Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۳ بوی اسب می دهی بوی شیهه، بوی دشت بوی آن سوار را او که رفت و هیچ وقت برنگشت *** شیهه می کشد دلت باد می شود می وزد چهار نعل سنگ و صخره زیر پای تو شاد می شود می دود چهار نعل *** یال زخمی ات شبیه آبشار روی شانه های کوه ریخته وای از آن خیال زخمی ات تا کجای آسمان گریخته 1 لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر، ۱۳۹۳ جگرم را بر آسمان پاشیدم و گفتم نمی خواهم ، نمی خواهم که انسان باشم .. کاشکی گنجشکی بودم بر درختی یا کرمی در گلدانی یا عنکبوتی بر شاخه ای ، آدمی اما نه ! کاشکی گرگی بودم و دندانی تیز ، کاشکی پلنگی و پنجه ای آهنین ، کاشکی عقابی و نیزه چشمی ، آدمی اما نه ! مادرم گفت : از این شهر برو ، از این کوچه ، از این خیابان ، از این جهان .. زمین آلوده است ، آدمیان آلوده اش کرده اند ... مادرم گفت : به آنجا برو که جز گرگان و سگان و پلنگان نباشند ؛ زیرا آنها به قدر نیازشان می درند و آدمیان به قدر آزشان ، که بی انتهاست .. و من رفتم ، من قرن هاست که رفته ام ؛ از این کوچه ، از این شهر ، از این جهان .. اما از هر طرف که رفتم آدمی هم پای به پایم آمد و نفس در نفسم .. من چگونه از خویش بگریزم ، من از خود به کجا پناه ببرم ؟ کاش می دانستم آدمی چگونه از آدمی می تواند در امان بماند ؟ آدمی را چگونه می توان از آدمی رهانید ؟ لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۳ لیلی گفت:بس است دیگر،بس است و از قصه بیرون آمد. مجنون دور خودش می چرخید. مجنون لیلی را نمی دید رفتنش را هم . لیلی گفت:کاش مجنون این همه خود خواه نبود. کاش لیلی را می دید خدا گفت:لیلی بمان،قصه ی بی لیلی را کسی نخواهد خواند. لیلی گفت:این قصه نیست.پایان ندارد.حکایت است. حکایت چرخیدن خدا گفت:مثل حکایت زمین،مثل حکایت ماه. لیلی،بچرخ . لیلی گفت:کاش مجنون چرخیدنم را می ید . مثل زمین که چرخیدن ماه را می بیند. خدا گفت: چرخیدنت را من تماشا می کنم. لیلی،بچرخ. لیلی چرخید،چرخید و چرخید و چرخید . دور،دور لیلی است. لیلی می گردد و قصه اش دایره است. هزار نقطه دوار . دیگر نه نقطه و نه لیلی . لیلی! بگرد ، گردیدنت را من تماشا می کنم لیلی! بگرد ،تنها حکایت دایره باقی ست. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده