رفتن به مطلب

شفیعی کدکنی


ارسال های توصیه شده

آه ای شقایقان

بهاران من

یاران من

از خاک و خاره خون شما را

حتی

طوفان نوح نیز نیارد سترد

زانک

هر لحظه

گسترانگی اش بیش می شود

آن گونه ای که باران

هر چند تندتر

شاداب و سرخ گونه تر از پیش می شود

 

پ.ن:می ریزد خونی بر زمین که دل زمین رو هم شکاف می ده،ولی شقایق سر بر می داره :ws37:

لینک به دیدگاه

ای زندگان خوب پس

از مرگ

خونینه جامه های پریشان برگ برگ

در بارش تگرگ

آنان که جان تان را

از نور و

شور و

پویش و

رویش سرشته اند

تاریخ سرافراز شمایان

به هر بهار

در گردش طبیعت

تکرار می شود

زیرا که سرگذشت شما را

به کوه و دشت

بر برگ گل

به خون شقایق

نوشته اند

 

پ.ن:می گم بعضی می خوان خوبی رو نگه دارن برای بعد مرگشون نشون بدن؟نشون کی؟:ws38:

ای زندگان خوب پس

از مرگ

لینک به دیدگاه

خبر رسید

خبر رسید

صفای وقت تو باد ای قلندر تجرید

سلام ‚ ای تو گذرگاه خون صاعقه ها

سلام و تسلیت روشانیی مشرق

سلام و تسلیت ابرها و دریا ها

سلام و تسلیت هر چه ساکن و جاری

سلام و تسلیت

اما نه

تهنیت آری

تو پاکبازترین عاشقی

درین آفاق

چه جای آن که

درین راه

تسلیت شنوی

قماربازی عاشق

که باخت هر چه که داشت

و جز هوای قماری دگر

نماندش هیچ

بزرگوارا

اینکگ بهار جان و جماد

شقایقان پریشیده در سموم تو را

هزار باغ

و هزاران هزار بیشه کند

چه بیشه های برومند سرخ رویان روی

که روزگار نیارد ستردش از آفاق

اگرچه طوفان

صدها هزار صاعقه را

پی درودن این سرخ بیشه

تیشه کند

 

پ.ن:خبر رسید خبر رسید که تسلیت .

هنوز سلام نگفته گفت تسلیت:ws37:(شعر شد پی نوشتم:ws3:)

لینک به دیدگاه

نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن

در این حصار جادویی روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون

به جنون

صلابت صخره ی کوهسار بشکن

تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه

لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی؟

تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن

بسرای تا که هستی که سرودن است بودن

به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن

شب غارت تتاران همه سو

فکنده سایه

تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن

ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا

تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن

 

پ.ن:بشکن!این انتظار رو بشکن!:ws37:

لینک به دیدگاه

ابر بزرگ آمد و دیشب

بر کوهبیشه های شمالی

اران تند حادثه بارید

دیشب

بارن تند حادثه

از دور و دوردست

دل بر هجوم

تازه گمارید

در کدام نقطه ی دیدار

یا در کدام لحظه ی بیدار

سیلابه ی عتابش

خیزاب پیچ و تابش

پویند اضطرابش

یوارهای تاج محمل را

همرنگ سایه در گذر نور

ویران کند سراسر و حیران کند

دیشب دوباره باز

باران تند حادثه بارید

باران تند حادثه دیشب

دل بر هجوم تازه گمارید

پ.ن:باز شب آبستن حادثه شد:ws37:

دیشب دوباره باز

باران تند حادثه بارید

باران تند حادثه دیشب

دل بر هجوم تازه گمارید

 

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

کمترين تحريري از يک آرزو اين است

آدمي را آب و ناني بايد و آنگاه آوازي

در قناري ها نگه کن ، در قفس ، تا نيک دريابي

کز چه در آن تنگناشان باز شادي هاي شيرين است.

کمترين تصوير از يک زندگاني :

آب ،

نان ،

آواز ،

ور فزون تر خواهي از آن ،

گاهگه ،

پرواز

ورفزون تر خواهي از آن شادي ِآغاز

( ور فزون تر ، باز هم خواهي … بگويم ، باز؟)

آنچنان بر ما به نان و آب ،

اينجا تنگ سالي شد

که کسي در فکر آوازي نخواهد بود

وقتي آوازي نباشد ،

شوق ِ پروازي نخواهد بود.

 

محمد رضا شفیعی کدکنی

لینک به دیدگاه

ترجیح می دهم که درختی باشم

در زیر تازیانه ی کولاک و آذرخش

با پویه ی شکفتن و گفتن

تا

رام صخره ای

در ناز و در نوازش

باران

خاموش ار برای شنفتن

 

پ.ن:ترجیح می دهم...:ws37:ترجیح می دهم که درختی باشم

لینک به دیدگاه

مثل هزارپایی ‚ مجروح

و ناتوان و بی روح

خود را کشاله می کند

اندام های شب

ریزابه های ابر شبانگاهی

بر سنگفرش ها

جمع ستارگان را

مهمان کوچه کرده ست

از دور دور آتش سیگار

و چند مست بیکار

با خنده های قه قاه

و نغمه های تکرار

 

پ.ن:هزار پا هم نشدیمsigh.gif

لینک به دیدگاه

آسمان را بارها

با ابرهای تیره تر از این

دیده ام

اما بگو

ای برگ

در افق این ابر شبگیران

کاین چنین دلگیر و

بارانی ست

پاره اندوه کدامین یار زندانی ست ؟sigh.gif

 

پ.ن:حبس ابد...:ws37:

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

بگذار بال خسته ی

مرغان

بر عرشه ی کشتی فرود آید

در برگ زیتونی

که با منقار خونین کبوترهاست

آرامش نزدیک واری را نمی

بینم

آب از کنار کاج ها

تنها

نخواهد رفت

این منطق آب ست

قانون سرشاری و لبریزی ست

سیلاب

در بالاترین پرواز

هر گنبد و گلدسته و

هر برج و باروی مقدس را

تسخیر کرده از لجن

از لوش آکنده

این آخرین قله ست

بیچاره آن مردی که آن شب

زیر سقف شب

با خویشتن می گفت

من پشت تصویر شقایق ها

و در پناه روح گندم زار خواهم ماند

من تاب این آلودگی ها را ندارم

آه

بیچاره آن مردی که این می گفت

پیمانه ی لبریز تاریکی

درین بی گاه

لبریز تر شده

آه

می

بینی

مستان امروزینه

هشیاران دیروزند

ای دوست

ای تصویر

ای خاموش

از پشت این دیوار

در رگبار

آخر بپرس از رهگذاری

مست یا هشیار

زان ها که می گریند

زان ها که می خندند

کامشب

درخیمه ی مجنون دلتنگ کدامین دشت

بر توسنی

دیگر

برای مرگ شیرین گوارایی

زین و یراق و برگ می بندند ؟

منخواب تاتاران وحشی دیده ام امشب

در مرزهای خونی مهتاب

بر بام این سیلاب

خوابم نمی آید

خوابم نمی آید

تو گر تمام شمع های آشنایی را کنی خاموش

و بر در و دیوار این شهر تماشایی

صد ها

چراغ خواب آویزی

با صد هزاران رنگ

خوابم نخواهد برد

وقتی افق با تیرگی ها آشتی می کرد

خون هزاران اطلسی

تبخیر می شد

در غروب روز

که نام دیوی روی دیوار خیابان را

آلوده تر می کرد

باران سکوت کاج را می شست

در آخرین دیدارشان

پیمانه

های روشنی لبریز

شب خویش را

در شط خاموشی رها می کرد

خواب بلند باغ را مرغی

با چهچهه کوتاه خود تعبیر ها می کرد

آن سیره ی تنها که سر بر نرده ی سرد قفس می زد

آگاه بود آیا که بالش را

در خیمه ی شبگیر کوته کرده بود آن مرد ؟

شاید بهانه می گرفت این سان

شاید

اما چه پروازی

چه آوازی

در برگ زیتونی

که با منقار خونین کبوترهاست

آرامش نزدیک واری را نمی بینم

بگذار بال خسته ی مرغان

بر عرشه ی کشتی فرود آید

 

پ.ن:می گم بد کنایه داره،بد ایهام داره،بد نستالژی داره:ws37:

در غروب روز

که نام دیوی روی دیوار خیابان را

آلوده تر می کرد

باران سکوت کاج را می شست

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

تو درخت روشنایی گل

مهر برگ و بارت

تو شمیم آشنایی همه شوق ها نثارت

تو سرود ابر و باران و طراوت بهاران

همه دشت انتظارت

هله ‚ ای

نسیم اشراق کرانه های قدسی

بگشا به روی من پنجره ای ز باغ فردا

که شنیدم از لب شب

نفس ستاره ها را

دلم آشیان دریا شد و نغمه ی صبوحم

گل و نگهت ستاره

همه لحظه هام محراب نیایش محبت

تو بمان که جمله هستی به صفای تو بماند

شب اگر سیاه و خاموش چه غم که صبح ما

را

نفس نسیم به چراغ لاله آذین

به سحر که می سراید ملکوت دشت ها را

اگر این کبود خاموش سراچه ی شیاطین

تن زهرگین به گلبرگ ستارگانش آراست

و گرم نسیم این شب

به درنگ نیلگون خواند

به نگاه آهوان

بر لب چشمه سار سوگند

که نشنوم حدیثی

چه

سپیده های رویان

که در آٍتین فرداست

بهل ای شکوه دریا که ز جو کنار ایام

ننهد به باغ ما گام سرود جویباران

چو نگاه روشنت هست چه غم که برگ ها را

به سحرگهان نشویند به روشنان باران

به ستاره برگ ناهید

نوشتم این غزل را

که برین رواق خاموش

به یادگار ماند

ز زبان سرخ آلاله شنیدم این ترانه

که اگر جهان بر آب است

ترنم تو بادا و

شکوه جاودانه

 

 

پ.ن:هنوز امید هست.:ws37:

لینک به دیدگاه

دیروز

چون دو واژه به یک معنی

از ما دو نگاه

هر یک سرشار دیگری

اوج یگانگی

و امروز

چون دو خط موازی

در امتداد یک راه

یک شهر یک افق

بی نقطه ی تلاقی و دیدار

حتی در جاودانگی

 

 

پ.ن:دو خط موازی هیچ وقت بهم نمی رسندsigh.gif

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

شب به خیر ای دو دریای خاموش

شب به خیر ای دو دریای روشن

شب به خیر ای نگاه پر آزرم

باز امشب

در کدامین خلیج شمایان

بادبان سحر می

گشاید ؟

آه دیری ست

دیری ست

دیری ست

من درین سوی این ترعه ی خون

تو در آن سوی آن باغ آتش

وز دگر سوی

ابر و باران

ابر و باران و تنهایی من

راه باریک و

شب ژرف و تاریک

هیچ نشناختم با که بودم

هیچ نشناختی با که بودی

لیک می

دانم

اینجا

در شمار شهیدان این باغ

یک تنم

ارغوانی شکسته

هر چه سهتم همانم که بودم

هر چه بودم همینم که هستم

شب به خیر ای دو دریای خاموش

شب به خیر ای دو دریای روشن

می رود باد بارن ستاره

می رود آب

آیینه ی عمر

می

روی تو

سوی آفاق تاریک مغرب

آسمان را بگویم که امشب

یاسهای ره کهکشان را

بر سر رهگذرارت فشاند

یک سبد لاله

از تازه تر باغ سرخ شفق

در نخستین سحرگاه هستی

تا درین راه تنها نباشی

در کنارت نشاند

شب به خیر ای دو دریای روشن

شب به

خیر ای دو دریای خاموش

گاه می پرسم : از خویش بی خویش

شاید آنجا در آن سوی سیلاب

خواب بی گریه ی سبز مرداب

برگ را با نسیم سحرگاه

گفت و گویی نبود و نبوده ست

باز می گویم

ای چشم بیدار

پس درین خشک سال ترانه

آن همه واژگان پر آزرم

بر لب لاله

برگان صحرا

ترجمان کدامین سرود است ؟

شب به خیر ای دو دریای خاموش

شب به خیر ای دو دریای روشن

شب به خیر ای نگاه پر آزرم

این سرود درود است و بدرود

لینک به دیدگاه

هیچ کس هست که با

قطره ی باران امشب

همسرایی کند و روشنی گل ها را

بستاید تا صبح

که برآید خورشید ؟

هیچ کس هست که در

نشئه ی صبح

ساغر خود را بر ساغر آلاله زند

به لب جوباران

و بنوشد همه جامش را

شادی کام گیاهی که ننوشیده از ابر کویر

ساغر روشنی باران ؟

هیچ کس هست که با باد بگوید

در باغ

آشیان ها را ویرانه مکن

جوی

آبشخور پروانه ی صحرا را

آشفته مدار

و زلالش را

کایینه ی صد رنگ گل است

با سحرگاهان بیگانه مکن

هیچ کس هست که از خط افق

گرد صحرا را

دریا را

مرزی بکشد

نگذارد که عبور شیطان

از پل نقره ی موج

عصمت سبز علقزاران را

تیره و نحس و شب آلود کند ؟

هیچ کس هست در اینجا که بگوید

من

روحی هستی را

در روشنی سوسن ها

و مزامیر گل داوودی

بهتر از مسجد یا صومعه می بینم ؟

هیچ کس هست که احساس کند

لطف تک بیتی زیبایی را

که خروس شبگیر

می سراید گه گاه ؟

هیچ کس هست

که اندیشه ی گل ها

را

از سرخ و کبود

بنگرد صبح در آیینه ی رود

یا یکی هست

درین خانه

که همسایه شود

با سرودی که شفق می خواند

بر لب ساحل بدرود و درود ؟

لینک به دیدگاه

گیرم که ابر بامدادان بهشت اینجا

بارید و خوش بارید

وان روشنی آسمانی را

نثار این حصار بی طراوت کرد

از ساحل دریاچه ی

اسفند

با بی کرانی آیینه اش تابید و خوش تابید

اما

مرغان صحرا خوب می دانند

گلهای زندان را صفایی نیست

اینجا قناری ها ی محبوس قفس پیوند

این بستگان آهن و خو کرده با دیوار

بر چوب بست حس معصوم سعادت های مصنوعی

با دانه ای فنجان آبی چهچهی آوازشان

خرسند

هرگز نمی دانند

کاین تنگناشان پرده ی شور و نوایی نیست

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

نفست شکفته بادا وُ

ترانه ات شنیدم

گل آفتابگردان!

نگهت خجسته بادا وُ

شکفتن تو دیدم

گل آفتابگردان!

 

به سَحَر که خفته در باغ،صنوبر و ستاره،

تو به آب ها سپاری همه صبر و خواب خود را

و رَصَد کنی زهر سو،ره آفتاب ِ خود را.

 

نه بنفشه داند این راز،نه بید و رازیانه

دم ِ همتی شگرف است تو را در این میانه.

 

تو همه در این تکاپو

که حضور زندگی نیست

به غیر آرزوها

و به راه آرزوها،

همه عمر،

جست و جوها.

 

من و بویه ی *رهایی،

وگرم به نوبت عمر،

رهیدنی نباشد.

تو و جست و جو

وگر چند،رسیدنی نباشد.

 

چه دعات گویم ای گل!

تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی

شده اتحاد معشوق به عاشق از تو،رمزی

نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!

icon_gol.gif

 

*بویه:امید،آرزو

لینک به دیدگاه
  • 8 ماه بعد...

پیغام

 

مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم

سامان دل به جرعه فرجام داده ایم

 

محرم تری ز مردمک دیدگان نبود

زان بانگاه سوی تو پیغام داده ایم

 

چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم

مهتاب وار بوسه بر آن ببام داده ایم

 

دور از تو با سیاهی شب های غم گذشت

این مردنی که زندگی اش نام داده ایم

 

با یاد نرگس تو چو باران به هر سحر

صد بوسه بر شکوفه بادام داده ایم

 

وز موج خیز فتنه دل بی کشیب را

در ساحل خیال تو آرام داده ایم

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

[h=1]آواز بیگانه[/h]

اینجا دگر بیگانه ای

آواز می خواند

گاهی که گاهی نیست

خاموش می ماند

و باز می خواند

او می سراید

در حضور شب

به رنگ جویبار باغ

خونبرگ گل ها را

که می بالند فردا

از شهادتگاه عاشق ها

او می سراید

در تمام روز چون من

غربت یک قدس مهجور الاهی را

در روشنا برگ شقایق ها

او می ستاید عشق را

در روزگار قلب مصنوعی

او می ستاید صبح را

در قعر شب

با لهجه ی خورشید

در قرن بی ایمان

او می ستاید کلبه های ساده ی ده را

در روزگار آهن وسیمان

او می ستاید لاله عباسی و

شبدر را شقایق را

با گونه شان پر شرم

در ازدحام کاغذین گل های بی شرمی

که می میرند

اگر ابری ببارد نرم

اینجا چنین بیگانه ای

آواز می خواند

گاهی

خاموش می ماند

و باز می خواند

و باز می خواند

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...