رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر

از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،

با برف کهنه

که می رفت

از مرگ

من

سخن گفتم.

و چندان که

قافله در رسید و بار افکند

و به هر کجا

بر دشت

از گیلاس بنان

آتشی عطر افشان بر افروخت،

با آتشدان باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

غبار آلود و خسته

از راه دراز خویش

تابستان پیر

چون فراز آمد

در سایه گاه دیوار

به سنگینی

یله داد

و

کودکان

شادی کنان

گرد بر گردش ایستادند

تا به رسم دیرین

خورجین کهنه را

گره بگشاید

و جیب دامن ایشان را همه

از گوجه سبز و

سیب سرخ و

گردوی تازه بیا کند.

پس

من مرگ خوشتن را رازی کردم و

او را

محرم رازی؛

و با او

از مرگ

من

سخن گفتم.

و با پیچک

که بهار خواب هر خانه را

استادانه

تجیری کرده بود،

و با عطش

که چهره هر آبشار کوچک

از آن

با چاه

سخن گفتم،

و با ماهیان خرد کاریز

که گفت و شنود جاودانه شان را

آوازی نیست،

و با زنبور زرینی

که جنگل را به تاراج می برد

و

عسلفروش پیر را

می پنداشت

که باز گشت او را

انتظاری می کشید.

و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم

که پنجه خشکش

نو امیدانه

دستاویزی می جست

در فضائی

که بی رحمانه

تهی بود.

***

و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر

از فرا سوی هفته های نزدیک

به

گوش آمد

و سمور و قمری

آسیه سر

از لانه و آشیانه خویش

سر کشیدند،

با آخرین پروانه باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

من مرگ خوشتن را

با فصلها در میان نهاده ام و

با فصلی که در می گذشت؛

من مرگ خویشتن را

با برفها در میان نهادم و

با برفی که می نشست؛

با پرنده ها و

با هر پرنده که در برف

در جست و جوی

چینه ئی بود.

با کاریز

و با ماهیان خاموشی.

من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم

که صدای مرا

به جانب من

باز پس نمی فرستاد.

چرا که می بایست

تا مرگ خویشتن را

من

نیز

از خود

نهان کنم

 

پ.ن:باید مرگ را از خود نهان کرد:ws37:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 62
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

تو صفحه ی اول یک شعر به همین نام هست ولی این موضوعش فرق می کنه.:ws37:

این شعر تقدیمی هست به نوروزعلی غنچه

 

راه

در سکوت ِ خشم

به جلو خزید

و در قلب ِ هر رهگذر

غنچهی پژمردهیی شکفت:

 

 

«ـ برادرهای یک بطن!

یک آفتاب ِدیگر را

پیش از طلوع ِ روز ِ بزرگاش

خاموش

کرده اند!»

 

 

و لالای مادران

بر گاهوارههای جنبان ِ افسانه

پَرپَر شد:

 

 

«ـ ده سال شکفت و

باغاش باز

غنچه بود.

 

پایش را

چون نهالی

در باغهای آهن ِ یک کُند

کاشتند.

 

 

مانند ِ دانهیی

به زندان ِ گُلخانهیی

قلب ِ سُرخ ِ ستارهییاش را

محبوس داشتند.

 

 

و از غنچهی او خورشیدی شکفت

تا

طلوع نکرده

بخُسبد

چرا که ستارهی بنفشی طالع میشد

از خورشید ِ هزاران هزار غنچه چُنُو.

و سرود ِ مادران را شنید

که بر گهوارههای جنبان

دعا میخوانند

و کودکان را بیدار میکنند

تا به ستارهیی که طالع میشود

و مزرعهی بردهگان را روشن میکند

سلام

بگویند.

و دعا و درود را شنید

از مادران و از شیرخوارهگان;

و ناشکفته

در جامهی غنچهی خود

غروب کرد

 

 

تا خون ِ آفتابهای قلب ِ دهسالهاش

ستارهی ارغوانی را

پُرنورتر کند.»

