FriendlyGhost 998 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۸۹ باز می گردند با دست تهی نه پرستویی با من نه خدایی نو نه سبویی آواز دست هایم خالی ست هیچ صحرایی این گونه سترون آیا خواب دیده ست کسی؟ گاه می گویم غم این نیست که دستانم خالی ست کاسه ی چشم لبریز رهایی هاست از مجموعه شعر بوی جوی مولیان 7 لینک به دیدگاه
FriendlyGhost 998 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۸۹ من و شعر وجوبار رفتیم و رفتیم به آنجا رسیدیم آنجا که دیگر نه جای پای کس بود و نه آشنا بود درختان به آیین دیگر و مرغان به آیین دیگر صدایی که می آمد از دور صدای خدا بود رها بود به هنگام پرواز از روی باغی به باغی کسی زیر بال پرستو و پروانه ها را نمی کرد تفتیش شقایق ز طوفان نمی گشت خاموش چراغش همیشه پر از روشنا بود نمی دانم آنجا کجا بود نمی دانم آنجا کجا بود از مجموعه شعر بوی جوی مولیان 6 لینک به دیدگاه
FriendlyGhost 998 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۸۹ می شناسمت چشمهای تو میزبان آفتاب صبح سبز باغهاست می شناسمت واژه های تو کلید قفل های ماست می شناسمت آفریدگار و یار روشنی دستهای تو پلی به رویت خداست از مجموعه شعر مثل درخت در شب باران 6 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20161 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۸۹ در یاد منی حاجت باغ و چمنم نیست جایی که تو باشی خبر از خویشتنم نیست اشکم که به دنبال تو آواره ی شوقم یارای سفر با تو و رای وطنم نیست این لحظه چو باران فرو ریخته از برگ صد گونه سخن هست و مجال سخنم نیست بدرود تو را انجمنی گرد تو جمع اند بیرون ز خودم راه در آن انجمنم نیست دل می تپدم باز درین لحظه ی دیدار دیدار ‚ چه دیدار ؟ که جان در بدنم نیست بدرود و سفر خوش به تو آنجا که رهایی ست من بسته ی دامم ره بیرون شدنم نیست در ساحل آن شهر تو خوش زی که من اینجا راهی به جز از سوختن و ساختنم نیست تا باز کجا موج به ساحل رسد آن روز روزی که نشانی ز من الا سخنم نیست 5 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20161 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۸۹ از كنار من افسرده تنها تو مرو ديگران گر همه رفتند خدا را تو مرو اشك اگر مي چكد از ديده تو در ديده بمان موج اگر مي رود اي گوهر دريا تو مرو اي نسيم از بر اين شمع مكش دامن ناز قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو اي قرار دل طوفاني بي ساحل من بهر آرامش اين خاطر شيدا تو مرو سايه ي بخت مني از سر من پاي مكش به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو اي بهشت نگهت مايه ي الهام سرشك از كنار من افسرده ي تنها تو مرو 5 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20161 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 خرداد، ۱۳۸۹ يارا! چه بود آن سحرها وان ساز سيرو سفرها... اين چيست، اين چيست، اين چيست؟ اين ظلمت و خون كه جاري است؟ وين باغ در خون تپيده با شاخههاي شكسته ... در فصل سرد اگرها. 5 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۸۹ ستاره می گوید دلم نمی خواهد غریبه ای باشم میان آبی ها ستاره می گوید دلم نمی خواهد صدا کنم اما هجای آوازم به شب درآمیزد کنار تنهایی و بی خطابی ها ستاره می گوید تنم درین آبی دگر نمی گنجد کجاست آلاله که لحظه ای امشب ردای سرخش را به عاریت گیرم رها کنم خود را ازین سحابی ها ستاره می گوید دلم ازین بالا گرفته می خواهم بیایم آن پایین کزین کبودینه ملول و دلگیرم خوشا سرودن ها و آفتابی ها 6 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 شهریور، ۱۳۸۹ بزرگا گیتی آرا نقش بند روزگارا ای بهار ژرف به دیگر روز ودیگر سال تو می آیی و باران در رکابت مژده ی دیدار و بیداری تو می آیی و همراهت شمیم و شرم شبگیران و لبخند جوانه ها که می رویند از تنواره ی پیران تو می آیی و در باران رگباران صدای گام نرمانرم تو بر خاک سپیداران عریان را به اسفندارمذ تبریک خواهد گفت تو می خندی و در شرم شمیمت شب بخور مجمری خواهد شدن در مقدم خورشید نثاران رهت از باغ بیداران شقایق ها و عاشق ها چه غم کاین ارغوان تشنه را در رهگذر خود نخواهی دید 3 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ زان سوی بهار و زان سوی باران زان سوی درخت و زان سوی جوبار در دورترین فواصل هستی نزدیک ترین مخاطب من باش نه بانگ خروس هست و نه مهتاب نه دمدمه ی سپیده دم اما تو آینه دار روشنای صبح در خلوت خالی شب من باش 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۱ آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند رفتند و شهر خفته ندانست کیستند فریادشان تموج شط حیات بود چون آذرخش در سخن خویش زیستند مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند می گفتی ای عزیز ! سترون شده ست خاک اینک ببین برابر چشم تو چیستند هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز باز آخرین شقایق این باغ نیستند پ.ن:هر روز صبح می ریم به جنگ زندگی و ولی باز ما آدم زندگی در این دنیا نیستیم این برداشت منه از دوبیت آخر 1 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۱ بی اعتماد زیستن این سان به آفتاب بی اعتماد زیستن این سان به خاک و آب بی اعتماد زیستن این سان به هر چه هست از آن همه شقایق بالند در سحر تا این همه درخت گل کاغذین که رنگ بر گونه شان دویده و بگرفته جای شرم بی اعتماد زیستن این سان به چشم و دست در کوچه ای که پاکی یاران راه را تنها در لحظه ی گلوله ی سربی در اوج خشم تصدیق می توان کرد آن هم با قطره های اشکی در گوشه های چشم پ.ن:بی اعتماد زیستن شروع مرگ هست،کاش اعتراف می کردیم به این 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد، ۱۳۹۱ بیداری ملولش را در قهوه خانه های پر دود بندری دور از سرزمین قومی بیگانه با خدا تقسیم می کند و خوابهای دایره وارش را در کوچه های کودکی صبح هر روز صبح و عصر بر بوی بازگشت چشمش به روی صفحه پراکنده می شود در روزنامه هم خبری نیست گویا زمان ز جنبش باز ایستاده است آنجا شکنج زندان شاید اعدام وینجا بلای کژدم غربت پیری و انتظار آن سبزه زار مخمل روحش را فرسوده نخ نما کرده ست در کوچه های کودکی صبح آن شهسوار رندان می آید از نورتاب رشته ی ابریشم شفق بر قامت بلندش افکنده سرخ گونه ردایی می آید از جنوب می پوید از شمال او معنی تمام جهت هاست او نبض هر سکون و صدایی اما بیداری ملولش خالی ست چشمش به روی صفحه پراکنده میشود در روزنامه هم خبری نیست پ.ن:ولی اینجا تو روزنامه ها خیلی خبرها هست 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد، ۱۳۹۱ 1 این صدا صدای کیست ؟ این صدای سبز نبض قلب آشنای کیست ؟ این صدا که از عروق ارغوانی فلق وز صفیر سیره و ضمیر خاک و نای مرغ حق می رسد به گوش ها صدای کیست ؟ این صدا که در حضور خویش و در سرور نور خویش روح را از جامه ی کبود بودی این چنین در رهایش و گاشیش هزار اوج و موج می رهاند و برهنه می کند صدای ساحر رسای کیست ؟ این صدا که دفتر وجود را و باغ پر صنوبر سرود را در دو واژه ی گسستن و شدن خلاصه می کند صدای روشن و رهای کیست؟ 2 من درنگ می کنم تو درنگ می کنی ما درنگ می کنیم خاک و میل زیستن درین لجن می کشد مرا تو را به خویشتن لحظه لحظه با ضمیر خویش جنگ می کنیم وین فراخنای هستی و سرود را به خویش تنگ می کنیم همچو آن پیمبر سپید موی پیر لحظه ای که پور خویش را به قتلگاه می کشید از دو سوی این دو بانگ را به گوش می شنید بانگ خاک سوی خویش و بانگ پاک سوی خویش هان چرا درنگ با ضمیر ناگزیر خویش جنگ این صدای او صدای ما صدای خوف یا رجای کیست ؟ 3 از دو سوی کوشش و کشش بستگی و رستگی نقشی از تلاطم ضمیر و ژرفنای خواب اوست اضراب ما اضطراب اوست گوش کن ببین این صدا صدای کیست ؟ این صدا که خاک را به خون و خاره را به لاله می کند بدل این صدای سحر و کیمیای کیست ؟ این صدا که از عروق ارغوان و برگ روشن صنوبران می رسد به گوش این صدا خدای را صدای روشنای کیست ؟ پ.ن:هنوز دلمان می خواد در لجنی که خودمون درست کردیم دست و پا بزنیم. من درنگ می کنم تو درنگ می کنی ما درنگ می کنیم خاک و میل زیستن درین لجن می کشد مرا تو را به خویشتن 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد، ۱۳۹۱ هر شب هجوم صاعقه هر شب هجوم برق هر شب هجوم پویش و رویش بر نقشه های ساکن جغرافیای شرق بر نقشه های کوچک دیوار خانه ام در لحظه های ماندن و راندن هر شب هزار سیلاب خط های مرز را با خویش می سراید و در خویش می برد نزدیکم و چه دور دورم ولی چه نزدیک در آن چکامه ها می بینم آن حماسه ی جاری را در روزنامه ها هر شب هجوم صاعقه هر شب هجوم برق هر شب هجوم پویش و رویش بر نقشه های ساکن جغرافیای شرق سازندگان اطلس تاریخ آن رودهای پویان جغرافیای ماندن را در آبرفت راندن شویان مرزهای جاری جا پای عاشقان ای مرزها که فردا هر سو شقایقان بر جای سیمهای خاردار شما خواهد رست خون در کدام سوی شمایان امشب نوار عرف و طبیعت را با هم خواهد دوباره شست ؟ پ.ن:دورم چه نزدیک،نزدیکم چه دور چه تعبیر قشنگی 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد، ۱۳۹۱ دیگر این داس خموشی تان زنگار گرفت به عبث هر چه درو کردید آواز مرا باز هم سبزتر از پیش می بالد آوازم هر چه در جعبه ی جادو دارید به در آرید که من باطل اسحر شما را همگش می دانم سخنم باطل السحر شماست پ.ن:احسنت هر چه در جعبه ی جادو دارید به در آرید که من باطل اسحر شما را همگش می دانم سخنم باطل السحر شماست 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد، ۱۳۹۱ با صنوبری که روی قله ایستاده بود گونه روی گونه ی سپیده دم نهاده بود موج گیسوان به دوش بادها گشاده بود از نشیب یخ گرفت دره گفتم این نه ساخت شکفتگی ست در کجای فصل ایستاده ای مگر ندیده ای سبزه ها کبود و بیشه سوگوار فصل فصل خامش نهفتگی ست آن صنوبر بلند با اشاره ای نه سوی دوردست گفت قد کوته تو راه را به دیده ی تو بست گامی از درون سرد خود برآی پای بر گریوه ای گذار و درنگر رود آفتاب و آب در شتاب کاروان درد و سرد در گزیر و ناگزیر آنک آن هجوم سبز مرز ناپذیر در کجای فصل ایستاده ام ؟ در کرانه ای که پیش چشم من بهار شعله های سبز و سیره و سرود در نگاه تو کبود و دود پ.ن:چه قشنگ واژه ی کوته نظری رو تو قالب تعبیرهای خودش معنا کرده،بخون اینو دوباره قد کوته تو راه را به دیده ی تو بست گامی از درون سرد خود برآی 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد، ۱۳۹۱ خنیاگر غرناطه را باری بگویید با من هماوازی کند از آن دیاران کاینجا دلم در این شبان شوکرانی بر خویش می لرزد چو برگ از باد و باران اینجا و آنجا لجه ای از یک شب است آه نیلینه ای تلخابه ی زهر سیاهی ست با من هماوازی کن از آنجا که آواز در تیره ی تنها تاری شب جان پناهی ست در کودکی وقتی که شب از کوچه تنها بهر خرید نان و سبزی می گذشتم آواز می خواندم که یعنی نیست باکم از هر چه آید پیش و باشد سرنوشتم امروز هم در این شبان شوکرانی وقتی شرنگ شب گزندش می گزاید تنها پناهم چیست ؟ آوازم که آن هم در ژرفنای شب به خاموشی گراید خنیاگر غرطانه را امشب بگویید با من هماوازی کند از آن دیاران کاینجا دلم در این شبان شوکرانی بر خویش می لرزد چو برگ از باد و باران پ.ن:به کجا می رسیم که سیاهی شب که کابوس ترس هامونه، می شه، جان پناه امن تنهایی هامون 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۱ جشن هزاره ی خواب جشن بزرگ مرداب غوکان لوش خوار لجن زی آن سوی این همیشه هنوزان مردابک حقیر شما را خواهد خشکاند خورشید آن حقیقت سوزان این سان که در سراسر این ساحت و سپهر تنها طنین تار وترانه غوغای بویناک شماهاست جشن هزار ساله ی مرداب جشن بزرگ خواب ارزانی شما باد هر چند کاین های هوی بیهده تان نیز در دیده ی حقیقت سوگ است و سور نیست پادفره شما را روزان آفتابی دیر است و دور نیست پ.ن:دیر است و دور نیست 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۱ هر کوی و برزنی را می جویند هر مرد و هر زنی را می بویند بشنو این زوزه ی شگان شکاری ست در جست و جویش اکنون و خاک خاک تشنه و قطره های خون آن گرگ تیر خورده ی آزاد در شهر شهرها امشب کجا پناهی خواهد یافت یا در خروش خشم گلوله کی سوی بیشه راهی خواهد یافت پ.ن:کجا پناه باید گرفت از شرطه های این شهر؟! 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد، ۱۳۹۱ زندگی نامه ی شقایق چیست ؟ رایت خون به دوش وقت سحر نغمه ای عاشقانه بر لب باد زندگی را سپرده در ره عشق به کف باد و هرچه باداباد پ.ن:زندگی شقایق بر بال باد سوار است 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده