رفتن به مطلب

حکایات طنز و حکمت آموز


ارسال های توصیه شده

يک برنامه‌نويس و يک مهندس در يک مسافرت طولانى هوائى کنار يکديگر در هواپيما نشسته بودند. برنامه‌نويس رو به مهندس کرد و گفت: مايلى با همديگر بازى کنيم؟ مهندس که مي‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رويش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشيد.

برنامه‌نويس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما يک سوال مي‌پرسم و اگر شما جوابش را نمي‌دانستيد ۵ دلار به من بدهيد. بعد شما از من يک سوال مي‌کنيد و اگر من جوابش را نمي‌دانستم من ۵ دلار به شما مي‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهايش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد.

اين بار، برنامه‌نويس پيشنهاد ديگرى داد. گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب نداديد ۵ دلار بدهيد ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما مي‌دهم. اين پيشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضايت داد که با برنامه‌نويس بازى کند.

 

برنامه‌نويس نخستين سوال را مطرح کرد: «فاصله زمين تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اينکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نويس داد. حالا نوبت خودش بود.

 

مهندس گفت: «آن چيست که وقتى از تپه بالا مي‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائين مي‌آيد ۴ پا؟» برنامه‌نويس نگاه تعجب آميزى کرد و سپس به سراغ کامپيوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طريق مودم بيسيم کامپيوترش به اينترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمريکا را هم جستجو کرد. باز هم چيز بدرد بخورى پيدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونيک فرستاد و سوال را با آنها در ميان گذاشت و با يکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.

 

بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بيدار کرد و ٥٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رويش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نويس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اينکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جيبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نويس داد و رويش را برگرداند و خوابيد ...

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 107
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

عکس یادگاری نورمن ویزدوم و شعبون بی مخ

همین عکس تموم خاطرات طنز نورمن و

هنرمندی

شعبون خودمون کافیه که بیادمون

بیاره

.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

یه موقعی توی مراسم عقد سکه هدیه می دادن، بعدشم نیمه سکه، بعد ربع سکه، بعد این سکه های یک گرمی و نیم گرمی «پارسیان» و این چیزا اومد، عنقریب روزی فرا می رسه که به عروس و داماد فقط بتونیم بگیم «آفرین!»

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

زیرکانه ترین پاسخ به این زن

 

تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و … محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .

زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادی.

لینک به دیدگاه

روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را نقش بر زمین میبیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد:

گیرنده : همسر عزیزم

موضوع : من رسیدم

 

میدونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی . راستش ا

آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به اینجا می آد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه :ws3:

لینک به دیدگاه

چرا ملانصرالدین ازدواج نکرد ؟؟؟

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟

 

ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...

 

دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟

 

ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!

 

به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...

 

ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!

 

دوستش کنجکاوانه پرسید : دیگه چرا ؟

 

ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!

 

هیچ کس کامل نیست!

لینک به دیدگاه

چه دلیلی برای دامادی ملانصرالدین در شیراز داریم؟؟؟

220px-Saadi-shiraz.jpg magnify-clip-rtl.png

مجسمه سعدی در خانه زینت الملوک، شیراز.

 

 

[h=4]سعدی[/h][TABLE]

[TR]

[TD=class: b]شنیدم هر چه در شیراز گویند[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]به هفت اقلیم عالم باز گویند[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD=class: b]آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن جاست[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD=class: b]کاروانی شکر از مصر به شیراز آید[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]اگر آن یار سفرکرده ما بازآید[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD=class: b]خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]میلش از شام به شیراز به خسرو مانست[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]که به اندیشهٔ شیرین ز شکر بازآمد[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD=class: b]خاک شیراز چو دیبای منقش دیدم[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]وان همه صورت شاهد که بر آن دیبا بود[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD=class: b]که یارب پارس را مهد امان دار[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]به سعدی برج طالع توامان دار[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD=class: b]خوشا سپیده‌دمی باشد آنکه بینم باز[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]رسیده بر سر الله اکبر شیراز[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]به حق کعبه و آن کس که کرد کعبه بنا[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]که دار مردم شیراز در تجمل و ناز[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]که سعدی از حق شیراز روز و شب می‌گفت[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[h=4]حافظ[/h][TABLE]

[TR]

[TD=class: b]خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]خداوندا نگه‌دار از زوالش[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]به شیراز آی و فیض روح قدسی[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]بجوی از مردم صاحب کمالش[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD=class: b]نسیم باد مصلی و آب رکن‌آباد[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]غریب را وطن خویش می‌برند از یاد[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]نمی‌دهند اجازت مرا به سیر و سفر[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]نسیم باد مصلی و آب رکن‌آباد[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[TABLE]

[TR]

[TD=class: b]اگرچه زنده‌رود آب حیات است[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]ولی شیراز ما از اصفهان به[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[h=4]فردوسی[/h][TABLE]

[TR]

[TD=class: b]دوهفته در این نیز بخشید مرد[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]سوم هفته آهنگ شیراز کرد[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]هیونان فرستاد چندی ز ری[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]سوی پارس، نزدیک کاوس کی[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[h=4]عماره[/h][TABLE]

[TR]

[TD=class: b]ز شیراز و از ترف سیصدهزار[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]شتروار بد اندر آن کوهسار[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[h=4]شهریار[/h][TABLE]

[TR]

[TD=class: b]سلام ای شهر شیخ و خواجه شیراز[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]سلام ای مهد عشق و مدفن راز[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]سلام ای قبله تقدیس و تقوا[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]سلام ای قلعهٔ سیمرغ و عنقا[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]سلام ای شهر عشق و آشنایی[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]سلام ای آشیان روشنایی[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]بهار پوستانت بی‌زمستان[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]دعایت کرده سعدی در گلستان[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]که یارب پارس را مهد امان دار[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]به سعدی برج طالع تو امان دار[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]به تیر این دعا پیر دل‌آگاه[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]مغول را کرد دست فتنه کوتاه[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]دل و دل‌بستهٔ ایران توباشی[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]گل و گلدستهٔ ایران توباشی[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]اگر من دیهقان یا شهریارم[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]گدای عشق این شهر و دیارم[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[h=4]اوحدی مراغه‌ای[/h][TABLE]

[TR]

[TD=class: b]نشنود از پرده کس آواز من[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]تا نکند راست لبش ساز من[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]چند ز شیراز و ز رومم، دگر[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]رخت به روم آور و شیراز من[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[h=4]بابا طاهر[/h][TABLE]

[TR]

[TD=class: b]صفا هونم صفا هونم چه جابی[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]که هر یاری گرفتم بیوفا بی[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]بشم یکسر بتازم تا به شیراز[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]که در هر منزلی صد آشنا بی[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[h=4]سنایی[/h][TABLE]

[TR]

[TD=class: b]چشم بگشا و فرق کن آخر[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]عنبر از خاک و شکر از شیراز[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

[h=4]بهار[/h][TABLE]

[TR]

[TD=class: b]بود آیا که دگر بار به شیراز رسم[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]بار دیگر بمراد دل خود باز رسم[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]هست راز ازلی در دل شیراز نهان[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]خرم آنروز که کس بر سر آن راز رسم[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]برسر مرقد سعدی که مقام سعداست[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]بسته دست ادب و جبهه قدمساز رسم[/TD]

[/TR]

[TR]

[TD=class: b]همت از تربت حافط طلبم وز مددش[/TD]

[TD][/TD]

[TD=class: b]مست و مستانه به خلوتگه اعزاز رسم[/TD]

[/TR]

[/TABLE]

 

220px-Shirazbarg.jpg

 

 

300px-Farsistan_Afsharid_map.JPG

250px-Shiraz_In_1frame.jpg

لینک به دیدگاه

اولین رازی که انسان با والدینش در میونمیذاره اینه که توی یک جمع یواشکی میگه «مامان ، بابا ... جیش دارم»

اونا هم نامردی نمیکنن و جلوی همه برای اینکه نشون بدن بچه‌شون بزرگ شده داد میزنن: «چی ... ؟ جیش داری ؟»

و اینگونه اولین دیوارهای اعتماد بین والدین و فرزندان در هم کوبیده میشود

لینک به دیدگاه

ميخ هاي روي ديوار

 

 

پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت . پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هربار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي .

 

روز اول ، پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد . طي چند هفته بعد ، همان طور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند ، تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد . او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخ ها بر ديوار است ...

 

بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد . او اين مسئله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار در آورد .

 

روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخ ها را از ديوار بيرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت : « پسرم ! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي . اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود . وقتي تو در هنگام عصبانيت حرف هايي مي زني ، آن حرف ها هم چنين آثاري به جاي مي گذارند . تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري . اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد ؛ آن زخم سر جايش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است .»

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

حاجی فیروز

 

کودکی به پدرش گفت:پدر دیروز سر چارراه حاجی فیروز رو دیدم

بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند

ولی پدر،من خیلی از او خوشم آمد،نه به خاطراینکه ادا در می آورد و می رقصید

به خاطر اینکه چشم هایش خیلی شبیه تو بود …..

از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند …

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

مناجات یک دانش آموز تنبل

الهی سوگند به بلندی درخت چنار و به ترشی رب انار ترحمی بنما بر این بنده بی بخار بی کارو بی عار که دمارش را بر آورده روزگار. ای خالق مدرسه و ای به وجود آورنده فرمول های حساب و هندسه ای خدای عزیزم بیزارم از این نیمکت و میزم دانش آموزی سحر خیزم که هر روز صبح زود ساعت 10 از خواب برمیخیزم وروز های شنبه تا پنجشنبه اغلب از مدرسه می گریزم که من انسانی نحیفم و در کلاس درس بسیار ضعیفم اگر چه نزد معلم و دانش آموزان خیلی خوار و خفیفم ولی خارج از مدرسه به هرکاری حریفم ای خالق شهرستان های کرمان ویزد ورشت نمره انضباط مرا داده اند هشت دیگر به چه امیدی می توان سر کلاس درس نشست؟

آن جا که معلم هم نمیکند گذشت چه کنم اگر سر نگذارم به کوه و به دشت؟ الهی می دانی که من کیستم هر چند که دانش آموزی فعال ودرس خوان نیستم ولی چه قدر عاشق نمره بیستم. پروردگارا سال گذشته هنگام امتحان خواستم تقلب کنم معلم از راه رسید رنگ از رخسارم پرید برگه امتحانی ام را گرفت وکشید وآن را از هم درید وچنان کشیده ای به صورتم کشید که برق سه فاز از چشمم پرید وصدایش را مادرم در خانه شنید.

ای خالق آموزگار و ای سازنده مداد و خط کش و پرگار آن چنان هدایتم کن تا این معنی را بدانم که اگر معلم خودش درس را میداند پس چرا از من میپرسد و اگر نمیداند چرا از دیگران و آن ها میدانند نمیپرسد؟ ای آفریدگار خودکار بیک سوگند به کتاب های شیمی و فیزیک و فرمول اسید اتانوئیک که مشتاقم به یک دست لباس شیک و از خوراکی

ها آرزومندم به خوردن قیمه با ته دیگ ولی اگر نبود راضی ام به یکی دو سیخ شیشلیک. الهی از مدرسه بسیار دلتنگ ام و در کلاس درس همیشه منگم و با دو ابر قدرت شرق و غرب یعنی بابا و معلم همیشه در جنگ ام ولی در ساعت تفریح بسیار زرنگ ام دروغ چرا؟

حقیقت آن است که در یک کلام برای خانه و مدرسه بسیار مایه ننگم

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود و روزی شاعر دربار را به داوری

گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود بی پروا نظر خود را باز گفت.فتحعلی

شاه فرمان داد او را به طویله برند و در ردیف چهار پایان به آخور ببندند.

شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش

خواند سپس پرسید:«حالا چطور است؟».شاعر هم بی آنکه پاسخی بدهد

راه خروج پیش گرفت!. شاه پرسید:کجا می روی؟گفت: به طویله!!!

لینک به دیدگاه

روزی، آدم نادانی كه صورت زیبایی داشت، به « افلاطون » كه مردی دانشمند بود، گفت: « ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی.»

 

افلاطون گفت: « عیبی كه بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود كه گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی كردم وجودم را پر از خوبی و دانش كنم تا دو زشتی در یك جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی كن با رفتار و كارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نكنی. »

لینک به دیدگاه

[h=3] روزی مردی داخل چاهی افتاد و بسیار دردش آمد

یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای

یک دانشمند عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد

یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت

یک پرستار کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد

یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاه کرده بودند پیدا کند

یک تقویت کننده فکراو را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است

یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد [/h][h=3][/h][h=3][/h]

لینک به دیدگاه

روزی یکی از دوستان بهلول گفت:

ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟

بهلول گفت: نه!

پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟

بهلول گفت: نه!

پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم

بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....

 

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟

گفت: نه!

بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟

گفت: نه!

سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت

و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!

مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!

بهلول با تعجب گفت: چرا؟

من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی،

اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

درويشي تهيدست از كنار باغ كريم خان زند عبور ميكرد .

چشمش به شاه افتاد با دست اشاره اي به او كرد. كريم خان دستور داد،

درويش را به داخل باغ اوردند

. كريم خان گفت اين اشاره هاي تو براي چه بود.؟

درويش گفت:

.نام من كريم است و نام تو هم كريم و خدا هم كريم.

آن كريم به تو چقدر داده است. به من چي داده ؟

كريم خان در حال كشيدن قليان بود گفت چه ميخواهي؟

درويش گفت همين قليان مرا بس است.

چند روز بعد درويش قليان را به بازار برد و قليان بفروخت.

خريدار قليان كسي نبود جز كسيكه ميخواست نزد كريم خان رفته و تحفه براي خان ببرد.

جيب درويش پر از سكه كرد و قليان نزد كريم خان برد. روزگاري سپري شد.

درويش جهت تشكر نزد خان رفت. ناگه چشمش به قليان افتاد.

با دست اشاره هايي كرد.

به كريم خان زند گفت نه من كريمم نه تو.

كريم فقط خداست جيب مرا پر از پول كرد و قليان تو هم سر جايش هست.

لینک به دیدگاه

حکایت گروهى از حكيمان فرزانه به درگاه انوشيروان آمدند و درباره موضوع مهمى به گفتگو پرداختند، ولى بوذرجمهر (بزرگمهر) كه برجسته ترين فرد حكيمان بود، خاموش نشسته بود و حرفى نمى زد.

حاضران به او گفتند: چرا در اين بحث و گفتگو با ما سخن نمى گويى ؟

بوذرجمهر پاسخ داد: وزيران همانند پزشكان هستند، پزشك جز به بيمار دارو ندهد وقتى كه من مى بينم راى شما درست است ، سخن گفتن درباره آن ، از حكمت و راستكارى دور است

.

.

( حالا چون هیچکس به قسمت حکایات طنز مراجعه نمیکند حتمأ حکایات و داستان هایم جالبند)

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

كشاورزي الاغ پيري داشت كه يك روز اتفاقي به درون يك چاه بدون آب افتاد. كشاورز هر چه سعي كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد. پس براي اينكه حيوان بيچاره زياد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بميرد و مرگ تدريجي او باعث عذابش نشود. مردم با سطل روي سر الاغ خاك مي ريختند اما الاغ هر بار خاك هاي روي بدنش را مي تكاند و زير پايش مي ريخت و وقتي خاك زير پايش بالا مي آمد، سعي مي كرد روي خاك ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور كردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن

 

ادامه داد تا اينكه به لبه چاه رسيد و در حيرت كشاورز و روستائيان از چاه بيرون آمد ...

 

نتيجه اخلاقي :

 

مشكلات، مانند تلي از خاك بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم: اول اينكه اجازه بدهيم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اينكه از مشكلات سكويي بسازيم براي صعود! وثابت كنيم كه از يك الاغ كمتر نيستيم.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...