 

 

 

وقتی که نخستین باران ِ پاییز

عطش ِ زمین ِ خاکستر را نوشید

و پنجرهی بزرگ ِ آفتاب ِارغوانی

به مزرعهی بردهگان گشود

تا آفتابگردانهای پیشرس بهپاخیزند،

 

 

برادرهای همتصویر!

برای یک آفتاب ِ دیگر

پیش از طلوع ِ روز ِ بزرگاش

گریستیم.

 

 

مهر ۱۳۳۰

 

پ.ن:sigh.gif

برادرهای همتصویر!

برای یک آفتاب ِ دیگر

پیش از طلوع ِ روز ِ بزرگاش

گریستیم.

  • Like 2
لینک به دیدگاه

گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم

مهدی حمیدی:ws3:

ـ «این بازوان ِ اوست

با داغهای بوسه ی بسیارها گناهاش

وینک خلیج ِ ژرف ِ نگاهاش

کاندر کبود ِ مردمک ِ بیحیای آن

فانوس ِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ

با شعلهی لجاج و شکیبائی

میسوزد.

وین، چشمهسار ِ جادویی تشنهگیفزاست

این چشمهی عطش

که بر او هر دَم

حرص ِ تلاش ِ گرم ِ همآغوشی

تبخالههای رسوایی

میآورد به بار.

 

 

شور ِ هزار مستی ناسیراب

مهتابهای گرم ِ شرابآلود

آوازهای میزدهی بیرنگ

با گونههای اوست،

رقص ِ هزار عشوهی دردانگیز

با ساقهای زندهی مرمرتراش ِ او.

 

 

گنج ِ عظیم ِ هستی و لذت را

پنهان به زیر ِ دامن ِ خود دارد

و اژدهای شرم را

افسون ِ اشتها و عطش

از گنج ِ بیدریغاش میراند...»

 

 

بگذار اینچنین بشناسد مرد

در روزگار ِ ما

آهنگ و رنگ را

زیبایی و شُکوه و فریبندهگی را

زندهگی را.

حال آنکه رنگ را

در گونههای زرد ِ تو میباید جوید، برادرم!

در گونههای زرد ِ تو

وندر

این شانهی برهنهی خونمُرده،

از همچو خود ضعیفی

مضراب ِتازیانه به تن خورده،

بار ِ گران ِ خفّت ِ روحاش را

بر شانههای زخم ِ تناش بُرده!

حال آنکه بیگمان

در زخمهای گرم ِ بخارآلود

سرخی شکفتهتر به نظر میزند ز سُرخی لبها

و بر سفیدناکی این کاغذ

رنگ ِ سیاه ِ زندهگی دردناک ِ ما

برجستهتر به چشم ِ خدایان

تصویر میشود...

 

 

 

 

هی!

شاعر!

هی!

سُرخی، سُرخیست:

لبها و زخمها!

لیکن لبان ِ یار ِ تو را خنده هر زمان

دندان نما کند،

زان پیشتر که بیند آن را

چشم ِ علیل ِ تو

چون «رشته یی ز لولو ِ تر، بر گُل ِ انار» ـ

آید یکی جراحت ِ خونین مرا به چشم

کاندر میان ِ آن

پیداست استخوان;

 

 

زیرا که دوستان ِ مرا

زان پیشتر که هیتلر ــ قصاب ِ«آوش ویتس»

در کورههای مرگ بسوزاند،

همگام ِ دیگرش

بسیار شیشهها

از صَمغ ِ سُرخ ِ خون ِ سیاهان

سرشار کرده بود

در هارلم و برانکس

انبار کرده بود

کُنَد تا

ماتیک از آن مهیا

لابد برای یار ِ تو، لبهای یار ِ تو!

 

 

 

 

بگذار عشق ِ تو

در شعر ِ تو بگرید...

 

 

بگذار درد ِ من

در شعر ِ من بخندد...

