذال سلطه‌پذیری است که ویژگی حیات اکثر انسان‌ها را تشکیل می‌دهد. در دنیای نیچه «خدا مرده است» و برای آنچه که بشر می‌تواند به تنهایی به دست آورد، هیچ مرزی وجود ندارد. اندرز نیچه این است که انسان باید والاترین آرمانهایش را دنبال کرده و هرلحظه به آنها عمل کند، چرا که آنچه شخص اینک انجام می‌دهد بازگشتی مکرر در سراسر ابدیت خواهد داشت. نثر تابناک و توانمند سبک و سیاق نیچه، شاید علت اصلی شهرت و آوازه‌اش باشد. جملات کوتاه او از قوت شاعرانه‌ای برخوردار است و خواننده را به تفکر درباره آنها وامی‌دارد و نیرویی حیاتی دارد که حضور طبیعی آن را در صفحات آثارش می‌توان تقریباً مشاهده کرد. نیچه را فیلسوف فیلسوفان و نیز فیلسوف غیرفیلسوف نامیده‌اند. نفوذ او در ادبیات اروپایی، اعم از نظم و نثر، ژرف بوده و فیلسوفان متعددی درباره او آثاری را تألیف کرده‌اند. و مهمترين كتاب هاي وي به شرح زير است:

• زایش تراژدی

• انسانی بیش از حد انسانی

• آواره و سایه‌اش

• سپیده‌دم

• حکمت شادان

• فراسوی نیک و بد

• تبارشناسی اخلاق

• غروب بُتان یا فلسفیدن با پتک

• چنین گفت زرتشت (کتابی برای همه و هیچ کس)

• دَجّال (ضد مسیح)

• اینک انسان (به لاتین: Ecce Homo)

• ارادهٔ معطوف به قدرت

آثار نیچه در زمان حیاتش و پس از آن تأثیرات بسیار جدی بر جنبشهای فلسفی، ادبی، فرهنگی و سیاسی قرن بیستم گذاشت. آثار مکتوب و منتشر شده نیچه نشان می‌دهد که حیات خلاق او بین سالهای ۱۸۷۲ تا ۱۸۸۸ بوده‌است. نیچه، شوریده سری است که در شوریدگی و آفرینشگری اش بی مانند است. خطا نیست، اگر گفته شود نیچه چونان سقراط به زایش و زایندگی اشتیاق وافر داشت، چون نیچه بیش از آن که به تولید اندیشه یا ایده پردازی بپردازد، در پی آن بود که اندیشیدن را مورد توجه قرار دهد. از این رو است که اگر فلسفه از نگاه نیچه تعریف شود چیزی نخواهد بود مگر این که «فلسفه عبارت است از آفریدن ارزشهای نو».

نگاه نیچه به هرچه هست، تازه‌است. قضاوتی که او درباره جهان می‌کند و آن را به پرسش می‌گیرد، داوری متفاوتی است وی می‌گوید: «جهان چیزی جز آنچه هست نیست، و دنیای حقیقی، دروغی بیش نیست»؛ به دیگر سخن، جهانی در پساپشت این جهان وجود ندارد.

یک وجه بنیادی کار نیچه نقد فرهنگ است. نقد فرهنگ ، شرح و پرده برداشتن از آموزه‌های اخلاقی، ساختارهای سیاسی، هنر، زیباشناسی و... است و نقد فلسفی فرهنگ، حمله یا دفاع در برابر باورهای یک یا چند اجتماع است. نیچه به انحطاط فرهنگی عصر خود نظر داشته‌است و نمود انحطاط فرهنگی را بی ارزش شدن برترین ارزشها می‌داند. او چنین نمودی از انحطاط فرهنگی را نهیلیسم می‌نامد. نیچه در کتاب «دانش شاد»، «حکمت شادان»، چگونگی انحطاط فرهنگی را در قالب داستان مرد دیوانه‌ای بیان می‌کند. به نظر نیچه هنر در مقابل حقیقت قرار دارد؛ زیرا او می‌پندارد که در طول تاریخ، دروغ، حقیقت نامیده شده‌است. لذا حقیقت به انسان زیان می‌رساند. اساساً همواره زندگی پیش پای حقیقت ذبح شده‌است. اگرچه نیچه حقیقت را افسون و افسانه می‌داند؛ اما آن را برای زندگی، که عین سیلان است و به خودی خود از هر گونه ثباتی عاری است، لازم و ضروری می‌داند.

به نظر نیچه نگاه زیبایی شناختی در مقابل نگاه عقلانی قرار دارد؛ زیرا در نگاه عقلانی ما به عنوان فاعل شناسانده در بیرون جهان قرار می‌گیریم؛ اما در نگاه زیبایی شناختی ما با شفاف ترین شکل اراده روبه رو هستیم؛ البته تلقی نیچه از حقیقت همچنان در محدوده متافیزیکی از حقیقت به مثابه مطابقه، قرار دارد؛ به همین دلیل او حقیقت را کذب می‌انگارد.

هدف «بر ضد دجال» نشان دادن تعلق مسیح به مسیحیت نوظهور است. یعنی درست بر خلاف آن چیزی که عده‌ای فکر می‌کنند هدف رابطه مسیح با زهد مسیحی و پروتستانتیسم نوظهور نیست. یکی از مسائل محوری در کتاب بر ضد دجال موضوع تقلید از مسیح و پیش داوری درباره اوست. این بحث نشان می‌دهد مسیحیت ناصره چه مقدار با مسیحیت جدید شهر رم تفاوت دارد. بحث پیش داوری در آثار نیچه مسأله مهمی است؛ زیرا نشان می‌دهد آنچه درباره معاد در مسیحیت بیان شده ناشی از عدم توانایی آنان برای حل مشکلات این جهانی است. در چارچوب روانشناسی نیچه، توانایی و آزادی، ناشی از ضعف و قدرت روح است. نیچه با موقعیتی بالاتر از سطح بشر سعی دارد، درباره مفاهیم مسیحیت شک و تردید ایجاد کند تا بتواند بنیادهای آن را از بین ببرد، بنابراین موضوع دیگری که برای او اهمیت می‌ِیابد «شک و یقین» است. این موضوع برای نیچه تا آنجا اهمیت دارد که او مقاله‌ای به نام «حقیقت و دروغ» می‌نویسد و در آن از معرفت، حدود و ویژگیهای آن یاد می‌کند. از این منظر او به موضوع هنر نیز توجه می‌کند.

«چنین گفت زرتشت» نیچه خط سوم تفکر او را شکل می‌دهد. این کتاب بیان تعالیم و آموزه‌های زرتشت نیست، بلکه تلاش نیچه در راستای کشف بیانیه‌های جدید، برای کنش و سخن گفتن است. نیچه می‌دانست هر گونه تقابل انتزاعی میان جهان ظاهری و جهان حقیقی، نهایتاً در ذهنی گرایی ریشه دارد و این «سوژه» یا فاعل شناسا(subject) است که زمینه را برای بروز «ابژه» یا جهان عینی(Object) فراهم می‌کند، بنابراین هیچگاه نقش خود را به عنوان سوژه در بازآفرینی آثارش انکار نکرد.

 

اندیشه های نیچه

 

نیچه در کتابش فراسوی نیک و بد مطرح می کند که باید از دگم گرایی ها در اندیشه فلسفی دوری کرد. او حقیقت گرایی مطلق افلاطون را زیر سئوال می برد و جستجوی خیر و حقیقت مطلق را باطل می داند. وی می گوید که برای بشر بنیادی تر از بررسی حقیقت جستجوی ارزش آن بوده است و متافیزیسین ها همگی به دنبال ارزش گذاری مفاهیم متضاد بوده اند. نیچه می گوید که باید در تضادهای دوگانه شک کرد. نیز می گوید از کجا معلوم که این تضادهای دوگانه اصلا وابسته به هم و یکی نباشند؟ در فلسفه معین ارزشی بیشتر از نامعین دارد همان طور که ارزش نمود کمتر از حقیقت است. اگر چه نیچه مطرح می کند که چه بسا این ارزش گذاری ها اشتباه و ظاهربینانه است. از نظر وی نادرستی یک حکم باعث نمی شود که آن حکم را رد کنیم. او احکام نادرست را برای زندگی بشری ضروری می انگارد و رد کردن آنها را به معنای رد کردن زندگی می داند. از نظر او فلسفه فراسوی نیک و بد ضروری ست.

نیچه مخالف عرفاست و نظر آنان را مبنی بر قرار دادن شهود به عنوان مبنای جستجوی درونی باطل می داند. او همچنین معتقد است که کسانی که به شهود دلایل منطقی را متصل می کنند راه به خطا رفته اند. از نظر او بشر به دلیل خواست قدرت به دنبال شناخت است نه به دلیل تشنگی عقل ناب. نیچه از کانت و اسپینوزا که در پی یافتن مبانی اخلاقی برای فلسفه خود بوده اند انتقاد می کند و تلئولوژی یا غایت انگاری اسپینوزا را باطل می داند. وی می گوید که نمی توان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا او طبیعت را بی رحم می داند و معتقد است اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد و او از رواقیون که در اخلاق سختگیر بودند و می گفتند که باید زندگی با طبیعت سازگار باشد انتقاد می کند. نیچه می گوید که غرور و فریب رواقیون دلیل علاقه آنها به اخلاق و آمیختن آن با طبیعت است. زیرا تفکر رواقی درواقع نوعی استبداد راندن بر خویشتن است و چون فرد جزئی از طبیعت است پس طبیعت نیز استبداد را بر او حاکم می کند.

از نظر نیچه فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است. پس از نظر وی فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین. او معتقد است که باید بیش از خواست حقیقت جستجو کنیم. نیچه مسیحیت و متافیزیک را نیهیلیسم یا انکار زندگی و جهان گذران به نام حقایق جاویدان و ثابت می داند زیرا خشک مذهبان به دنبال هیچ مطمئن هستند تا چیز نامطمئن.

نیچه در انتقاد از فلسفه کانت معتقد است که او در یافتن حکم تالیفی ماتقدم نیز اشتباه کرده است و این حکم را نمی توان یک قوه تازه بشری دانست اگرچه کانت به یافتن آن مغرور بود. او به جای این پرسش کانت که "احکام تالیفی ماتقدم چکونه ممکن هستند؟" این سئوال را که "چرا اصلا باید باور به این نوع احکام ضروری ست؟" لازم برای پاسخ دادن می داند. نیچه این احکام را نادرست می داند. او کانت را به دلیل جستجوی قوه اخلاقی برای بشر شایسته انتقاد می داند. همچنین شلینگ را به دلیل شهود عقلی نامیدن قوه حسی آدمی جهت راضی کردن دینداران استهزا می کند. نیچه این رمانتیسم را عامل فریب روح آلمانی می داند و می گوید که باید بر فریب حواس خود پیروز شویم همان طور که کوپرنیک حرکت زمین را ثابت کرد با وجود آن که به حواس ما درنمی آید. نیچه نیاز آدمی به متافیزیک را باطل می داند. او ابدی و بخش ناپذیر بودن روح را که طبق اندیشه مسیحی ست به تمسخر می گیرد اگرچه علم به جای روح ذهن و عاطفه را جایگزین کرده است. از نظر نیچه علم جهان را توضیح نمی دهد بلکه تفسیر می کند و در واقع معنایی برای وجود نباید در نظر گرفت.

نیچه از دکارت و شوپنهاور هم انتقاد می کند. او اطمینان "من فکر می کنم" دکارتی و نیز خرافه "من اراده می کنم" شوپنهاوری را باطل می داند. من به عنوان فاعل و اندیشیدن به عنوان فعل هر دو مورد شک هستند و نمی توان قطعیتی درباره شان صادر کرد. درباره اراده نیچه توجه ما را به این نکات معطوف می کند که اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد. از نظر نیچه علت و معلول را بشر جعل کرده است و اشیاء فی نفسه معلول نیستند بلکه مفاهیمی مانند علت تقابل اجبار قانون انگیزه آزادی را ما جعل کرده ایم. وی همچنین معتقد است که قدرت خواهی بشر و نه میل به شناخت اولین عامل برای گرایش او به فلسفه بوده است.

نیچه می گوید که بشر برای فرار از خدا طبیعت را عامل همه چیز می داند و قانونی در طبیعت در کار نیست بلکه پدیده های طبیعی به دلیل قدرت به وجود می آیند. نیچه بشر را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه می بیند. او از فلاسفه می خواهد که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد. پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم. نیچه ما را به کنار نهادن این پیشداوری دعوت می کند و برگذشتن از اخلاق را توصیه می کند زیرا از نظر او ارزش یک عمل ربطی به نیت آن ندارد. زیرا نیت به خودی خود معنایی ندارد و ارزش دادن به آن یک پیش داوری ست. او همچنین احساسی را که به لذت بینجامد نکوهش می کند و می گوید که باور داشتن به یک عقیده یا واقعیت به دلیل لذت داشتن آن است نه حقیقت داشتن آن. نیچه ذهن و ادنیشه را مسئول به خطا افتادن بشر می داند و این جهان را اشتباه می داند. او ما را به گذشتن از ارزش گذاری های اخلاقی دعوت می کند زیرا معتقد است که باید ورای این ارزش گذاری ها زندگی کرد. او می گوید که باید اخلاق را بدون این ارزش گذاری ها یعنی بدون پیش داوری بررسی کرد. همچنین می گوید که فیلسوف باید از ایمان به زبان فراتر رود زیرا مفاهیم در چارچوب زبان اسیر می شوند و نمی توان آنها را کاملا با زبان توضیح داد.

نیچه جهان را بر اساس خواست قدرت می داند. او سخت ترین و خطرناک ترین آزمون را دور کردن خود از همه وابستگیها می داند. او می گوید که فلسفه ای که ادعا کند حقیقت برای همه است جزمی میشود. خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند. نیچه حتی جذب شدن افراد به یک فرد زاهد را به دلیل خواست قدرت در آنها می داند. قدرتی که ضدیت آنها با طبیعت را سبب می شود تا طبیعت وجودشان را نادیده بگیرند. نیچه مفاهیمی مانند خدا و گناه را بازیچه های کودکانه برای بشر می داند. او عبادت دینی را نتیجه بیکاری و فراغت آدمی می داند و می گوید که کسانی که بدون دین زندگی می کنند افرادی پرکار هستند که وقتی برای عبادات دینی ندارند ولی نسبت به آن بی تفاوتند و اگر از آنها بخواهند آن را انجام می دهند. نیچه خداگرایی انسان را نشانه ترس او از دست یافتن به حقیقت و گرایش او به تحریف معنای زندگی می داند. از نظر نیچه دین برای فرانروایان وسیله رسیدن به قدرت است. دین به فرمانبران انگیزه و وسوسه قدرت طلبی در آینده و به مردم عادی احساس آسایش و رضایت از زندگی را می دهد. نیچه می گوید که دین برای پرستاری کردن از آدمی و پایان دادن به رنج های او آمده ولی بر رنج هایش می افزاید! و آنچه را که باید نابود شود را نگه داشته و سبب پست شدن آدمی شده است طوری که بیمارگونه احساس عذاب وجدان می کند.

نیچه نتیجه عشق به یک نفر را به زیان دیگران می داند و نتیجه می گیرد که عشق به خدا هم چون عشق به یک نفر است به زیان دیگران تمام می شود. وی همچنین می گوید که آنچه آدمی را والا می کند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها. او می گوید که کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد! و کسی که خود را خوار بشمارد به عنوان خوارشمارنده باز هم خود را بزرگ خواهد دانست. او حقیقت را به دریا تشبیه می کند که چون نمک آب دریا زیاد است تشنگی را رفع نمی کند. اگر حقیقت آدمی تحریف شود مثل آب شور دریا خواهد بود که تشنگی اش را رفع نخواهد کرد. انسان نمی تواند از غرایز خود فرار کند. وقتی از خطر جانی دور شود دوباره به غرایزش برمی گردد. کسی که دلش را به بند بکشد جانش را آزاد کرده است. گاهی ظواهر انسان را فریب می دهد مثلا سردی بیش از حد و یخ زدگی می تواند انگشت را بسوزاند و سوزان به نظر آید! آدمی که از بی اخلاقی اش شرمگین است در نهایت از اخلاق خودش هم شرمگین خواهد بود. از نظر نیچه مردان بزرگ فقط آرمان های خود را نمایش داده اند. خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز. هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم. کسیکه بخواهد به سمت معرفت برود از خدا فاصله می گیرد. استعداد آدمی را می پوشاند و وقتی استعدادش کاهش یافت آنچه هست نمایان می شود. کسی که آرمان نداشته باشد کمتر لاابالی ست تا کسی که راه رسیدن به آرمانش را نمی داند. آدمی به خاطر نیاز به مراقبت و کمک دیگران با آنها ارتباط برقرارمی کند. نسبت به فرد پایین تر از خود نفرت نداریم بلکه نسبت به فرد برابر با خود یا بهتر از خود.

نیچه معتقد است که فلاسفه تا قبل از او اخلاق را نشکافته اند بلکه برایش حجت آورده اند و آنچه گفته اند فقط بر مبنای تجربه محدود خودشان بوده است. هر اخلاقی درباره آفریننده اش است که یا می خواهد خود را پنهان کند یا برتر نشان دهد یا از دیگران انتقام بگیرد. هر دستگاه اخلاقی تحت سیطره جبر است و همه از قوانین تو در توی سخت فرمان می برند. هر اخلاق و دستور اخلاقی طبیعت بردگی و حماقت را پرورش می دهد زیرا روح را با انضباط تحمیلی خود خفه و نابود می کند. از نظر نیچه اخلاق افلاطونی که همه چیزهای سقراطی را جستجو و تبلیغ می کند بی پایان و ناممکن است. زیرا سقراط مساله قدیمی ایمان و دانش یا به عبارت دیگر غریزه و عقل را برای اخلاق اینطور مطرح کرده بود که نمی توان غرایز را رها کرد و عقل مجبور است از غرایز پیروی کند و به کمک آنها بیاید. افلاطون این هر دو را با هم پیوند داد تا به سوی یک خدف یعنی به سوی خیر و خدا حرکت کنند. اگرچه دکارت فقط عقل را در نظر گرفت و چون عقل وسیله است پس نظر دکارت سطحی بود.

نیچه می گوید که ابتدای تاریخ هر دانشی ایجاد ایمان و دوری از بدگمانی بوده است و چون حواس ما دیر یاد می گیرند بنابراین خطا می کنند. به عنوان مثال برای گوش های ما شنیدن صداهای آشنا خوشایند است اما شنیدن صداهای ناآشنا جالب نیست. چشمان ما هم بیشتر کلمات یک کتاب را ندیده رد می کنند. قیافه افراد را آن طور که ما دلمان می خواهد می بینیم. ما به دروغ عادت کرده ایم و به عبارتی به هنر!

نیچه تعریف می کند که در روم قدیم ترحم به دیگری از اخلاق نبود بلکه ماورای اخلاق بود. او در جامعه اروپای عصر خود دو عامل ترس و ترحم را می بیند که شکل دهنده آن روز اروپا بود. سوسیالیسم و ادعای جامعه آزاد در نظر نیچه یک گرایش بیمارگونه است که مردم را با ضعف روحی بار می آورد و ترحم را در آنها برمی انگیزد. چنین جامعه ای از نظر او رو به تباهی ست و فیلسوفان آینده باید چاره ای برای آن پیدا کنند.

لینک به دیدگاه

نیچه می گوید که علم که زمانی زیردست خداشناسی بود اکنون ادعای برتری بر فلسفه را دارد و مردم در دوره او به دلیل اشتباهات یک فیلسوف از فلسفه رویگردان می شوند. او معتقد است که فیلسوف باید خطر کند و بی پروا زندگی کند اگرچه این نوع زندگی را دیگران نپسندند. او مرد علم را بی تفاوت نسبت به زندگی خودش می داند زیرا غرق در دنیای عینیات است. یک دانشمند حتی برای عشق زمینی هم وقت ندارد! او نه رهبر است نه فرمانبردار. او کمال بخش نیست. سرآغاز هم نیست. او فردی بی خویشتن است.

از نظر نیچه شک آوران به دنبال نه یا آری نیستند. آنها از هر قطعیتی گریزانند. نیچه شک آوری را نتیجه وضعیتی فیزیولوژیک در اروپا می داند که از آمیزش نژادهای مختلف اروپایی حاصل شده است و افرادی این چنین اراده ندارند و درباره آزادی اراده شک دارند. در نتیجه یک روح بیمار در اروپا رشد کرده است و کشورهای اروپایی برای به دست آوردن اراده جنگ طلب شده اند. او شک آوری جدید را در فلسفه انتقادی کانت یعنی سنجش گری می داند که مثبت است. از نظر وی این شک آوری خاص فیلسوفان آینده است. نیچه می گوید که چنین فیلسوفانی به تجربیاتی دست خواهند زد که از ذوق مردم نرمخو که به مردمسالاری (دموکراسی) گرایش دارند فراتر است. آنها بزرگی افراد را به دلیل زیبایی اثر هنریشان نخواهند پذیرفت و چیزی را که جذب کننده باشد حقیقت نخواهند دانست. یعنی برعکس فیلسوفان عصر خواهند بود که حقیقت یک اثر را بر اساس احساسی که می دهد می پذیرند. با این وجود نیچه می گوید که این افراد سنجش گرانند و خود را فیلسوف نمی دانند بلکه ابزار فیلسوف می دانند. نیچه کانت را یک سنجشگر می داند نه فیلسوف.

نیچه معتقد است که یک فرد برای فیلسوف شدن باید سلسله مراتبی را طی کند و سنجشگر شک آور جزم باور و تاریخگزار باشد و نیز شاعر و جهانگرد و... تا از تجربیاتی که کسب کرده بتواند از عمق به بلندای معانی برود و اینها لازمه فیلسوف شدن است اما شرط لازم آن آفرینش ارزش هاست. نیچه می گوید که فیلسوفان آینده باید زمان را کوتاه کنند و همه حقیقت ها و ارزش های تعریف شده در گذشته را بررسی کنند و ارزش های جدید بیافرینند. آنها فرمانروا و قانونگذار هستند و بایدها را تعیین می کنند که بشر از کجا شروع کند و به کجا برود. خواست حقیقت آنها خواست قدرت است. نیچه وجود این نوع فیلسوفان را لازم می داند. فیلسوف باید به جای دوستدار خردمندی دیوانه ای با پرسش های خطرناک باشد که قصد رفتن راه های نرفته را دارد و از ارزش گذاری های امروزین که ریاکارانه است دوری کند و آرمانش عظمت باشد که همانا قوت اراده است و بشر سست اراده امروز از آن دور است و چه بسا فضیلت هایی که به دلیل فضیلت های جستجو شده بشر امروز در خاک دفن شده است و فیلسوف باید به دنبال پیدا کردنش باشد. چنین کسی سرشار از اراده است. فراسوی نیک و بد و سالار فضایل خود است.او تنهاترین است و عظمتش در همین است یعنی چنان پهناور که پر. فلسفیدن از نظر نیچه دشوار است چون آموزاندنی نیست بلکه به تجربه حاصل می شود.

نیچه درباره فضیلت خود که وجدان نیک می نامد می گوید که از نوع فضیلت نیاکان وی نیست. او رفتار بشر مدرن را متغیر می داند مثل ستارگان که از نور خورشیدهای متعدد رنگ می گیرند. فراسوی نیک و بد ورای ارزش ها نگریستن بشر به وجود خود رسیدن به ابر انسان یا انسان کامل است که به خدا نزدیک تر است تا بشر. دریافت اخلاق مثل یک وضع یعنی اخلاق را نسبی و مربوط به وضع بشری دانستن سبب دلزدگی از آن شده نتیجه درباره دین هم چنین است. کسانی که مردم از آنها به صاحبان اخلاق یاد می کنند اگر ما اشتباهشان را ببینیم از ما به بدی یاد خواهند کرد حتی اگر دوست ما باشند. نیچه روانشناسان را دروغگو و ریاکار معرفی می کند که مردم را با مکر خود سرگرم می کنند. نیچه حکم اخلاق کردن و به این حکم محکوم کردن را مخصوص افراد تنگ جان می داند که برای گشاده جانان در نظر می گیرند تا با صدور این حکم به معنویت برسند. نیچه رابطه بین معنویت و اخلاق آنان را زیر سئوال می برد.

نیچه می گوید که همه به چیزی دلبستگی دارند و افراد والاتر به چیزهای والاتر اما افراد فرومایه فکر می کنند که افراد والاتر به چیزی دلبستگی ندارند و ظاهربینی افراد فرومایه در نظر نیچه از سطحی نگری و ریاکاری آنهاست و برپایه هیچ شناخت اخلاقی نیست. حرف کسانی که می گویند عشق بری از خودخواهی ست برای نیچه خنده دار است زیرا او همه چیز را طبق خواست قدرت می داند. مطلق بودن احکام اخلاقی از دیگر مواردی ست که نیچه با آن مخالف است. او می گوید که آنچه برای یک نفر سزاوار است نمی توان گفت برای فرد دیگر هم سزاوار است. به عنوان مثال انکار نفس و افتادگی سزاوار یک فرمانده نیست و برایش فضیلت محسوب نمی شود. حکم یکسان صادر کردن برای همه از نظر نیچه غیر اخلاقی ست. نیچه درباره ترحم معتقد است که کسانی که در خود احساس حقارت می کنند به دیگران رحم می کنند اما به دلیل غرورشان دم نمی زنند! یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم دردی کنند. از نظر او کسانی که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است.

نیچه بر این عقیده است که آدم های عادی فکر می کنند که آدمهای والا دلبستگی به چیزی ندارند در حالی که اشتباه فکر می کنند! او می گوید که اخلاق ها را باید به صورت سلسله مراتب در نظر گرفت و بینشان درجه بندی قائل شد. نیچه فلسفه اپیکوری لذت را به باد تمسخر می گیرد و اندیشه رنج و لذت را سطحی می داند. او فایده باوری بنتام را زیر سئوال می برد و نیز می گوید که آنچه یک نفر را سزاوار است می تواند سزاوار دیگری نباشد. او می گوید که لذت بیرحمی در دیدن رنج دیگران است اما فردی که بیرحم است این بیرحمی گریبانگیر خودش هم می شود و به خویشتن آزاری می رسد.

از نظر نیچه قدرت روح در از آن خود گرداندن است و احساس رشد به احساس قدرتمندی می رسد. او مرد را خواهان حقیقت می داند اما زن را موجودی سحطی نگر معرفی می کند. نیچه مخالف دموکراسی ست و نتیجه آن را پرورش بردگی و جباری می داند.

او روح آلمانی را دارای تضاد و ناپایداری و بی ثباتی می داند و موسیقی آلمانی را به دو نوع اروپایی و وطنی تقسیم می کند. او نبوغ را بر دو نوع می داند: یا بارور می کند (مثل مرد) یا بارور می شود (مثل زن). نیچه خود را آلمانی خوب نمی داند بلکه اروپایی خوب می داند و از میهن گرایی افراطی آلمانی ها بیزار است. از نظر او انگلیسی ها مردمی سرسخت و جدی هستند در حالی که فرانسوی ها ظریف و رمانتیک اند و آلمانی ها دچار تضاد فکری هستند. نیچه اختلاف طبقاتی را از ضروریات جامعه برای اشتیاق به پرورش حالت های والاتر کمیاب تر دورتر و عامل چیرگی بر نفس می داند. او آغاز همه فرهنگ ها را بربریت می داند. از نظر او تکان خوردن بنیان عواطف یعنی زندگی در اثر آشوب غرایز باعث تباهی می شود. او جامعه را برای جامعه نمی داند بلکه برای هستی بالاتر می داند. اجحاف نکردن و آسیب نرساندن به دیگران برای رسیدن به برابری اصل بنیادی جامعه است ولی خواست نفی زندگی ست چون زندگی بهره کشیدن از دیگران است که ناتوان ترند. زندگی از نظر نیچه خواست قدرت است و بهره کشی به ذات زندگی تعلق دارد و کارکرد بنیادی اورگانیسم است. نتیجه خواست زندگی خواست قدرت است که باعث خواست بهره کشی می شود.

نیچه اخلاق را به دو نوع اخلاق فرمانروایان و اخلاق بردگان یا زیردستان تقسیم می کند. اخلاق فرمانروایان تعیین کننده والا و پست است. او خود انسان والا را معیار ارزش می داند و اوست که ارزش آفرین است نه کردار او. او از زیردستانش دستگیری می کند نه به خاطر دلسوزی و رحم بلکه به خاطر قدرتمندی اش. او ضد از خود گذشتگی و نرمخویی ست و به خاطر خودخواهی اش بالاتر از خود را نمی بیند بلکه پایین تر از خود را می بیند.او به سنت و دیرسالی تعلق دارد. در مقابل چنین اخلاقی اخلاق بردگان است که بدبین هستند و قدرتمندان را محکوم می کنند. آنها برای کشیدن بار زندگی اخلاق شکیبایی رحم و سودمندی را دارند. از نظر آنها هر چه ترس انگیز است شر است. پس فرد بی ضرر و احمق خوب است. فرق بین این دو اخلاق اشتیاق به آزادی و شادی از آن است. نیچه عشق را فریبنده و ویرانگر می داند نه نجات بخش. او می گوید که با رنج عمیق درونی آدمی از دیگران جدا می شود و والا می شود. انسان های آزاده دل شکسته و پر غرور خود را پنهان می کنند. نیچه معتقد است که پاکی نفس جدایی می آورد. او هر امتیازی را وظیفه دانستن و از مسئولیت فروگذار نکردن و آن را به دیگران محول نکردن را از نشانه های والا بودن می داند. آدم های والا کمتر زخم و آسیب می بینند. او می گوید که با دیگران بودن آلودگی می آورد. چهار فضیلتی که نیچه مطرح می کند عبارت است از: دلیری درون بینی همدلی و تنهایی که گرایش به آنها سبب پاکی می شود. از نظر او آنچه والا بودن یک فرد را ثابت می کند کرده های او نیست چون بیخ و بن آنها معلوم نیست و معانی مختلف دارند بلکه ایمان اوست. فرد خلوت نشین می گوید که واقعیت در کتاب های نیست و فیلسوف آن را پنهان می کند. فرد والا از فهمیده شدن توسط دیگران در هراس است نه از بد فهمیده شدن چون می داند که کسانی که او را بفهمند به سرنوشت او یعنی رنج کشیدن در دنیا دچار خواهند.

نيچه و فرديت انساني

مراكز معتبر آكادميك و فكري دنياي امروز ، اتفاق نظر دارند كه در ميان نخبگان و انديشه پردازان بزرگ تاريخ جهان پنچ تن از اهميت و جايگاه ويژه‌اي در شكل دادن به انديشه و معرفت كنوني جهان برخوردارند. ارسطو بعنوان پدر علوم ، منطق ، نجوم ، شعر ، ادبيات ، سياست و زيست شناسي در راس آنها قرار دارد. چهار متفكر و انديشمند ديگر اين ليست پنج نفره به ترتيب عبارتند از: افلاطون ، كانت ، نيچه و ويتگشتاين. شناخت زندگي ، افكار و آثار اين پنج تن اهميت بسزايي براي هر انسان متفكر و انديشمند امروزي دارد. ما در سلسله مقالاتي به زندگي و آموزه‌هاي اين پنج انديشه پرداز بي همتا در تاريخ انديشه سياسي و اجتماعي خواهيم پرداخت.

فردريش نيچه در يك خانواده عميقاً مذهبي به دنيا آمد. پدر و نيز پدر بزرگش كشيش‌هاي پروتستان بودند. پدر نيچه از همان بدو تولد وي وسواس و كوشش زيادي در تربيت ديني فردريش داشت. دوران كودكي و جواني نيچه با تحولات خاصي در زندگي او روبرو نيست. نيچه دوران مدرسه را در يك مدرسه وابسته به كليسا گذراند و در ده سالگي شروع به آموزش موسيقي و سرودن شعر كرد. اما زندگي او بسيار دشوار بود. تنها هنگامي كه ٤ ساله بود ، پدر ٣٦ ساله او چشم از جهان فروبست. اما مادرش كه زني نيك نفس و پرمايه بود نگهداري از او را بعهده گرفت. نيچه سخت كوش و پركار بود و هنگامي كه تحصيلات دانشگاهي خود در رشته فلسفه در دانشگاه باسل را مي‌گذراند ، به دليل استعداد چشمگيرش حتي قبل از آنكه پايان نامه دكتراي خود را به اتمام رساند در سال ١٨٦٩ صاحب كرسي استادي دانشگاه در رشته زبان يوناني گرديد. در آنزمان نيچه تنها ٢٥ سال داشت. اما وضع سلامتي او هيچگاه رضايتبخش نبود. نامه‌هاي متعددي كه از او بجا مانده است ، وجود انواع بيماريها و رنج‌هاي جسمي را گواهي ميدهند. نيچه سالها از شكم درد ، چشم درد و ميگرن رنج مي‌كشيد. به دليل همين بيماريها و بويژه درد شديد چشم سرانجام در سال ١٨٧٩ يعني هنگامي كه تنها ٣٤ ساله بود ، تدريس در دانشگاه را رها كرد. بيماري سرانجام نيچه را مجبور به اقامت در يك استراحتگاه درماني در سوئيس كرد. او همچنين مدت زيادي نزد خواهرش زندگي كرد و مورد مراقبت و پرستاري قرار گرفت. اما در سال ١٨٨٨ به بيماري فراموشي نيز مبتلا گشت و دو سال بعد در سن ٥٦ سالگي درگذشت.

نيچه از سرسخت‌ترين منتقدين تفكر و فلسفه سنت گراست. مهمترين مشخصات آثار و افكار او تيزبيني تحليل گرايانه ، زبان گويا ، شكاكيت عميق نسبت به دين ، قدرت و نيز ترديد جدي در توانايي شناخت علمي انسان است. به عقيده نيچه كوشش انسان در راه شناخت واقعيت قبل از هرچيز از نياز او به نتيجه كار و دستيابي به پايداري ناشي ميشود. لذا انسان در رويكرد جهان شناسي خود در جستجوي ساده كردن و قابل پيش بيني كردن پرسشهاست. نيچه منتقد سرسخت آسان گيري در شناخت و بررسي است. بر اساس چنين دركي است كه نيچه به انتقاد شديد و راديكال از ذهني بودن فلسفه و متافيزيك و دين و فرهنگ مي‌پردازد. او اين باور را پيش مي‌كشد كه هيچ يك از مفاهيم و آموزه‌هاي ديني ، فلسفي و مرامي به خودي خود داراي ارزش مهمي نيستند بلكه اين انسانها هستند كه به آنها ارزش داده و نظام ارزشگذاري را ايجاد كرده‌اند. اين انسانها نيز عملا انگيزه‌اي جز ساده كردن حقيقت و اخلاق و قابل پيش بيني كردن بغرنجي‌ها ندارند. اما نيچه پس از اين انتقادات تند و تيز ، خود در پي ايجاد دستگاه مفهومي تازه‌اي نيست. زيرا نيچه اصولا منتقد «حقيقت‌» و «اخلاق‌» محض است. او همه كوشش خود را صرف افشاه ٴ انگيزه‌هايي مي‌كند كه در پشت ارزشگذاري‌هاي موجود نهفته است. از همين رو نيچه و نگرش انتقادي او همچون كارآمدترين راه گشاي مدرنيته محسوب ميشود. زيرا رويكرد عمومي او با همه زيگزاگها و فراز و نشيب‌ها بطور كلي همواره در جستجوي نقد ارزشهاي از پيش تعيين شده است. او از اين طريق در حقيقت نقش بزرگي در افزايش آگاهي انساني ، تابو شكني و نشان دادن نسبي بودن ارزشهاي بشري و مفهومي ، بازي كرد. تصادفي نيست كه وي را يكي از بزرگترين و موثرترين متفكران شكل دهنده شناخت و معرفت امروزي بشر ميدانند.

آثار مهم نيچه به ترتيب عبارتند از: تولد تراژدي (١٨٧٢)(Die Geburt der Tragoedie) ، انساني ، چنين انساني (١٨٧٣)(Menschliches, Allzumenschliches) ، دانش شاد (١٨٨٢) (Die froehliche Wissenschaft) ، چنين گفت زرتشت (٩١_١٨٨٣)(Also Sprach Zarathustra) ، خواست معطوف به قدرت (١٨٨٦) (Der Wille zur Macht) و سرانجام آخرين اثر كه فشرده زندگي و افكارش مي‌باشد: «اكه هومو‌» (١٨٨٨) (Verket Ecce Homo) «اين است انسان‌» (١٨٨٨) نام دارد.

نيچه زندگي پر درد و رنج و پيكار ستودني اش در راه غلبه بر «دشمن دروني‌» و نيروهاي تباه كننده زندگي اش را «اين است انسان‌» برشته تحرير در اوج بلوغ فكري در ٤٥ سالگي در آخرين كتاب خويش بنام «اكه هومه‌» (١٨٨٨)(Verket Ecce Homo) در آورد كه در زير به بررسي آن خواهيم پرداخت.

بايد بخاطر داشت كه از افكار و زندگي نيچه تفاسير گوناگوني وجود دارد ، اما بخش زيادي از سوه ٴ برداشتها و بويژه نسبت دادن افكار نژادپرستانه و فاشيستي به نيچه بشدت نادرست و مغرضانه است. زيرا افكار او درباره انسان كه در زير بدان خواهيم پرداخت مغاير با چنين برداشتهايي است. اما يك دليل مهم سواستفاده از نيچه مواضع سياسي خواهر او اليزابت و بويژه شوهر خواهر او مي‌باشد. خواهر نيچه با يك مرد فاشيست آلماني ازدواج كرده بود و از نظر تمايلات فكري و سياسي تحت تاثير شوهرش قرار داشت. شوهر خواهر نيچه به دليل موقعيتي كه براي نگهداري و مراقبت از نيچه در سالهاي پاياني زندگي فراهم شده بود ، به نامه‌ها و دست نوشته‌هاي نيچه دسترسي داشت و از آنها بطور مغرضانه‌اي بويژه پس از مرگ نيچه سواستفاده كرد. شوهر خواهر نيچه بسياري از نامه‌ها و دست نوشته‌هاي او را نابود و يا سانسور كرد و در بخشي از آنها نيز دست كاري كرد. كوشش آگاهانه و مغرضانه او اين بود كه نيچه را از نظر فكري همداستان خود و بعنوان يك فيلسوف طرفدار نژاد برتر و مدافع نظريات فاشيستي معرفي كند.

اما يك دليل ديگر تنوع برداشتها از نيچه و بويژه قرائتهاي منفي از او ، رويكرد و طرز نگاه و نوشتار خود نيچه مي‌باشد. متون و نوشته‌هاي نيچه از ويژگي خاصي برخوردارند كه مختص خود اوست. آثار نيچه پژواك ذهنيت تند و تيز ، پرشور و طغيانگرانه اوست. نوشته‌هاي او بسيار دشوار و پيچيده است. نقل قول كوتاه و خارج از متن از آثار نيچه بي اندازه دشوار است. لذا نوشته‌هاي او به اشكال گوناگون و بدون توجه به متن و موضوع و هدف نويسنده بطور يكجانبه‌اي مورد برداشتهاي عجيب و غريب قرار گرفته است. از اينرو شناخت خود نيچه و شخصيت و افكار او براي راهيابي به آثارش از اهميت بسزايي برخوردار است.

نيچه به فرهنگ ، زبان و اساطير يونان باستان علاقه شگرفي داشت. با وجود انتقادات شديدي كه نيچه به دوران و افكار رمانتيك داشت ، اما در رفتار خود تا حدي تحت تاثير رمانتيك‌ها بود. نيچه نيز مانند لردبايرون شاعر بزرگ و نامور دوران رمانتيك در واقع يك اشراف زاده طغيانگر بود و تصادفي نيست كه از يكسو فلاسفه دوران روشنگري بويژه كانت و روسو را بعنوان «اخلاق گرايان متعصب‌» مورد انتقاد قرار ميداد ، اما به بايرون و آثار او عشق مي‌ورزيد. اما يك ويژگي شگرف نيچه ، كوشش او براي در هم آميزي و تركيب ارزشهاي دو گانه است. زيرا نيچه از يكسو ستايش گر ابر انسان نه به معناي لغوي و زورمندي بلكه به معناي توانمند شدن انسان است و از سوي ديگر به فلسفه ، ادبيات و هنر و بويژه موسيقي عشق مي‌ورزد.

برتراند راسل(Bertrand Russell) فيلسوف مشهور و معاصر انگليسي از اين نظر به مقايسه ميان نيچه و ماكياولي مي‌پردازد. به عقيده وي با وجود تمايزات زيادي كه ميان اين دو متفكر وجود دارد ، شباهتهاي زيادي ميتوان در ميان آنها يافت. راسل مي‌نويسد: «ماكياولي انديشه‌هاي خود را از تجربه عملي سياست پيشگي و زندگي مي‌گرفت و هيچگاه يك نظريه پرداز تجريدي و پر وسواس و بلند پرواز نبود. اما نيچه فردي دانش آموخته بود كه آموزه‌هاي خود را براساس مطالعه و دانش و تعمق فلسفي و تجريدي پيش كشيد. اما تشابه آنها بسيار بيشتر از تمايزاتشان است. فلسفه اجتماعي نيچه داراي هم پيوندي بسيار نزديكي با انديشه‌هاي ماكياولي در كتاب شهريار دارد. آموزه‌هاي هر دو آنها در باره قدرت ، اخلاق و مسيحيت داراي نزديكي‌هاي بسياري است. هر دو آنها رويكردي ضد مسيحي دارند.»

تاويل نيچه از مفهوم فرديت و «من‌» و «منيت‌» را ميتوان از مناطر گوناگون مورد بحث قرار داد. گاهي منظور نيچه از فرديت مفهومي است كه در برابر «تنوع‌» قرار ميدهد و گاهي دركي تفسير گرايانه است كه در برابر پوزيتيويسم قرار ميدهد. اما مسئله اساسي او نفي حقيقت مطلق است. نيچه در برابر اين آموزه پوزيتيويستي كه مي‌گويد: «تنها فاكت‌ها وجود دارند‌» ، مي‌گويد: «هرگز تنها فاكت‌ها وجود ندارند ، بلكه انواع تفاسير و برداشتها از آنها وجود دارند.» نيچه بر اين باور است كه: «دنيا در برابر برداشتهاي بي پايان و بي انتها به گونه‌اي باز قرار دارد. هر يك از اين برداشتها درباره جهان هستي داراي پيش فرضهاي معيني است كه در پيوند نزديك با خواست تحقق آنها بر اساس «قدرت‌» قرار دارد. هر يك از اين تاويلات نه نفي كننده و نه قابل تبديل به تاويل ديگري است.» به باور نيچه اين تاويل‌ها گاه چنان نسبت به همديگر متفاوت و متعارض‌اند كه بازشناخت متن اصلي را دشوار مي‌كنند. نيچه مثلا در باره تاويل‌هاي گوناگون از انقلاب فرانسه مي‌گويد: «باز شناختن متن از پس تاويل‌ها كاري است بسيار دشوار ، انگار متن پشت تفسيرها گم شده است.»

لذا تصادفي نيست كه ميشل فوكو در مقاله «نيچه ، فرويد و ماركس‌» با تاكيد بر اينكه از نظر نيچه تاويل هرگز متوقف نمي‌شود ، نوشت كه: «اين سه متفكر ما را در برابر يك امكان تازه براي تاويل كردن قرار دادند و بار ديگر امكاني براي هرمنوتيك به وجود آوردند.» همچنين تصادفي نيست كه اكثر متفكران پسامدرن به پيروي از نيچه پرداخته و يا تحت تاثير او بوده‌اند. كساني مانند ميشل فوكو ، ژاك دريدا ، فيليپ لاكولابارت از اين جمله‌اند. در ميان آنها بويژه ژاك دريدا فيلسوف مستقلي بود كه دل سپردگي بسياري به نيچه داشت و در نوشته‌هايش به انتقاد راديكال از آيين‌هاي سنت گرايانه پرداخت و سهم قابل توجهي در روي برگردندان نسلي از روشنفكران غربي از ماركسيسم ارتدكس و از انقلابي گري همچون راه علاج بيماريهاي اجتماعي داشت.

 

لینک به دیدگاه

مفهوم فرديت انساني در نماد «ابر انسان‌»

 

به باور نيچه هوش و شناخت انسان بي نهايت و بي انتها نيست بلكه محدود و مشخص است. همين قرائت از محدوديت درك انساني است كه نيچه را به ترديد و انتقاد از تاويل‌هاي انساني مي‌كشاند و اين متفكر را به شكاكيت و فلسفه انتقادي رهنمون ميشود. بعبارت ديگر فردباوري نيچه نه محصول باور او به توانايي شگرف انساني بلكه ناشي از ترديد او به نگاه انسان به جهان پيراموني اش است. علت پايه‌اي رويكرد انتقادي نيچه به انسان و جامعه در نگرش ضد ديني او نهفته است. نيچه بر اين باور است كه تفكر ديني نزديك به ٢٠٠٠ سال بر انديشه انسان چيره بوده است. اين ارزشهاي ديني همواره به انسان امر و نهي كرده و به او حكم كرده‌اند كه چه بايد كرد و چه نبايد كرد. چيرگي نگرش اخلاق و فرهنگ ديني بر انسان يوغي به گردن او نهاده است و رهايي انسان از يوغ اين بندگي تنها زماني مقدور است كه از آن بلگسلد.

نيچه در كتاب «چنين گفت زرتشت‌» دين را به اژدهايي تشبيه مي‌كند كه طي قرنها بر سرنوشت و تفكر انسان فرمان رانده است. اخلاق ديني و دستورالعمل‌هايي كه اين ارزشها براي زندگي انسان در نظر گرفته همچون جبري دروغين است كه مانع روشن بيني و شناخت و تكامل انسان است. بنابراين عامل اصلي محدوديت بينش انسان ، دين و ارزشهاي ناشي از آن مي‌باشد. راه انسان براي فرديت يافتن از مسير غلبه بر اخلاق ديني مي‌گذرد و لذا بايد بر اين اخلاق ديني چيره گشت و آنرا بدور افكند تا بتوان به «ابر انسان‌» تبديل شد و بر محدوديتهاي بينشي انسان عادي فايق آمد. نيچه تاكيد مي‌كند كه انسان بجاي پذيرش يوغي كه اژدهاي مسيحيت به گردن او نهاده و همواره بر او فرمان رانده است كه: «تو مكلف به....» ، بايد به شيري تبديل شود كه بگويد: «من مي‌خواهم‌». اين نخستين پيش شرط گسستن از اخلاق ديني و گام نهادن در راه خلاقيت فردي و انساني است. اما اين نيز براي تبديل شدن به فرديت قهرمانانه كافي نيست. بايد يك گام ديگر به پيش نهاد و از شير به كودكي معصوم تبديل شد. چرا كه «كودك معصوم‌» نماد تولدي تازه و دست نخورده است. تولد تازه انسان به معناي آن است كه هيچ سنت و ارزش از پيش تعيين شده‌اي بر ذهنيت انسان نقش نه بسته است. ذهنيت كودك معصوم از هر گونه ارزشهاي تحميلي مسيحيت مبراست و لذا توانايي گسستن از ارزشهاي دروغين و از پيش ساخته شده و ساده انگارانه را داراست. بنابراين شير ، نماد ترديد و شكاكيت و انتقاد از فرهنگ و اخلاق ديني است ، اما هنوز به معناي «ابر انسان‌» شدن نيست ، بلكه به معناي فردگرايي قهرمانانه است.

نيچه در اكثر آثار خود به انتقاد شديد از مسيحيت مي‌پردازد و آنرا علت اصلي ركود و نزول انسان ميداند. قدرت دين بر انسان قدرتي نامربوط و نا به حق است و لذا بايد بر افتد. اما در پاسخ به پرسش ارزشهايي كه بايد جايگزين ارزشهاي ديني گردند ، نيچه با تاكيد مي‌گويد: هيچ چيز.

چنين پاسخي نشانه شكاكيت و رويكرد انتقادي او به جامعه و انسان است. اما نگرش انتقادي نيچه در واقع نه متوجه انسان و جامعه بلكه اخلاق و ارزشهاي حاكم بر آنهاست. با چنين نگاهي است كه نيچه مفهوم «ابر انسان‌» را پيش مي‌كشد كه مراد او تاكيد بر فرديت انسان است. نيچه با گذار از مفهوم انسانهاي عادي ذوب شده در دين يا در ايدئولوژي و يا هر مفهوم مشابه در جستجوي فرديت انساني است كه در دوران او همچون نماد «قهرماني‌» غير عادي و فراتر از ارزشهاي عام بشري جلوه گر ميشود. نيچه از نبود قهرمان در جامعه مدرن شكوه مند است. با اين وجود قهرمان مورد نظر نيچه نه نوابغ و يا شواليه‌ها بلكه كساني‌اند كه انسان را در انسان بودن و «خود بودن‌» نيرومندتر مي‌سازند و ارزشها و اخلاق حاكم بر جامعه را زير سوال مي‌برند. اما بايد بخاطر سپرد كه در اين ستيز عليه ارزشهاي رسمي و اخلاق غالب اجتماع هيچ حقيقت مطلقي وجود ندارد. اين بدان معني است كه انسان هرگز قادر به دسترسي به حقيقت مطلق نيست. لذا تلاش فرد انساني براي خود يابي و راهيابي بسوي ايده آل «ابر انسان‌» پيكاري است تراژيك. اما همين پيكار تراژيك است كه انسان را به منزلت قهرماني فرا مي‌روياند و از خود فراتر مي‌برد.

 

انسان چگونه آن ميشود كه هست؟

آخرين كتاب نيچه كه حاصل تاملات و بازنگري انديشه‌ها و فشرده همه زندگي و آموزه‌هاي اوست «اكه هومو‌» (١٨٨٨)(Verket Ecce Homo) «اين است انسان‌» نام دارد. «اكه هومو‌» تحليل زندگي نيچه و كوششي در راه خودشناسي و خوديابي و شيوه آن است. در اين كتاب نيچه به توصيف و تحليل شرايطي مي‌پردازد كه به پرورش و ساختن يك متفكر و فيلسوف منجر ميشود. نيچه خود را با سقراط و افلاطون مقايسه مي‌كند تا بتواند پرسش مركزي كتاب خود يعني شكافتن چگونگي خلق يك متفكر را توضيح دهد. هدف نيچه از اين مقايسه آن است كه راه غلبه انسان بر خود خويشتن را نشان دهد. او در جستجوي فراروياندن انسان به مرزهايي فراسوي خود و فراسوي ارزشهاي ديني و سنتي حاكم است.

بايد تصريح كرد كه در اين رويكرد نويسنده هرگز نشاني از تواضع و فروتني نمي‌توان ديد. او آشكارا خود را «يك فيلسوف بزرگ‌» مي‌نامد و اصولا فروتني را همچون ارسطو رويكردي نابخردانه و نشانه فقدان اعتماد بنفس آدمي مي‌شمرد.

كتاب شامل ١٤ فصل است. نيچه در فصول نخست هنگامي كه به توصيف موقعيت و منزلت فيلسوف و متفكر مي‌پردازد ، مقام فيلسوف را در حد پيامبران بالا مي‌برد. نيچه بدون تواضع خود را در مقام فيلسوف قرار ميدهد و در اين رويكرد روشي آشكارا خودمركز بينانه دارد. او پرسشهايي پيش مي‌كشد كه خواننده را در شگفتي فرو مي‌برد: «چرا من چنين هشيارم‌» ، «چرا من موفق به خلق چنان آثار مهمي در زندگي شدم ؟‌» ، «چرا من اصلا يك سرنوشت‌ام ؟‌» ، «چرا من فراتر از يك انسان عادي‌ام ؟‌» ، «چرا من يك ديناميت هستم ؟‌»

«اكه هومو‌» شامل دو بخش است. بخش نخست كه به خود شناسي اختصاص دارد و نويسنده سرنوشت خود را با سرنوشت فلسفه پيوند ميزند. بخش دوم سير منطقي و كرونولوژيك زندگي و آثار نويسنده را در بر مي‌گيرد.

از توضيحات نويسنده ميتوان دريافت كه زندگي بسيار سختي را پشت سر گذاشته و اخلاق سخت گيرانه ديني را با همه وجود حس كرده ، اما هيچگاه تسليم آن نشده و ميل چيرگي بر آن همواره در درونش شعله ور بوده است. اما پرسش مركزي او حول محور گزينش راهي است كه او را به چنان انساني تبديل كرده است كه است. بعبارت ديگر «اكه هومو‌» سرنوشت خود او همچون فيلسوف و متفكر است.

نيچه تاكيد مي‌كند كه راه تبديل او به انساني فراتر از يك انسان عادي اخلاق گرا ، گذر از مسير دشوار طغيان عليه متافيزيك بوده است. زيرا انسان اگر خود را همچون «سايه خدا‌» بنگرد ، هرگز قادر به كاربرد نيروي عقل خود و ايجاد پلي بسوي خود براي فراتر رفتن از خود و گزينش زندگي آزادتر و تازه‌تر نيست.

نيچه «اكه هومو‌» را در ٤٥ سالگي كه به گفته او «پربارترين دوران زندگي و فصل پختگي و كشت محصول زندگي است‌» به رشته تحرير در آورده است. مي‌نويسد: «اين ماه اكتبر همان ماه تولد من است كه نماد پاييز زيبا و فصل درو و برداشت ميوه زندگي است‌». نيچه كتاب را به «خود‌» بعنوان «هديه زندگي‌» تقديم مي‌كند. اما اين دوران پختگي نويسنده در حقيقت فصل نگاه دوباره به زندگي و تفسير آن نيز هست. تنها در پرتو چنين بازبيني و نقد زندگي پشت سر است كه مي‌ميتوان به آينده نگريست و به پرسش چگونه انسان شدن انسان چنانكه هست پاسخ داد. نيچه تاكيد مي‌كند كه به همين دليل ناگزير است كه زندگي اش را دوباره داوري كند و تكليف خود را با خود روشن كند. لذا بايد به يك خانه تكاني و بريدن ناف زندگي خود دست زند و آنچه را كه بايد بدور بريزد از آنچه كه بايد حفظ شود ، جدا كند. زيرا تنها از اينراه است كه انسان ميتواند به زندگي خود ارزش دهد و خود را جاودانه كند. در اين بازبيني بايد با گذشته برخوردي فعال كرد و حساب خود را با گذشته روشن كرد. در اين كار بايد روشن كرد كه چه چيزي ارزش حفظ شدن و تقويت را داراست و چه چيزي بايد ترك شود. در اين بازبيني گذشته نيچه بر چند موضوع انگشت مي‌گذارد.

نخست اينكه مروري بر زندگي خود و نيز ديگر فلاسفه روشن مي‌كند كه چيزي بنام حقيقت مطلق وجود ندارد. آنچه كه وجود داشته از يكسو متافيزيك ، برداشتها و تاويل‌هاي گوناگون از مسايل و ظواهر بوده است و از سوي ديگر «دانش شاد‌» و «زندگي بخش‌» كه در «نفس آزاد انساني‌» نهفته است. نيچه تاكيد مي‌كند كه وي بر خلاف سقراط كه همه زندگي را «تدارك مرگ‌» دانسته ، او زندگي را سرشار از نشاط و عشق به سرنوشت ميداند. لذا فلسفه و فعاليت فلسفي عين «نفس كشيدن در هواي تازه‌» است. در تشريح پروژه فلسفي خود ، نيچه تاكيد مي‌كند كه جوهر آن عبارت بوده است از: «تبديل انسان مخلوق به انسان آفريدگار‌». اما براي اين كار لازم است كه همه ارزشهايي را كه خوب و بد و نيك و شر و مثبت و منفي را آفريده‌اند زير سوال برد. نيچه در پاسخ به اين پرسش كه كدام معيارها ، شاخص چنين ارزشگذاريهايي‌اند ، از عقل عملي و يا عقل ناب سخن مي‌گويد. اما در گام بعد نشان ميدهد كه اين عقل عملي يا عقل ناب نيز چيزي جز ارزشهاي چهار گانه‌اي نيست كه در چهار مفهوم بنيادي: «حقيقت‌» ، «اخلاق‌» ، «دانش‌» و «باور‌» جلوه گر ميشود. نيچه تاكيد مي‌كند كه براي دستيابي به منبع واقعي حيات وظيفه فلسفه نه بررسي ايده حقيقت بلكه درست زير و رو كردن همين مفاهيم چهارگانه است. بنابراين از ديد نيچه بسيار لازم است همه آنچه كه «حقيقت‌» ، «اخلاق‌» ، «دانش‌» و «باور‌» تلقي ميشود ، مورد بازبيني قرار گيرد و دست كم صحت و سقم آنها با ترديد و انتقاد نگريسته شود.

نيچه با انتقاد تند از كانت مي‌گويد او قصد داشت كه از طريق عقل و معرفت به ايده خرد ناب دست يابد ، اما همين رويكرد را بايد زير سوال برد. زيرا بدون افشا و انتقاد از نيروها و ارزشهايي كه معيارهاي كاذب ما را آفريده‌اند و به دشمن زندگي انسان تبديل شده‌اند ، نميتوان راه رهايي را يافت. نيچه منظور خود از زير سوال بردن اين ارزشها را بطور فشرده چنين خلاصه مي‌كند كه: «آن باش كه هستي.» ارزشهاي چهارگانه فوق بجاي آنكه كمكي به خلاق كردن انسان كنند ، در عمل مانع ديدن و كشف خود انسان شده‌اند. انسان به دليل ترس از خدا و يا در نظر گرفتن خير و شر قبل از هر چيز خود را مي‌فريبد و راه كشف و خوديابي را بر خود مسدود مي‌كند.

نيچه آنگاه تحليل از گذشته را به نگاه به آينده پيوند مي‌زند و مي‌گويد مهمترين هدف انسان غلبه بر خود و ساختن پلي بسوي خود بايد باشد تا بتواند نواقص خود را بازيابد و شناخت درستي از خود كسب كند. در اين كوشش نيچه راه و رويكرد خود را پيش مي‌كشد و مي‌گويد مي‌خواهد صادقانه همه چيز را روي ميز بگذارد. مي‌گويد: «عليرغم بيماريهاي مختلف ، خود را كاملا سالم ميدانم. صرفنظر از اينكه اندام و ارگانهاي من چه واكنشي نشان دهند ، من سالم هستم. اين معادله شگرفي است ، اما چنين است.» در توضيح اين معادله شگفت انگيز مي‌گويد: «هويت انسان همواره دوگانه است. چيزي بنام حقيقت مطلق وجود ندارد. هويت انسان چيزي ميان مرگ و زندگي است. انسان همزمان هم مرگ است و هم زندگي. زندگي ارثيه‌اي است دوگانه كه در جايي ميان تباهي و نيكي قرار دارد.» نيچه تجربه خود از زندگي را باز مي‌كند و توضيح ميدهد پدرش هنگامي كه ٣٦ ساله بود و او تنها چهار سال داشت ، با زندگي وداع كرد. اما در اين تباهي و انحطاط او توانست با كمك مادر خود كه نماد عشق به زندگي بود ، نيروي نشاط و شادي بخش زندگي را كشف كند و بر تباهي چيره گردد.

نيچه تاكيد مي‌كند كه عليرغم بيماريهاي گوناگون هرگز خود را قرباني نيروهايي تباه كننده زندگي نميداند. مي‌گويد تباهي را از پدرش به ارث برده بود ، اما توانست از راه شناخت خود بر خود غلبه كند و عليرغم دردهاي گوناگون به زندگي بازگردد. مي‌گويد: «در تاريك‌ترين روزهاي زندگي نيز در جايي روشنايي وجود دارد كه بايد آنر كشف كرد تا بتوان نيروي زندگي را بازيافت. اما كشف نيروي زندگي تنها با نيروهاي دروني انسان ممكن است. بايد توانايي دگرگوني از تباهي به زندگي را در خود كشف كرد و از انحطاط به حيات گذر كرد‌». نيچه مي‌گويد تنها با زير سوال بردن ارزشهاي كاذب توانسته است بر بيماري كه دشمن دروني او بوده است ، چيره گردد. نيچه مي‌نويسد: «براي آن كس كه از درون دالان تنگ بيماري گذشته است ، زندگي زيبايي و نشاط ديگري دارد. درد و زندگي در ستيز با يكديگر نيستند ، فراسوي آنها را بايد ديد.»

 

انديشه انتقادي دوران مدرن در حقيقت ميتوان گفت كه عبارت فوق ، جوهر فلسفه نيچه را تشكيل ميدهد. اين دريافت بدان معني است كه انسان همواره در حال دگرگوني است و هويت يگانه‌اي ندارد. لذا حقيقت يگانه‌اي نيز وجود ندارد ، اما هنر واقعي يعني «تحمل حقيقت‌». به اين ترتيب اهميت اساسي رويكرد انتقادي نيچه در تابو شكني و نقد ارزشهاي حاكم است كه هموار كننده راه انسان مدرن بشمار ميايد. اين نگرش نيچه يكي از ستونهاي مستحكم و سنتي فلسفه و تفكر غرب را كه مبتني بر دين ، مسيحيت و نگاه به جامعه و انسان بر اساس «اخلاق ديني‌» و «بالا‌» و «پايين‌» و «مافوق‌» و «مادون‌» شمردن جايگاه ارزشها بود ، مورد چالش جدي قرار داد. نيچه نشان داد كه چنين ارزشهايي جاوداني وجود ندارند. نظريه نيچه نه تنها تضاد انديشي در فلسفه و اخللاق و سياست را بطور راديكال رد كرد بلكه در عمل نگاه مثبتي به چالشهاي واقعي زندگي ايجاد كرد و نشان داد كه انسان ميتواند حتي از تباه‌ترين و بدترين موقعيتها نيز بهره برداري مثبت كند. بعبارت ديگر راه خلاصي واقعي نه در ثنويت و اجبار به انتخاب ميان يزيد و حسين و يا بهشت و جهنم و يا جنگ و صلح بلكه در فراسوي آنهاست.

نيچه كه قبلا انديشه «ابر انسان‌» را پيش كشيده بود در آخرين اثر خود «اكه هومو‌» به انديشه «انسان‌» چنانكه هست و آنچه ميتواند شود ، رسيد.

در اين ترديدي نيست كه نيچه برخلاف برخي از تفاسير اصولا هرگز تمايلي به قدرت نداشت و هرگز نمي‌خواست يك «ابر انسان‌» به مفهوم لغوي كلمه باشد. يكي از عناصر مركزي انديشه نيچه طغيان عليه «اخلاق بردگي‌» است. اصولا براي نيچه معناي خوب و بد و «بالا‌» و «پايين‌» به شكل سنتي خود مطرح نبود. او هرگز نه تنها در پي تقسيم بندي انسانها به «انسان برتر‌» و «انسان بدتر‌» نبود بلكه ارزشهايي را كه اين گونه تقسيم بنديها را مي‌آفريدند و ميان انسانها ديوار مي‌كشيدند به شدت زير سوال مي‌برد. براي نيچه خود انسان و زندگي او و چگونه انسان شدن انسان ، اهميت مركزي داشت.

نيچه بشدت تحت تاثير باروخ اسپينوزا بود كه شعارش اين بود: «گريه نكن ، نخند ، بينديش‌». اما خود به يكي از بزرگترين و موثرترين متفكران و فيلسوفان غرب تبديل شد و امروزه به عنوان يكي از پنچ متفكر بزرگ دنيا بشمار ميرود. او ابتدا محقق زبان بود و كتاب انجيل را به زبان اصلي اش خوانده بود و در خانواده بشدت مذهبي با عمق روح و تربيت مذهبي آشنايي يافته بود. نيچه تبديل انسان به موجودي گناهكار را كه بايد از طريق طلب بخشش از پروردگار و «نيروهاي بالايي‌» عفو شود ، بشدت ضد انساني ميدانست. او بر اين باور بود كه دستگاه كليسا و انديشه گناهكاري و عفو و نيز زندگي پس از مرگ در حقيقت زندگي و نيروي خلاقيت را از انسان گرفته و او را اسير كرده است. اين عين اخلاق بردگي و اسارت است كه انسان مجبور شود در برابر قدرت حكام چه ديني و چه غير ديني زانو زند و طلب عفو كند. نيچه در جايي در انتقاد شديد از مذهب و كتاب انجيل مي‌گويد: «هنگام به دست گرفتن كتاب انجيل ، براي اجتناب از آلودگي بايد دستكش به دست كرد‌».

انتقاد نيچه از دين و فرهنگ و ارزشهاي حاكم بر جامعه چندي پس از مرگ وي مورد بازخواني عميق و گسترده روشنفكران و انديشمندان غرب قرار گرفت و تبديل به رويكردي چنان فراگير شد كه مدرنيته بدون آن قادر به گشودن راه خويش بجلو نبود. جوهر اصلي انتقاد نيچه به اين دريافت منجر ميشود كه در پشت ارزشها و گفتمانها ، انسانها قرار دارند. لذا انسان بايد خود را چنان كه هست بشناسد و چيزي بنام شر مطلق و نيك مطلق وجود ندارد. انسان تنها از طريق بازشناخت و بازتعريف خود است كه ارزش واقعي خود را مي‌يابد. باز تعريفي كه نه در سيستم ارزشگذاري نهادها و رسوم موجود بلكه در فراسوي آنها وجود دارد.

نيچه در كتاب «فراسوي نيك و بد‌» مي‌نويسد: «هر چه مي‌گذرد بر من بيشتر چنين مي‌نمايد كه فيلسوف در مقام انساني كه ناگزير از آن فردا و پس فرداست ، خود را همواره با امروز خويش در ستيز يافته است ، و مي‌بايد كه بيابد. دشمن او همواره آرمان امروز بوده است.»

اين سخن نيچه گوهر انديشه انتقادي مدرن است. چرا كه مدرن بودن به معناي نقد اوضاع كنوني است. از اين منظر نيچه بعنوان گشاينده راه مدرنيته دشمن سنت‌هاي جزمي است و به جنگ با گذشته‌ها و نيز امروز مي‌رود و در اين پيكار دائمي با بقاياي سنت‌ها و جزم‌هاي گذشته و امروز حتي از پذيرش آرمانهاي امروز نيز سرباز ميزند. در چنين پيكاري است كه نيچه در موقعيتي ناآرام قرار دارد و هم با سنتها و باورهاي كهنه مي‌جنگد و هم با آنچه كه به نظر اكثريت مردم درست مي‌نمايد

سخناني از نيچه

در پايان نيز ليستي از سخنان نيچه آورده شده است :

 

- زندگی بدون موسیقی اشتباه است.

 

- باید از دگم گرایی ها در اندیشه فلسفی دوری کرد.

 

- برای بشر بنیادی تر از بررسی حقیقت جستجوی ارزش آن بوده است و متافیزیسین ها همگی به دنبال ارزش گذاری مفاهیم متضاد بوده اند.

 

- کسانی که به شهود دلایل منطقی را متصل می کنند راه به خطا رفته اند.

 

- بشر به دلیل خواست " قدرت " به دنبال شناخت است نه به دلیل تشنگی عقل ناب.

 

- نمی توان از همساز با طبیعت بودن یک اصل اخلاقی برای خود ساخت. زیرا طبیعت بی رحم است و اگر آدمی بخواهد مطابق با طبیعت زندگی کند باید بی رحم باشد .

 

- فیلسوفی که درصدد آفرینش جهان بنابر تصور خویش است می خواهد همه به فلسفه اش ایمان بیاورند و این همان روا داشتن استبداد بر دیگران است.

 

- غرور و فریب رواقیون دلیل علاقه آنها به اخلاق و آمیختن آن با طبیعت است. زیرا تفکر رواقی درواقع نوعی استبداد راندن بر خویشتن است و چون فرد جزئی از طبیعت است پس طبیعت نیز استبداد را بر او حاکم می کند.

 

- فلسفه همان خواست قدرت است همان خواست علت نخستین.

5- علم جهان را توضیح نمی دهد بلکه تفسیر می کند و در واقع معنایی برای وجود نباید در نظر گرفت.

 

- اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد.

 

- قدرت خواهی بشر و نه میل به شناخت اولین عامل برای گرایش او به فلسفه بوده است.

 

- بشر برای فرار از خدا طبیعت را عامل همه چیز می داند و قانونی در طبیعت در کار نیست بلکه پدیده های طبیعی به دلیل قدرت به وجود می آیند.

 

- بشر را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه می بینم.

 

- از فلاسفه می خواهم که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد.

 

- پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم.

 

- ذهن و ادنیشه مسئول به خطا افتادن بشر است.

 

- فیلسوف باید از ایمان به زبان فراتر رود زیرا مفاهیم در چارچوب زبان اسیر می شوند و نمی توان آنها را کاملا با زبان توضیح داد.

 

- خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند.

- آدمی را والا می کند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها.

 

- کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد!.

- مردان بزرگ فقط آرمان های خود را نمایش داده اند.

 

- خطر خوشبختی در این است که آدمی در هنگام خوشبختی هر سرنوشتی را می پذیرد و هرکسی را نیز.

- هیچ پدیده ای اخلاقی نیست بلکه ما آن را اخلاقی تفسیر می کنیم

- قدرت خواهی بشر و نه میل به شناخت اولین عامل برای گرایش او به فلسفه بوده است.

 

- بشر برای فرار از خدا طبیعت را عامل همه چیز می داند و قانونی در طبیعت در کار نیست بلکه پدیده های طبیعی به دلیل قدرت به وجود می آیند.

 

- بشر را مشتاق زندگی ساده و همراه با ریاکاری اخلاق گرایانه می بینم.

 

از فلاسفه می خواهم که به دنبال حقیقت نروند چون حقیقت نیاز به پشتیبان ندارد.

 

- پیشداوری درباره اخلاق به این معناست که نیت اعمال را منشاء آنها می دانیم.

 

- ذهن و ادنیشه مسئول به خطا افتادن بشر است.

 

- فیلسوف باید از ایمان به زبان فراتر رود زیرا مفاهیم در چارچوب زبان اسیر می شوند و نمی توان آنها را کاملا با زبان توضیح داد.

 

- خیر نباید همگانی باشد وگرنه دیگر خیر نیست زیرا چیزهای همگانی ارزشی ندارند.

 

- آنچه آدمی را والا می کند مدت احساس های والا در اوست نه شدت آن احساس ها.

 

- کسی که جنگجوست باید همواره در حال جنگ باشد چون زمان صلح با خودش درگیر خواهد شد!.

 

- مردان بزرگ فقط آرمان های خود را نمایش داده اند

 

- باید بر فریب حواس خود پیروز شویم

لینک به دیدگاه

عنوان فارسی: فراسوی نیک و بد عنوان اصلی(ایتالیایی): Al di là del bene e del male عنوان انگلیسی: Beyond Good and Evil توضیحات : رُم سال ١٨٩٩ . نویسنده ای به نام پاول ره (پوئل) که رویای بنا نهـادن اخلاقیـاتی جدید را دارد، با بحـران کمبـود خلاقیت روبه رو می شود . ناامید از دیدار معلم و دوستش، فریدریش نیچه ( یوزفسون) ، به موادمخدر و زنـان خیابـان گرد پناه می برد . کمـی بعـد، دل باختـه زنـی بـه نـام سـالومه( سـاندا) مـی شود و از او تقاضای ازدواج مـی کنـد. سالومه آخر هفته را نزد خانواده نیچه می گذراند. اما عقاید و رفتار غیراخلاقی اش با میزبان، باعث رنجش خاطـر الیزابت( لیزی) ، خواهر نیچه می شود . خانواده نیچه از او می خواهند که به روابطش با یهودیانی مثل پاول و سالومه پایان دهد . در واکنش به این تقاضا نیچه فاش می کند که به بیماری سـیفلیس دچـار است و خانـه را ترک می کند. نیچه ، سالومه و پاول در ﻻیپزیگ هم خانه می شوند. اما تنـش های اجتمـاعی و حسـادت هـای عاشقانه باعث برهم خوردن رابطه دوستانه شان می شود . نیچه در وین پناه می گیرد و سالومه به برلین می رود تا در رشته داروسازی تحصیل کند؛ پاول هم به دنبالش می رود . سالومه در برلین بـرای آزردن پـاول بـا یکی از همکﻼسی هایش به نام کارل ( دگن ) رابطه برقرار می کند . حاﻻ نیچه به برلین می رود اما سالومه از ملاقات با او امتناع می کنـد . کـارل، پـس از اقدام بـه خودکشی، از سالومه تقاضـای ازدواج مـی کند و در اینجا پـاول، سالومه را ترک می کند .نیچه که دیوانه شده، در آسایشگاهی روانی بستری می شود. پاول نیز پس از بـروز تمــایلات همجنــس دوســتانه اش، توســط گروهــی از کــارگران بــه شــدت کتــک مــی خــورد و بعــد خودکشــی مــی کنــد . سالومه به ملاقات نیچه در تیمارستان می رود و به او که به سختی سالومه را به جا می آورد مـی گوید که قرن نوزدهم تمام شده است و بعد با مردی دیگر آنجا را ترک می گوید . روایتی غریب از یک مثلث عشقی و با نگاهی به اثر جاودانـه نیچه، فراسـوی نیـک و بد، در بـاب اخلاقیـات انسان جدید. اینجا البته کاوانی بیش از آن که به غرابت زندگی نابغه/ دیوانه قرن نوزدهم، نیچـه توجـه کند، مجذوب خصلت شهر آشوبی سالومه می شود که در کارنامه عشاقش، نابغه ای دیگر مثل راینر ماریـا ریلکـه را نیز دارد. مایـه هـای سادومازوخیستی فیلم به خصوص در صـحنه ای کـه کارلِ برهنـه بـه قصـد متقاعد کـردن سـالومه بـرای ازدواج، به نوعی هاراکیری دست می زند، تکان دهنده و بونوئلی به نظر می رسد . فیلـم در زمان نمایشـش، بـا واکنـش هـای افــراط و تفریطــی منتقــدان روبــه رو مــی شــود . بــا ایــن حــال کــاوانی در پایــان بــه ایــن پرســش اخلاقــی نیچــه کــه نیک وبد چیست ، وفادار می ماند و از پاسخ به آن طفره می رود . کشور تولیدکننده: ایتالیا، فرانسه و آلمان غربی

آهنگساز( موسیقی متن): دانیله پاریس

سال تولید: ١٩٧٧

محصول: رابرت گوردون ادواردز

کارگردان: لیلیانا کاوانی

فیلمنامه نویس: فرانکو آرکالی، ایتالو موسکاتی،لیلیانا کاوانی، برمبنای داستانی ازلیلیانا کاوانی

فیلمبردار: آرماندو نانوتزی

هنرپیشگان: دومینیک ساندا، رابرت پوئل، ارﻻند یوزفسون، ویرنا لیزی، فیلیپ لروی، الیزا چگانی، اومبرتو اورسینی، میکائیل دگن و روبرتو برونی نوع فیلم: رنگی، ١٢٧دقیقه جوایز: ویرنا لیزی در نقش الیزابت نیچه برنده جایزه ی روبان نقره ای بهترین نقش مکمل زن از سندیکای ملی منتقدان فیلم ایتالیا در سال 1978.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

دانلود فیلم با پسوند avi،حجم 1.08 گیگابایت در 12 پارت:

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

منبع : وبلاگ

 

[h=1]قدیسی کافر، نابغه ای دیوانه، سلطان خود براندازی[/h]

لینک به دیدگاه

عنوان فارسی: روزهای نیچه در تورین

عنوان اصلی(پرتغالی): Dias de Nietzsche em Turim

عنوان انگلیسی: Days of Nietzche in Turin

توضیحات: فعلا ندارد!

کشور تولیدکننده: برزیل

سال تولید: 2001

کارگردان: Júlio Bressane

فیلمنامه نویس: Júlio Bressane، رزا دیاس

فیلمبردار: ژوره یبریو

هنرپیشگان: فرناندو ایراس،پائولو ژوزه،تینا نوولی

نوع فیلم: رنگی، ٨٤ دقیقه

جوایز: برنده جایزه ی بهترین فیلمنامه از جشنواره ی سینمای برزیل در سال 2001،برنده جایزه ی منتقدین از جشنواره ی فیلم ونیز در سال 2001،نامزد بهترین فیلم از جشنواره ی جایزه بزرگ سینمای برزیل در سال 2003. منبع: www. IMDB.com

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

دانلود فیلم با پسوند rm،حجم 286 مگابایت در 3 پارت:

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

عنوان فارسی: وقتی نیچه گریست

عنوان اصلی (انگلیسی): When Nietzsche Wept

توضیحات: ماجرا از جایی آغاز می‌شود که لو سالومه زن زیبا و فریبایی که مدت زیادی با نیچه رابطه‌ی صمیمانه‌ای داشته بی‌آن‌که نیچه متوجه شود، از دکتر برویر تقاضا می‌کند تا به مداوای افسردگی فیلسوف که حاصل شکست رابطه‌ی عاشقانه‌ای میان خودش و نیچه بوده، بپردازد. یوزف برویر که فروید او را از جمله نخستین روانکاوان خوانده، پزشکی است که در گیر و دار روزمرگی زندگی، خود نیز احساس افسردگی دارد و سایه‌ی کسالت‌بار کارهای تکراری روزانه او را به ناامیدی و پوچی سوق داده. به هر روی با تدابیری که لوسالومه می‌اندیشد نیچه به مطب برویر می‌آید و پس از چند جلسه ملاقات، نیچه در کلینیک دکتر برویر بستری می‌شود.فیلم وقتی نیچه گریست بر اساس کتابی به همین نام است . شخصیت ها واقعی هستند، ولی داستان خیالی می باشد .نیچه هیچگاه با یوزف برویر ملاقات نکرده است ولی نویسنده با قدرت بالایی این داستان را خلق کرده است. کشور تولیدکننده: آمریکا

سال تولید: 2007

کارگردان: پینچاس پری

فیلمنامه نویس: پینچاس پری بر اساس رمانی از اروین یالوم

فیلمبردار: جُرجی نیکولوف

هنرپیشگان: آرماند آسانته،کاترین وینیک،بن کراس،جمی ایلمان

نوع فیلم: رنگی، 105دقیقه

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

دانلود فیلم با پسوند DVDRip، حجم 716 مگابایت در 8 پارت:

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

وقتي تمام آثار او را يكجا كنار هم ديدم ياد پدربزرگم افتادم.

وقتي اينترنت نداشتم، پدربزرگم نقش «گوگل» را براي من داشت. يك‌بار از او پرسيدم:

نيچه چطور مرد؟ گفت: از بس كه سعي كرد به آدم‌هاي نفهم چيزي بفهماند، خُل شد مرد!

طفلكي از فهم زيادش، در اين دنيا هيچ خيري نديد!

به آخرين عكس نيچه كه با نگاهي گنگ در كنار خواهرش نشسته خيره مي‌شوم.

پدربزرگم راست مي‌گفت؛ خدا عاقبت همه را ختم به خير كند

 

سال‌هاست كه انديشه و كتاب‌هاي «فريدريش ويلهلم نيچه» در سرتاسر دنيا تدريس و تحليل مي‌شود. زندگي او نه فقط براي كساني كه به فلسفه علاقه‌مند هستند، بلكه براي نويسندگان و دست‌اندركاران فيلم‌ها هم جذاب شده؛ حتي در يك مغازه لوازم منزل در ايتاليا، سطل آشغالي ديدم كه روي آن نقاشي‌اي از نيچه را كه مانع شلاق خوردن اسبي در «تورين» به دست صاحبش مي‌شد، چاپ كرده بودند و رويش نوشته شده بود: «سطل انديشه»! نيچه در «روكن» (آلمان -ايالت زاكسن آنهالت) در خانه‌اي كه هنوز هم مي‌شود آن را ديد به دنيا آمد؛ قبر او هم در همين شهر كوچك است. شهر آنقدر كوچك و نيچه آنقدر بزرگ و معروف است كه با دنبال كردن تابلوهاي راهنما به راحتي مي‌شود خانه محل تولد، قبر و كليساي شهر را پيدا كرد. اما بيشتر دوران كودكي نيچه بعد از مرگ پدرش در شهر «نورنبرگ» گذشت. اين خانه را هم در حال حاضر مي‌شود ديد. (و اين گاردتن شماره ۱۸) جايي كه وقتي بسيار مريض بود، مادرش از او نگهداري كرد و خواهرش قبل از بردن او به شهر «وايمار»، «آرشيو نيچه» را براي اولين بار در اين خانه تاسيس كرد. نيچه به دليل وضع جسماني بدي كه داشت هيچ وقت نتوانست در يك شهر زندگي كند و بين آلمان، سوييس و ايتاليا هميشه در رفت‌وآمد بود. تنها در شهر كوچكي به نام

«سيلس ماريا» در سوييس حالش بيشتر اوقات خوب بود. مي‌گويند او هرگز به اندازه مدتي كه در اينجا زندگي مي‌كرد، سالم و قوي و پرانرژي نبوده است. او اتاقي در يك پانسيون داشت كه در حال حاضر تبديل به موزه كوچكي شده است. «سيلس ماريا» جايي بسيار آرام با طبيعتي بي‌نظير است. اينجا عظمت و زيبايي نفسگير طبيعت انسان را در برابر خود به زانو درمي‌آورد؛ جايي كه نيچه ساعت‌ها قدم مي‌زد و عادت داشت به پياده‌روي‌هاي طولاني برود و در محيطي چنين اسرار‌آميز و زيبا، كه توصيف آن را در شاهكاري چون «چنين گفت زرتشت» مي‌خوانيم به تفكر و انديشه خود نظم و پروبال دهد.از ميز كارو يك نمونه از اولين كتابش در اينجا نگهداري مي‌شود. او اغلب تابستان را در سوييس و زمستان را در ايتاليا مي‌گذراند. اينجا با عنوان «خانه نيچه» معروف است، اما ساختمان «آرشيو نيچه» در شهر «وايمار» در ويلاي بزرگ و زيبايي در خيابان «هومبولت شماره٣۶» قرار دارد.

 

 

اليزابت (خواهرش) بعد از مريضي نيچه آرشيو او را همراه برادرش از نورنبرگ به وايمار (آلمان- ايالت تورينگن) انتقال داد؛ خانه‌اي كه اليزابت تا آخر عمر از برادر بيمارش نگهداري كرد. تمامي آثار، كتاب‌ها و يادداشت‌ها، نامه‌ها و مجسمه، عكس، دست‌نوشته‌ها، فيلم و خلاصه آنچه مربوط به اوست، در اين خانه آرشيو شده است. در اينجا از اتاق او و بعضي لوازم شخصي نيچه هم نگهداري مي‌شود.

كتابخانه بزرگي از تمامي آثار نيچه در اين ساختمان براي استفاده و تحقيق وجود دارد. وقتي تمام آثار او را يكجا كنار هم ديدم ياد پدربزرگم افتادم. وقتي اينترنت نداشتم، پدربزرگم نقش «گوگل» را براي من داشت. يك‌بار از او پرسيدم: نيچه چطور مرد؟ گفت: از بس كه سعي كرد به آدم‌هاي نفهم چيزي بفهماند، خُل شد مرد! طفلكي از فهم زيادش، در اين دنيا هيچ خيري نديد! به آخرين عكس نيچه كه با نگاهي گنگ در كنار خواهرش نشسته خيره مي‌شوم. پدربزرگم راست مي‌گفت؛ خدا عاقبت همه را ختم به خير كند

 

images?q=tbn:ANd9GcROfgX_LA3FFWKruhS_RTDhWP7JS6jlUQco8lDH-0wtVNLQgRZ2zQ&t=1

لینک به دیدگاه

خوانش آپولون و دیونیزوس؛ پیوند هنر با فرهنگ و فلسفه (تأملی اسطوره شناختی در خوانش فرهنگی و زیبا شناختی نیچه و هایدگر)

 

فرشاد نوروزی

 

"زایش تراژدی از روح موسیقی" (1872) نخستین اثر نیچه است، که در آن ارتباط میان اسطوره شناسی، هنر و علم مورد مطالعه قرار می گیرد. این کتاب نمایشی از وقایعی است که در پی آمد فلسفه شوپنهاور و "جدایی فزاینده یِ دل مشغولی های زیبایی شناختی، اخلاقی و علمی در نیمه دوم قرن نوزدهم برای عقاید مربوط به هنر و اسطوره شناسی" است. «زایش تراژدی» در سال 1886 به همراه تجدید نظرات نیچه و نگاه نقادانه اش به اثر چهارده سال پیش خود با عنوان "زایش تراژدی: هلنیسم و بدبینی" منتشر شد.(Wicks, 2011) نیچه نام دومی که بر کتاب زایش نهاد، مبتنی بر این اندیشه است که یونانیان به زعم نگاهی منفی به حیات و «بلایای هستی» از طریق تأثیرات دو هنر"آپولونی و دیونیزوسی" قادر به زیستن و حتی کامیاب شدن از زندگی بودند «کمال مطلوب در پیروزی هنر بر وحشت است»(نیچه،1389).

زایش تراژدی پیش از آنکه ستایشی از هنر و فرهنگ یونان باستان به عنوان دوره ای از هنر اصیل و با شکوه باشد رویه ای است برای باز احیاگری فرهنگ دیونیزوسی در مقابل فرهنگ «سقراطی» و این امر را در موسیقی باید جست. در نظر نیچه «موسیقی مظهر دیونیزوسی» است و کنش دراماتیک به قلمرو آپولونی تعلق دارد؛ pathos به معنای هیجان و شور شدید است و موسیقی می تواند بیش از هر امر دیگری شور آفرین باشد (silk & stern, 1981:277-30)؛ تراژدی حاصل این کنش و غلبه دیونیزوسی می باشد.

"ما ناگزیر از یافتن چاره ای برای رنج و معنا باختگی زندگی هستیم. یونانیان چنین چاره ای را در هنر تراژدی نویسان بزرگشان یافتند. تنها امید ما برای یافتن چنین چاره ای –با در نظر گرفتن ناکارآمدیِ مسیحیت در عصرِ مدرن- با زایش هنر تراژدی در موسیقی- درام های ریچارد واگنر است."(یانگ،1390)

 

نیچه و دیالکتیک تراژیک یونان

 

نیچه در زایش تراژدی به دو فرهنگ اسطوره ای در یونان باستان، دیونیزوس و آپولون می پردازد، نکبتی را که نیچه به نقد آن در فرهنگ آلمان می پردازد، همان تاریکی و نا امیدی یونان کلاسیک است که برترین تقدیر را نزادن و نبودن می داند و پس از آن زود مردن و آنچه گذار از این تاریکی را ممکن می نماید هنر است، دیونیزوس با هنر بر بدبینی فائق آمد.

آپولون بیانگر تجربه ی «عالم رؤیاست» که «وهم زیبایی» را تدرک می بیند؛تجربه ی «وهم زیبا»ی آپولون به فردی که در متن جهانی عذاب آور زندگی می کند، اطمینان و آرامش خاطر می بخشد. در مقابل، تجربه ی دیونیزوسی، تجربه «مستی» و سرخوشی است که اصل تفرد را در هم می شکند(پیرسون،1390) و در آن «هرچیز شخصی در خود-فراموشی کامل محو می شود».(نیچه،1389)

 

 

چنان که می گوید: «در جذبه ی تجربه دیونیزوسی نه تنها اتحاد انسان ها باز تأیید می شود، بلکه طبیعتی که بیگانه، دشمن یا مقهور شده است، بار دیگر آشتی خود را با فرزند گمشده اش، انسان جشن می گیرد...اکنون، برده انسانی آزاد است؛ اکنون تمام سد های سختی که ضرورت، هوس، یا "عرف بی شرم" در میان انسان ها ایجاد کرده اند، در هم شکسته می شوند.»(نیچه، 1389) هنر یونانی غلبه بر اندوه و وحشت حاصل از زندگی تاریکی است که در برخورد با طبیعت تجربه می شود، «یونانیان نیز مانند انسان های مدرن خود را مغلوب پوچی و بی معنایی وجود می دیدند» اما به واسطه هنر تراژیک توانستند بر آن غلبه کنند.

فلاسفه پساسقراطی هر یک گرایشی به علم و عقلانیت پیدا کردند و «روح و جسم توانایی فاتحان ماراتن روز به روز قربانی روشنفکری تردید آمیزی می گردید و مایه ی فساد تدریجی قوای جسمی و معنوی می شد.»(نیچه،1389) گذار از اشعار هومر و آشیل، و گسست هنر و موسیقی دیونیزوسی از جامعه یونانی به خطابه های آپولونی ختم شد؛ آریستوفان «سقراط و اوریپید را به دیده ی دشمنی نگریست و و آن دو را نشانه ی یک فرهنگ فاسد می دانست.»(همان) هر چند که سقراط هم در دوران زندان تغییر عقیده داد اما دیگر اخلاق و درام دیونیزوسی پایان یافته بود.

سقراط از نظر نیچه «نقطه ی عطف و گردابِ تاریخ جهان» می باشد؛ سقراط معتقد است که نه تنها شناخت واقعیت «آن گونه که هست» امکان پذیر است، بلکه امکان اصلاح و بهبود آن نیز وجود دارد. سقراط می تواند نمونه ی یک « نظریه پرداز خوش بین» باشد اما او تنها می تواند نظریه پرداز باشد! میان «جهان بینی نظری و جهان بینی تراژیک، ستیزی جاودان» وجود دارد؛ جهان بینی نظری فریبی است برای اینکه نیک بختی را سرنوشت محتوم بشر بدانیم در حالی که امر تراژیک دقیقاً چیز دیگری است که در آن نه تنها نیک بختی فرجامین وجود ندارد که معتقد است «ضرورت بردگی» امر پذیرفتنی است.

نیچه برداشت تراژیک از دنیا را در تقابل با دو برداشت دیگر قرار می دهد: برداشت دیالکتیکی و برداشت مسیحی. تراژدی برای اولین بار با دیالکتیک سقراطی می میرد که این مرگ «اوریپیدی» آن است، بار دوم تراژدی با مسیحیت می میرد، و برای سومین بار تحت ترکیب ضربات دیالکتیک مدرن می میرد.(دلوز، 1387) دیالکتیک در تراژدی پیوندی پارادوکسیکال را می آفریند، باید توجه داشت که زایش تراژدی در پرتو اندیشه شوپنهاور و هگل قرار دارد.

بازتاب تضاد در دیونیزوس و آپولون است؛ آپولون اسطوره یونانی تفرد است، او نمودِ نمود را می سازد، نمودِ زیبا را، تصویر تجسمی یا رؤیا را و از همین رو رها از رنج کشیدن است؛ «آپولون بر رنج امر مفرد غلبه می کند، آن هم با شکوه مند ساختنِ مشعشعِ ابدیت پدیده» در مقابل دیونیزوس امرمنفرد را از میان می برد و به باز تولید تناقض به مثابه دردهای تفرد می پردازد. امر تراژیک پردازش و حل تناقض را تحت سیطره دیونیزوس مقدر می سازد؛ از این جهت که دیونیزوس «ذات امر تراژیک» است. از سوی دیگر آپولون امر تراژیک را در "دراما" یا "تئاتر" به فعلیت می رساند. «ما باید تراژدی یونانی را به مثابه همسرایی دیونیزوسی ای درک کنیم که همواره خود را در جهان آپولونی تصاویر، از نو رها می کند ... این اساسِ اولیه ی تراژدی، با شماری پیوسته از رها کردن » محسوب می شود.

امر تراژیک همچون تناقضی است که در ساختار دراماتیک فروپاشی دیونیزوسی معرفی می شود. حل و فصل این تناقض وجه مشخصه ی فرهنگ یونانی است؛ «مهمترین وجه مشخصه ی این فرهنگ ]فرهنگ تراژیک[ آن است که فرزانگی جای علم در مقام والاترین هدف را می گیرد؛ فرزانگی ای که حواسش را سرگرمی های اغواگرانه ی علم آشفته نمی کند، فرزانگی ای که چشم های سرد و بی اعتنایش را به سوی منظره ای جامع از جهان می چرخاند و در جست و جوی آن است که با احساسات شفقت آمیز عشق، رنج کشیدن جاودان را چنان که گویی از آن خویش است، به چنگ آورد.»

پس از زایش تراژدی، تضاد حقیقی، تضاد کاملاً دیالکتیکی میان دیونیزوس و آپولون نیست بلکه تضادی عمیق تر میان دیونیزوس و «سقراط» است.(دلوز؛1387) آپولون نیست که در تضاد با امر تراژیک است یا از طریق اوامر تراژیک می میرد، بلکه این فرد سقراط است و «سقراط همان اندک آپولونی ای است که دیونیزوسی است.» سقراط زندگی را در برابر ایده قرار می دهد آنهم در چارچوب قضاوت، و از این رو نیچه وی را زمینه انحطاط می داند. آموزه های سقراط پیوند عقلانی میان انسان وجهان برقرار می سازد، و این به معنای پایان اسطوره است.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...