A.R-KH-A 4953 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین، ۱۳۹۱ اين پست رو بخونيد.. ________________ من دوست دارم یه دختر بچه کوچولو تپلو، داشته باشم. دست کنم تو موهاش... بغلش کنم... بوش کنم... بوسش کنم... اونم خودشو واسه من لوس کنه... وقتی از سر کار میام منتظرم باشه... بدوئه بیاد تو بغلم بگه بابایی برام چی خریدی؟ منم یهو یه چیزی از تو کیفم در بیارم بدم بهش... براش دفتر نقاشی بخرم هی بگم منو مامانشو بکشه... وقتی مامانش داره موهاشو میبافه از جفتشون فیلم بگیرم. سه تایی باهم بریم سرزمین عجایب، منو و مامانش یه گوشه وایسیم ... ازش عکس بندازیم... اونم از دور مارو صدا بزنه! چقدر داشتن یه خانواده لذت بخشه... واقعا زندگی غیر از "تعامل" چیز دیگه ای هم هست؟ اسمشم یه زمانی میخواستم بذارم مروارید... _________________ يادمه وقتي محمد اين پست رو نوشت با خودم گفتم چه احساس مشتركي! فك كنم همه انسانها تو خيالشون يه صحنه هاي رو ميپرورن كه اونها براشون دوست داشتي هست... شما چه نوع احساسي داريد؟! 23 لینک به دیدگاه
A.R-KH-A 4953 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین، ۱۳۹۱ يادمه وقتي كوچيك بودم يكي هميشه آرزوش اين بود و برامون ميگفت.. "ايشالا وقتي همگي ازدواج كرديم شباي پنج شنبه دست خونوادمون رو بگيريم بيام دور پدر و مادر و دور خوانواده جمع بشيم و آش درس كنيم و كنار هم بخوريم..." فك كنم بعدا وقتي رفت تو زندگي اصلا يادش نبود خودش چي گفته بود! چون اولين كسي بود كه اين حسش رو فراموش كرد شايدم طوري شد كه مجبور بشه فراموشش كنه... 18 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین، ۱۳۹۱ علیرضا دمت گرم... دقیقا وقتی داشتم اون پستو مینوشتم داشتم مور مور میشدم... قشنگ جلوی چشمم میومد تک تک لحظاتش... از این احساسات فانتزی زیاد دارم ... تاپیک خوبی راه انداختی ، بد نیست این احساسات رو هم با بقیه به اشتراک بذارم... دستت درد نکنه. اما کاشکی فانتزی نبود... میگه که از ما گذشت و رفت ولیکن تو روزگار فکری به حال خویش کن، این روزگار نیست... 15 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین، ۱۳۹۱ یه روزی عاشق این بودم که یه کلبه داشته باشم توی دامنه ی کوههای کلاردشت تو اون سبزه زار، یه گاو و چندتا مرغ و خروس و یه تبر داشته باشم که بتونم باهاش هیزم خرد کنم و از این صوبتا ... پارسال یه بار یه همچین چیزی رو تجربه کردم، فوق العاده سخت بود، تازه فهمیدم عجب غلطی کردم.... 13 لینک به دیدگاه
goddess_s 16415 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین، ۱۳۹۱ بیشتر این تصورات فقط تا وقتی تو رویاها هستن قشنگن واقعی که میشن جذابیتشونو از دست میدن من شخصا فک میکنم آدما تا چیز رو ندارن دوسش دارن حالا هر چی که باشه وقتی بهش می رسن انگار دیگه خیالشون راحت میشه باید بگردن دنبال ی چیز دیگه واسه همین نمیتونن از داشته هاشون لذت ببرن 13 لینک به دیدگاه
