رفتن به مطلب

عرفان نظر اهاری


hilda

ارسال های توصیه شده

قطره ، دلش دریا می خواست . خیلی وقت بود که به خدا گفته بود .

هر بار خدا می گفت :

- از قطره تا دریا راهی ست طولانی . راهی از رنج و عشق و صبوری . هر قطره را لیاقت دریا نیست .

قطره عبور کرد و گذشت . قطره پشت سر گذاشت . قطره ایستاد و منجمد شد ، قطره روان شد و راه افتاد . قطره از دست داد و به آسمان رفت و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت .

تا روزی که خدا گفت :

- امروز روز تو ست . روز دریا شدن .

خدا قطره را به دریا رساند . قطره طعم دریا را چشید ، طعم دریا شدن را . اما ...

روزی قطره به خدا گفت :

- از دریا بزرگتر ، آری از دریا بزرگتر هم هست ؟

خدا گفت :

- هست

قطره گفت :

- پس من آن را می خواهم . بزرگترین را ، بی نهایت را .

خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت :

- این جا بی نهایت است .

آدم عاشق بود . دنبال کلمه می گشت تا عشق را توی آن بریزد . اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت . آدم همه ی عشقش را توی یک قطره ریخت . قطره از قلب عاشق عبور کرد و وقتی که از چشم عاشق چکید ، خدا گفت :

- حالا تو بی نهایتی زیرا عکس من در اشک عاشق است .

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 102
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

یلدا نام فرشته ای است ، بالا بلند ، با تن پوشی از شب و دامنی از ستاره . یلدا نرم نرمک با مهر آمده بود ، با اولین شب پاییز و هر شب ردای سیاهش را قدری بیشتر بر سر آسمان می کشید تا آدم ها زیر گنبد کبود آرام تر بخوابند .

یلدا هر شب بر بام آسمان و در حیاط خلوت خدا راه می رفت و لا به لای خواب های زمین لالایی اش را زمزمه می کرد . گیسوانش در باد می وزید و شب به بوی او آغشته می شد .

یلدا شبی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت . آتش که می دانی ، همان عشق است . یلدا آتش را در دلش پنهان کرد تا شیطان آن را ندزدد . آتش در یلدا بارور شد .

فرشته ها به هم می گفتند ک

- یلدا آبستن است ، آبستن خورشید . و هر شب قطره قطره خونش را به خورشید می بخشد و شبی که آخرین قطره را ببخشد ، دیگر زنده نخواهد ماند .

فرشته ها گفتند :

- فردا که خورشید به دنیا بیاید ، یلدا خواهد مرد .

یلدا همیشه همین کار را می کند ؛ می میرد و به دنیا می آورد . یلدا آفرینش را تکرار می کند .

راستی ، فردا که خورشید را دیدی ، به یاد بیاور که او دختر یلدا ست و یلدا نام همان فرشته ای است که روزی از خدا پاره ای آتش قرض گرفت .

لینک به دیدگاه

گل آفتابگردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه آفتابگردانیم . اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی ، دیگر آفتابگردان نیست . آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد . این ها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش می کردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعله ای بود و دایره ای داغ در دلش می سوخت .

آفتابگردان به من گفت :

- وقتی دهقان بذر آفتابگردان را می کارد ، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد . آفتابگردان هیچ وقت چیزی را با خورشید اشتباه نمی گیرد اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه می گیرد .

آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را می داند . او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد . او همه ی زندگی اش را وقف نور می کند ، در نور به دنیا می آید و در نور می میرد ، نور می خورد و نور می زاید .

دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است . آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا . بدون آفتاب ، آفتابگردان می میرد ، بدون خدا ، انسان .

آفتابگردان گفت :

- روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد ، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی ، دیگر " تویی " نمی ماند .

و گفت :

- من فاصله هایم را با نور پر می کنم ، تو فاصله ها را چگونه پر می کنی ؟

آفتابگردان این را گفت و خاموش شد . گفت و گوی من و آفتابگردان ناتمام ماند زیرا که او در آفتاب غرق شده بود .

جلو رفتم ، بوییدمش ، بوی خورشید می داد . تب داشت و عاشق بود . خداحافظی کردم .

داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و گفت :

- نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب می اندازد ، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت ؟

آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم ...

لینک به دیدگاه

[h=2]خاک خوشبخت[/h]

سال ها پیش از این

زیر یک سنگ گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش

پر زدن آن سوی پرده ی آسمان بود

آرزویش همیشه

دیدن آخرین قله ی کهکشان بود

 

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخر دعایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای خاک برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را

توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک

توی دست خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد

 

راستی

من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم ؟

لینک به دیدگاه

شاید مرا دیگر نشناسی ، شاید مرا به یاد نیاوری

 

اما من تورا خوب می شناسمما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما

و همه مان همسایه خدا

sa.jpg

یادم می آید گاهی وقتها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی

 

و من همه آسمان را دنبالت می گشتم

 

تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت می کردم

 

خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی

 

توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود

 

نور از لای انگشتهای نازکت می چکید

 

راه که می رفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند

 

یادت می آید ؟

 

گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان

 

تو گلی بهشتی به سویش پرت می کردی و او کفرش در می آمد

 

اما زورش به ما نمی رسید. فقط می گفت:

 

همین که پایتان به زمین برسد ، می دانم چطور از راه به درتان کنم

 

تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی

 

آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح

 

از این ستاره به آن ستاره می پریدی

 

و صبح که می شد در آغوش خدا به خواب می رفتی

 

اما همیشه خواب زمین را می دیدی

 

آرزویی رؤیاهای تو را قلقلک می داد

 

دلت می خواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی

 

و آنقدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد

 

من هم همین کار را کردم ، بچه های دیگر هم.

 

ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد

 

تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را

 

ما دیگر نه همسایه هم بودیم و نه همسایه خدا

 

ما گم شدیم و خدا گم شد . . .

 

دوست من ، همبازی بهشتی ام!

 

نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده

 

هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ می زند:

 

« از قلب کوچک تو تا من یک راه مستقیم است

 

اگر گم شدی از این راه بیا »

 

بلند شو ، از دلت شروع کن

 

شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم !

 

 

عرفان نظر آهاری

لینک به دیدگاه

قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کيست که با ما سفر کند ؟ کيست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کيست که باور کند دنيا ايستگاهی است تنها برای گذشتن ؟

قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .

از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه که قطار می ايستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زيرا سبکی قانون راه خداست .

قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت :‌اينجا بهشت است . مسافران بهشتی پياده شوند . اما اينجا ايستگاه آخرين نيست .

مسافرانی که پياده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .

آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورو بر شما ٬ راز من همين بود . آن که مرا می خواهد ٬ در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .

و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ٬ ديگر نه قطاری بود و نه مسافری.

لینک به دیدگاه

فرشته تصمیمش را گرفته بود پیش خدا رفت وگفت:

خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم. اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه. دلم بی تاب تجربه ای زمینی است

خدا درخواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت: تا بازگردم بال هایم را اینجا می سپارم این بال ها در زمین چندان به کارم نمی آید

خداوند بال های فرشته را بر روی پشته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت: بال هایت را به امانت نگه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

فرشته گفت: باز می گردم و حتما باز می گردم!

این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته بی بال تعجب کرد

او هر که را که می دید به یاد می آورد زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود

اما نمی فهمید چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت برنمی گردند

روز ها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد

و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور وزیبا به یاد نمی آورد

نه بالش را و نه قولش را!

فرشته فراموش کرد فرشته در زمین ماند

فرشته هرگز به بهشت برنگشت

لینک به دیدگاه

خلقت انسان

سالها پیش از این

زیر یک سنگ گوشه ای از زمین

من فقط یک کمی خاک بودم همین

یک کمی خاک که دعایش

پر زدن آن سوی پرده آسمان بود

آرزویش همیشه

دیدن آخرین قله کهکشان بود

خاک هر شب دعا کرد

از ته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخر دهایش اثر کرد

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای خاک برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را

توی دست خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک توی دست خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد

راستی

من همان خاک خوشبخت

من همان نور هستم

پس چرا گاهی اوقات

این همه از خدا دور هستم؟!

لینک به دیدگاه

عرفان نظر آهاري: تماشا کردن ابتدای فکردن است

interview

هيچ هنري نيست كه حامل چيزي نباشد و منجر به چيزي نشود.همين كه ما را متوجه زيبايي و گوشه‌هاي فراموش شده زندگي مي‌كند به تعهدش عمل كرده است.

 

 

خبرگزاری شبستان ، گروه فرهنگ و ادب: تماشاكردن ابتداي فكر كردن است. هنر، انسان را به تماشا مي‌خواند و دين به تفكر دعوت مي‌كند بنابراين هنر، ابتداي هر ديني است.

عرفان نظر آهاري، نويسنده و شاعر با بيان اين مطلب افزود: هيچ هنري نيست كه حامل چيزي نباشد و منجر به چيزي نشود.همين كه ما را متوجه زيبايي و گوشه‌هاي فراموش شده زندگي مي‌كند به تعهدش عمل كرده است.

وي نتيجه گرفت كه رسالت هنر الزاما تزريق پيامي خارج از هنر نيست بلكه ارائه نفس زيبايي انسان را به تماشا مي‌خواند و تماشا ابتداي تفكر است.

وي افزود: هنر در پي كشف جهان است و هر چقدر به تعميق زندگي انسان بيشتر كمك كند هنري معنادارتر است.

نويسنده كتاب''در سينه ات نهنگي مي تپد'' با تاكيد بر اينكه هنر داراي درجات و مراتب مختلف است مهمترين مساله هنر را ماندگاري آن دانست و ماندگاري را دوام اثر هنر در غربال زمان در دل توده مردم تعريف كرد.

وي افزود: هر قدر هنر نيازهاي ريشه‌اي‌تر و ازلي را پاسخگوتر باشد بالطبع ماندگارتر خواهد بود.

وي همچنين خاطرنشان كرد در هر زمان تعريفها از زيبايي فرق مي‌كند و اگر شاعري مثل حافظ 700 سال دوام مي‌آورد باهوشي او را مي‌رساند.

وي هنرهاي ضداخلاقي مانند هجويه را صنعت شاعرانه دانست و گفت نبايد با اطلاق نام هنر به اينگونه آثار، دامن هنر را بیالاییم.

وي در بخش ديگري از سخنانش گفت: هنرمند بايد انديشمند و بينش‌مند هم باشد تا به وقتش از هنر به عنوان ابزاري براي بسط نگاه مخاطب استفاده كند.

وي هنر را وسيله مناسبي براي معنادار كردن فضاي جامعه دانست و گفت: با توجه به اينكه در اين نوع هنر علاوه بر القاي معنويت ابزاري به نام تخيل خودنمايي مي‌كند مخاطب علاوه بر درك متعالي لذت هم مي‌برد و برداشت و التذاذ توأمان‌اند.

وي ادامه داد: تلاش نويسنده بايد به نزديك كردن فضاي معنويت به فضاي زندگي بيانجامد تا مخاطب در دشواريهاي هر روزه از آن كمك بگيرد و به معناداري و هدفمندي زندگي‌اش منجر شود.

وي در پايان وظيفه هنرمند را در اين راستا بسيار دشوار قلمداد كرد و گفت: هنرمند كاري سهل و ممتنع در پيش دارد چرا كه بايد پيچيده‌ها را ساده كند.

لینک به دیدگاه

گل آفتابگردان رو به نور می چرخد و آدمی رو به خدا . ما همه آفتابگردانیم . اگر آفتابگردان به خاک خیره شود و به تیرگی ، دیگر آفتابگردان نیست . آفتابگردان کاشف معدن صبح است و با سیاهی نسبت ندارد . این ها را گل آفتابگردان به من گفت و من تماشایش می کردم که خورشید کوچکی بود در زمین و هر گلبرگش شعله ای بود و دایره ای داغ در دلش می سوخت .

آفتابگردان به من گفت :

- وقتی دهقان بذر آفتابگردان را می کارد ، مطمئن است که او خورشید را پیدا خواهد کرد . آفتابگردان هیچ وقت چیزی را با خورشید اشتباه نمی گیرد اما انسان همه چیز را با خدا اشتباه می گیرد .

آفتابگردان راهش را بلد است و کارش را می داند . او جز دوست داشتن آفتاب و فهمیدن خورشید کاری ندارد . او همه ی زندگی اش را وقف نور می کند ، در نور به دنیا می آید و در نور می میرد ، نور می خورد و نور می زاید .

دلخوشی آفتابگردان تنها آفتاب است . آفتابگردان با آفتاب آمیخته است و انسان با خدا . بدون آفتاب ، آفتابگردان می میرد ، بدون خدا ، انسان .

آفتابگردان گفت :

- روزی که آفتابگردان به آفتاب بپیوندد ، دیگر آفتابگردانی نخواهد ماند و روزی که تو به خدا برسی ، دیگر " تویی " نمی ماند .

و گفت :

- من فاصله هایم را با نور پر می کنم ، تو فاصله ها را چگونه پر می کنی ؟

آفتابگردان این را گفت و خاموش شد . گفت و گوی من و آفتابگردان ناتمام ماند زیرا که او در آفتاب غرق شده بود .

جلو رفتم ، بوییدمش ، بوی خورشید می داد . تب داشت و عاشق بود . خداحافظی کردم .

داشتم می رفتم که نسیمی رد شد و گفت :

- نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب می اندازد ، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت ؟

آن وقت بود که شرمنده از خدا رو به آفتاب گریستم ...

لینک به دیدگاه

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویم اش پر شده بود و تنها دو روز ، تنها دو روز خط نخورده باقی بود . پریشان شد و آشفته و عصبانی . نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بی راه گفت . خدا سکوت کرد .

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت . خدا سکوت کرد .

آسمان و زمین را به هم ریخت . خدا سکوت کرد .

به پر و پای فرشته و انسان پیچید . خدا سکوت کرد .

کفر گفت و سجاده دور انداخت. خدا سکوت کرد .

دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد . خدا سکوت اش را شکست و گفت :

- عزیزم ، اما یک روز دیگر هم رفت . تمام روز را به بد و بی راه و جار و جنجال از دست دادی . تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زنده گی کن .

ولی او لا به لای هق هق اش گفت :

- اما با یک روز ... با یک روز چه کار می توان کرد ؟ ...

خدا گفت :

- آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی هزار سال زیسته است و آن که امروز اش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمی آید .

و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستان اش ریخت و گفت :

- حالا برو و زندگی کن .

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید . اما می ترسید حرکت کند می ترسید راه برود . می ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد . قدری ایستاد ... بعد با خودش گفت :

- وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد ؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم .

آن وقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سر و رویش پاشید . زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد . می تواند ....

او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما ....

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید ، روی چمن خوابید ، کفش دوزدکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن هایی که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آن ها که دوست اش نداشتند از ته دل دعا کرد . او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .

او در همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : امروز او درگذشت. کسی که هزار سال زیسته بود !

لینک به دیدگاه

عاشقمی خواست به سفر برود . روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست . شب و روز هفته هارا تا می کرد و در چمدان می گذاشت . مدام ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید وپی در پی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد .او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه ویک شنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود . وسال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت . اماسرانجام روزی خدا به او گفت : - عزیز عاشق ، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود ؟چمدانت زیادی سنگین است . با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهیبکنی ؟ عاشقگفت : - خدایا ، عشق سفری دور و دراز است . من بههمه ی این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم . به همه ی این سال ها و قرن ها ، زیرا هرقدر که عاشقی کنم باز هم کم است .خداگفت : - اماعاشقی ، سبکی است . عاشقی ، سفر ثانیه است . نه درنگ قرن ها و سال ها . بلند شو وبرو و هیچ چیز با خودت نبر ، جز همین ثانیه که من به تو می دهم .عاشقگفت : - چیزیبا خود نمی برم ، باشد . نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را . اما خدایا هرعاشقی به کسی محتاج است . به کسی که همراهی اش کند . به کسی که پا به پایش بیاید .به کسی که اسمش معشوق است. خداگفت : - نه ؛ نه کسی و نه چیزی . " هیچ چیز " توشه تو ست و " هیچ کس" معشوق تو ، در سفری که نامش عشق است . و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد .عاشقراه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت ، جز چند ثانیه که خدا به او داده بود . عاشقراه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت ، جز خدا که همیشه با او بود .

لینک به دیدگاه

پشت آن پنجره

 

خدایا ! دلم باز امشب گرفته

 

بیا تا کمی با تو صحبت کنم

 

بیا تا دل کوچکم را

 

خدایا فقط با تو قسمت کنم

 

***

 

خدایا ! بیا پشت آن پنجره

 

که وا می شود رو به سوی دلم

 

بیا،پرده ها را کناری بزن

 

که نورت بتابد به روی دلم

 

***

 

خدایا! کمک کن به من

 

نردبانی بسازم

 

و با آن بیایم به شهر فرشته

 

همان شهر دوری که بر سردر آن

 

کسی اسم رمز شما را نوشته

 

***

 

خدایا! کمک کن

 

که پروانه شعر من جان بگیرد

 

کمی هم به فکر دلم باش

 

مبادا بمیرد

 

***

 

خدایا! دلم را

 

که هر شب نفس می کشد در هوایت

 

اگرچه شکسته

 

شبی می فرستم برایت

 

 

 

 

عرفان نظر آهاری

لینک به دیدگاه

از خدا یک کمی وقت خواست

وای ای داد بیداد

دیدی آخر خدا مهلتش داد

*

آمد و توی قلبت قدم زد

هر کجا پا گذاشت

تکه ای از جهنم رقم زد

*

او قسم خورد و گفت

آبروی تو را می برد

توی بازار دنیا

مفت قلب تو را می خرد

*

آمد دور روح تو پیچید

بعد با قیچی تیز نامریی اش

پیش از آنکه بفهمی

بالهای تو را چید

*

آمد و با خودش

کیسه ای سنگ داشت

توی یک چشم بر هم زدن

جای قلبت

قلوه سنگی گذاشت

قلوه سنگی به اسم غرور

بعد از آن ریخت پرهای نور

وشدی کم کم از آسمان دور دور

*

برد شیطان دلت را کجا، کو؟

قلب تو آن کلید خدا ، کو؟

*

ای عزیز خداوند

پیش از آنکه درآسمان را ببندند

پیش از آنکه بمانی

توی این راههای به این دور و دیری

کاش برخیزی و با دلیری

قلب خود را از او پس بگیری.

 

عرفان نظرآهاری

لینک به دیدگاه

خدا گفت:زمين سردش است.چه كسي مي تواند زمين را گرم كند؟

ليلي گفت:من

خدا شعله اي به او داد.ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت.

سينه اش آتش گرفت.خدا لبخند زد.ليلي هم.

خدا گفت:شعله را خرج كن.زمينم را به آتش بكش.

ليلي خودش را به آتش كشيد.خدا سوختنش را تماشا مي كرد.

ليلي گُر مي گرفت.خدا حظ مي كرد.

ليلي مي ترسيد.مي ترسيد آتش اش تمام شود.

ليلي چيزي از خدا خواست.خدا اجابت كرد.

مجنون سر رسيد.مجنون هيزم آتش ليلي شد.

آتش زبانه كشيد.آتش ماند.زمين خدا گرم شد.

خدا گفت:اگر ليلي نبود،زمين من هميشه سردش بود

 

از کتاب"لیلی نام تمام دختران دنیاست"نوشته ی عرفان نظر آهاری

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

مادرم خواب دید که من درخت تاکم. تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه های سرخ انگور آویزان.

مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.

فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه ای است و عمری ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دستهایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.

و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.

و او بود که به من گفت: همه عالم می روند و همه عالم می دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.

من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!

او گفت: هر کس اما به نوعی می دود. آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.

تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.

و ما از صبح تا غروب دویدیم. از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.

وقتی دیگران خسته بودند، ما می دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می دویدیم. تب می کردیم و گُر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.

و سرانجام رسیدیم. و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد.

من از این رسیدن شاد بودم، تاکِ همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی رسی مگر اینکه از این میوه های رسیده ات، بگذری. و به دست نمی آوری مگر آنچه را به دست آورده ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.

و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه داروندار تابستان مان را.

***

مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه هایی لخت و عور.

مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی برگ و بی میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت: خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛ که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

پرنده بر شانه های انسان نشست.

انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی توانی روی شانه ی من اشیانه بسازی.

پرنده گفت: من فرق درخت ها و ادم ها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و ادم ها را اشتباه می گیرم.

انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟

انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.

پرنده گفت: نمیدانی توی اسمان چه قدر جای تو خالیست.

انسان دیگر نخندید انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد اورد. چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک ابی دور. یک اوج دوست داشتنی.

پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن را یادشان رفته است.

درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است. اما اگر تمرین نکند فراموش می شود.

پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک ابی بزرگ افتاد و به یاد اورد روزی نام این ابی بزرگ بالای سرش اسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج می زد.

ان وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می اید تو را با دو بال و دو پا افریده بودم اما تو اسمان را ندیدی. راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. انوقت رو به خدا کرد و گریست.

seraphine_II_by_bommi.jpg

 

کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس..

با صدایش نه گُلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می‌نشست. صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می‌پیچید.

کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را.

از کائنات گله داشت. فکر می‌کرد در دایره قسمت نازیبایی‌ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی‌شود.

کلاغ غمگینانه گفت: کاش خداوند این لکه سیاه را از هستی می‌زدود و بالهایش را می‌بست تا دیگر آواز نخواند.

خدا گفت: صدایت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نیست. فرشته ها با صدای تو به وجد می‌آیند. سیاه کوچکم! بخوان! فرشته‌ها منتظر هستند.

و کلاغ هیچ نگفت.

خدا گفت: سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می‌نویسند و تو این چنین زیبایی‌ات را بنویس و اگر نباشی جهان من چیزی کم دارد. خودت را از آسمانم دریغ نکن.

و کلاغ باز خاموش بود.

خدا گفت: بخوان! برای من بخوان. این منم که دوستت دارم. سیاهی‌ات را و خواندنت را.

و کلاغ خواند.

این بار اما عاشقانه‌ترین آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد

لینک به دیدگاه

با تـــــوام ...

با تــــو خدا !!

یک کمــــی معجزه کن .

چنـــد تا دوست برایم بفرست ...

پاکتی از کلمه ،

جعـــبه ای از لبخند ،

نامه ای هم بفـــرست !

 

 

کـــوچه های دل من

باز خلوت شده است ؛

قبل از این که بــــرسم ...

دوستی را بــــردند !

یک نفـــر گفت به من :

باز دیــــر آمده ای ...

دوست

قسمت شده است !

 

 

 

 

با تــــوام ، با تو خدا

یک دل قلابــــی ،

یک دل خیلی بد ،

چقـــــدر می ارزد ؟

من که هــــرجا رفتم ، جـــــــار زدم :

شده این قلب حــــراج

بــدوید !!

یک دل مجــــانی ...

قیــــمتش

یک لبخند !

به همـــــین ارزانــــی ...

 

 

هــــیچ وقت اما

هیــــچ کس

قلب مــــرا قرض نـــکرد ،

هیـــچ کس دل نخــــرید !

 

 

با تـــــو ام

با تـــــو ...

خدا !

پس بیـــــا ...

این دل من مال خودت !

من که دیــــگر رفتم ...

امــــا

ببـــر این دل را

دنـــبال خودت !

...

 

 

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

برگرفته از کتاب : من هشتمین آن هفت نفرم

و دقیانوسی که منم ...

 

سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان

 

بگذارد. می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود! اما او نمی دانست که

 

مردمان به سگان گوش نمی دهند؛ حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کند. سگ اصحاب

 

کهف زبان به سخن باز کرد اما پیش از اینکه چیزي بگوید به سنگش زدند و چوبش

 

زدند، رنجور و زخمی اش کردند. گریست و گفت : من هشتمین آن هفت نفرم. با من

 

اینگونه نکنید...

 

 

آیا کتاب خدا را نخوانده اید؟ ... آیا نمی دانید پروردگار من از من به نیکی یاد می کند؟

 

هزار سال پیش از این خوي سگی ام را کشتم و پلیدي ام را شستم، امروز از غارم بیرون

 

آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی مبدل شود، اما دیدم که چگونه آدمی

 

بدل به دام و دد شده است!

 

... این سگ که آن همه از او نفرت دارید نام من است اما خوي شما...

 

... چرا نیاموخته اید که به دیگري گوش کنید؟ شاید دیگري سگی باشد، اما حقیقت را

 

گاهی از زبان سگی نیز می توان شنید!

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

کسانی که عهد خدا و سوگندهـای خود را به بهایی اندک می فروشند ، در آخرت نصیبی ندارند .

و خدا در روز قیامت نه با آنان سخن می گوید ، نه به آنان نگاه می کند و نه آنان را پاکیزه می سازد .

و عذابــی دردناک خواهند داشت .

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

بعضی از آیه ها حسابی مرا به فکر فرو می برد .

مثلا آیه هایی که در آن صحبت از داد و ستد و خرید و فــروش است .

خرید و فروش ِ چیزهایی که ظاهــرا خریدنی و فروختنی نیستند ؛ مثل جان و مال ، سوگند ، مثل آیات خدا و هدایت و گمراهی .

مثلا خدایا ! تو می گویی جان و مال مومنان را می خری و در عوض به آن ها بهشت را می دهی .

احساس می کنم همه ی زندگی یک جور معامله است و همه ی آدم ها بدون این که حواسشان باشد ، در حال تجارت اند .

شاید آدم های خوشبخت _ بهشتی ها _ همان هایی هستند که چیزهای قیمتی را ارزان نمی فروشند و آدم های بدبخت ، چیزهای با ارزش را مفت و مجانی از دست می دهند .

بعضی ها خانه و زمین می فروشند ؛

بعضی ها هم قلب و روح می فروشند ...

و بعضی ها هم آبرو و انسانیت !

همیشه هم موقع خرید و فروش شیطان از راه می رسد ؛ چون دلال سابقه داری است .

می آید تا همه چیز آدم ها را به ارزان ترین قیمت از آن ها بخرد .او همیشه سر آدمــها کلام می گذارد !

اما ...

آن هایی که با تو دوستند هیچ وقت گولش را نمی خورند .

آن ها فقط با تو معامله می کنند ؛ چون تو بهترین خریداری .

معامله با تو یک سود درست و حسابی است . این حرفی است که خودت یادم داده ای !

حقیقتش خدا ، من چــیز قابل داری ندارم . فقط یک دل شکسته ی به درد نخـور دارم .

 

آن را هم می دهم به تو ...

فقط فــراموش نکن :

قلب فــروخته شده ، پس گرفته نمی شود !

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...