*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۱ گفت : - کسی دوست ام ندارد. می دانی چقدر سخت است این که کسی دوست ات نداشته باشد ؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی . حتی تو هم بدون دوست داشتن ... ! خدا هیچ نگفت . گفت : - به پاهایم نگاه کن ! ببین چقدر چندش آور است . چشم ها را آزار می دهم. دنیا را کثیف می کنم . آدم هایت از من می ترسند. مرا می کشند برای این که زشت ام . زشتی جرم من است . خدا هیچ نگفت . گفت: - این دنیا فقط مال قشنگ ها ست . مال گل ها و پروانه ها ، مال قاصدک ها ، مال من نیست . خدا گفت : - چرا مال تو هم هست . دوست داشتن یک گل ، دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست . اما دوست داشتن یک سوسک ، دوست داشتن تو کاری دشوار است . دوست داشتن کاری است آموختنی و همه رنج آموختن را نمی برند . ببخش کسی را که تو را دوست ندارد . زیرا که هنوز مؤمن نیست . زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته او ابتدای راه است . مؤمن دوست دارد . همه را دوست دارد . زیرا همه از من است . و من زیبایم . من زیبایی ام ، چشم های مؤمن جز زیبا نمی بینند. زشتی در چشم ها ست . در این دایره هر چه که هست ، نیکو ست. آن که بین آفریده های من خط کشید شیطان بود. شیطان مسئول فاصله ها ست . حالا قشنگ کوچک ام! نزدیک تر بیا و غمگین نباش . قشنگ کوچک حرفی نزد و دیگر هیچ گاه نیندیشید که نازیبا ست . 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۱ پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی . می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت . آهسته آهسته می خزید ، دشوار و کند و دورها همیشه دور بود . سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید . پرنده ای در آسمان پر زد ، سبک و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : - این عدل نیست . این عدل نیست . کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی . من هیچ گاه نمی رسم ، هیچ گاه . و در لاک سنگی خود خزید به نیت ناامیدی . خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد . زمین را نشانش داد . کره ای کوچک بود . و گفت : - نگاه کن ! ابتدا و انتها ندارد . هیچ کس نمی رسد چون رسیدنی در کار نیست . فقط رفتن است حتی اگر اندکی و هر بار که می روی ، رسیده ای و باور کن آن چه بر دوش تو ست تنها لاکی سنگی نیست ، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی ؛ پاره ای از مرا . خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت . دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور . سنگ پشت به راه افتاد و گفت : - رفتن ، حتی اگر اندکی . و پاره ای از " او " را با عشق بر دوش کشید . 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۳۹۱ ماهی کوچک دچار آبی بی کران بود . آرزویش همه این بود که روزی به دریا برسد و هزار و یک گره ی آن را باز کند و چه سخت است وقتی که ماهی کوچک عاشق شود ؛ عاشق دریای بزرگ . ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا می گشت اما پیدایش نمی کرد . هر روز و هر شب می رفت اما به دریا نمی رسید . کجا بود این دریای مرموز گمشده ی پنهان که هرچه بیشتر می گشت ، گم تر می شد و هرچه که می رفت ، دورتر . ماهی مدام می گریست ؛ از دوری و از دلتنگی . و در اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد . همیشه با خود می گفت : - این جا سرزمین اشک ها ست . اشک عاشقانی که پیش از من گریسته اند چون هیچ وقت دریا را ندیدند . و فکر می کرد شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز دریا منتظر است . ماهی یک عمر گریست و در اشک های خود غرق شد و مرد ، اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در آن غوطه می خورد . قصه که به این جا رسید ، آدمی گفت : - ماهی در آب بود و نمی دانست . شاید آدمی هم با خدا ست و نمی داند و شاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم ، تنها یک اشتباه باشد . آن وقت لبخند زد ، خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دم بر پا شد . 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۳۹۱ سرش قد سر سوزن بود و تنش سیاه و کرکی . لای برگ های درخت توت می لولید . نه چشمی و نه گوشی ، نه بالی و نه پایی . می خورد و می خزید و به قدر دو وجب انگشت بسته ی آدم جلو می رفت . زندگی را تا همین جا فهمیده بود اما آسوده بود و خوشبخت . دوستانش هم دوستش داشتند . دوستانش : کرم های کوچک خاکی . هر از چند گاهی اما تن لزج و چسبناکش را به شاخه ای می چسباند . قدری سکوت و قدری سکون . چیزی در او اتفاق می افتاد . رنجی توی تن کوچکش می پیچید . دردش می گرفت ، ترک می خورد و بیرون می آمد ، هر بار تازه تر ، هر بار محکم تر . دوستانش اما به او می خندیدند ، به شکستنش ، به ترک برداشتنش ، به درد عمیق و رنج اصیلش . و او خجالت می کشید . دردش را پنخان می کرد و رنجش را ، بزرگ شدنش را ، رشد کردنش را . روز ها گذشت و روزی رسید که دیگر آن چه داشت خشنودش نمی کرد . چیز دیگری می خواست ، چیزی افزون ، افزون تر از آن چه بود . می خواست دیگر شود . از سر تا پا و از پا تا سر . می خواست و خواستنش را به خدا گفت . خدا کمکش کرد . او را در مشت خود گرفت و به او تنیدن آموخت . بافت و بافت و بافت و تنهایی را به تجربه نشست و سرانجام روزی پیله اش را پاره کرد و دیگر بار به دنیا آمد ، با بالی تازه و دلی نو . و آن روز ، آن روز که آن کرم کوچک بال گشود و فاصله گرفت و بالا رفت ، آن روز که آن خود کهنه اش را دور انداخت ، دوستانش نفرینش کردند و دشنامش دادند و فریاد برآوردند که این جرمی نابخشودنی است ، این خیانت است ، این که کرمی ، پروانه باشد . اما تو بگو ، او چه باید می کرد ؟ 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 آبان، ۱۳۹۱ قلب دختر از عشق بود ،پاهایش از استواری و دست هایش از دعا . اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفربود .پس کیسه ی شرارتش را گشود ومحکم ترین ریسمانش را به در کشید ؛ ریسمان ناامیدی را . ناامیدی را دور زندگی دخترپیچید ، دور قلب و استواری و دعاهایش . ناامیدی پیله ای شد و دختر کرم کوچکناتوانی .خدا فرشته های امید رافرستاد تا کلاف ناامیدی را باز کنند اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد . دختر پیلهی گره در گره اش را چسبیده بود و می گفت :- نه ، باز نمی شود . هیچوقت باز نمی شود .شیطان می خندید و دور کلافناامیدی می چرخید . شیطان بود که می گفت :- نه ، باز نمی شود . هیچوقت باز نمی شود .خدا پروانه ای را فرستاد تاپیامی را به دختر برساند .پروانه بر شانه های رنجوردختر نشست و دختر به یاد آورد که این پروانه نیز زمانی کرم کوچکی بود ، گرفتار درپیله ای . اما اگر کرمی می تواند از پیله اش به در آید ، پس انسان نیز می تواند .خدا گفت :- نخستین گره را تو باز کنتا فرشته ها گره های دیگر را .دختر نخستین گره را باز کرد...و دیری نگذشت که دیگر نه گرهای بود و نه پیله و نه کلافی .هنگامی که دختر از پیله هایناامیدی به در آمد ، شیطان مدت ها بود که گریخته بود . 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آبان، ۱۳۹۱ می خواستند سرش را ببرند . خودش این را می فهمید . او معنی کاسه ی آب و چاقو را می فهمید . با مادرش هم همین کار را کردند ، آبش دادند و سرش را بریدند . ترسیده بود ، گردنش را گرفته بودند و می کشیدند . قلب قرمزش تند تند می زد . کمک می خواست ، فریاد می زد و صدایش تا آسمان هفتم بالا می رفت . خدا فرشته ای فرستاد تا گوشفند بی تاب را آرام کند . فرشته آمد و نوازشش کرد و گفت : - چه قدر قشنگ است این که قرار است خودت را ببخشی تا زندگی باز هم ادامه پیدا کند . آدم ها سپاس گزار تو اند . قوت و قدم های شان از تو ست ، تاب و توان شان هم . تو به قلب های شان کمک می کنی تا بهتر بتپد ، قلب هایی که می توانند عشق بورزند . پس مرگ تو ، به عشق کمک می کند . تو کمک می کنی تا آدمی امانت بزرگی را که خدا بر شانه های کوچکش گذاشته ، بر دوش کشد . تو و گندم و نور ، تو و پرنده و درخت ، همه کمک می کنید تا این چرخ بچرخد ، چرخی که نام آن زندگی است . گوشفند آرام شد و اجازه داد تا چاقو گلویش را ببوسد . او قطره قطره بر خاک چکید اما هر قطره اش خشنود بود ، زیرا به خدا ، به عشق ، به زندگی کمک کرده بود . 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آبان، ۱۳۹۱ جغدی روی کنگره های قدیمیدنیا نشسته بود . زندگی را تماشا می کرد ، رفتن و رد پای آن را و آدم هایی را میدید که به سنگ و ستون ، به در و دیوار دل می بندند .جغد اما می دانست که سنگ هاترک می خورند ، ستون ها فرو می ریزند ، درها می شکنند و دیوار ها خراب می شوند .او بارها و بارها تاج های شکسته ، غرور های تکه پاره شده را لا به لای خاکروبه هایکاخ دنیا دیده بود . او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکرمی کرد شاید پرده های ضخیم دل آدم ها با این آواز کمی بلرزد . روزی کبوتری از آن حوالی ردمی شد ، آواز جغد را که شنید ، گفت :- بهتر است سکوت کنی و آوازنخوانی . آدم ها آوازت را دوست ندارند . غمگین شان می کنی . دوستت ندارند . میگویند بدیمنی و بدشگون و جز بد ، چیزی نداری .قلب جغد پیر شکست و دیگرآواز نخواند .سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت :- آواز خوان کنگره های خاکیمن ! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی ؟ دل آسمان گرفته است .جغد گفت :- خدایا آدم هایت مرا وآوازهایم را دوست ندارند .خدا گفت :- آواز های تو بوی دل کندنمی دهد و آدم ها عاشف دل بستن اند . دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ . تومرغ تماشا و اندیشه ای و آن که می بیند و می اندیشد ، به هیچ چیز دل نمی بندد . دلنبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیا ست . اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز توحقیقت است و طعم حقیقت تلخ . جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آن کس که میفهمد ، می داند آواز او پیغام خدا ست 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۹۱ پرنده بر شانه های انساننشست .انسان با تعجب رو به پرندهکرد و گفت :- اما من درخت نیستم . تونمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی .پرنده گفت :- من فرق درخت ها و آدم هارا خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم .انسان خندید و به نظرش اینبزرگ ترین اشتباه ممکن بود .پرنده گفت :- راستی، چرا پر زدن را کنارگذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید .پرنده گفت :- نمی دانی توی آسمان چقدرجای تو خالی است .انسان دیگرنخندید. انگار ته ته خاطرات اش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست .شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .پرنده گفت : - غیر از تو پرنده های دیگریرا هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکندفراموش اش می شود . پرنده این را گفت و پر زد .انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشم اش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آوردروزی نام این آبی بزرگ بالای سرش ، آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .آن گاه خدا بر شانه های کوچکانسان دست گذاشت و گفت :- یادت می آید تو را با دوبال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان راندیدی . راستی عزیزم، بال هایت را کجا گذاشتی ؟انسان دست بر شانه هایشگذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست . 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۹۱ خداوند گفت :- سوگند به اسبان دونده ایکه نفس نفس می زنند . سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند .اسبان شنیدند و چنین شد کهبی تاب شدند و چنین شد که دویدند ، چنان که از سنگ آتش جهید .اسبان تا همیشه خواهند دویداز اشتیاق آن که خدا نام شان را برده است .خداوند گفت :- سوگند به انجیر و سوگند بهزیتون .و زیتون و انجیر شنیدند وچنین شد که رسم روییدن پا گرفت و سبزی آغاز شد و چنین شد که دانه شکفتن آموخت وخاک رویاندن . و چنین شد که انجیر جوانه زد و زیتون میوه داد .خداوند گفت :- سوگند به آفتاب و روشنی اش. سوگند به ماه چون از پی آن برآید . سوگند به روز چون گیتی را روشن کند و سوگندبه شب چون فرو پوشد و سوگند به آسمان و سوگند به زمین .آن ها شنیدند و چنین شد کهآفتاب بالا آمد و ماه از پی اش . و چنین شد که روز روشن شد و شب فروپوشید . و چنینشد که آسمان بالا بلند شد و زمین فروتن .و انسان بود و می دید کهخداوند به اسب و به انجیر قسم می خورد ، به ماه و به خورشید و به هر چیز بزرگ و هرچیز کوچک . و آن گاه دانست که جهان معبدی مقدس است و هر چه در آن است متبرک ومبارک .پس انسان مومنانه رو به خداایستاد و تقدس کرد اسب و زیتون و ماه را ، آفتاب و انجیر و آسمان را ... 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۹۱ خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند ؟ لیلی گفت : من . خدا شعله ای به او داد . لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت . سینه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد . لیلی هم . خدا گفت : شعله را خرج کن . زمینم را به آتش بکش . لیلی خودش را به آتش کشید . خدا سوختنش را تماشا می کرد . لیلی گر می گرفت . خدا حظ می کرد . لیلی می ترسید . می ترسید آتش اش تمام شود . لیلی چیزی از خدا خواست . خدا اجابت کرد . مجنون سر رسید . مجنون هیزم آتش لیلی شد . آتش زبانه کشید . آتش ماند . زمین خدا گرم شد . خدا گفت : اگر لیلی نبود ، زمین من همیشه سردش بود . 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آبان، ۱۳۹۱ لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است . زیادی تند است . خاکستر لیلی هم دارد می سوزد ، امانتی ات را پس می گیری ؟ خدا گفت : خاکسترت را دوست دارم ، خاکسترت را پس می گیرم . لیلی گفت : کاش مادر می شدم ، مجنون بچه اش را بغل می کرد . خدا گفت : مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی . لیلی گفت : دلم زندگی می خواهد ، ساده ، بی تاب ، بی تب . خدا گفت : اما من تب و تابم، بی من می میری ... لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پایان قصه ام را عوض می کنی ؟ خدا گفت : پایان قصه ات اشک است . اشک دریا ست ؛ دریا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب . پایانی از این قشنگتر بلدی ؟ لیلی گریه کرد . لیلی تشنه تر شد . خدا خندید 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آبان، ۱۳۹۱ لیلی زیر درخت انار نشست . درخت انار عاشق شد ، گل داد ، سرخ سرخ . گل ها انار شد ، داغ داغ . هر اناری هزارتا دانه داشت . دانه ها عاشق بودند ، دانه ها توی انار جا نمی شدند . انار کوچک بود . دانه ها ترکیدند . انار ترک برداشت . خون انار روی دست لیلی چکید . لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید . مجنون به لیلی اش رسید . خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود . کافی است انار دلت ترک بخورد . 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 آبان، ۱۳۹۱ خدا مشتی خاک برگرفت . می خواست لیلی را بسازد . از خود در او دمید و لیلی پیش از آنکه با خبر شود ، عاشق شد . سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد . لیلی باید عاشق باشد زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد عاشق می شود . لیلی نام تمام دختران زمین است ؛ نام دیگر انسان . خدا گفت : - به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید . آزمونتان تنها همین است : عشق . و هر که عاشق تر آمد ، نزدیکتر است . پس نزدیکتر آیید ، نزدیکتر . عشق ، کمند