El Roman 31720 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین، ۱۳۹۱ ای کاش یه جایی زندگی میکردم که میشد از این آرزوها داشت، انقدر تو مشکلات روزمره غرق شدیم که دیگه جایی برای این آرزوها نیست، برای خیلیا الان برطرف کردن بنیادی ترین نیازهاش آرزو شده، داشتن شغل الان برای منه دانشجو آرزوست چه برسه به اونایی که زن و بچه دارن و بیکارن 12 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین، ۱۳۹۱ وای من ازین احساسات مخصوصا بچگی هام زیاد داشتم الانم دارم کمی تا قسمتی :icon_pf (34):مثلا دوست دارم عروس شدم سوار درشکه بشم از بچگی همیشه دوست داشتم تو یکی ازین دهکده های خوشگل خارجی زندگی کنم با یه کلبه پر از ظرفای چوبی :hapydancsmil: اتاقم شبیه اتاق هایدی باشه از پنجره بیرون رو ببینم :hapydancsmil: رو چمنا قل بخورم :hapydancsmil:ازین دامن پفی ها داشته باشم :hapydancsmil: دوست داشتم با پرنده ها و حیوونا حرف بزنم :hapydancsmil: دوست داشتم یه دختر و پسر داشته باشم اونا برن بازی کنن منم براشون کیک درست کنم بعد شوهرم از بیرون بیاد با یه جعبه پر از گل های رز سفید 12 لینک به دیدگاه
alimec 23102 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 فروردین، ۱۳۹۱ اين پست رو بخونيد..________________ من دوست دارم یه دختر بچه کوچولو تپلو، داشته باشم.:5c6ipag2mnshmsf5ju3 دست کنم تو موهاش... بغلش کنم... بوش کنم... بوسش کنم... اونم خودشو واسه من لوس کنه... وقتی از سر کار میام منتظرم باشه... بدوئه بیاد تو بغلم بگه بابایی برام چی خریدی؟ منم یهو یه چیزی از تو کیفم در بیارم بدم بهش... براش دفتر نقاشی بخرم هی بگم منو مامانشو بکشه... وقتی مامانش داره موهاشو میبافه از جفتشون فیلم بگیرم. سه تایی باهم بریم سرزمین عجایب، منو و مامانش یه گوشه وایسیم ... ازش عکس بندازیم... اونم از دور مارو صدا بزنه! چقدر داشتن یه خانواده لذت بخشه... واقعا زندگی غیر از "تعامل" چیز دیگه ای هم هست؟ اسمشم یه زمانی میخواستم بذارم مروارید... _________________ يادمه وقتي محمد اين پست رو نوشت با خودم گفتم چه احساس مشتركي! فك كنم همه انسانها تو خيالشون يه صحنه هاي رو ميپرورن كه اونها براشون دوست داشتي هست... شما چه نوع احساسي داريد؟! یه روزی عاشق این بودم که یه کلبه داشته باشم توی دامنه ی کوههای کلاردشت تو اون سبزه زار، یه گاو و چندتا مرغ و خروس و یه تبر داشته باشم که بتونم باهاش هیزم خرد کنم و از این صوبتا ... پارسال یه بار یه همچین چیزی رو تجربه کردم، فوق العاده سخت بود، تازه فهمیدم عجب غلطی کردم.... در این دو مورد با من مشترکین 5 لینک به دیدگاه
Neda72 430 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 مرداد، ۱۳۹۲ یه رفیق بی شیل و پیله، که کوله پشتی بندازیم بریم جهان گردی و هیچ مشکلی هم واسمون پیش نیاد. 8 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۲ من کلا آدم فوق العاده احساساتی هستم منم دوس داشتم برم سفر همه جا اونم با اونی که خیلی دوسش دارم چون میدونم اونم همچین چیزی رو خیلی دوس داره یه جورایی دارم فانتزیای دو نفر رو میگم بریم سفر مثلا غروب که میشه و آسمون نارنجی میشه،دراز بکشیم تو چمنا و چشمامونو ببندیم ونفس بکشیم میدونم که به این فانتزی میرسم اگر خدا بخواد البته اگر خدا صلاح بدونه 6 لینک به دیدگاه
M!Zare 48037 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 مرداد، ۱۳۹۲ چقدر این ایده زندگی خارج از شهر طرفدار داره.... فانتزی من همیشه این بوده که یک خونه خیلی شیک در خارج از شهر داشته باشم....اینترنت پر سرعت هم داشته باشه که کارهام رو همونجا انجام بدم و مجبور نشم همش به شهر برم....یک حیاط پر از گل و درخت داشته باشه که عصرها زیر سایشون استراحت کنم و به گلها رسیدگی کنم... یک دوچرخه داشته باشم که باهاش کل دنیا رو بگردم و جاهای ناشناخته رو ببینم . 7 لینک به دیدگاه
مهندس.. 189 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۲ موتور جت سواری رو آب های شمال در کنار دوست دخترم که از پشت منو محکم بغل کرده. 4 لینک به دیدگاه
*mehrsa* 14558 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۲ من دوتا فانتزی دارم رویاست دیگه تو واقعیت که بعید میدونم پیش بیاد اولیش یه خونه روستایی با یه ایوون خیلی خوشگل با یک عالمه گل و درخت تو شمال دومیش یه ماشین کاروان داشته باشیم دوران بازنشستگی بریم سفر سالی 7 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۲ همیشه دلم میخواست پنجره ی اتاقم رو به دریا باشه! الان دارمش! خیلی قشنگه!! 4 لینک به دیدگاه
ms13 1488 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۲ دوباره به دنیا میام دهه ی 50 یا 60 میلادی ، در خانواده ای هنری و اهل شعر و ادب با وضع مالی خوب، پدرم یک جنتلمن واقعی ، مادر یک بانوی مهربان و خونگرم... یک خواهر بزرگتر از خودم هم داشته باشم ... یکی از کشورهایی که دوست دارم: نروژ ، دانمارک ، هلند ، اسکاتلند ، جمهوری چک ، ایرلند ، اوروگوئه (یا ایرانی و جزو اقلیت یهودی(!) میبودیم و بعد از انقلاب به همراه خانواده یا تنها مهاجرت کرده بودیم به یکی از اینجا ها البته به این کشورها که کم پیش میاد مهاجر ایرانی بره... مثلا کانادا یا ایتالیا یا همون اسراییل خوب بود) بعدش الان که بیشتر از 50 سال داشتم : تحصیلات خیلی مهمه (باید دکترایی چیزی میداشتم) به یک دلیل شخصی شغل اصلیم که وکالت بوده رو ول کردم و الان چند تا شغل داشتم... یک رستوران میداشتم ، یه کار هنری میداشتم، نقاش بودم یا موزیسین چون به این دو هنر علاقه مندم... یه کاری هم توی مایه های نویسندگی یا روزنامه نگاری یا شاعری میداشتم... الان یه دختر داشتم که عزیزترنم میبود... الان دیگه حدود 20 سالش بود... خب...چطور بود؟ 2 لینک به دیدگاه
ms13 1488 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۲ الان با دخترم و bf ـش و رینو (سگمون) اومدیم یه دوری تو دنیا بزنیم... الان توی ترکیه ایم .... 2 3 روز دیگه هم قراره بریم شهر زیبای مسکو... من نشستم پشت یه میز دونفره و دوباره یاد همسرم دلمو خون میکنه... دارم یه پیک میزنم به سلامتی خودم و خودش... دخترم و پسره هم دارند لب دریا حال میکنند ... نگاهم بهشون میفته و لبخند میزنم... 1 لینک به دیدگاه
ms13 1488 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۲ بانویم چند سال پیش درگذشته و من بهش وفادار مانده ام ... هیچ زنی جای اونو نمیتونه بگیره... 3 لینک به دیدگاه
ms13 1488 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۲ تصمیم دارم بخشی از اموالمو بیارم توی ایران تعدادی آدم فلک زده و خاک بر سر رو نجاتشون بدم از مخمصه ... 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده