رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 62
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

یکدیگر را می آزاریم بی آنکه بخواهیم

شاید بهتر آن باشد که دست به دست یکدیگر دهیم بی‌سخنی.

دستی که گشاده است،

می‌بَرد،

می‌آورد،

رهنمونت می‌شود،

به خانه ای که نور دلچسبش گرمی بخش است.

لینک به دیدگاه

در نيست

راه نيست

شب نيست

ماه نيست

نه روز و

نه آفتاب،

ما

بيرون زمان

ايستاده‌ايم

با دشنه‌ تلخي

در گرده‌هاي‌مان.

هيچكس

با هيچكس

سخن نمي گويد.

كه خاموشي

به هزار زبان

در سخن است

در مردگان خويش

نظر مي‌بنديم

با طرح خنده‌ئي ،

ونوبت خود را انتظار مي‌كشيم

بي‌هيچ

خنده‌ئي !

لینک به دیدگاه

از مرگ

 

هرگز از مرگ نهراسيده‌ام

گرچه دستانش از ابتذال شكننده‌تر بود.

هراس من-باري-همه از مردن در سرزميني‌ست

كه مزد گوركن

از آزادي آدمي

افزون‌تر باشد.

#

جستن

يافتن

و آنگاه

به اختيار برگزيدن

و از خويشتن خويش

باروئي پي افكندن…

اگر مرگ را از اين همه ارزشي بيش‌تر باشد

حاشا حاشا كه هرگز از مرگ هراسيده باشم.

لینک به دیدگاه

عشق عمومی

 

 

اشك رازي ست

لبخند رازي ست

عشق رازي ست

اشك آن شب لبخند عشقم بود.

#

قصه نيستم كه بگوئي

نغمه نيستم كه بخواني

صدا نيستم كه بشنوي

يا چيزي چنان كه ببيني

يا چيزي چنان كه بداني…

من درد مشتركم

مرا فرياد كن.

#

درخت با جنگل سخن مي گويد

علف با صحرا

ستاره با كهكشان

و من با تو سخن مي گويم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده،

من ريشه هاي ترا دريافته‌ام

با لبانت براي همه لب‌ها سخن گفته‌ام

ودستهايت با دستان من آشناست.

در خلوت روشن با تو گريسته‌ام

براي خاطر زندگان،

ودر گورستان تاريك با تو خوانده‌ام

زيباترين سرودها را

زيرا كه مردگان اين سال

عاشق‌ترين زندگان بوده‌اند.

#

دستت را به من بده

دست‌هاي تو با من آشناست

أي دير يافته!با تو سخن مي‌گويم

بسان ابر كه با توفان

بسان علف كه با صحرا

بسان باران كه با دريا

بسان پرنده كه با بهار

بسان درخت كه با جنگل سخن مي‌گويد

زيرا كه من

ريشه‌هاي ترا در يافته‌ام

زيرا كه صداي من

با صداي تو آشناست.

لینک به دیدگاه

بیتوته کوتاهی ست...

 

بيتوته كوتاهي است جهان

در فاصله گناه ودوزخ.

خورشيد

همچون دشنامي بر مي‌آيد

و روز

شرمساري جبران ناپذيري‌ست.

آه

پيش از آن كه در اشك غرقه شوم

چيزي بگوي.

درختان

جهل معصيت‌بار نياكانند

ونسيم

وسوسه‌ئي‌ست نابكار

مهتاب پائيزي

كفري‌ست كه جهان را مي‌آلايد. چيزي بگوي

پيش از آن كه در اشك غرقه شوم

چيزي بگوي.

هر دريچه نغز

به چشم انداز عقوبتي مي‌كشايد.

عشق

رطوبت چندش انگيز پلشتي‌ست

و آسمان

سر پناهي

تا به خاك بنشيني و

بر سرنوشت خويش

گريه ساز كني.

آه

پيش از آن كه در اشك غرقه شوم چيزي بگوي

هر چه كه باشد

چشمه‌ها

از تابوت مي جوشد

وسوگواران ژوليده آبروي جهانند.

عصمت به آينه مفروش

كه فاجران نيازمندترانند.

 

خامش منشين

خدارا

پيش از آن كه در اشك غرقه شوم

از عشق

چيزي بگوي!

لینک به دیدگاه

رستاخیز

 

من تمامی‌یِ مُرده‌گان بودم:

مرده‌یِ پرنده‌گانی که

می‌خوانند

و خاموش‌اند،

مرده‌یِ زيباترينِ جانوران

برخاک و در

آب،

مُرده‌یِ آدميان همه

از بد و خوب.