من است . کمندی که شما را پیش من می آورد . کمندم را بگیرید . و لیلی کمند خدا را گرفت . خدا گفت : - عشق ، فرصت گفتگو است . گفتگو با من . با من گفتگو کنید . و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد . لیلی هم صحبت خدا شد . خدا گفت : - عشق ، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند . و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان، ۱۳۹۱ خدا به شیطان گفت : - لیلی را سجده کن . شیطان غرور داشت ، سجده نکرد . گفت : - من از آتشم و لیلی گل است . خدا گفت : - سجده کن ، زیرا که من چنین می خواهم . شیطان سجده نکرد . سرکشی کرد و رانده شد و کینه لیلی را به دل گرفت . شیطان قسم خورد که لیلی را بی آبرو کند و تا واپسین روز حیات ، فرصت خواست . خدا مهلتش داد . اما گفت : - نمی توانی ، هرگز نمی توانی . لیلی دردانه من است . قلبش چراغ من است و دستش در دست من . گمراهی اش را نمی توانی حتی تا واپسین روز حیات . شیطان می داند لیلی همان است که از فرشته بالاتر می رود و می کوشد بال لیلی را زخمی کند . عمری ست شیطان گرداگرد لیلی می گردد . دستهایش پر از حقارت و وسوسه است . او بد نامی لیلی را می خواهد . بهانه ی بودنش تنها همین است . می خواهد قصه لیلی را به بی راهه کشد . نام لیلی ، رنج شیطان است . شیطان از انتشار لیلی می ترسد . لیلی عشق است و شیطان از عشق واهمه دارد . 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان، ۱۳۹۱ خدا گفت : - لیلی یک ماجرا ست ، ماجرایی آکنده از من . ماجرایی که باید بسازیش . شیطان گفت : - تنها یک اتفاق است . بنشین تا بیفتد . آنان که حرف شیطان را باور کردند ، نشستند و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد . مجنون اما بلند شد ، رفت تا لیلی را بسازد . خدا گفت : - لیلی درد است ، درد زادنی نو . تولدی به دست خویشتن . شیطان گفت : - آسودگی ست . خیالی ست خوش . خدا گفت : - لیلی، رفتن است . عبور است و رد شدن . شیطان گفت : - ماندن است . فرو رفتن در خود . خدا گفت : لیلی جستجو ست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن . شیطان گفت : خواستن است ، گرفتن و تملک . خدا گفت : لیلی سخت است . دیر است و دور از دست شیطان گفت : - ساده است . همین جایی و دم دست . و دنیا پر شد از لیلی های زود . لیلی های ساده اینجایی . لیلی های نزدیک لحظه ای . خدا گفت : - لیلی زندگی ست . زیستنی از نوعی دیگر . لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود . مجنون ، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد . 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۱ دنیا که شروع شد زنجیر نداشت. خدا دنیای بی زنجیر آفرید . آدم بود که زنجیر را ساخت. شیطان کمک اش کرد . دل زنجیر شد ، زن زنجیر شد . دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری . خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است . امتحان آدم همین جا بود. دست های شیطان از زنجیر پر بود . خدا گفت : زنجیرهایتان را پاره کنید . شاید نام زنجیر شما عشق است . یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد . نامش را مجنون گذاشتند . مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری این نام را شیطان بر او گذاشت . شیطان آدم را در زنجیر می خواست . لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست . لیلی می دانست خدا چه می خواهد . لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند . لیلی زنجیر نبود . لیلی نمی خواست زنجیر باشد . لیلی ماند ، زیرا لیلی نام دیگر آزادی است 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 آبان، ۱۳۹۱ شمع بود ، اما کوچک بود .نور هم داشت اما کم بود . شمعی که کوچک بود و کم ، برای سوختن پروانه بس بود . مردم گفتند : شمع عشق است و پروانه عاشق . و زمین پر از شمع و پروانه شد . پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند . خدا گفت : شمعی باید دور ، شمعی که نسوزد ، شمعی که بماند . پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد ، عاشق نیست . شب بود ، خدا شمع روشن کرد . شمع خدا ماه بود . شمع خدا دور بود . شمع خدا پروانه می خواست . لیلی ، پروانه اش شد . بال پروانه های کوچک زود می سوزد ، زیرا شمع ها ، زیادی نزدیکند . بال لیلی هرگز نمی سوزد . لیلی پروانه ی شمع خدا ست . شمع خدا ماه است . ماه روشن است اما نمی سوزد . لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد . 1 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۱ لیلی گفت : - موهایم مشکی ست ، مثل شب ، حلقه حلقه و مواج . دلت توی حلقه های موی من است . نمی خواهی دلت را آزاد کنی ؟ نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی ؟ مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت : - نه نمی خواهم ، گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم ، دلم را هم . لیلی گفت : - چشمهایم جام شیشه ای عسل است ، شیرین ، نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی ؟ شیرینی لیلی را ؟ مجنون چشمهایش را بست و گفت : - هزار سال است عکسم ته جام شوکران است ، تلخ . تلخی مجنون را تاب می آوری ؟ لیلی گفت : - لبخندم خرمای رسیده نخلستان است . خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند . نمی خواهی خرما بچینی ؟ مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت : - من خار را دوست تر دارم . لیلی گفت : دستهایم پل است . پلی که مرا به تو می رساند . بیا و از این پل بگذر . مجنون گفت : اما من از این پل گذشته ام . آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد . لیلی گفت : قلبم اسب سرکش عربی ست . بی سوار و بی افسار . عنانش را خدا بریده ، این اسب را با خودت می بری ؟ مجنون هیچ نگفت . لیلی که نگاه کرد ، مجنون دیگر نبود ؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن . لیلی دست بر سینه اش گذاشت ، صدای تاختن می آمد . اسب سركش اما در سینه لیلی نبود . 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۱ لیلی می دانست كه مجنوننیامدنی است اما ماند ، چشم به راه و منتظر ؛ هزار سال .لیلی راه ها را آذین بست ودلش را چراغانی كرد . مجنون نیامد . مجنون نیامدنی ست . خدا از پس هزار سال لیلی رامی نگریست . چراغانی دلش را ، چشم بهراهی اش را .خدا به مجنون می گفت : نرود . مجنون حرف خدا را گوش میگرفت .خدا ثانیه ها را می شمرد ،صبوری لیلی را .عشق درخت بود . ریشه می خواست . صبوری لیلی ریشه اش شد .خدا درخت ریشه دار را آب داد.درخت بزرگ شد . هزار شاخه هزاران برگ . ستبر و تنومند .سایه اش خنكی زمین شد . مردم خنكی اش را فهمیدند . مردم زیر سایه درخت لیلی بالیدند .لیلی چشم به راه است . درخت لیلی ریشه می كند .خدا درخت ریشه دار را آب میدهد .مجنون نمی آید ، مجنون هرگزنمی آید .زیرا كه مجنون نیامدنی ست . زیرا كه درخت ریشه می خواهد . 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 آبان، ۱۳۹۱ لیلی گفت : - بس است . و از قصه بیرون آمد .مجنون دور خودش می چرخید .مجنون لیلی را نمی دید ، رفتنش را هم .لیلی گفت : - كاش مجنون این همه خودخواه نبود . كاش لیلی را می دید .خدا گفت :- لیلی بمان . قصه ی بی لیلی را كسی نخواهد خواند .لیلی گفت :- این قصه نیست پایان ندارد . حكایت است حكایت چرخیدن .خدا گفت :- مثل حكایت زمین ، مثلحكایت ماه . لیلی بچرخ .لیلی گفت :- كاش مجنون چرخیدنم را میدید ، مثل زمین كه چرخیدن ماه را می بیند .خدا گفت :- چرخیدنت را من تماشا میكنم . لیلی بچرخ .لیلی چرخید ، چرخید و چرخیدو چرخید . دور دور لیلی ست . لیلی می گردد و قصه اش دایره است .هزار نقطه دوار . دیگر نه نقطه و نه لیلی .لیلی ! بگرد گردیدنت را من تماشا می كنم.لیلی ! بگرد. تنها حكایت دایره باقی ست . 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده