رفتن به مطلب

عرفان نظر اهاری


hilda

ارسال های توصیه شده

قصه نبود ، راه بود ، خاربود و خون .لیلی قصه ی راه پر خون را مینوشت . راه بود و لیلی می رفت . مجنون نبود . دنیا ولی پر از نام مجنونبود .لیلی تنها بود . لیلی همیشه تنها ست .قصه نبود ، معركه بود . میدان بود ؛ بازی چوگان و گوی .چوگان نبود ، گوی بود . لیلی گوی میدان بود ، بی چوگان . مجنون نبود .لیلی زخم برمیداشت ولی شمشیررا نمی دید ، شمشیر زن را نیز .حریفی نبود . لیلی تنها می باخت زیرا كه قصه ، قصه ی باختن بود .مجنون كلمه بود . ناپیدا و گم . قصه عشق اما همه از مجنونبود .مجنون نبود .لیلی قصه اش را تنها می نوشت.قصه كه به آخر رسید مجنونپیدا شد . لیلی مجنونش را دید .لیلی گفت : - پس قصه قصه ی من و تو ست . پس مجنون تویی .خدا گفت : - قصه نیست . راز است . این راز من و تو ست . بر ملا نمی شود ، الا به مرگ. لیلی ! تو مرده ای .لیلی مرده بود .

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 102
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

لیلی قصه اش را دوباره خواند . برای هزارمین بار .و مثل هر بار لیلی قصه بازهم مرد .لیلی گریست و گفت :- کاش این گونه نبود .خدا گفت :- هیچ کس جز تو قصه ات راتغییر نخواهد داد . لیلی ! قصه ات را عوض کن .لیلی اما می ترسید . لیلی به مردن عادت داشت .تاریخ به مردن لیلی خو کردهبود .خدا گفت :- لیلی عشق می ورزد تا نمیرد. دنیا لیلی زنده می خواهد . لیلی آه نیست . لیلی اشک نیست . لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست . لیلی زندگی ست . لیلی ! زندگی کن . اگر لیلی بمیرددیگر چه کسی لیلی به دنیا بیاورد ؟ چه کسی گیسوان دختران عاشق را ببافد ؟ چه کسیطعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند ؟ چه کسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگیبروبد ؟ چه کسی پیراهن عشق را بدوزد ؟ لیلی! قصه ات را دوباره بنویس .لیلی به قصه اش برگشت .این بار اما نه به قصد مردن، که به قصد زندگی .و آن وقت به یاد آورد کهتاریخ پر بوده از لیلی های ساده ی گم نام .

لینک به دیدگاه

این فرشته ساده است و خط خطی

سر به زیر و یک کمی خجالتی ست

بوی سیب می دهد لباس او

دامنش حریر سبز و صورتی ست

گوشواره هایش از ستاره است

تاجش از شهاب سنگ قیمتی ست

سرمه های نقطه چین چشم هاش

ریزه هایی از طلا ست ، زینتی ست

تکه ای بهشت توی دستش است

خنده های کوچکش قیامتی ست

دشمنی همیشه در کمین او ست

دشمنش بد و حسود و لعنتی ست

هاج و واج مانده روی این زمین

او فرشته ای غریب و پاپتی ست

 

این فرشته راستش خود تویی

قصه ی فرشته ات حکایتی ست

لینک به دیدگاه

هر روز

شیطان لعنتی

خط های ذهن مرا

اشغال می کند

هی با شماره های غلط

زنگ می زند آن وقت

من اشتباه می کنم و او

با اشتباه دلم

حال می کند

 

دیروز یک فرشته به من می گفت :

تو گوشی دل خود را

بد گذاشتی

آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ

آخر چرا جواب ندادی

چرا برنداشتی ؟

 

یادش بخیر

آن روز ها

مکالمه با خورشید

دفترچه های کوچک ذهنم را

سرشار خاطره می کرد

امروز پاره است

آن سیم ها که دلم را

تا آسمان مخابره می کرد

 

اما

با من تماس بگیر خدایا

حتی هزار بار

وقتی که نیستم

لطفا پیام خودت را

روی پیام گیر دلم بگذار

لینک به دیدگاه

زنگ خورد

ناظم صبح آمد سر صف

توی برنامه ی صبحگاهی

رو به خورشید گفت :

باز هم

دفتر مشق دیروز خط خورد

و کتاب شب پیش را

ماه

با خودش برد

 

آی خورشید !

روی این آسمان

روی تخته سیاه جهان

با گچ نور بنویس :

زیر این گنبد گرد و کور و کبود

آدمی زاد هرگز

دانش آموز خوبی نبود .

لینک به دیدگاه

دوستی به من

یک نهنگ هدیه داد

یک نهنگ غول پیکر عجیب

یک نهنگ مهربان ساده ی نجیب

یک نهنگ را ولی کجا

می شود نگاه داشت

توی حوض و تنگ که نمی شود نهنگ را گذاشت

هیچ جا نداشتم

آخرش نهنگ را

توی قلب خود گذاشتم

جا نبود

تنگ قلب کوچکم شکست

زیر رقص باله های آن نهنگ مست

سال ها ست

تنگ قلب من شکسته است و این

یادگاری قشنگ دوست است

هیچ کس

باورش نمی شود ولی به جای قلب

توی سینه ام نهنگ دوست است .

لینک به دیدگاه

یک قاشق چایی خوری عشق

قد کف دست آسمان را

با چند پر بال کبوتر

هم می زنم در ظرف قلبم

امشب برای او خورشت صبح خواهم پخت

من این غذا را می گذارم

روی اجاق داغ خورشید

اما کسی هرگز نخواهد دید

 

قل می زند قلبم

یعنی خورت صبح آماده است

می چینم آن را توی سفره

این سفره ساده است

 

در انتظارش می نشینم

بعد از هزاران سال

شاید

مهمان من امشب بیایید .

لینک به دیدگاه

قلب تو کبوتر است

بال هایت از نسیم

قلب من سیاه و سخت

قلب من شبیه ...

بگذریم

 

دور قلب من کشیده اند

یک ردیف سیم خار دار

پس تو احتیاط کن

جلو نیا ، برو کنار

 

توی این جهان گنده ، هیچ کس

با دلم رفیق نیست

فکر می کنی

چاره ی دلی که جوجه تیغی است

چیست ؟

 

مثل یک گلوله جمع می شود

جوجه تیغی ی دلم

نیش می زند به روح نازکم

تیغ های تیز مشکلم

 

راستی تو جوجه تیغی دل مرا

توی قلب خود راه می دهی ؟

او گرسنه است و گمشده

تو به او پناه می دهی ؟

 

باورت نمی شود ولی

جوجه تیغی دلم

زود رام می شود

تو فقط سلام کن

تیغ های تند و تیز او

با سلام تو

تمام می شود .

لینک به دیدگاه

آن پرنده عاشق است

عاشق ستاره ماهی ای

که مثل یک نگین نقره ای

روی دست آب برق می زند

ماهی لباس نقره ای هم عاشق است

عاشق پرنده ی طلایی ای

که مثل سکه ای

توی مشت آفتاب

برق می زند

 

آن پرنده را ولی چطور

می شود به ماهی اش رساند

خطبه ی عروسی

این دو عاشق عجیب را چطور

می شود میان ابر و آب خواند

هیچ کس

تا کنون

سفره ای برای عقد ماهی و پرنده ماهی ای ندیده است

 

یک شبی ولی

مطمئنم عشق بال می شود

راهی ی

جاده های روشن خیال می شود

ماهی ای

می پرد به سمت آسمان

یک شبی

مطمئنم عشق باله می شود

راه های دور

مثل کاغذی

مچاله می شود

و پرنده ای شناکنان

می رود به قعر آب های بیکران

 

بعد از آن

روی نقشه های عاشقی

سرزمین تازه ای

آفریده می شود

و پرنده ماهی ای

بال و پر زنان ، شناکنان

هم در آب و هم در آسمان

دیده می شود .

لینک به دیدگاه

یک فرشته داشت می دوید

توی کوچه های آسمان

روی سنگفرش کهکشان

می دوید و هر کجا که می رسید

با گچ ستاره ها

با گچ ستاره ها

عکس یک شهاب می کشید

می دوید و خنده هاش نور بود

غصه را بلد نبود

غصه از بهشت دور بود

می دوید و ناگهان

دامنش به ابر ها گرفت و لیز خورد

از کنار خانه ی خدا چکید

قطره قطره روی خاک مرد

 

هیچ کس ولی نگفت

آن فرشته ای که می دوید ، کو

جای او چقدر خالی است

آی ای خدا ، تو لااقل بگو .

لینک به دیدگاه

زندگی با دو دستش

محکم او را نگه داشت

او ولی مثل یک ماهی لیز ، سر خورد

غولی از قلعه ی ناامیدی درآمد

کم کم او را

با خودش برد

برد و هر شب

توی رگ های او قیر غم ریخت

روح او را به چنگال های خود آویخت

پشت هم روی او

تیر غم ریخت

 

پیش از این ها دهانش

مزه ی نور داشت

غول غمگین ولی

در دلش

لقمه ی غم گذاشت

آن قدر غصه خورد

تا که از زندگی سیر شد

 

هی نشست و نشست و نشست

ساعت زندگی ، دیر شد

عاقبت رفت بالای ان قلعه ی تلخ

زندگی را

مثل چیزی اضافه

دور انداخت

آخ ، آخر چرا

بازی زندگی را به این غول بدبخت باخت ؟

 

آی ، ای غول قلدر !

غصه های تمام جهان مال تو

دوستم را به ما پس بده

کاش

هرگز

نمی رفت دنبال تو .

لینک به دیدگاه

ز خدا یک کمی وقت خواست

وای ، ای داد بیداد

دیدی آخر خدا مهلتش داد !

 

آمد و توی قلبت قدم زد

هر کجا پا گذاشت

تکه ای جهنم رقم زد

 

او قسم خورد و گفت

آبروی تو را می برد

توی بازار دنیا

مفت ، قلب تو را می خرد

 

آمد و دور قلب تو پیچید

بعد با قیچی تیز نامریی اش

بال های تو را چید

آمد و با خودش

کیسه ای سنگ داشت

توی یک چشم بر هم زدن

جای قلبت

قلوه سنگی گذاشت

قلوه سنگی به اسم غرور

بعد از آن ریخت پر های نور

و شدی کم کم از آسمان ، دور دور

 

برد شیطان دلت را کجا ، کو ؟

قلب تو آن کلید خدا ، کو ؟

ای عزیز خداوند !

پیش از آن که در آسمان را ببندند

پیش از آن که بمانی

تا ابد در زمینی به این دور و دیری

کاش برخیزی و با دلیری

قلب خود را از او پس بگیری .

لینک به دیدگاه

دستمال کاغذی به اشک گفت :

قطره قطره ات طلا ست

یک کم از طلای خود حراج می کنی ؟

عاشقم

با من ازدواج می کنی ؟

اشک گفت :

ازدواج اشک و دستمال کاغذی !

تو چقدر ساده ای

خوش خیال کاغذی !

توی ازدواج ما

تو مچاله می شوی

چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی

پس برو و بی خیال باش

عاشقی کجا ست !

تو فقط

دستمال باش !

 

دستمال کاغذی دلش شکست

گوشه ای کنار جعبه اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید

خون درد

 

آخرش

دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه ای زباله شد

ولی او شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او

با تمام دستمال های کاغذی

فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانه های اشک کاشت

لینک به دیدگاه

تو زنبیل بودی

دلم سیب سرخ

ولی سیب سرخم پلاسید زود

تو یک کاسه ی اصل چینی

دلم آش داغ

دلم توی ظرف تو ماسید زود

 

تو یک پنجره رو به باران

دلم آفتاب

ولی پنجره بی هوا بسته شد

تو خاک و تو ریشه

دلم مثل آب

ولی ریشه از آب هم خسته شد

 

تو یک کاغذ تا نخورده

سفید سفید

دلم خودنویس

نوشتم خودم را برایت ، ولی

ببین کاغذ تو به آخر رسید !

لینک به دیدگاه

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم این جا و آن جا

و هر روز

برای دلم

مشتری آمد و رفت

و هی این و آن

سرسری آمد و رفت

 

ولی هیچ کس واقعا

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم ، قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد

 

یکی گفت :

چرا این اتاق

پر از دود و آه است

یکی گفت :

چه دیوارهایش سیاه است

یکی گفت :

چرا نور این جا کم است

و آن دیگری گفت :

و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است

 

و رفتند و بعدش

دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم :

خدایا تو قلب مرا می خری ؟

 

و فردای آن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم :

ببخشید ، دیگر

برای شما جا نداریم

از این پس به جز او

کسی را نداریم

لینک به دیدگاه

چشم هایش از سکوت

خط و خالش از غرور

قلب سرخ و وحشی اش

مثل شر و مثل شور

 

توی سینه ام نشسته است

یک پلنگ سر به تو

سرزمین او کجا ست ؟

کوه و جنگل و درخت ، کو ؟

 

این قفس چقدر کوچک است

جا برای این پلنگ نیست

او که مثل کبک ، خانه اش

زیر برف و کنج تخته سنگ نیست

 

پنجه می کشد به این قفس

رو نمی دهد به هیچ کس

او پر از دویدن است

آرزوی او

رفتن و به بیشه های آسمان رسیدن است

 

آی ، با تو ام ، نگاه کن

امشب این پلنگ

از دل شب ، این شب سیاه

جست می زند

روی قله ی سپید ماه

لینک به دیدگاه

قلب من

قالی خدا ست

تار و پودش از پر فرشته ها ست

پهن کرده او دل مرا

در اتاق کوچکی در آسمان خراش آسمان

برق می زند

قالی قشنگ و نو نوار من

از تلاش آفتاب

 

شب که می شود ، خدا

روی قالی دلم

راه می رود

ذوق می کنم ، گریه می کنم

اشک من ستاره می شود

هر ستاره ای به سمت ماه می رود

 

یک شبی حواس من نبود

ریخت روی قالی دلم

شیشه ای مرکب سیاه

سال ها ست مانده جای ان

جای لکه های اشتباه

 

ای خدا به من بگو

لکه های چرک مرده را کجا

خاک می کنند ؟

از میان تار و پود قلب

جای جوهر گناه را چطور

پاک می کنند ؟

 

آه

آه از این همه گناه و اشتباه

آه نام دیگر تو است

آه بال می زند به سوی تو

کبوتر تو است

 

قلب من دوباره تند تند می زند

مثل این که باز هم خدا

روی قالی دلم ، قدم گذاشته

در میان رشته های نازک دلم

نقش یک درخت و یک پرنده کاشته

قلب من چقدر قیمتی است

چون که قالی ظریف و دست باف او ست

این پرنده ای که لای تار و پود آن نشسته است

هدهد است

می پرد به سوی قله های قاف دوست

لینک به دیدگاه

هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم

"لطیف" تو را دوست تر دارم ،

 

که یاد ابر و ابریشم وعشق می افتم .

 

خوب یادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم .

 

بس که لطیف بودم ، توی مشت دنیا جا نمی شدم .

 

اما زمین تیره بود . کدر بود ، سفت بود و سخت.

 

دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد .

 

و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.

 

من سنگ شدم و سد و دیوار .

 

دیگر نور از من نمی گذرد ، دیگر آب از من عبور نمی کند ،

 

روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.

 

حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش ،

 

چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهان کرده ام ،

 

گریه نمی کنم تا تمام نشود ، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.

 

یا لطیف ! این رسم دنیاست که اشک ، سنگ ریزه شود و روح ، سنگ و صخره ؟

 

این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟

 

وقتی تیره ایم ، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم ،

 

اما لطافت هر چیز که ازحد بگذرد ، ناپدید می شود.

 

یا لطیف ! کاشکی دوباره ، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا من می چکدیم و

 

می وزیدم و ناپدید می شدم ، مثل هوا که ناپدید است ، مثل خودت که ناپیدایی ...

 

یا لطیف !

 

مشتی ، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش ...

لینک به دیدگاه

زیر گنبد کبود

جز من و خدا

کسی نبود

 

روزگار روبه راه بود

هیچ چیز

نه سفید و نه سیاه بود

با وجود این

مثل اینکه چیزی اشتباه بود

 

زیر گنبد کبود

بازی خدا

نیمه کاره مانده بود

واژه ای نبود و هیچ کس

شعری از خدا نخوانده بود

 

تا که او مرا برای بازی خودش

انتخاب کرد

توی گوش من یواش گفت

تو دعای کوچک منی

بعد هم مرا مستجاب کرد

 

پرده ها کنار رفت

خود به خود

با شروع بازی خدا

عشق افتتاح شد

 

سالهاست

اسم بازی من و خدا

زندگی ست

 

هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما

عجیب نیست

بازی ای که ساده است و سخت

مثل بازی بهار با درخت

 

با خدا طرف شدن

کار مشکلی ست

زندگی

بازی خدا و یک عروسک گلی ست...

 

عرفان نظر آهاری

لینک به دیدگاه

یک نفر دلش شکسته بود / توی ایستگاه استجابت دعا / منتظر نشسته بود / منتتظر،ولی دعای او / دیر کرده بود / او خبر نداشت که دعای کوچکش / توی چار راه آسمان / پشت یک چراغ قرمز شلوغ...

 

 

*

 

 

او نشست و باز هم نشست

 

 

روزها یکی یکی

 

 

از کنار او گذشت

 

 

*

 

 

روی هیچ چیز و هیچ جا

 

 

از دعای او اثر نبود

 

 

هیچ کس

 

 

از مسیر رفت و آمد دعای او

 

 

با خبر نبود

 

 

*

 

 

با خودش فکر کرد

 

 

پس دعای من کجاست؟

 

 

او چرا نمی رسد؟

 

 

شاید این دعا

 

 

راه را اشتباه رفته است!

 

 

پس بلند شد

 

 

رفت تا به آن دعا

 

 

راه را نشان دهد

 

 

رفت تا که پیش از آمدن برای او

 

 

دست دوستی تکان دهد

 

 

رفت

 

 

پس چراغ چار راه آسمان سبز شد

 

 

رفت و با صدای رفتنش

 

 

کوچه های خاکی زمین

 

 

جاده های کهکشان

 

 

سبز شد

 

 

*

 

 

او از این طرف، دعا از آن طرف

 

 

در میان راه

 

 

باهم آن دو رو به رو شدند

 

 

دست توی دست هم گذاشتند

 

 

از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند

 

 

وای که چقدر حرف داشتند

 

 

*

 

 

برفها

 

 

کم کم آب می شود

 

 

شب

 

 

ذره ذره آفتاب می شود

 

 

و دعای هر کسی

 

 

رفته رفته توی راه

 

 

مستجاب می شود

 

 

 

عرفان نظرآهاری

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...