من آن‌جا بودم

در گذشته

بی‌سرود.

با من رازی

نبود

نه تبسمی

نه حسرتی.

 

 

 

[TABLE]

 

 

[TR]

 

[TD]به مِهر[/TD]

[/TR]

 

[TR]

 

[TD] [/TD]

 

[TD]مرا[/TD]

[/TR]

 

[TR]

 

[TD] [/TD]

 

[TD] [/TD]

 

[TD]بی‌گاه[/TD]

[/TR]

 

[TR]

 

[TD] [/TD]

 

[TD] [/TD]

 

[TD] [/TD]

 

[TD]در خواب ديدی[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

و با تو

بيدارشدم.

لینک به دیدگاه

آغاز

 

 

 

[TABLE]

[TR]

[TD]بی‌گاهان

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD][/TD]

[TD]به غربت

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

به زمانی که خود درنرسيده‌بودــ

 

 

 

چنين زاده‌شدم در بيشه‌یِ جانوران و

سنگ،

 

[TABLE]

[TR]

[TD]و قلب‌ام

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD][/TD]

[TD]در خلاء

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

تپيدن آغازکرد.

 

 

 

گهواره‌یِ تکرار را

ترک‌گفتم

[TABLE]

[TR]

[TD]در سرزمينی

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD][/TD]

[TD]بی‌پرنده و بی‌بهار.

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

 

 

نخستين سفرم بازآمدن بود از چشم‌اندازهایِ اميدفرسایِ

ماسه و خار

بی‌آن که با نخستين قدم‌هایِ ناآزموده‌یِ نوپايی‌یِ خويش به راهی دور

رفته‌باشم.

 

نخستين سفرم

بازآمدن بود.

 

 

 

 

دوردست

اميدی نمی‌آموخت.

 

 

[TABLE]

[TR]

[TD]لرزان

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD][/TD]

[TD]بر پاهایِ نو راه

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD][/TD]

[TD][/TD]

[TD]رو در افقِ سوزان ايستادم.

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

دريافتم که بشارتی نيست

چرا که سرابی در ميانه

بود.

 

 

 

 

دوردست اميدی نمی‌آموخت.

دانستم که

بشارتی نيست:

[TABLE]

[TR]

[TD]اين بی‌کرانه

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD][/TD]

[TD]زندانی چندان عظيم بود

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD][/TD]

[TD][/TD]

[TD]که روح

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

از شرمِ ناتوانی

 

[TABLE]

[TR]

[TD]در اشک

[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD][/TD]

[TD]پنهان‌می‌شد.

[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

لینک به دیدگاه

[TABLE]

[TR]

[TD]مرا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]تو[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD]بی‌سببی[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]نيستی.[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

به‌راستی

[TABLE]

[TR]

[TD]صِلتِ کدام قصيده‌ای[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]ای غزل؟[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD]ستاره‌بارانِ جوابِ کدام سلامی[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]به آفتاب[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

از دريچه‌یِ تاريک؟

 

کلام از نگاهِ تو شکل‌می‌بندد.

خوشا نظر بازيا که تو آغازمی‌کنی!

 

پسِ پشتِ مردمکان‌ات

[TABLE]

[TR]

[TD]فريادِ کدام زندانی‌ست[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]که آزادی را[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD]به لبانِ برآماسيده[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]گلِ سرخی پرتاب‌می‌کند؟ــ[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD]ورنه[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]اين ستاره‌بازی[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD]حاشا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD] [/TD]

[TD]چيزی بدهکارِ آفتاب نيست.[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

 

نگاه از صدایِ تو ايمن‌می‌شود.

چه مومنانه نامِ مرا آوازمی‌کنی!

 

و دل‌ات

کبوترِ آشتی‌ست،

درخون‌تپيده

به بامِ تلخ.بااين‌همه

چه بالا

چه بلند

پروازمی‌کنی!

لینک به دیدگاه

 

 

ای شرم!

ای کبود!

تنها برایِ مردمکِ چشم‌هایِ اوست

گر می‌پرستمت.

 

 

خاموش‌وار خفته‌یِ این مردمِ کبود

در نغمه‌ی فسونگرِ جنجالِ چشمِ تو

نُت‌هایِ بی‌شتابِ سکوت است.

 

یا آن‌که ناگهان در یک سوناتِ گرم

بعد از شلوغ و همهمه‌ی هرچه ساز و سنج

بر شستی‌یِ پیانو

تک‌ضربه‌هایِ نرم.

این رنگِ خواب‌دار

در والس‌هایِ پُرهیجانِ دو چشمِ تو

نُت‌هایِ تُرد و نرمِ سکوت است.

این ساکتِ کبود، جنونِ من است و من

تنها برایِ مردمکِ چشم‌هایِ تو

سنگینِ نرمِ خفته‌ی عمقِ خلیج را

بُت‌وار می‌پرستم...

 

 

ای شرم!

ای کبود!

تنها برایِ مردمکِ چشم‌های اوست

گر می‌پرستمت.

 

۱۳۲۷

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

سعی کردم تکراری نشه،نگاه کردم امیدوارم اشتباه نکرده باشم:ws37:

 

دستهای گرم تو

کودکان توامان آغوش خویش

سخن ها می توانم گفت

غم نان اگر بگذارد.

نغمه در نغمه درافکنده

ای مسیح مادر، ای

خورشید!

از مهربانی بی دریغ جانت

با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

***

رنگ ها در رنگ ها دویده،

ای مسیح مادر ، ای خورشید!

از مهربانی بی دریغ جانت

با چنگ تمامی نا پذیر تو سرودها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

***

چشمه ساری در دل و

آبشاری در کف،

آفتابی در نگاه و

فرشته ای در پیراهن

از انسانی که توئی

قصه ها می توانم کرد

غم نان اگر بگذارد.

 

پ.ن:ای وای چه گفتی شاملو:ws37:

غم نان اگر بگذاردsigh.gif

لینک به دیدگاه

با گیاه بیابانم

خویشی و پیوندی نیست

خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن با من است وهراس بی بار و بری

و در این گلخن مغموم

پا در جای چنانم

که ما ز وی پیر

بندی دره تنگ

و ریشه فولادم

در ظلمت سنگ

مقصدی بی رحمانه را

جاودنه در سفرند

***

مرگ من سفری نیست،

هجرتی است

از وطنی که دوست نمی داشتم

به خاطر مردمانش

خود آیا از چه هنگام این چنین

آئین مردمی

از دست

بنهاده اید؟

پر پرواز ندارم

اما

دلی دارم و حسرت درناها

و به هنگامی که مرغان مهاجر

در دریاچه ماهتاب

پارو می کشند،

خوشا رها کردن و رفتن؛

خوابی دیگر

به مردابی دیگر!

خوشا ماندابی دیگر

به ساحلی دیگر

به دریائی دیگر!

خوشا پر کشیدن خوشا رهائی،

خوشا اگر

نه رها زیستن، مردن به رهائی!

آه ، این پرنده

در این قفس تنگ

نمی خواند

***

نهادتان، هم به وسعت آسمان است

از آن بیشتر که خداوند

ستاره و خورشید بیا فریند

برد گانتان را همه بفروخته اید

که برده داری

نشان زوال و تباهی است

و کنون به پیروزی

دست

به دست می تکانید

که از طایفه برده داران نئید (آفرینتان!)

و تجارت آدمی

از دست

بنهاده اید؟

***

بندم خود اگر چه بر پای نیست

سوز سرود اسیران با من است،

وامیدی خود برهائیم ار نیست

دستی است که اشک از چشمانم می سترد،

و نویدی خود اگر نیست

تسلائی هست

چرا که مرا

میراث محنت روزگاران

تنها

تسلای عشقی است

که شاهین ترازو را

به جانب کفه فردا

خم می کند

 

پ.ن:واقعا مرگ سفری هست از جایی که دوست نداریم مردمانشو،اینجوری به مرگ نگاه گنیم بهتره:ws37:

لینک به دیدگاه

جادوی تراشی چربدستانه

خاطره پا در گریز عشقی کامیاب را

که کجا بود و چه وقت،

به بودن و ماندن

اصرار می کند:

بر آبگینه این جام فاخر

که در آن

ماهی سرخ

به فراغت

گامهای فرصت کوتاهش را

نان چون جرعه زهری کشتیار

نشخوار

می کند.

***

از پنجره

من

در بهار می نگرم

که عروس سبز را

از طلسم خواب چوبینش

بیدار می کند.

من و جام خاطره را،و بهار را

و ماهی سرخ را

که چونان « نقطه

پایانی » رنگین و ’مذ ّ هب

فرجام بی حصل تبار تزئینی خود را

اصرار می کند.

 

پ.ن:عجب بازی می کنه با استعاره شاملو دوباره بخون این قسمت رو:ws37:

بر آبگینه این جام فاخر

که در آن

ماهی سرخ

به فراغت

گامهای فرصت کوتاهش را

نان چون جرعه زهری کشتیار

نشخوار

می کند.

لینک به دیدگاه

رود

قصیده بامدادی را

در دلتای شب

مکرر می کند

و روز

از آخرین نفس شب پر انتظار

آغاز می شود

و- اینک- سپیده دمی که شعله چراغ مرا

در طاقچه بی رنگ می کند

تا مر غکان بومی رنک را

در بوته های قالی از سکوت خواب بر انگیزد،

پنداری آفتابی است

که به آشتی

در خون من طالع می شود

***

اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن

عابد و معبود عبادت و معبد

جلوه یی یکسان دارند:

بنده پرستش خدای می کند

هم از آن گونه

که خدای

بنده را

همه برگ وبهار

در سر انگشتان تست

هوای گسترده

در نقره انگشتانت می سوزد

و زلالی چشمه ساران

از باران وخورشید سیر آ ب می شود

***

زیبا ترین حرفت را بگو

شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن

و هراس مدار از آن که بگویند

ترانه بیهودگی نیست

چرا که عشق

حرفی بیهوده نیست

حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید

به خاطر فردای ما اگر

بر ماش منتی است؛

چرا که عشق،

خود فرداست

خود همیشه است

بیشترین عشق جهان را به سوی تو میاورم

از معبر فریادها و حماسه ها

چراکه هیچ چیز در کنار

من

از تو عظیم تر نبوده است

که قلبت

چون پروانه یی

ظریف و کوچک وعاشق است

ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی

و به جنسیت خود غره ای

به خاطر عشقت!-

ای صبور! ای پرستار!

ای مومن!

پیروزی تو میوه حقیقت توست

رگبارها و برفها را

توفان و آفتاب

آتش بیز را

به تحمل صبر

شکستی

باش تا میوه غرورت برسد

ای زنی که صبحانه خورشید در پیراهن تست،

پیروزی عشق نسیب تو باد!

***

از برای تو، مفهومی نیست -

نه لحظه ئی:

پروانه ئیست که بال میزند

یا رود خانه ای که در حال گذر است -

هیچ چیز تکرار نمی شود

و

عمر به پایان می رسد:

پروانه

بر شکوفه یی نشست

و رود به دریا پیوست

 

پ.ن:ببین چی می گه شاملو،معبود و بنده یکسان:ws37:البته نه از نظر جایگاه از نظر بدو بستون دلی:ws37:

اینک محراب مذهبی جاودانی که در آن

عابد و معبود عبادت و معبد

جلوه یی یکسان دارند:

بنده پرستش خدای می کند

هم از آن گونه

که خدای

بنده را

لینک به دیدگاه

دوستش می دارم

چرا که می شناسمش،

به دو ستی و یگانگی.

- شهر

همه بیگانگی و عداوت است.-

هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم

تنهائی غم انگیزش را در می یابم.

اندوهش غروبی دلگیر است

در غربت و تنهایی.

همچنان که شادیش

طلوع همه آفتاب هاست

و صبحانه

و نان گرم،

و پنجره ئی

که صبحگا هان

به هوای پاک

گشوده می شود،

وطراوت شمعدانی ها

در پاشویه حوض.

***

چشمه ئی،

پروانه ئی، وگلی کوچک

از شادی

سر شارش می کند

و یاس معصو مانه

از اندوهی

گران بارش:

این که بامداد او، دیری است

تا شعری نسروده است.

چندان که بگویم

«ـ امشب شعری خواهم نوشت»

با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود

چنان چون سنگی

که به

دریاچه ئی

و بودا

که به نیروانا.

و در این هنگام

دخترکی خردسال را ماند

که عروسک محبوبش را

تنگ در آغوش گرفته باشد.

اگر بگویم که سعادت

حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛

اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد

چنان چون دریاچه ئی

که سنگی را

ونیروانا

که بودا را.

چرا که سعادت را.

جز در قلمرو عشق باز نشناخته است

عشقی که

به جز تفاهمی آشکار

نیست.

بر چهره زندگانی من

که بر آن

هر شیار

از اندوهی جانکاه حکایتی می کند

آیدا!

لبخند آمرزشی است.

نخست

دیر زمانی در او نگریستم

چندان

که،چون نظری از وی باز گرفتم

درپیرامون من

همه چیزی

به هیات او در آمده بود.

آنگاه دانستم که مرادیگر

از او گزیر نیست.

 

پ.ن:چه خوب که دوست داشتن رو شاملو می چسبونه به شناخت،کاش به کار بگیریم ما:ws37:

دوستش می دارم

چرا که می شناسمش،

به دو ستی و یگانگی.

لینک به دیدگاه

دریغا دره سر سبز و گردوی پیر،

و سرود سر خوش رود

به هنگا می که ده

در دو جانب آب خنیاگر

به خواب شبانه فرو می شد

و خواهش گرم تن ها

گوش ها

را به صدا های درون هر کلبه

نا محرم می کرد،

وغیرت مردی و شرم زنانه

گفت گوهای شبانه را

به نجوا های آرام

بدل می کرد

وپرندگان شب

به انعکاس چهچه خویش

جواب

می گفتند.-

دریغا مهتاب و

دریغا مه

که در چشم اندازما

کهسار جنگلپوش سر بلند را

در پرده شکی

میان بود و نبود

نهان می کرد.-

دریغا باران

که به شیطنت گوئی

دره را

ریز و تند

در نظر گاه ما

هاشور می زد.-

دریغا خلوت شب های به بیداری گذشته،

تا نزول سپیده دمان را

بر بستر دره به تماشا بنشینیم،

ومخمل شالیزار

چون خاطره ئی

فراموش

که اندک اندک فریاد آند

رنگ هایش را به قهر و به آشتی

از شب بی حوصله

بازستاند.-

و دریغا بامداد

که چنین به حسرت

دره سبزرا وانهاد و

به شهر باز آمد؛

چرا که به عصری چنین بزرگ

سفر را

در سفره نان نیز، هم بدان دشواری بخ پیش می باید برد

که

در قلمرو نام

 

پ.ن:دریغا دره سر سبز و گردوی پیر:ws37:

مثه صورت خندون و دل گریون:ws37:

اون هاشور خوردن دره به وسیله ی بارون هم بسیار زیبا بود:ws37:

دریغا باران

که به شیطنت گوئی

دره را

ریز و تند

در نظر گاه ما

هاشور می زد.-

لینک به دیدگاه

مرگ را دیده ام من

در دیدا ری غمناک،من مرگ را به دست

سوده ام

من مرگ را زیسته ام،

با آوازی غمناک

غمناک،

و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده

آه، بگذاریدم! بگذاریدم!

اگر مرگ

همه آن لحظه آشناست که ساعت سرخ

از تپش باز می ماند

و شمعی- که به رهگذار باد-

میان نبودن و بودن

درنگی نمی کند،-

خوشا آن دم که زن وار

با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش کشم

تا قلب

به کاهلی از کار

باز ماند

و نگاه

جشم

به خالی های جاودانه

بر دو خته

و تن

عاطل!

دردا

دردا که مرگ

نه مردن شمع و

نه بازماندن

ساعت است،

نه استراحت آغوش زنی

که در رجعت جاودانه

بازش یابی،

نه لیموی پر آبی که می مکی

تا آنچه به دور افکندنیاست

تفاله ای بیش

نباشد:

تجربه ئی است

غم انگیز

غم انگیز

به سال ها و به سال ها و به سال ها...

وقتی که گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند

یا محتضرانی آشنا

-که ترا بدنشان بسته اند

با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها

و اوراق هویت

و کاغذهائی

که از بسیاری تمبرها و مهرها

و

مرکبی که به خوردشان رفته است

سنگین شده اند،-

وقتی که به پیرامون تو

چانه ها

دمی از جنبش بعز نمی ماند

بی آن که از تمامی صدا ها

یک صدا

آشنای تو باشد،-

.قتی گخ ئرئخت

تز حسادت های حقیر

بر نمی گذرد

و پرسش ها همه

در محور روده ها هست...

آری ،مرگ

انتظاری خوف انگیز است؛

انتظاری

که بی رحمانه به طول می انجامد

مسخی است دردناک

که مسیح را

شمشیر به کف می گذارد

در کوچه هائی شایعه،

تا به دفاع از عصمت مادر خویش

بر خیزید،

و بودا را

با فریاد های شوق و شور هلهله ها

تا به لباس مقدس

سربازی در آید،

یا دیوژن را

با یقه شکسته و کفش برقی،

تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند

در ضیافت شام اسکندر

***

من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناک

غمناک،

وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده

 

پ.ن:و مرگ نزدیک تر است به جان:ws37:

لینک به دیدگاه

در مرز نگاه من

از هرسو

دیوارها

بلند،

دیوارها

بلند،

چون نومیدی

بلندند.

آیا درون هر دیوار

سعادتی هست

وسعادتمندی

و

حسادتی؟-

که چشم اندازها

از این گونه مشبـّکند

و دیوارها ونگاه

در دور دست های نومیدی

دیدار می کنند،

و آسمان

زندانی است

از بلور؟

 

پ.ن:دیوارهای ناامیدی بلندن،خیلی:ws37:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...