 

 

بگذار سُرخ خواهر ِ همزاد ِ زخمها و لبان باد!

زیرا لبان ِ سُرخ، سرانجام

پوسیده خواهد آمد چون زخمهای ِ سُرخ

وین زخمهای سُرخ، سرانجام

افسرده خواهد آمد چونان لبان ِ سُرخ;

وندر لجاج ِ ظلمت ِ این تابوت

تابد بهناگزیر درخشان و تابناک

چشمان ِ زندهیی

چون زُهرهئی به تارک ِ تاریک ِ گرگ و میش

چون گرمْساز امیدی در نغمههای من!

 

 

 

 

 

بگذار عشق ِ اینسان

مُردارْوار در دل ِ تابوت ِ شعر ِ تو

ـ تقلیدکار ِ دلقک ِ قاآنی ــ

گندد هنوز و

باز

خود را

تو لافزن

بیشرمتر خدای همه شاعران بدان!

 

 

لیکن من (این حرام،

این ظلمزاده، عمر به ظلمت نهاده،

این بُرده از سیاهی و غم نام)

بر پای تو فریب

بیهیچ ادعا

زنجیر مینهم!

فرمان به پاره کردن ِ این تومار میدهم!

گوری ز شعر ِ خویش

کندن خواهم

وین مسخرهخدا را

با سر

درون ِ آن

فکندن خواهم

و ریخت خواهماش به سر

خاکستر ِ سیاه ِ فراموشی...

 

 

 

بگذار شعر ِ ما و تو

باشد

تصویرکار ِ چهرهی پایانپذیرها:

تصویرکار ِ سُرخی لبهای دختران

تصویرکار ِ سُرخی زخم ِ برادران!

و نیز شعر ِ من

یکبار لااقل

تصویرکار ِ واقعی چهره ی شما

دلقکان

دریوزه گان

"شاعران!"

 

۱۳۲۹

 

پ.ن:اعصاب نداشته تو این شعر:ws3:

بگذار شعر ِ ما و تو

باشد

تصویرکار ِ چهرهی پایانپذیرها:

تصویرکار ِ سُرخی لبهای دختران

تصویرکار ِ سُرخی زخم ِ برادران!

و نیز شعر ِ من

یکبار لااقل

تصویرکار ِ واقعی چهره ی شما

دلقکان

دریوزه گان

"شاعران!"

  • Like 2
لینک به دیدگاه

خوابید آفتاب و جهان خوابید

از برج ِ فار، مرغک ِ دریا، باز

چون مادری به مرگ ِ پسر، نالید.

 

 

گرید به زیر ِ چادر ِ شب، خسته

دریا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته.

 

 

 

 

سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.

از تیره آب ـ در افق ِ تاریک ـ

با قارقار ِ وحشی ِ اردکها

آهنگ ِ شب به گوش ِ من آید; لیک

در ظلمت ِ عبوس ِ لطیف ِ شب

من در پی ِ نوای گُمی هستم.

زینرو، به ساحلی که غمافزای است

از نغمههای دیگر سرمستام.

 

 

میگیرَدَم ز زمزمه ی تو، دل.

دریا! خموش باش دگر!

دریا،

با نوحه های زیر ِ لبی، امشب

خون میکنی مرا به جگر...

دریا!

 

خاموش باش! من ز تو بیزارم

وز آههای سرد ِ شبانگاهات

وز حملههای موج ِ کفآلودت

وز موجهای تیرهی جانکاهات...

 

ای دیدهی دریدهی سبز ِ سرد!

شبهای مهگرفتهی دمکرده،

ارواح ِ دورماندهی مغروقین

با جثهی ِ کبود ِ ورمکرده

بر سطح ِ موجدار ِ تو میرقصند...

 

 

با ناله های مرغ ِ حزین ِ شب

این رقص ِ مرگ، وحشی و جانفرساست

از لرزههای خستهی این ارواح

عصیان و سرکشی و غضب پیداست.

 

 

ناشادمان بهشادی محکوماند.

بیزار و بیاراده و رُخدرهم

یکریز میکشند ز دل فریاد

یکریز میزنند دو کف بر هم:

 

 

لیکن ز چشم، نفرت ِشان پیداست

از نغمههای ِشان غم و کین ریزد

رقص و نشاط ِشان همه در خاطر

جای طرب عذاب برانگیزد.

 

 

با چهرههای گریان میخندند،

وین خندههای شکلک نابینا

بر چهرههای ماتم ِشان نقش است

چون چهرهی جذامی، وحشتزا.

 

 

خندند مسخگشته و گیج و منگ،

مانند ِ مادری که به امر ِ خان

بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد

ساید ولی به دندانها، دندان!

 

 

خاموش باش، مرغک ِ دریایی!

بگذار در سکوت بماند شب

بگذار در سکوت بمیرد شب

بگذار در سکوت سرآید شب.

 

 

بگذار در سکوت به گوش آید

در نور ِ رنگرفته و سرد ِ ماه

فریادهای ذلّهی محبوسان

از محبس ِ سیاه...

 

 

خاموش باش، مرغ! دمی بگذار

امواج ِ سرگرانشده بر آب،

کاین خفتهگان ِ مُرده، مگر روزی

فریاد ِشان برآورد از خواب.

 

 

خاموش باش، مرغک ِ دریایی!

بگذار در سکوت بماند شب

بگذار در سکوت بجنبد موج

شاید که در سکوت سرآید تب!

 

 

خاموش شو، خموش! که در ظلمت

اجساد رفتهرفته به جان آیند

وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم

کمکم ز رنجها به زبان آیند.

 

 

بگذار تا ز نور ِ سیاه ِ شب

شمشیرهای آخته ندرخشد.

خاموش شو! که در دل ِ خاموشی

آواز ِشان سرور به دل بخشد.

 

 

خاموش باش، مرغک ِ دریایی!

بگذار در سکوت بجنبد مرگ...

 

 

۲۱ شهریور ِ ۱۳۲۷

 

پ.ن:در راستای شعر قبل تو این شعر هم اعصاب نداشته،به سکوت دعوت می کنه عالم و آدم رو و چه به حق وقتی دهان آدم رو نمی شه بست باید دهان عالم رو بست:ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بوسه های تو

گنجشککان پر گوی باغند

و پستان هایت کندوی کوهستان هاست

و تنت

رازی ست جاودانه

که در خلوتی عظیم

با منش در میان می گذارند

تن تو آهنگی ست

و تن من کلمه ئی ست که در آن می نشیند

تا نغمه ئی در وجود آید :

سرودی که تداوم را می تپد

در نگاهت همه مهربانی هاست :

قاصدی که زندگی را خبر می دهد

و در سکوتت همه صداها :

فریادی که بودن را تجربه می کند

 

پ.ن:شاملو مصداق این ابیات به نظر من به جای نگاهت در مصرع اول شما شعراش رو بزار:ws37:

در نگاهت همه مهربانی هاست :

قاصدی که زندگی را خبر می دهد

و در سکوتت همه صداها :

فریادی که بودن را تجربه می کند

  • Like 3
لینک به دیدگاه

بی گاهان

به غربت

به زمانی که خود در نرسیده بود -

چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ،

و قلبم

در خلاء

تپیدن آغاز کرد

***

گهواره تکرار را ترک گفتم

در سرزمینی بی پرنده و بی بهار

نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،

بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش

به راهی دور رفته باشم

نخستین سفرم

باز آمدن بود

***

دور دست

امیدی نمی آموخت

لرزان

بر پاهای

نوراه

رو در افق سوزان ایستادم

دریافتم که بشارتی نیست

چرا که سرابی در میانه بود

***

دور دست امیدی نمی آموخت

دانستم که بشارتی نیست:

این بی کرانه

زندانی چندان عظیم بود

که روح

از شرم ناتوانی

دراشک

پنهان می شد

 

پ.ن:دور دست...:ws37:

دور دست

امیدی نمی آموخت

لرزان

بر پاهای

نوراه

رو در افق سوزان ایستادم

دریافتم که بشارتی نیست

چرا که سرابی در میانه بود

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

ارابه ها

 

ارابه هائی از آن سوی جهان آمده اند

بی غوغای آهن ها

که گوش های زمان ما را انباشته است .

 

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند .

***

گرسنگان از جای بر نخواستند

چرا که از بار ارابه ها عطر نان گرم بر نمی خاست

 

برهنگان از جای بر نخاستند

چرا که از بار ارابه ها خش خش جامه هائی برنمی خاست

 

زندانیان از جای برنخاستند

چرا که محموله ارابه ها نه دار بود نه آزادی

 

مردگان از جای برنخاستند

چرا که امید نمی رفت تا فرشتگانی رانندگان ارابه ها باشند .

***

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند

بی غوغای آهن ها

که گوش های زمان ما را انباشته است .

 

ارابه هائی از آن سوی زمان آمده اند

بی که امیدی با خود آورده باشند

  • Like 4
لینک به دیدگاه

مرگ ناصری

 

با آوازی یکدست،

یکدست

دنباله چوبین بار

در قفایش

خطّی سنگین و مرتعش

بر خاک می کشید.

 

((-تاج خاری برسرش بگذارید!))

و آواز ِ دراز ِ دنباله بار

در هذیان ِ دردش

یکدست

رشته ئی آتشین

می رشت.

 

((- شتاب کن ناصری، شتاب کن!))

 

از رحمی که در جان خویش یافت

سبک شد

و چونان قوئی مغرور

در زلالی خویشتن نگریست

 

((- تازیانه اش بزنید!))

 

رشته چر مباف

فرود آمد.

و ریسمان ِ بی انتهای ِ سرخ

در طول ِ خویش

از گرهی بزرگ.

بر گذشت.

 

((- شتاب کن ناصری، شتاب کن!))

***

از صف غوغای تماشا ئیان

العازر

گام زنان راه خود را گرفت

دست ها

در پس ِ پشت

به هم در افکنده،

و جانش را ار آزار ِ گران ِ دینی گزنده

آزاد یافت:

 

((- مگر خود نمی خواست، ورنه میتوانست!))

***

آسمان کوتاه

به سنگینی

بر آواز ِ روی در خاموشی ِ رحم

فرو افتاد.

سوگواران، به خاکپشته بر شدند

و خورشید و ماه

به هم

بر آمد.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

از اینگونه مردن

 

می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم.

 

خیالگونه،

در نسیمی کوتاه

که به تردید می گذرد

خواب ِ اقاقیاها را

بمیرم.

***

می خواهم نفس ِ سنگین ِ اطلسی ها را پرواز گیرم.

 

در باغچه هایِ تابستان،

خیس و گرم

به نخستین ساعاتِ عصر

نفس ِ اطلسی ها را

پرواز گیرم.

***

حتی اگر

زنبق ِ کبود ِ کارد

بر سینه ام

گُل دهد-

می خواهم خواب اقاقیاها را بمیرم در آخرین فرصتِ گُل،

و عبورِ سنگین ِ اطلسی ها باشم

بر تالار ِ ارسی

در ساعتِ هفتِ عصر.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

گفتی که باد مرده است

 

گفتی که:

« باد، مرده ست!

از جای بر نکنده یکی سقف راز پوش

بر آسیاب ِ خون،

نشکسته در به قلعه بیداد،

بر خاک نفکنیده یکی کاخ

باژگون.

مرده ست باد!»

گفتی:

« بر تیزه های کوه

با پیکرش،فروشده در خون،

افسرده است باد!»

 

تو بارها و بارها

با زندگیت

شرمساری

از مردگان کشیده ای.

این را،من

همچون تبی

ـ درست

همچون تبی که خون به رگم خشک می کند

احساس کرده ام.)

 

وقتی که بی امید وپریشان

گفتی:

«مرده ست باد!

بر تیزه های کوه

با پیکر کشیده به خونش

افسرده است باد!» ـ

آنان که سهم شان را از باد

با دوستا قبان معاوضه کردند

در دخمه های تسمه و زرد آب،

گفتند در جواب تو، با کبر دردشان:

« ـ زنده ست باد!

تازَنده است باد!

توفان آخرین را

در کار گاه ِ فکرت ِ رعد اندیش

ترسیم می کند،

کبر کثیف ِ کوه ِ غلط را

بر خاک افکنیدن

تعلیم می کند !»

 

(آنان

ایمانشان

ملاطی

از خون و پاره سنگ و عقاب است.)

***

گفتند:

«- باد زنده است،

بیدار ِ کار ِ خویش

هشیار ِ کار ِ خویش!»

گفتی:

«- نه ! مرده

باد!

زخمی عظیم مهلک

از کوه خورده

باد!»

 

تو بارها و بارها

با زندگیت شر مساری

از مردگان کشیده ای،

این را من

همچون تبی که خون به رگم خشک می کند

احساس کرده ام

  • Like 4
لینک به دیدگاه

از مرگ ‚ من سخن گفتم

 

چندان که هیاهوی سبز بهاری دیگر

از فرا سوی هفته ها به گوش آمد،

با برف کهنه

که می رفت

از مرگ

من

سخن گفتم.

و چندان که قافله در رسید و بار افکند

و به هر کجا

بر دشت

از گیلاس بنان

آتشی عطر افشان بر افروخت،

با آتشدان باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

غبار آلود و خسته

از راه دراز خویش

تابستان پیر

چون فراز آمد

در سایه گاه دیوار

به سنگینی

یله داد

و کودکان

شادی کنان

گرد بر گردش ایستادند

تا به رسم دیرین

خورجین کهنه را

گره بگشاید

و جیب دامن ایشان را همه

از گوجه سبز و

سیب سرخ و

گردوی تازه بیا کند.

پس

من مرگ خویشتن را رازی کردم و

او را

محرم رازی؛

و با او

از مرگ

من

سخن گفتم.

 

و با پیچک

که بهار خواب هر خانه را

استادانه

تجیری کرده بود،

و با عطش

که چهره هر آبشار کوچک

از آن

با چاه

سخن گفتم،

 

و با ماهیان خرد کاریز

که گفت و شنود جاودانه شان را

آوازی نیست،

 

و با زنبور زرینی

که جنگل را به تاراج می برد

و عسلفروش پیر را

می پنداشت

که باز گشت او را

انتظاری می کشید.

 

و از آ ن با برگ آخرین سخن گفتم

که پنجه خشکش

نو امیدانه

دستاویزی می جست

در فضائی

که بی رحمانه

تهی بود.

***

و چندان که خش خش سپید زمستانی دیگر

از فرا سوی هفته های نزدیک

به گوش آمد

و سمور و قمری

آسیه سر

از لانه و آشیانه خویش

سر کشیدند،

با آخرین پروانه باغ

از مرگ

من

سخن گفتم.

***

من مرگ خوشتن را

با فصلها در میان نهاده ام و

با فصلی که در می گذشت؛

من مرگ خویشتن را

با برفها در میان نهادم و

با برفی که می نشست؛

 

با پرنده ها و

با هر پرنده که در برف

در جست و جوی

چینه ئی بود.

 

با کاریز

و با ماهیان خاموشی.

من مرگ خویشتن را با دیواری در میان نهادم

که صدای مرا

به جانب من

باز پس نمی فرستاد.

چرا که می بایست

تا مرگ خویشتن را

من

نیز

از خود نهان کنم

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • 5 ماه بعد...

دستۀ کاغذ بر میز در نخستین نگاه آفتاب

کتابی مبهم و سیگاری خاکستر شده

کنار فنجان چای از یاد رفته

بحثی ممنوع

در ذهن

 

احمد شاملو

  • Like 6
لینک به دیدگاه

در خلوت ِ روشن با تو گريسته‌ام/براي ِ خاطر ِ زنده‌گان،

و در گورستان ِ تاريک با تو خوانده‌ام/زيباترين ِ سرودها را

زيرا که مرده‌گان ِ اين سال

عاشق‌ترين ِ زنده‌گان بوده‌اند.

 

دست‌ات را به من بده

دست‌هاي ِ تو با من آشناست

اي ديريافته با تو سخن مي‌گويم

به‌سان ِ ابر که با توفان/به‌سان ِ علف که با صحرا

به‌سان ِ باران که با دريا/به‌سان ِ پرنده که با بهار

به‌سان ِ درخت که با جنگل سخن مي‌گويد

 

زيرا که من

ريشه‌هاي ِ تو را دريافته‌ام

زيرا که صداي ِ من/با صداي ِ تو آشناست

 

من درد ِ مشترک‌ام/مرا فرياد کن...

 

احمد شاملو

  • Like 3
لینک به دیدگاه

هنگامی که به شاملو خبر دادند که گروهی از تیرباران شدگان در آخرین لحظه با خواندن شعرهای او تیرباران شده اند، به هم ریخت. و گفت: «شانه هایم توان بردن بار چنین مسئولیتی را ندارد.»

 

 

مسعود خیام- ماهنامه ی ادبی نافه، مهر 80

  • Like 3
لینک به دیدگاه

دنیایی که انسان ناگزیر باشد برای اثبات ناچیزترین حقوق خویش در برابر مرگ سرود بخواند, دنیای بسیار زشتی است.

دنیایی وارونه با مفاهیم وارونه....

 

احمد شاملو

  • Like 5
لینک به دیدگاه

"تنها

ماييم

ـ من و تو ـ

نظارگانِ خاموش اين خلاء

 

دل افسردگان پا در جای

 

حيرانِ دريچه های انجمادِ هم سفران .

 

... دستادست ايستاده ايم

 

حيران ايم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی كنيم

 

نه

وحشت نمی كنيم ."

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

[h=1]هنوز در فکرِ آن کلاغ‌ام...[/h]هنوز

در فکرِ آن کلاغ‌ام در دره‌هایِ يوش:با قيچی‌یِ سياه‌اش

بر زردی‌یِ برشته‌یِ گندم‌زار

با خِش‌خشی مضاعف

[TABLE]

[TR]

[TD]از آسمانِ کاغذی‌یِ مات[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]قوسی بريد کج،[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

و رو به کوهِ نزديک

[TABLE]

[TR]

[TD]با غار غارِ خشکِ گلوی‌اش[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]چيزی گفت[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD]که کوه‌ها[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]بی‌حوصله[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD] [/TD]

[TD]در زِلِّ آفتاب[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD]تا ديرگاهی آن را[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]با حيرت[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

در کلّه‌هایِ سنگی‌شان

تکرارمی‌کردند.

 

 

[TABLE]

[TR]

[TD]گاهی سوآل‌می‌کنم از خود که[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]يک کلاغ[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

با آن حضورِ قاطعِ بی‌تخفيف

[TABLE]

[TR]

[TD]وقتی[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]صلاتِ ظهر[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

با رنگِ سوگوارِ مُصِرّش

بر زردی‌یِ برشته‌یِ گندم‌زاری بال‌می‌کشد

تا از فرازِ چند سپيدار بگذرد،

[TABLE]

[TR]

[TD]با آن خروش و خشم[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]چه دارد بگويد[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

با کوه‌هایِ پير

کاين عابدانِ خسته‌یِ خواب‌آلود

در نيم‌روزِ تابستانی

تا ديرگاهی آن را با هم

تکرار کنند؟

 

 

 

شهريورِ ۱۳۵۴

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 4 ماه بعد...

×
×
  • اضافه کردن...