Mr. Specific 43573 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ سلام به همه دوستان نواندیشم دیدم جای من اینجا خالیه گفتم من هم ملحق بشم به دوستان تا ایالتی خودمختار داشته باشم گاه نوشته ها هر چیزی میتونه باشه... یکی رویدادهای روزانه زندگیش رو مینویسه.. یکی درد دلش رو یکی وضعیت روحیش رو ولی اینجا موضوعش خاصه خیلی از بچه ها من و روحیاتم رو میشناسند... همیشه سعی میکنم شوخ باشم... من اینجا رو محلی قرار میدم برای مواردی که در هر لحظه من رو شاد میکنه.. حالا هرچیزی میتونه باشه.. یک جوک... یک داستان ... یک شاخه گل!! بیت آقای خاص مقدم شما بزرگواران را به "شادی سرای آقای خاص" گرامی میدارد. :gnugghender:با حفظ نظم فقط خواننده باشید و اگر شاد شدید فقط دکمه تشکر را فشار دهید و از ارسال پست پرهیز نمایید. با تشکر توجه: جهت اطلاع از آپدیت شدن تاپیک، در این تاپیک مشترک شوید. با توجه به تصویر زیر: روابط عمومی بیت آقای خاص 88 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ دیشب یه جوکی خوندم که واقعا" خندم گرفته بود... حالا اینجا میذارمش که شاید شما هم خندیدید... [h=6]غضنفر سر مرز یه عراقیه رو اسیر میگیره. همینجور كه داشته میبردتش، یه دفعه یه خمپاره میخوره بغلشون دست عراقیه كنده میشه. عراقیه میگه: بگذار من این دستمو بندازم تو كشور خودم. غضنفر دلش میسوزه، میگه باشه. یكم دیگه میرن، دوباره یه خمپاره میخوره اون یكی دست عراقیه هم كنده میشه. ... باز عراقیه میگه بگذار من این دستم رو هم بندازم تو وطن خودم، غضنفر هم میگه باشه. بعد یه تركش دیگه میخوره پای عراقیه هم كنده میشه، ورش میداره میندازه اونور مرز. یه دفعه غضنفر تفنگ رو میذاره روشقیقه یارو میگه: هوی! فكر نكن من خرم نمیفهمم، كم كم داری فرار میكنی ها !! [/h] 80 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ جمعه همیشه استرس شنبه رو دارم که باید برم سرکار باز... ای توو روحت جمعه... ولی عاشق پنجشنبه ها هستم کلا پنجشنبه ها سر کار که هستیم زود میگذره... خیلی باحاله حالا اگر بیکار هستید ... میرید سر کار و متوجه عرایض بنده میشید... ولی خدایی داشتن بابای پولدار بهترین شغله خدایی میکنی هاااا نه واسه ما که مجبوریم کار کنیم.. عین تراکتور البته مَرد باید کار کنه.... اگه کار نکنه که میشه پسرِ بابای پولدار چون نیستیم پس باید کار کنیم.. 50 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ این متن واقعا" قابل تأمله... نمودی از جامعه مریض امروزی ایران: [h=6]زیر ِ باران ،اگر دختری را سوار کردید جای شماره به او امنیت بدهید... او را به مقصد مورد نظرش برسانید نه به مقصد مورد نظرتان ! در تاکسی خودتان را به در بچسبانید نه به او ! بگذارید زن ایرانی مرد ایرانی را در کوچه خلوت که میبیند احساس امنیت کند نه ترس![/h] 68 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ متن ها را بخوانید و لذت ببرید.. من که خیلی لذت بردم.. وکلی هم شادم کرد! 58 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ کتاب "روش های درک زن ها" که البته بصورت چکیده هستش و کاملش هنوز بچاپ نرسیده... 61 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ همیشه هم نمیشه شاد بود... والا بخدا شادی وقتی معنا پیدا میکنه که در کنارش غم و اندوه هم باشه... و برعکس خدایا شکرت برای این تنوع 45 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ تکیه اش بر درخت نگاهش غمگین لبهایش پر از زمزمه در ژرفای وجودش غوغا بود:icon_razz: افکارش پریشان شاید فکر خودکشی هم در سر داشته باشد آقای خاص که در عروسی شام گیرش نیامده است 44 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ آهای کسانی که ادعای مسلمانیتان میشود... این مطلب را بخوانید: جوانی با چاقو وارد مسجدی شد و گفت بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟ همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت: آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا. پیرمرد به دنبال جوان راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله ی گوسفندان به پیرمرد گفت که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد. پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید: آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟ افراد حاضر در مسجد گمان کردند که جوان پیرمرد را به قتل رسانده، نگاهشان را به پیشنماز مسجد دوختند. پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت: چرا به من نگاه می کنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود!!!!!! آی حال میده اینطوری اعتقادات رو تست کرد 41 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ یک کتابی دیروز خریده بودم.. اینترنتی الان زنگ زدم انتشاراتش.. میگم خانوم کتاب منو فرستادید؟ میگه از شهرستان هستید؟ گفتم..نه.. از شیراز... میگه شهرستانه دیگه.. گفتم.. نه.. اینجا شیرازه خوشم میاد پایتخت عوض بشه تا آی ما به بچه شهرستانی های تهران بخندیم 39 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ این مطلب رو خوندم و خوشم اومد... البته پرتو نوشته بودش خیلی باحال بود.. حالا من به راست و دروغش کاری ندارم «دخترا عاشق حرف میشن ، پسرا عاشق زیبایی... دلیل اینکه دخترا آرایش می کنن و پسرا دروغ میگن همینه ..» حالا قضاوت با خودتون 28 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 دی، ۱۳۹۰ یه برخورد جالب .... مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.» صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟» کارمند تازه وارد گفت: «نه» ... ... صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.» مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.» مدیر اجرایی گفت: «نه» کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت. تصورش کنید چهره کارمند رو ... 30 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی، ۱۳۹۰ این هفته که خیلی عالی تموم شد. روز 3 شنبه بخاطر کاری که داشتم با خانمم رفتیم تهران و دانشگاه. چهارشنبه هم که کارمون تموم شد برگشتنی رفتیم ساوه رفتیم خونه 2 تا از بهترین های انجمن... وحید و شقایق یک شب خونشون بودیم جای هیچ کسی هم خالی نبود واقعا" خانواده خوبی هستند.... روز پنجشنبه هم بعد از صبحانه راه افتادیم به سمت شیراز. خیلی دلم میخواست بیشتر بمونم... ولی حیف که خانمم داشت به لحظه ملکوتی "غلط کزدم از ترم بعد میخونم" نزدیک میشد و نتونستیم بمونیم 24 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی، ۱۳۹۰ راستی اینو یادم رفت بگم: دار فانی، جنتی را وداع گفت 22 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 دی، ۱۳۹۰ کودک درون آیت الله جنتـــی بدلیل کهولت سن درگذشت این مدت خیلی موج جوک های جنتـــی زیاد شده 20 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 دی، ۱۳۹۰ دیروز داشتم توی یه مجله مضرات سیگار کشیدن رو میخوندم واقعا" ترسیدم قسم خوردم دیگه مجله نخونم 21 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 دی، ۱۳۹۰ دلیل شادی این 2-3 روز من میدونید چیه؟ اینجا بارون میاد من هم کارم تعطیله :gnugghender: فردا هم که تعطیله :gnugghender: دیگه فکر نکنم بتونم با این چند روز تعطیلی خودم رو جمع و جور کنم اوووف که چه حالی میده خونه نشینی و وبگردی 21 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۰ امروز رفتم سر کار بعد از اوووووووووووووووووووووووه 3 روووووز خیلی سخت بود.... آخه مگه تعطیلی چشه ؟؟ ولی خدایی حال رفتن سر کار رو نداشتم البته اینم بگم که فقط اولش که از خواب بیدار میشدم بد بود وقتی رفتم سر کار خوشم اومد باز از درس بهتره والاااا بخدااااا یکی درس میخونه چون علاقه داره یکی میخواد از سربازی فرار کنه میشه پروفسور البته بند بالایی واسه پسراست ورژن دخترونشم هست البته و اون اینه درس میخونند که مهریه بره بالا من الان معاف که هستم .. کار هم که دارم... تشکیل خانواده که دادم خوووووب معلومه دیگه .... باید قید درس رو بزنم نتیجه گیری رو داشتید؟؟ هر کی از درس خوندن خسته شده بیاد تا مشاوره رایگان بدم :gnugghender: 22 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۰ این پسره رو خیلی دوست دارم یاد کارهای خودم میندازم 23 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 دی، ۱۳۹۰ امروز سرکار که بودم خیلی روز حساسی بود قرار شده تا دوشنبه کل محوطه یک ساختمون رو تحویل بدیم. هیشکی اعصاب درست و حسابی نداشت.. به کارگز.. رئیس کارگاه... همکارا... همه گیر میدادم حتی به مشاور آی حال میداد.. آخرش رئیس کارگاه کشوندم کنار و به آرامش دعوتم کرد... کارگرا فکر میکردند من همون دیروزی هستم.. تا اومدند بخندند داد میزدم.. دیگه تا آخر وقت سرشون رو بالا نمیاوردند.. تا آخرین لحظه کار میکردند و صدا هم نمیدادند... والا بخدااا کاش همیشه توی منگنه باشیم تا یه خورده جدی باشیم والا بخدااا با این نوناشون 17 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده