رفتن به مطلب

حکایات طنز و حکمت آموز


ارسال های توصیه شده

مردي بود بسيارمتمكن وپولدار

روزي به كارگراني براي كاردرباغش نيازداشت. بنابراين،

پيشكارش را به ميدان شهرفرستاد تا كارگراني را براي كاراجير كند. پيشكاررفت وهمه ي كارگران موجود درميدان شهر را اجير كرد

و آورد و آن ها در باغ به كار مشغول شدند.

كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند.

روز بعد و روزهاي بعد نيزتعدادي ديگربه جمع كارگران اضافه شدند.

گرچه اين كارگران تازه،غروب بود كه رسيدند ،اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد.

شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرونشسته بود،

اوهمه ي كارگران را گرد آورد وبه همه ي آنها دستمزدي يكسان داد.

بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند وگفتنـد:

« اين بي انصافي است. چه مي كنيد ، آقا ؟

ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند

و بيش ازدوساعت نيست كه كار كرده اند.

بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند.

آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند »

مرد ثروتمند خنديد و گفت:

«به ديگران كاري نداشته باشيد.

آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است؟»

كارگران يكصدا گفتند :

« نه ،

آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ،بيش ترازدستمزد معمولي ما نيز بوده است. با وجود اين ،انصاف نيست كه ايناني كه ديررسيدند وكاري نكردند،

همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم ».

مرد دارا گفت :

« من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم..

من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نمي شود.

من از استغناي خويش مي بخشم. شما نگران اين موضوع نباشيد.

شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد.

من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ،

بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم.

من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم»

عیسی مسيح گفت :

« بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند.

بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند.

بعضي ها هم وقتي كارتمام شده است ،پيدايشـان مي شـود.

امـا همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند »

شما نمي دانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ،

بلكه دارائي خويش را مي نگرد.

او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما.

از غناي ذات الهي ، جزبهشت نمي شكفد.

بايد هم اينگونه باشد.بهشت،ظهور بي نيازي و غناي خداوند است.

دوزخ را همين خشكه مقدس ها و تنگ نظـرها برپـا داشتـه اند.

زيرا اينان آنقدربخيل وحسودند

كه نمي توانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند.

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 107
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

روزی مسیح خدا نشسته بود و به پیرمردی می نگریست

که بیل در دست با كوشش بسیار

زمین را برای کشت و کار می کند .

عیسی عرض کرد خداوندا

طول امل را از او بردار

چون دعای عیسی مستجاب شد

پیرمرد بیل را به زمین انداخت و خوابید.

عیسی (ع) دوباره دعا کرد خداوندا طول امل را به او برگردان. پیرمرد همان ساعت برخاست

بیل را به دست گرفت و به کار پرداخت .

پسرخدا از او پرسید

چرا بیل را انداختی و دوباره آن را برداشتی گفت :

در میانه کار به ذهنم رسید تا کی می خواهی کار کنی

به این مرتبه از پیری رسیده ای و

نمی دانی که از عمر تو چه مقدار باقی خواهد بود

پس بیل را انداختم و خوابیدم .

اما دوباره به ذهنم رسید تا زنده ایم معیشتی می خواهیم .

پس برخواستم و به کار پرداختم .

 

576d1199183850-masih.jpg

 

لینک به دیدگاه

ناخدا

 

 

یه کشتی داشت رو دریا می‌رفت، ناخدای کشتی یهو از دور یه کشتی دزدای دریای رو دید. سریع به خدمه‌اش گفت: برای نبرد آماده بشین، ضمنا اون پیراهن قرمز من رو هم بیارین. خلاصه پیراهنه رو تنش کرد و درگیری شروع شد و دزدای دریایی شکست خوردن!

کشتی همینطوری راهشو ادامه می‌داد که دوباره رسیدن به یه سری دزد دریایی دیگه! باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشینو اون پیراهن قرمز منم بیارین تنم کنم!! خلاصه، زدن دخل این یکی دزدا رو هم آوردنو باز به راهشون ادامه دادن.

یکی از ملوانا که کنجکاو شده بود از ناخدا پرسید: ناخدا، چرا هر دفعه که جنگ می‌شه پیراهن قرمزتو می‌پوشی؟ ناخدا می‌گه: خوب برای اینکه توی نبرد وقتی زخمی می‌شم، پیراهن قرمزم نمی‌ذاره خدمه زخمای منو خونریزیمو ببینن در نتیجه روحیه‌شون حفظ می‌شه و جنگ رو می‌بریم.

خلاصه، همینطوری که داشتن می‌رفتن، یهو 10 تا کشتی خیلی بزرگ دزدای دریایی رو که کلی توپ و تفنگ و موشکو تیر کمونو اکلیل سرنج و از این چیزا داشتن می‌بینن. ناخداهه که می‌بینه این دفعه کار یه کم مشکله، داد می‌زنه: خدمه سریع برای نبرد آماده بشین ضمنا پیراهن قرمز منو با شلوار قهوه‌ایم بیارین!

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

امیر تیمور گوگانی وقتی حاکم شیراز بود بر اهالی آن مالیاتی مقرر داشت که بپردازند . روزی حافظ به نزد امیر رفت واظهار نداری کرد .امیر گفت کسی که مدعی است :

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را

به خال هندیش بخشم سمرقند وبخارا را

این بخشندگی با آن اظهار ندامت نمی خواند . حافظ پاسخ داد :از همین بذل وبخششهای

بیجاست که چنین مفلسم .امیر را خوش آمد و او را از مالیات معاف کرد .

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید.

 

روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.

عصر آنروز، روز نامه نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدم های او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید که بر روی آن چه نوشته است؟

روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

 

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:

امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.

حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
موفقیت است .... لبخند بزنید

لینک به دیدگاه

روزی یک

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
مشهور ورزش تنیس به خاطر خون آلوده‌ای که در جریان یک عمل جراحی دریافت کرد به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه‌هایی از طرفدارانش دریافت کرد.

یکی از طرفدارانش نوشته بود چرا خدا تورا برای چنین بیماری دردناکی انتخاب کرد؟ او در پاسخش نوشت:در دنیا

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می‌کنند. ۵ میلیون نفر یاد می‌گیرند که چگونه تنیس بازی کنند. ۵٠٠ هزار نفر تنیس را در سطح حرفه‌ای یاد می‌گیرند. ۵٠ نفر به مسابقات جهانی راه پیدا می‌کنند. چهار نفر به نیمه نهایی می‌رسند و دو نفر در فینال…. و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم هرگز نگفتم خدایا چرا من؟

و امروز هم که از این بیماری رنج می‌برم نیز نمی‌گویم خدایا چرا من؟

لینک به دیدگاه

گویند عارفی قصد حج کرد.فرزندش پرسید:

- پدر،کجا می خواهی بروی؟

گفت: به خانه خدایم.

پسر به تصور آن که هر کس به خانه خدا می رود، او را هم می بیند.پرسید:

پدر،چرا مرا با خود نمی بری؟

گفت: مناسب تو نیست!

پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد.

پسر هنگام طواف پرسید: پس خدای ما کجاست؟

پدر گفت: خدا در آسمان است!

پسر بیفتاد و بمُرد! پدر وحشت زده فریاد برآورد:

آه! پسرم چه شد؟ آه فرزند دلبندم کجا رفت؟

از گوشه خانه صدایی شنید که می گفت:

تو به زیارت خانه خدا آمدی و آن را درک کردی.او به دیدن خدا آمده بود و به سوی خدا رفت!

تو خانه طلب کردی و او صاحب خانه!

 

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...