fanous 11130 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۸ خواندن یک چیز، یک تلنگر، یک خاطره، یک اتفاق باعث شد تا بعد از مدت ها دست بر قلم ببرم و بنویسم. هر چند که می دانم که این هم چیزی جز نوشته هاي بي مفهومي نيست. اما بعد از مدت ها این نا مفهومات نيز غنیمت است. انقدر دلت پر است و آنقدر دلت می گیرد که نمی دانی از چه بنویسی؟برای که بنویسی؟ برای خودت؟!!! آدمی برای خودش بنویسد که چه؟ آدم به خودش که نمی تواند به هیچ کس حتی به خودش دروغ بگوید؟پس نباید برای خودش بنویسد که دیگران بگویند دروغ می گوید. 14 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۸۸ بر پیکر مرکبار هستی خویش, چشم دوخته ام, به تمنای آنچه مرا از سنگفرش حادثه بر پا داشت به تمنای آنچه تسلیمم را خواهان نبود ...میرفتم لیک نه در جستجوی از دست رفته ای خویش که بارها بر زمینم کوبید ...میرفتم تنها برای آنکه شاید... روزنه ی امیدی یافته در پس دیوار های زندگی آرامشی یابم ودرسایه ی دیواری که زمانی مانع من بود اندکی بیآسایم در جیتجوی آرامشی که هرگز نیافتم بدنبال تسکینی که درد را,در آن قدرت رخ کشیدنی نبود . بیزار از ناامیدیهای تلخ درونم گریزان ازیاس محنت بار وغمزده ی اندرون خمویش ...میگشتم ... درجستجوی , امیدی که هرگز به ناامید نیآنجامد و میرفتم اماسنگین ز غصه ها ورنجهای درون چه دردناک بود لحظات ناامیدی چه تلخ بود ناامیدانه بر هرچه هست ونیست نگریستن وبر ناامیدی خویش فائق نیآمدن افسوس که الفبای زبان مرا, قدرت تحریری نداشت زیرا فریادی ست در گلوی آنکس که ... زبانش را یارای حرکتی نیست. آری میرفتم به تمنای باز یافتن آنچه که تنم را , یارای حرکتی دگرباره می بخشید به تمنای آنچه که خونم را, حرارت ودمای بودن میداد... قلبم را به طپشی شورانگیز وامیداشت... و«آغاز » را جستجو میکرد میرفتم خسته پای و وامانده تن لیک در پی رهائی روحی که به اسارتم آگه بود پس کجاست نور خدا تا روشنائیم بخشد و«آغازین » طلوع صبحم را حرارت خورشیدی. « چراکه من در انتها... درآغازم» ! چقدر اين شعر حال اكنونم را زيبا بيان كرد دلم مي خواهد بنويسم اما از چه بگويم كه اين روزها دلم بسيار تنگ است بوي بهار مي ايد اما بهار من پاييز است اي كاش مي شد با آمدن سال نو تمام خاطره هايم را به باد بسپارم و كمي آسوده بياسايم چقدر حقايق تلخ است و من اين حقايق را پذيرفتم تا به كي طعم تلخش را احساس كنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمي دانم هنوز گيج و مبهوتم هنوزگيج و مبهوتم 10 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۸۸ بخواب اي نازنين من كه من چون شير بيدارم هر روز هر ساعت هر لحظه اين بت را با خود زمزمه مي كنم بخواب اي نازنين من كه من چون شير بيدارم اما ديگر چيزي نمانده برايش بيدار بمانيم 7 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۸۸ چقدر خوبه كه اينجا كسي منو نمي شناسه چقدر خوبه كه غريبه ايي با تمام آشنايان ديگه مي تونم راحت بگم آنچه رو كه مدتهاست سر دلم تلنبار شده چقدر سخته سكوت چقدر سخته خودت رو به فراموشي بزني چقدر سخته بخندي وقتي ته دلت پر از غمه قدر سخته دوست بداري در حالي كه دوست نداري چقدر سخته دورو ورت شلوغ باشه اما تنها باشي دلم تنگه خدا امشب دلم تنگه 8 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۸۸ خیلییییییییی عالی بود ... همیشه بنویس ... واقعاً لذت بردم 2 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۸۸ خیلییییییییی عالی بود ... همیشه بنویس ... واقعاً لذت بردم ممنونم عزيزم اينا دلتنگ نامها هستن بي آهنگ و بي پايان براي خاموش كردن درد درون ... 6 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۳۸۸ روزها يكي پس از ديگري داره مي گذره و به شب سال نو نزديك مي شيم پارسال رو خوب به ياد دارم چه زود گشت... چه زود يك سال گذشت... لحظه لحظه اش روبه ياد دارم ... تاچند وقت پيش بر اين باور بودم كه چه راحت همه چيز رو پذيرفتم.... اماحالاكه دارم به اون روزا نزديك مي شم تمام لحظاتش از جلوي چشمام عبور مي كنه و اشكا هايي رو كه مدتها بود فكر مي كردم خشك شده اند رو از خواب بيدار مي كنه... باورم نمي شه وقتي روزها رو مرور مي كنم هيچ چيزي دستگيرم نمي شه... چرا اون چيزي رو كه بايد بفهمم رو نمي فهمم... نمي دونم نمي دونم فقط يه چيز... هرگز فراموش نخواهم كرد هرگز.... 7 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۸۸ مادر چقدر نبودت رو اين روزها احساس مي كنم اخ مادر چقدر دلم برات تنگ شده دلم براي صدات،آغوش گرمت .