رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ازعموهايت

2648544300103346938S600x600Q85.jpg

نه به خاطرآفتاب نه به خاطرحماسه

به خاطرسايهی بام کوچکش

به خاطرترانه ئی

کوچکترازدستهای تو

نه به خاطرجنگلهانه به خاطردريا

به خاطريکبرگ

به خاطريک قطره

روشن ترازچشمهایتو

نه به خاطرديوارهابه خاطريک چيز

نه به خاطرهمه انسانهابه خاطرنوزاددشمنش شايد

نه به خاطردنيابه خاطرخانه تو

به خاطريقين کوچکت

که انسان دنيائی است

به خاطرآرزوی يک لحظه ی من که پيش توباشم

به خاطردستهای کوچکت دردستهای بزرگ من

ولب های بزرگ من

برگونه های بی گناه تو

به خاطرپرستوئی درباد،هنگامی که توهلهله میکنی

به خاطرشبنمی بربرگ،هنگامی که توخفته ای

به خاطريک لبخند

هنگامی که مرادرکنارخودببينی

به خاطريک سرود

به خاطريک قصه درسردترين شب هاتاريکترين شب ها

به خاطرعروسک های تو،نه به خاطرانسانهای بزرگ

نه به خاطرشاه راههای دوردست

به خاطرناودان،هنگامی که میبارد

به خاطرکندوهاوزنبورهای کوچک

به خاطرجاربلندابردرآسمان بزرگ آرام

به خاطرتو

به خاطرهرچيزکوچک وهرچيزپاک به خاک افتادند،

به يادآر

عموهايت رامیگويم

ازمرتضی سخن میگويم.

لازم به ذکر هست که این شعر بعد از اعدام مرتضی کيوان توسط شاملو سوده شد

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 62
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دانلود کلیپ تصویری برای این شعر با صدای احمد شاملو

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
- Low Quality - 176x144

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
- Medium Quality - 176x144

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
- High Quality - 320x240

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
- Low Quality - 400×226

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
- Medium Quality - 640×360

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
- High Quality - 480x360

لینک به دیدگاه

اینک موج سنگین گذرزمان است که در من می گذرد

اینک موج سنگین زمان است که چون جوبار آهن در من می گذرد

اینک موج سنگین زمان است که چو نان دریائی از پولاد و سنگ در من می گذرد

در گذر گاه نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام

در گذرگاه باران سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام

در گذر گاه سایه سرودی دیگرگونه آغاز کرده ام

نیلوفر و باران در تو بود

خنجر و فریادی در من

فواره و رؤیا در تو بود

تالاب و سیاهی در من

در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز کردم

من برگ را سرودی کردم

سر سبز تر ز بیشه

من موج را سرودی کردم

پرنبض تر ز انسان

من عشق را سرودی کردم

پر طبل تر زمرگ

سر سبز تر ز جنگل

من برگ را سرودی کردم

پرتپش تر از دل دریا

من موج را سرودی کردم

پر طبل تر از حیات

من مرگ را

سرودی کردم

..............

احمد شاملو

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

روزگار غریبی ست نازنین... از مجموعۀ «ترانه‌های کوچک غربت»

 

دهانت را می‌بویند

مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم.

دلت را می‌بویند

 

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و عشق را

کنارِ تیرکِ راهبند

تازیانه می‌زنند.

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بُن‌بستِ کج‌وپیچِ سرما

آتش را

به سوخت‌بارِ سرود و شعر

فروزان می‌دارند.

به اندیشیدن خطر مکن.

 

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام

به کُشتنِ چراغ آمده است.

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابانند

بر گذرگاه‌ها مستقر

با کُنده و ساتوری خون‌آلود

 

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند

و ترانه را بر دهان.

شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کبابِ قناری

بر آتشِ سوسن و یاس

 

روزگارِ غریبی‌ست، نازنین

ابلیسِ پیروزْمست

سورِ عزای ما را بر سفره نشسته است.

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد

 

 

لینک به دیدگاه

باغ آینه از مجموعه باغ آینه

 

چراغی به دستم چراغی در برابرم

من به جنگِ سیاهی می روم.

 

گهواره های خستگی

از کشاکش ِ رفت و آمدها

باز ایستاده اند،

و خورشیدی از اعماق

کهکشانهای خاکستر شده را روشن می کند

 

فریادهای عاصی آذرخش-

هنگامی که تگرگ

در بطن ِ بی قرارِ ابر

نطفه می بندد

و دردِ خاموش وارِ تاک-

هنگامی که خوره ی خُرد

در انتهای شاخ سارِ طولانی پیچ پیچ جوانه می زند

 

فریاد من همه گریز از درد بود

چرا که من در وحشت انگیزترین ِ شبها آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب

می کرده ام

 

 

تو از خورشیدها آمده ای از سپیده دم ها آمده ای

تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای

 

در خلئی که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتماد تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم

 

جریانی جدی

در فاصله ی دو مرگ

در تهی میان دو تنهایی-

[ نگاه و اعتماد تو بدین گونه است!]

 

 

شادی تو بی رحم است و بزرگوار

نفست در دستهای خالی من ترانه و سبزی ست

 

 

 

من

بر می خیزم!

 

چراغی در دست، چراغی در دلم

زنگار روحم را صیقل می زنم

 

«آینه ای در برابر آینه ات می گذارم

تا با تو

ابدیتی بسازم.»

لینک به دیدگاه

آنکه می گوید دوستت دارم ... از مجموعۀ «ترانه‌های کوچک غربت»

 

آنکه می گوید دوستت دارم

خنیاگر غمگینی ست

که آوازش را از دست داده است.

 

ای کاش عشق را

زبان ِ سخن بود

 

هزار کاکلی شاد

در چشمان توست

هزار قناری خاموش

در گلوی من.

 

عشق را

ای کاش زبان ِ سخن بود

 

 

آن که می گوید دوستت دارم

دل اندُه گین شبی ست

که مهتابش را می جوید

 

 

 

 

 

 

ای کاش عشق را

زبان ِ سخن بود

 

هزار آفتاب خندان در خرام ِ توست

هزار ستاره ی گریان

در تمنای من.

عشق را

ای کاش زبان ِ سخن بود

لینک به دیدگاه

یه شب مهتاب

 

یه شب مهتاب

ماه میاد تو خواب

منو می بره

کوچه به کوچه

باغ انگوری

باغ آلوچه

دره به دره

صحرا به صحرا

اونجا که شبا

پشت بیشه ها

یه پری میاد

ترسون و لرزون

پاشو میذاره

تو آب چشمه

شونه می کنه

موی پریشون

 

یه شب مهتاب

ماه میاد تو خواب

منو می بره

ته اون دره

اونجا که شبا

یکه و تنها

تک درخت بید

شاد و پر امید

می کنه به ناز

دستشو دراز

که یه ستاره

بچکه مث

یه چیکه بارون

به جای میوه ش

سر یه شاخه ش

بشه آویزون

 

یه شب مهتاب

ماه میاد تو خواب

منو می بره

از توی زندون

مث شب پره

با خودش بیرون

می بره اونجا

که شب سیاه

تا دم سحر

شهیدای شهر

با فانوس خون

جار می کشن

تو خیابونا

سر میدونا

عمو یادگار

مرد کینه دار

مستی یا هشیار؟

خوابی یا بیدار؟

 

مستیم و هشیار

شهیدای شهر

خوابیم و بیدار

شهیدای شهر

آخرش یه شب

ماه میاد بیرون

از سر اون کوه

بالای دره

روی این میدون

رد میشه خندون

یه شب ماه میاد...

لینک به دیدگاه

فراغی

چه بي تابه مي خواهمت اي دوريت

آزمون تلخ زنده به

گوري!

چه بي تابه تو را طلب مي كنم!

بر پشت ِ سمندي

گوئي

نوزين

كه

قرارش نيست.

و فاصله

تجربه ئي بيهوده است.

بوي پيرهنت،

اين جا

و

اكنون. ـ

كوه ها در فاصله

سردند.

دست

در كوپه وبستر

حضور مانوس ِ

دست تو را مي جويد،

و به راه انديشيدن

ياس را

رج مي زند

بي نجواي ِ

انگشتانت

فقط.-

و جهان از هر سلامي خالي است

لینک به دیدگاه

افق روشن

 

 

 

روزي ما دوباره كبوترهايمان را پيدا خواهيم كرد

 

و مهرباني دست زيبائي را خواهد گرفت.

 

روزي كه كمترين سرود

 

بوسه است

 

و هر انسان

 

براي هر انسان

 

برادري ست.

 

روزي كه معناي هر سخن دوست داشتن است

 

تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردي.

 

روزي كه آهنگ هر حرف، زندگي ست

 

تا من به خاطر آخرين شعر رنج جست و جوي قافيه

 

نبرم.

 

روزي كه هر لب ترانه ئيست

 

تا كمترين سرود، بوسه باشد.

 

روزي كه تو بيائي، براي هميشه بيائي

 

و مهرباني با زيبائي يكسان شود.

 

روزي كه ما دوباره براي كبوترهايمان دانه بريزيم . . .

 

روزي كه ديگر درهاي خانه شان را نمي بندند

 

قفل

 

افسانه ئيست

 

و قلب

 

براي زندگي بس است.

 

و من آن روز را انتظار مي كشم

 

حتي روزي

 

كه ديگر

 

نباشم.

لینک به دیدگاه

مرثیه

 

به جست و جوي تو

بر درگاه ِ كوه ميگريم،

در آستانه دريا و علف.

به جستجوي

تو

در معبر بادها مي گريم

در چار راه فصول،

در چار چوب شكسته پنجره ئي

كه

آسمان ابر آلوده را

قابي كهنه مي گيرد.

. . . . . . . . . . .

.

به انتظار تصوير تو

اين دفتر خالي

تاچند

تا چند

ورق خواهد

زد؟

***

جريان باد را پذيرفتن

و عشق را

كه خواهر مرگ است.-

و

جاودانگي

رازش را

با تو درميان نهاد.

پس به هيئت گنجي در آمدي:

بايسته

وآزانگيز

گنجي از آن دست

كه تملك خاك را و دياران را

از اين سان

دلپذير

كرده است!

***

نامت سپيده دمي است كه بر پيشاني آفتاب مي گذرد

- متبرك باد

نام تو -

و ما همچنان

دوره مي كنيم

شب را و روز را

هنوز را...

لینک به دیدگاه

شبانه آخر

 

زيبا ترين تماشاست

وقتي

شبانه

بادها

از شش جهت به سوي

تو مي آيند،

و از شكوهمندي ياس انگيزش

پرواز ِشامگاهي ِدرناها

را

پنداري

يكسر به سوي ماه است.

***

زنگار خورده باشد بي حاصل

هر

چند

از دير باز

آن چنگ تيز پاسخ ِ احساس

در قعر جان ِ تو، ـ

پرواز

شامگاهي درناها

و باز گشت بادها

در گور خاطر تو

غباري

از سنگي مي

روبد،

چيزنهفته ئي ت مي آموزد:

چيزي كه اي بسا مي دانسته ئي،

چيزي كه

بی گمان

به زمانهاي دور دست

مي دانسته ئي

لینک به دیدگاه

از عمو هایت

 

برایِ سياوشِ کوچک

 

 

نه به‌خاطرِ آفتاب نه به‌خاطرِ

حماسه

به‌خاطرِ سايه‌یِ بامِ کوچک‌اش

[TABLE=width: 245]

 

 

[TR]

 

[TD=width: 96]به‌خاطرِ ترانه‌يی[/TD]

[/TR]

 

[TR]

 

[TD=width: 96] [/TD]

 

[TD=width: 137]کوچک‌تر از دست‌هایِ

تو[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

 

 

نه به‌خاطرِ جنگل‌ها نه به‌خاطرِ دريا

به‌خاطرِ يک

برگ

 

[TABLE=width: 241]

 

 

[TR]

 

[TD=width: 98]به‌خاطرِ يک قطره[/TD]

[/TR]

 

[TR]

 

[TD=width: 98] [/TD]

 

[TD=width: 131]روشن‌تر از چشم‌هایِ

تو[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

 

 

نه به‌خاطرِ ديوارها ــ به‌خاطرِ يک چپر

نه

به‌خاطرِ همه انسان‌ها ــ به‌خاطرِ نوزادِ دشمن‌اش شايد

نه به‌خاطرِ دنيا ــ

به‌خاطرِ خانه‌یِ تو

به‌خاطرِ يقينِ کوچک‌ات

که انسان دنيايی است

 

به‌خاطرِ آرزویِ يک لحظه‌یِ من که پيشِ تو

باشم

به‌خاطرِ دست‌هایِ کوچک‌ات در دست‌هایِ بزرگِ من

و لب‌هایِ بزرگِ

من

بر گونه‌هایِ بی‌گناهِ تو

 

به‌خاطرِ پرستويی در باد، هنگامی که تو

هلهله‌می‌کنی

به‌خاطرِ شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته‌ای

به‌خاطرِ يک

لبخند

هنگامی که مرا در کنارِ خود ببينی

 

به‌خاطرِ يک سرود

به‌خاطرِ يک قصه در سردترينِ

شب‌ها تاريک‌ترينِ شب‌ها

به‌خاطرِ عروسک‌هایِ تو، نه به‌خاطرِ انسان‌هایِ

بزرگ

به‌خاطرِ سنگ‌فرشی که مرا به تو می‌رساند، نه به خاطرِ شاه‌راه‌هایِ

دوردست

 

به‌خاطرِ ناودان، هنگامی که می‌بارد

به‌خاطرِ

کندوها و زنبورهایِ کوچک

به‌خاطرِ جارِ سپيدِ ابر در آسمانِ بزرگِ

آرام

 

به‌خاطرِ تو

به‌خاطرِ هر چيزِ کوچک هر چيزِ پاک

برخاک‌افتادند

به‌يادآر

عموهای‌ات را می‌گويم

از مرتضا

سخن‌می‌گويم.

لینک به دیدگاه

دلتنگی های آدمی

 

دلتنگی های آدمی را، باد ترانه ای می خواند

رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند،

سکوت سرشار از سخنان ناگفته است

از حرکات ناکرده، اعتراف به عشق های نهان

و شگفتی های بر زبان نیامده،

در این سکوت حقیقت ما نهفته است،

حقیقت تو و من!

لینک به دیدگاه

شگفتا

 

 

 

شگفتا وقتی که بود نمی دیدم،

وقتی که می خواند نمی شنیدم،

وقتی دیدم که نبود، وقتی شنیدم که نخواند.

چه غم انگیز است وقتی که چشمه ی سرد و زلال

در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد،

و تو تشنه ی آتش باشی و نه آب. چشمه که خشکید،

چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی بخار شد،

و به هوا رفت، و آتش کویر را تاخت و در خود گداخت،

و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید،

تو تشنه ی آب گردی و نه تشنه آتش،

بعد عمری گداختن از غم نبودن کسی که

تا بود از غم نبودن تو می گداخت ...

لینک به دیدگاه

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم

 

 

برای تو و خویش چشمانی آرزو می کنم

که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند،

گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشیمان بشنود،

برای تو و خویش روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد

و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم

لینک به دیدگاه

به تو نگاه می کنم و می دانم

تو تنها نیازمند یک نگاهی تا به تو دل دهد

آسوده خاطرت کند، بگشایدت تا به درآیی!

من پا پس می کشم و درِ نیم گشوده به روی تو بسته می شود.

لینک به دیدگاه

بی اعتمادی دری است

خودستایی چفت و بست غرور است

و تهی دستی دیوار است و لولاست،

زندانی را که در آن محبوس رآی خویشیم

دلتنگیمان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن

از رخنه هایش تنفس می کنیم.

تو و من

توان آن را یافتیم تا بر گشاییم

تا خود را بگشاییم.

لینک به دیدگاه

من آموخته

ام به خود گوش فرا دهم،

و صدایی بشنوم كه با من میگوید:

(این لحظه) مرا چه هدیه خواهد داد؟

نیاموخته ام گوش فرا دادن به صدایی را

كه با من در سخن است، و بی وقفه

میپرسد:من (بدین لحظه) چه هدیه خواهم داد؟

لینک به دیدگاه

شبنم و برگها یخ زده است

و آرزوهای من نیز.

ابرهای برف زا بر آسمان درهم میپیچد،

باد می وزد،و توفان در میرسد.

زخم های من می فسرد.یخ آب میشود در روح من،

در اندیشههایم.

بهار، حضور توست، بودنِ توست .

لینک به دیدگاه

كسی میگوید: «آری

به تولد من،

به زندگی‌ام،

به بودنم،

ضعفم،

ناتوانی ام،

مرگم.

 

كسی میگوید: «آری

به من ،

به تو،

و از انتظار طولانی شنیدن پاسخ من،

شنیدن پاسخ تو ،

خسته نمیشود.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...