چکاوک 398 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۰ در گهواره از گریه تاسه می رود کودک کر و لالی که منم هراسان از حقایقی که چون باریکه ای از نور از سطح پهن پیشانیم می گذرد خواهران و برادران نعمت اندوه و رنج را شکر گذار باشید همیشه فاصله تان را با خوشبختی حفظ کنید پنج یا شش ماه خوشبختی جز رضایت نیست به آشیانه با دست پر بر می گردد پرستوی مادر گمشده در قندیل های ایوان خانه ای که سالهاست از یاد رفته است خوشا به حالتان که می توانید گریه کنید بخندید همین است برای زندگی بیهوده دنبال معنای دیگری نگردید برای حفظ رضایت نعمت انتظار و تلاش را شکرگزار باشید پرستوهای مادر قادر به شمارش بچه هاشان نیستند 10 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۰ هیچ وقت هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد امشب دلی کشیدم شبیه نیمه سیبی که به خاطر لرزش دستانم در زیر آواری از رنگ ها ناپدید ماند. . 10 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۰ کاجهای کهن پیامبرانی-نه در اعصار قوم یهود که در صورت سیرت، از ما بزرگ ترند از ما، مایی که عطر کارخانجات فرانسه کفاف زدودن هفت روز تعفن تجریداتمان را نمی دهد به تضادها چشم دوختن،جز سر درد عایدی نخواهد داشت کودکیمان را باختیم، کافی است بو کنیدُ نترسید از تعفن مردارهای پوسیده و نترسید از کرکس ها و کفتارها آنها نانُ گل ِ سرخُ باران را درک می کنند و در خاطرشان حتما کبوتری پریده،یا نشسته است . 11 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۰ مگسی را کشتم نه به این جرم که حیوان پلیدی است، بد است و نه چون نسبت سودش به ضرر یک به صد است طفل معصوم به دور سر من میچرخید، به خیالش قندم یا که چون اغذیه ی مشهورش تا به این حد گندم!!! ای دو صد نور به قبرش بارد؛ مگس خوبی بود... من به این جرم که از یاد تو بیرونم کرد، مگسی را کشتم ...! 14 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۰ همه اینو می دونن که بارون همه چیز و کسمه آدمی و بختشه حالا دیگه وقتشه که جوجه ها را بشمارم چی دارم چی ندارم بقاله برادرم می رسونه به سرم آخر پاییزه حسابا لبریزه یک و دو ! هوشم پرید یه سیاه و یه سفید جا جا جا شکر خدا شب و روزم بسمه 11 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۰ بیشتر از اجدادم برای اثبات وجود خدا دلایل اندیشیده ام با این وجود همه روزه نمازم قضا می شود ! اری قضا می شود همه ی مقدساتم در بمباران شیمیایی این قرن کافر ! 10 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۰ بی تو نه بوی خاک نجاتم داد نه شمارش ستاره ها تسکینم چرا صدایم کردی؟ 10 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۰ ما تماشاچیانی هستیم که پشت در های بسته مانده ایم! دیر امدیم! خیلی دیر.. پس به ناچار حدس می زنیم شرط می بندیم شک می کنیم.. و ان سوتر در صحنه بازی به گونه یی دیگر در جریان است! 10 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۰ نازی : پنجره راببند و بیا تابا هم بمیریم عزیزم من : نازی بیا نازی : می خوای بگی تو عمق شب یه سگ سیاه هست که فکر می کنه و راز رنگ گل ها رو می دونه ؟ من: نه می خوام برات قسم بخورم که او پرندگان سفید سروده ی یه آدمند نگاه کن نازی : یه سایه نشسته تو ساحل من : منتظر ابلاغه تا آدما را به یه سرود دستجمعی دعوت کنه نازی : غول انتزاع است. آره ؟ من : نه دیگه ! پیامبر سنگی آوازه ! نیگاش کن نازی : زنش می گفت ذله شدیم از دست درختا راه می رن و شاخ و برگشونو می خوان من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره نازی : خوب بخره مگه تابوت قیمتش چنده ؟ من : بوشو چیکار کنه پیرمرد ؟ باید که بوی تازه چوب بده یا نه ؟ نازی : دیوونه ست؟. من : شده ، می گن تو جشن تولدش دیوونه شده نازی : نازی !! چه حوصله ای دارند مردم من : کپرش سوخت و مهماناش پاپتی پا به فرار گذاشتند نازی : خوشا به حالش که ستاره ها را داره من : رفته دادگاه و شکایت کرده که همه ستاره را دزدیدند نازی : اینو تو یکی از مجلات خوندی عاشقه؟ من : عاشق یه پیرزنه که عقیده داره دو دوتا پنش تا می شه نازی : واه من سه تاشو شنیدم ! فامیلشه ؟ من : نه یه سنگه که لم داده و ظاهرا گریه می کنه نازی : ایشاالله پا به پای هم پیر بشین خوردو خوراک چیکار می کنن من : سرما می خورن مادرش کتابا را می ریزه تو یه پاتیل بزرگ و شام راه می اندازه نازی : مادرش سایه یه درخته ؟ من : نه یه آدمه که همیشه می گه : تو هم برو ... تو هم برو من : شنیدی ؟ نازی : آره صدای باده ! داره ما را ادادمه می ده پنجره رو ببند و از سگ هایی برام بگو که سیاهند و در عمق شب ها فکر میکنند و راز رنگ گل ها را می دانند من : آه نرگس طلاییم بغلم کن که آسمون دیوونه است آه نرگس طلاییم بغلم کن که زمین هم ... و این چنین شد که پنجره را بستیم و در آن شب تابستانی من و نازی با هم مردیم و باد حتی آه نرگس طلایی ما را با خود به هیچ کجا نبرد 7 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 شهریور، ۱۳۹۰ ما آبستنیم در اندرون ِ ما کودکی پیوسته زار می زند در رستوران ها در اجلاسیه ها در تخت خواب ها. گاهی که خیلی جدی می شویم در بحث ها و مجادله ها دستان کوچکی از درون دل و روده ی ما را چنگ می زند گلیم حرف باف شاعران به پشیزی نمی ارزد تلخ می شود دهان روح به وقت بیان حرف های بی معنی کتمان کنید چون عروسان ِ نو شکم ِ بی خدا اما این یکی جز با مرگ زائو کورتاژ نمی شود 8 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور، ۱۳۹۰ من زنگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم! دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم! قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم! عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم! کودکان را دوست دارم ولی از آینه می ترسم!ر سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم! من می ترسم ، پس هستم این چنین می گذرد روز و روزگار من من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم! 7 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور، ۱۳۹۰ امروز ذهنم پر است، از يك ماديان و كره اش فردا، برايت شعري عاشقانه خواهم نوشت ! 9 لینک به دیدگاه
Sh.92 3961 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور، ۱۳۹۰ میزی برای کار کاری برای تخت تختی برای خواب خوابی برای جان جانی برای مرگ مرگی برای یاد یادی برای سنگ این بود زندگی. . . ؟ 11 لینک به دیدگاه
Sh.92 3961 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور، ۱۳۹۰ بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند چون من که آفریده ام از عشق جهانی برای تو 11 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 شهریور، ۱۳۹۰ سلام خداحافظ! چيز تازه اي اگر يافتيد، بر اين دو اضافه كنيد تا بل باز شود اين در گم شده بر ديوار 8 لینک به دیدگاه
چکاوک 398 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ جا مانده است چیزی جایی که هیچ گاه دیگر هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد نه موهای سیاه و نه دندانهای سفید . . 11 لینک به دیدگاه
.MohammadReza. 19850 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 شهریور، ۱۳۹۰ صفر را بستند تا ما به بیرون زنگ نزنیم از شما چه پنهان... ما از درون زنگ زدیم! 10 لینک به دیدگاه
سیندخت 18786 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آبان، ۱۳۹۰ خدایا شکرت ما دیگر فقیر نیستیم.... دیروز پزشک آبادی گفت چشم های پدرم پر از مروارید است 9 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ [h=1]چراغ[/h]بیراهه رفته بودم آن شب دستم را گرفته بود و می کشید زین بعد همه عمرم را بیراهه خواهم رفت 8 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 دی، ۱۳۹۰ [h=1]بارون[/h]همه اینو می دونن که بارون همه چیز و کسمه آدمی و بختشه حالا دیگه وقتشه که جوجه ها را بشمارم چی دارم چی ندارم بقاله برادرم می رسونه به سرم آخر پاییزه حسابا لبریزه یک و دو ! هوشم پرید یه سیاه و یه سفید جا جا جا شکر خدا شب و روزم بسمه 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده