رفتن به مطلب

عرفان نظر اهاری


hilda

ارسال های توصیه شده

بوی اسب می دهی

بوی شیهه ، بوی دشت

بوی آن سوار را

او که رفت و هیچ وقت برنگشت

 

شیهه می کشد دلت

باد می شود

می وزد چهارنعل

سنگ و صخره زیر پای تو

شاد می شود

می دود چهارنعل

 

یال زخمی ات

شبیه آبشار

روی شانه های کوه ریخته

وای از آن خیال زخمی ات

تا کجای آسمان گریخت

 

روی کوه های پر غرور

روی خاک دره های دور

رد پای وحشی تو مانده است

رفته ای و دست خط خونی تو را

هیچ کس به جز خدا نخوانده است

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 102
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

دنگ دنگ

آی بیا پهلوان

وارد میدان بشو

نوبتت آخر رسید

معرکه است

معرکه ی کشتی تو با خدا ست

 

این طرف گود منم ، یک تنه

آن طرف گود خدا با همه

زور خدا از همه کس بیشتر

زور من از مورچه هم کمتر است

آخرش او می برد

او که خودش داور است

 

بازوی من را گرفت

برد هوا ، زد زمین

خرد شدم

زیر خمش این چنین

آخر بازی ولی

گفت : بیا

جایزه ی بازی و بازندگی

یک دل محکم تر است

یک زره آهنی

پاشو ، تنت کن ولی

باز نبینم که زود

زیر غمم بشکنی

لینک به دیدگاه

یک نفر دلش شکسته بود

توی ایستگاه استجابت دعا

منتظر نشسته بود

منتظر ، ولی دعای او

دیر کرده بود

او خبر نداشت که دعای کوچکش

توی چار راه آسمان

پشت یک چراغ قرمز شلوغ

گیر کرده بود

 

او نشست و باز هم نشست

روز ها یکی یکی

از کنار او گذشت

روی هیچ چیز و هیچ کجا

از دعای او اثر نبود

هیچ کس

از مسیر رفت و آمد دعای او

با خبر نبود

با خودش فکر کرد

پس دعای من کجا ست ؟

او چرا نمی رسد ؟

شاید این دعا

راه را اشتباه رفته است !

پس بلند شد

رفت تا به آن دعا

راه را نشان دهد

رفت تا که پیش از آمدن برای او

دست دوستی تکان دهد

رفت

پس چراغ چارراه آسمان سبز شد

رفت و با صدای رفتنش

کوچه های خاکی زمین

جاده های کهکشان

سبز شد

او از این طرف ، دعا از آن طرف

در میان راه

با هم آن دو رو به رو شدند

دست توی دست هم گذاشتند

از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند

وای که چقدر حرف داشتند ...

 

برف ها

کم کم آب می شود

شب

ذره ذره آفتاب می شود

و دعای هر کسی

رفته رفته توی راه

مستجاب می شود ...

لینک به دیدگاه

نسیم ، نفس خداست

 

بارش زیادی سنگین بود و سربالایی سخت. دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد. نفس نفس میزد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه گندم را فوت کرد. مورچه می دانست که نسیم ، نفس خداست.مورچه ، دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت: گاهی یادم می رود که هستی ، کاشکی بیشتر می وزیدی.خدا گفت: همیشه می وزم، نکند دیگر گمم کرده ای!

مورچه گفت: این منم که گم میشوم. بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد . نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.

خدا گفت: اما نقطه سرآغاز هر خطی است.

مورچه زیر دانه گندمش گم شد و گفت : من اما سرآغاز هیچم ، ریزم و ندیدنی. من به هیچ چشمی نخواهم آمد.

خدا گفت: چشمی که سزاوار دیدن است میبیند. چشمهای من همیشه بیناست.

مورچه این را می دانست. اما شوق گفتگو داشت.شوق ادامه گفتن.

پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم. نبودنم را غمی نیست.

خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در سینه خاک باز کند؟ تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.

مورچه خندید و دانه گندم از دوشش دوباره افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.

هیچکس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک، مورچه ای با خدا گرم گفتگو است.

عاشقانه ترين آواز کلاغ

کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد.

کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگينانه گفت : کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند.

خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت .

خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.

خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را.

و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد."

عرفان نظر آهاری

لینک به دیدگاه

شیطان

اندازه یک حبّه قند است

گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما

حل می شود آرام آرام

بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم

و روحمان سر می کشد آن را

آن چای شیرین را

شیطان زهرآگین ِدیرین را

آن وقت او

خون می شود در خانه تن

می چرخد و می گردد و می ماند آنجا

او می شود من

***

طعم دهانم تلخ ِتلخ است

انگار سمی قطره قطره

رفته میان تاروپودم

این لکه ها چیست؟

بر روح ِ سرتاپا کبودم!

ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم

باید که از دست خودت دارو بگیرم

ای آنکه داروخانه ات

هر موقع باز است

من ناخوشم

داروی من راز و نیاز است

چشمان من ابر است و هی باران می آید

اما بگو

کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟

***

شب بود اما

صبح آمده این دوروبرها

این ردپای روشن اوست

این بال و پرها

***

لطفت برایم نسخه پیچید:

یک شیشه شربت، آسمان

یک قرص ِخورشید

یک استکان یاد خدا باید بنوشم

معجونی از نور و دعا باید بنوشم

عرفان نظرآهاری

لینک به دیدگاه

ساکت و ساده و سبک بود ؛ قاصدکی که داشت می رفت . فرشته ای به او رسید و چیزی گفت .

قاصدک بی تاب شد و هزار بار چرخید و چرخید و چرخید .

قاصدک رو به فرشته کرد گفت :

- اما شانه های من ظریف است . زیر بار این خبر می شکند من نازک تر از آنم که پیامی این چنین بزرگ را با خود ببرم .

فرشته گفت :

_ درست است ، آن چه تو باید بر دوش بکشی نا ممکن است و سنگین ؛ حتی برای کوه اما تو می توانی زیرا قرار است تو بی قرار باشی .

فرشته گفت :

- فراموش نکن نام تو قاصدک است و هر قاصدکی یک پیامبر .

آن وقت فرشته خبر را به قاصدک داد و رفت و قاصدک ماند و خبری دشوار که بوی ازل و ابد می داد .

حالا هزاران سال است که قاصد می رود ، می چرخد و می رود ، می رقصد و می رود و همه می دانند که او با خود خبری دارد .

دیروز قاصدکی به حوالی پنجره ات آمده بود . خبری آورده بود و تو یادت رفته بود که هر قاصدک یک پیامبر است . پنجره بسته بود ، تو نشنیدی و او رد شد .

اما اگر باز هم قاصدکی را دیدی ، دیگر نگذار که بی خبر بگذارد و برود از او بپرس چه بود آن خبری که روزی فرشته ای به او گفت و او این همه بی قرار شد .

لینک به دیدگاه

پسرک بی آن که بداند چرا ، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بی آن که بداند چرا ، گنجشک کوچکی را نشانه رفت . پرنده افتاد ، بال هایش شکست و تنش خونی شد . پرنده می دانست که خواهد مرد اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد .

پسرک پرنده را در دست هایش گرفته بود تا شکار تازه ی خود را تماشا کند اما پرنده شکار نبود . پرنده پیام بود . پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت :

- کاش می دانستی که زنجیر بلندی است زندگی که یک حلقه اش درخت است و یک حلقه اش پرنده ، یک حلقه اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه ، حلقه ای ماه و حلقه ای خورشید . و هر حلقه در دل حلقه ای دیگر است و هر حلقه پاره ای از زنجیر و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد ؟ و وای اگر شاخه ای را بشکنی ، خورشید هم خواهد گریست . وای اگر سنگ ریزه ای را ندیده بگیری ، ماه تب خواهد کرد . وای اگر پرنده ای را بیازاری ، انسانی خواهد مرد زیرا هر حلقه را که بشکنی ، زنجیر را گسسته ای و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی .

پرنده این را گفت و جان داد .

و پسرک آن قدر گریست تا عارف شد

لینک به دیدگاه

از خدا یک کمی وقت خواست

وای ای داد بیداد

دیدی آخر خدا مهلتش داد

 

*

 

آمد و توی

قلبت قدم زد

هر کجا پا گذاشت

تکه ای از جهنم رقم زد

 

 

*

 

او قسم خورد و گفت

آبروی تو را می برد

توی بازار دنیا

مفت

قلب تو را می خرد

 

 

*

 

آمد دور روح تو پیچید

بعد با قیچی تیز نامریی اش

پیش از آنکه بفهمی

بالهای تو را چید

 

 

1536601.jpg

لینک به دیدگاه

/ماهی پری دلش همیشه خون بود

 

/زندونیه تنُگای اینو اون بود

 

/تمام حوضا واسه اون کوچیک بود

 

/رودخونه ها دو قطره چیک و چیک بود

 

/ماهی !تو ماهی آبت اسمونه

 

/رودخونه هات مسیره کهکشونه

 

/موج چشات موجای راز و نیاز

 

/اشکاتو بردار و یه دریا بساز

 

/ماهی پری تنُگ خودت رو بشکن

 

شنا نکن تو حوض تَنگ این تن

 

 

عرفان نظرآهاری

لینک به دیدگاه

یک قاشق چایی خوری عشق

قّد کف دست آسمان را

با چند پر بال کبوتر

هم می زنم در ظرف قلبم

امشب برای او خورشت صبح خواهم پخت

من این غذا را می گذارم

روی اجاق داغ خورشید

اما کسی هرگز نخواهد دید

**

قُل می زند قلبم

یعنی خورشت صبح آماده است

می چینم آن را توی سفره

این سفره ساده است

**

در انتظارش می نشینم

بعد از هزاران سال شاید

مهمان من امشب بیاید

 

عرفان نظرآهاری

لینک به دیدگاه

یک نفر دنبال خدا می گشت ، شنیده بود که خدا آن بالا ست و عمری دیده بود که دست ها رو به آسمان قد می کشد . پس هر شب از پله های آسمان بالا می رفت ، ابر ها را کنار می زد ، چادر شب آسمان را می تکاند ، ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر و رو .

او می گفت :

- خدا حتما یک جایی همین جا ها ست .

و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش که کسی بر آن تکیه زده باشد . او همه آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی . نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها .

از آسمان دست کشید ، از جست و جوی آن آبی بزرگ هم .

آن وقت نگاهش به زمین زیر پایش افتاد . زمین پهناور بود و عمیق . پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند .

زمین را کند ، ذره ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر .

خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود .

نه پایین و نه بالا ، نه زمین و نه آسمان . خدا را پیدا نکرد . اما هنوز کوه ها مانده بود ، دریا ها و دشت ها هم . پس گشت و گشت و گشت . پشت کوه ها و قعر دریا را ، وجب به وجب دشت را . لای همه قلوه سنگ ها و قطره قطره آب ها را .اما خبری نبود ، از خدا خبری نبود .

ناامید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست و جو .

آن وقت نسیمی وزیدن گرفت . شاید نسیم فرشته بود که می گفت خسته نباش که خستگی مرگ است . هنوز مانده است ، وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است . سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست .

نسیم دور او گشت و گفت :

- این جا مانده است ، این جا که نامش تویی

و تازه او خودش را دید ، سرزمین گمشده را دید . نسیم دریچه ی کوچکی را گشود ، راه ورود تنها همین بود و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد . خدا آن جا بود . بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود ، همین جا ست .

سال ها بعد وقتی که او به چشم های خود برگشت ، خدا همه جا بود ، هم در آسمان و هم در زمین ، هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگ های کوه ، هم لای ستاره ها و هم روی ماه .

لینک به دیدگاه

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ، بی خیال . فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه ی چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد و دست هایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت . چای ، خوش طعم بود . پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد .

پس دختر چایکار خدایی داشت .

ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوشفندان و تا آن کوه بلند و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد . و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت .

و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنها ست ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد .

پس چوپان خدایی داشت .

دست بر دسته ی صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه ی چوب و چوب ، نجار را به یاد آورد و نجار درخت را و درخت ، دهقان را و دهقان همان بود که سال های سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک .

و آن که می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است و آن که امید دارد ، حتما عاشق است و آن که عاشق است دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد .

پس دهقان خدایی دارد .

و او که بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ، با خود گفت :

- حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ، پس برای من هم خدایی است .

و چند لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است .

لینک به دیدگاه

خوشبخت بود زیرا هیچ سوالی نداشت . اما روزی سوالی سراغش آمد و از آن پس خوشبختی ، دیگر چیزی کوچک بود . او از خدا معنی زندگی را پرسید اما خدا جوابش را با همان سوال داد .

خدا گفت :

- اجابت تو همین سوال تو ست . سوالت را بگیر و در دلت بکار و فراموش نکن که این دانه ای است که آب و نور می خواهد .

او سوالش را کاشت ، آبش داد و نورش داد و سوال جوانه زد و شکفت و ریشه کرد . ساقه و شاخه و برگ . و هر ساقه سوالی شد و هر شاخه سوالی و هر برگ سوالی .

و او که زمانی تنها یک سوال داشت ، درختی شد که از هر سرانگشتش سوالی آویخته بود و هر برگ تازه ، دردی تازه بود و هر بار که ریشه فروتر می رفت ، درد او نیز عمیق تر می شد .

فرشته ها می ترسیدند . فرشته ها از آن همه سوال ریشه دار می ترسیدند .

اما خدا می گفت :

- نترسید ، درخت او میوه خواهد داد و باری که این درخت می آورد ، معرفت است .

فصل ها گذشت و درد ها گذشت و درخت او میوه داد و بسیاری آمدند و جواب های او را چیدند اما در دل هر میوه ای باز دانه ای بود و هر دانه آغاز درختی و هر که میوه ای را برد ، در دل خود بذر سوال تازه ای را کاشت .

لینک به دیدگاه

ماه مرشد گفت: عاشقی از نیشابور شروع می شود و قاف، آخر عشق است. اما آشیانه سیمرغ بر بالای قاف نیست.

 

آشیانه سیمرغ بر بالای چوبی است، سرخ. و آنگاه چوبی به ما داد و همیانی. و گفت: این همیان حق است. آن را پاس بدارید که آذوقه شماست...

 

گرسنه که شدید از آن بخورید و تشنه که بودید از آن بنوشید. به زمستان که رسیدید حق ، آتش است، گرم تان می کند.

 

به بی راهه که رسیدید، حق چراغ است، راه را نشان تان می دهد. و آن هنگام که به برزخ درآمدید، حق پل است، عبورتان می دهد.

 

و این چوب اما عصای شماست به آن تکیه کنید و قدم به قدم بیایید.

 

اما روز ی خواهد رسید که عصای شما ، دار شما خواهد بود. و آن زمان که خون شما سر این عصا را سرخ کند، سیمرغ بر بالای آن آشیانه خواهد ساخت.

 

 

به این جا که رسیدیم اما پروا کردیم و همیان حق از دستمان افتاد، عصای عاشقی نیز.

 

ولی باز از پی ماه مرشد رفتیم اما دیگر قهرمانانی نبودیم در جستجوی قاف و عشق و سیمرغ. این بار دیگر سیاهی لشکری بودیم که به تماشای قصه ای می رفتیم.

 

و در راه بودیم که کسانی را دیدیم ، می خرامیدند و می رفتند ، دست انداز و عیار وار؛ و در دست هر کدام چوبی.

 

ماه مرشد گفت: اینان عاشقانند و دارشان را با خود می برند. زیرا می دانند که معراج مردان بر سردار است.

 

ماه مرشد گفت: دیری نخواهد شد که آنها وضویی خواهند گرفت، با خون خویش. زیرا که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون.

 

و ما باز از عشق پرسیدیم و او باز گفت که عاشق را سه حرف است، پس آن را امروز ببینید و فردا و پس فردا.

 

و روز نخست آن عاشقان را کشتند و روز دیگر سوختند و سوم روز خاکسترشان را بر باد دادند.

 

ماه مرشد گفت و عشق این است.

 

از راه که بر می گشتیم راه پر بود از جام های سرنگون و ماه مرشد گفت: اینها جام خداوند است و خدا تنها جام به دست سربریدگان می دهد.

 

ما برگشتیم بی عصا و بی همیان و قاف آخر عشق بود. ما اما در عین عاشقی مانده بودیم!

لینک به دیدگاه

من‌ آن‌ خاكم‌ كه‌ عاشق‌ مي‌شود 694091-thumb-thumb.jpg

 

سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه، يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه، يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته‌ته‌ اقيانوس؛ يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

 

يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت، هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك.

اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغيير كند.

واي، خداي‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاكي‌ كه‌ با بقيه‌ خاك‌ها فرق‌ مي‌كند. من‌ آن‌ خاكي‌ هستم‌ كه‌ توي‌ دست‌هاي‌ خدا ورزيده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دميده. من‌ آن‌ خاك‌ قيمتي‌ام. حالا مي‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودي شان‌ شد.

اما اگر اين‌ خاك، اين‌ خاك‌ برگزيده، خاكي‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترين‌ اسم‌ دنيا را، خاكي‌ كه‌ نور چشمي‌ و عزيز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغيير كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همين‌ طور خاك‌ باقي‌ بماند، اگر آن‌ آخر كه‌ قرار است‌ برگردد و خود جديدش‌ را تحويل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بيندازد پايين‌ و بگويد: يا لَيتَني‌ كُنت‌ تُراباً. بگويد: اي‌ كاش‌ خاك‌ بودم...

اين‌ وحشتناك‌ترين‌ جمله‌اي‌ است‌ كه‌ يك‌ آدم‌ مي‌تواند بگويد. يعني‌ اين‌ كه‌ حتي‌ نتوانسته‌ خاك‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! يعني‌ اين‌ كه...

خدايا دستمان‌ را بگير و نياور آن‌ روزي‌ را كه‌ هيچ‌ آدمي‌ چنين‌ بگويد.

لینک به دیدگاه

دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .

اولی گفت :

- آدمیزاد در شتاب آفریده شده پس باید در جست و جوی حقیقت دوید .

آن گاه دوید و فریاد برآورد :

- من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است .

او راست می گفت : زیرا حقیقت ، غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .

اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آن که چشم در چشم غزال قیقت بدوزد ، او راشته ود.

خنه باورش ین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت ، غزالی است که نفس می کشد .

این چیزی بود که او نمی دانست .

دیگری نیز در پی صید حقیقت بود اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت :

- خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است . پس دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .

و دانه ای کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشقش داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند ، بی بند و بی تیر و بی کمان .

 

و آن روز ، آن مرد ،مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست های خونی اش دانه ای در خاک کاشت

لینک به دیدگاه

دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید . سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه ی کوچک بود .

دانه دلش می خواست به چشم بیاید اما نمی دانست چگونه . گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشم ها می گذشت . گاهی خودش را روی زمینه ی روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت :

- من هستم ، من این جا هستم ، تماشایم کنید .

اما هیچ کس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوغه ی زمستان به او نگاه می کردند ، کسی به او توجه نمی کرد .

دانه خسته بود از این زندگی ، از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود .

یک روز رو به خدا کرد و گفت :

- نه ، این رسمش نیست . من به چشم هیچ کس نمی آیم . کاشکی کمی بزرگ تر ، کمی بزرگ تر مرا می آفریدی .

خدا گفت :

- اما عزیز کوچکم ! تو بزرگی ، بزرگ تر از آن چه فکر می کنی . حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادی . رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای . راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی ، دیده نمی شوی . خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی .

دانه ی کوچک معنی حرف های خدا را خوب نفهمید اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد . رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند .

سال ها بعد دانه ی کوچک ، سپیداری بلند و باشکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد ؛ سپیداری که به چشم همه می آمد .

لینک به دیدگاه

یک مشت دانه ی گندم توی پارچه ای نمناک خیس خوردند ، جوانه زدند و سبز شدند . کمی که بالا آمدند ، دورشان را روبانی قرمز گرفت و همسایه ی سکه و سیب شدند .

بشقاب سبزه آبروی سفره ی هفت سین بود .

دانه های گندم خوشحال بودند و خیال شان پر بود از رقص گندم زار های طلایی . آن ها به پایان قصه فکر می کردند ، به قرص نانی در سفره و اشتیاق دستی که آن را می چیند . نان شدن بزرگ ترین آرزوی هر دانه ی گندم است .

اما برگ های تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ ، پایان دانه های گندم بود .

روبان قرمز پاره شد و دستی دانه های گندم را از مزرعه ی کوچک شان جدا کرد . رویای نان و گندم تکه تکه شد و این آخر قصه بود .

دانه ها دلخور بودند ، از قصه ای که خدا برای شان نوشته بود .

پس به خدا گفتند ک

- این قصه ای نبود که دوستش داشتیم . این قصه ناتمام است و نان ندارد .

خدا گفت :

- قصه ی شما کوتاه بود اما ناتمام نبود . قصه ی شما ، قصه ی جوانه زدن بود و روییدن . قصه ی سبزی ، قصه ای که برای فهمیدنش عمری باید زیست . قصه ی شما ، قصه ی زندگی بود و کوتاهی اش . رسالت تان گفتن همین بود .

خدا گفت :

- قصه ی شما اگرچه نان نداشت اما زیبا بود ، به زیبایی نان .

لینک به دیدگاه

سال های سال درخت سیب اسم خدا را زمزمه کرد و با هر زمزمه ای سیبی سرخ به دنیا آمد . سیب ها هر کدام یک کلمه بود ، کلمه های خدا .

مردم کلمه های خدا را می گرفتند و نمی دانستند که درخت اسم خدا را منتشر می کند ، درخت اما می دانست ، خدا هم .

درخت اسم خدا را به هر کس که می رسید ، می بخشید . آدم ها همه اسم خدا را دوست داشتند ، بچه ها اما بیشتر و وقتی که سیب می خوردند ، خدا را مزه مزه می کردند و دهان شان بوی خدا می گرفت .

درخت سیب زیادی پیر شده بود ، خسته بود ، می خواست بمیرد اما اجازه ی خدا لازم بود .

درخت رو به خدا کرد و گفت :

- همه ی عمر ، اسم شیرینت را بخشیدم ، اسمی که طعم زندگی را یاد آدم ها می داد . حس می کنم ماموریتم دیگر تمام شده ، بگذار زودتر به تو برسم .

خدا گفت :

- عزیز سبزم ! تنها به قدر یک سیب دیگر صبر کن . آخرین سیب ات سهم کودکی ست که دندان هایش هنوز جوانه نزده ، این آخرین هدیه را هم ببخش . صبر کن تا لبخندش را ببینی .

و درخت سیب یک سال دیگر هم زنده ماند . برای دیدن آخرین لبخند ، و وقتی که کودک آخرین سیب را از شاخه چید ، خدا لبخند زد و درخت ، آرام در آغوش خدا جان داد .

لینک به دیدگاه

خلقت انسان

سالها پیش از این

زیر یک سنگ گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش

پر زدن آن سوی پرده آسمان بود

آرزویش همیشه

دیدن آخرین قله کهکشان بود

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخر دهایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای خاک برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را

توی دست خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک توی دست خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد

راستی

من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم؟!

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...