مادر اگه مي دونستم اون آخرين ديداره هرگز نمي رفتم هرگز تاهميش حسرت ديدارت رو دلم موند مادر الان كجايي تا بياي ببيني تا چه حد دلتگتيم... مادر تو هميشه بودي همه جا بودي حالا كه نيستي انگار چيزي رو گم كرديم... مادر قول مي دم اولين جا كه واسه عيد ديدني برم خونه ي سرد و خاموش تو باشه مادر مي ام پيشت همه ميايم همه با هم مثل قديما مادر هرگز فراموشت نمي كنيم ... هرگز... مادر هنوز نرمي گونه ها تو احساس مي كنم باورت مي شه؟چقدر نادان بودم كه مفهوم اون نگاهاتو نفهميدم چقدر كور بودم كه نفهميدم وقتي ازم خواستي كه بازم بيام پيشت نفهمدم كه اين آخرين ديداره اين آخرين بوسه است اين آخرين .............. مادر خيلي دوست دارم خيلي زياد مادر باورت مي شه هنوز باور نكديم كه تو رفتي باورت مي شه كه هنوز فكر مي كنيم هستي فقط رفتي سفر... مادر عيد بي تو يعني زجر مادر دوست دارم دوست درام تا هميشه دوست دارم 10 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اسفند، ۱۳۸۸ بيا عزيز رفته بي تو دلم گرفته نذار بمونم با اين غروب غم گرفته غصه ي دلتنگي غصه ي بي تو بودن فرقي نداره بي تو موندن و رفتن من گفتي اگه يه روزي فاصله ي بين ما بشه هزار تا دريا پرنده مي شي بازم تو برمي گردي اينجا بيا كه اين پنجره بسته نمونه بي تو همخونه ي قديمي بسته نمونه بي تو بيا عزيز رفته بي تو دلم گرفته نزار بمونم با اين غروب غم گرفته 8 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۸۹ اي کاش منم مثل آسمان بودم وهر وقت که دلتنگ مي شدم بغض خود رامي شکستم وقطرات اشکم را نثار زمينيان ميکردم ، راحت وبي دردسر وآن وقت بود که تمام مردم درد دلم را مي دانستند و از هق هق بي صداي من باخبر مي شدند اما چه کنم که نمي دانند من بايد غصه ها را در دلم پنهان کنم ، من بايد صبور باشم چرا که اگر مادر اشکايم راببيند حتمأ غصه خواهد خورد واز اينکه از سخن گفتن ناتوان است دل شکسته خواهد شد پس بهتر است که آرام باشم اما چه کنم که نمي توانم. 10 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 3 اردیبهشت، ۱۳۸۹ امروز چه روز سخت و درد آوري بود برايم امروز نيستي را ديدم و ساعتي در آن قدم زدم چه قدر سخت بود نيستي را ديدن و سكوت كردن و دم نزدن چه قدم زدن بيهوده ايي بود يارم تنهاي شده و هم صحبتم ... چرا هيچ نوري نمي بينم چرا هيچ دستي نيست تا دستان سردم را نوازش كن و مرا از اين باطلاق نا اميدي بيرون آوري ديگر به دنبال نور نخواهم رفت كه تاريكي زيباتر و آرام بخش تر است تاريكي سلام 10 لینک به دیدگاه
قاصدکــــــــ 20162 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 خرداد، ۱۳۸۹ اين هم هديه ي انجمن نوانديشان به سميرا خوش ذوق و عزيزمون .. :dancegirl2: دانلود دلنوشته هاي سميرا در يك فايل pdf حجم : 2 MB برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 8 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی دیوانه ام این بار من یکبارگی در عاشقی پیچیده ام این بار من یکبارگی از عافیت ببریده ام دل را ز خود برکنده ام با چیز دیگر زنده ام! 9 لینک به دیدگاه
abie bicaran 2325 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ خیلی آدم احساسی هستین شعرها و حرفهاتون خیلی زیبا و دلنشین هستن ممنون 4 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ خیلی آدم احساسی هستینشعرها و حرفهاتون خیلی زیبا و دلنشین هستن ممنون تا چه باشد احساس و عقل من از هر دو رهانم! لگام اسبم را حتی بگیرم سر از خانه ی ادبیات هر انجمنی در میآورد ما نیز از شما خوبی را می آموزیم جز خوبی مرهم نیست بر زخم های بشریتم! سرت به سلامت 6 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ خیلی آدم احساسی هستینشعرها و حرفهاتون خیلی زیبا و دلنشین هستن ممنون شما با من بودين يا با پيرهايد 4 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ نمیدانم من به خودم گرفتم :دال 2 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ نمیدانم من به خودم گرفتم:دال حتما همين طور بوده:sigh: 4 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ حتما همين طور بوده:sigh: نه حتما با تو بوده اینجا برای تو هست سمیرا نه برای من من که خانه ای ندارم 3 لینک به دیدگاه
fanous 11130 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۸۹ نه حتما با تو بوده اینجا برای تو هست سمیرا نه برای منمن که خانه ای ندارم اينگونه سخن مگوي ما كليد خانه مان را با تمام خضوع و خشوع تقديمت مي كنيم اي دوست هر انچه داريم از آن توست:rose: 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده