رفتن به مطلب

خاطرات نواندیشانی


* v e n o o s * مهمان

ارسال های توصیه شده

قرار کاخ گلستـان

 

کسایی که من رو ندیده بودن، کلی تعجب کرده بودن و تا چند روز داشتم جواب پیغام خصوصی ها رو میدادم که سوال می کردن: واقعاً خودت بودی؟! :w58:

 

:ws28:

  • Like 5
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 71
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

یادش بخیر؛سال پیش یه هکر باحالی بود که گفته بود موقع سال تحویل انجمنو هک میکنه؛یه تاپیک هم زده بود از این بمبای ساعتی هم داشت و ثانیه شماری میکرد لحظه هک کردنو :hapydancsmil: منم صبح روز اول عید تا بیدار شدم اومدم با کلی ذوق که ببینم ترکیده یا نه ؛ که دیدم خبری نیست و نواندیشان امن و امان است ؛ هکر بود که داشتیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!! :banel_smiley_4:

 

 

آخی یادته خیلی باحال بود ........

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 2 سال بعد...

امم من یه خاطره بگم

من یبار یا چند تا از بچه های همین انجمن قرار داشتم تو رشت

اون موقع یه امین نپویی بود که من تصور میکردم از این سوسولاس

قرار بود من با این هماهنگ شم بعدش بریم پیش شقایق و مهرسا

این امین نپو بمن گفت من لباس سفید پوشیدم

منم موندم تا یه پسر لباس سفید نزدیکم شد رفتم سلام و علیک که پسره اینجوری بود:::::w58:

که فهمیدم سوتی دادم این امین نیست:4564:

 

 

 

 

 

سال بعد همین قرار یه قرار دیگه داشتیم که استارتر تاپیکم بود میلاد 68 ام بود که برامون بستنی خرید که همین استارتر نامرد(:ws3:) و سمیرا کلاس گذاشتن بستنیاشونو اندازه یه ملکول خوردن ولی من بستنیمو ترکوندم باز این امین نپو بمن میگفت از تهران اومدی عین قحطی زده هایی:4564:

 

 

 

 

 

 

 

یبار ترم اخر بود این حمید سی اف دی هم دانشکاهیم بود بعدش من ماشین حساب نداشتم رفتم با ترس لرز(اینقده بد اخلاقه:icon_razz:) ازش ماشین حساب گرفتم پشتشم تقلب نوشتم بردم سر امتحان ؛ بعد اامتحان کلی دعوام کرد چرا ماشین حسابو اینجوری کردی با الکلم پاک نشد هی میگفت چرا درس نمیخونی :ws3:خیلی هم دعوام کرد اینقدم گفت تقلب میکنی که من وسط جلسه هر چی کاغذ جهت یاداوئری یه سری فرمولا نوشتم برای امتحان؛ وسط امتحان از تو جا مدادیم ریخت و نزدیک بود بی ابرو شم:whistles:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

اها یه چیز دیگه

یبار قرار دسته جمعی نمایشگاه کتاب بود منم با دوستم بهار رفتم بهش گفتم تو بشو مینا من میشم بهار

برعکس من که شلوغم این بهار خیلی دیر جوشه

بهش گفتم ببین مثل من بگو بخند خودتو نگیر

رسیدیم به سر قرار بهار شد مینا

همینین بگو بخند راه انداخته بود که من تو کف استعدا بازیگریش بودم هیچ کسم نفهمید من نیستم:whistles:حتی اون عده ای که قبلا عکسمو دیده بودن:whistles:

بعد خودم اومدم تو تاپیک گفتم

 

 

فقط بزارید بعد چند سال یه اعترافی کنم اونجا یه پسری بود بادکنک داشت نمیدونم کی بود این بهار ازون خوشش اومده بود هی میگفت برو ببین کیه من از یکی پرسیدم گفت دوست یکی از بچه هاس که من پیگیر نشدم اما همچنان این بهار میگه اون کی بود حالا یاری کنید اون مجهولو پیدا کنید:w58:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
اها یه چیز دیگه

یبار قرار دسته جمعی نمایشگاه کتاب بود منم با دوستم بهار رفتم بهش گفتم تو بشو مینا من میشم بهار

برعکس من که شلوغم این بهار خیلی دیر جوشه

بهش گفتم ببین مثل من بگو بخند خودتو نگیر

رسیدیم به سر قرار بهار شد مینا

همینین بگو بخند راه انداخته بود که من تو کف استعدا بازیگریش بودم هیچ کسم نفهمید من نیستم:whistles:حتی اون عده ای که قبلا عکسمو دیده بودن:whistles:

بعد خودم اومدم تو تاپیک گفتم

 

 

فقط بزارید بعد چند سال یه اعترافی کنم اونجا یه پسری بود بادکنک داشت نمیدونم کی بود این بهار ازون خوشش اومده بود هی میگفت برو ببین کیه من از یکی پرسیدم گفت دوست یکی از بچه هاس که من پیگیر نشدم اما همچنان این بهار میگه اون کی بود حالا یاری کنید اون مجهولو پیدا کنید:w58:

 

تو تاپیکم که گفتی من بازم نفهمیدم کدوم به کدوم بودین شماها :ws28:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
یادش بخیر این اولین خاطره من تو این سایته

اولین باری که باشگاه مهندسان ***** شد اومدیم اینجا اونم بصور گله ای من و شقی و شادروان مهرشاد و خیلیهای دیگه نزدیک 20 نفر. و شروع کردم معرفی و اینا که محمد کلی ذوق مرگ شد که تو یه روز چقدر ثبت نام داشته

 

بعد رفتم تو یه تاپیکی به اسم پاتوق نواندیشان و شروع کردم به اسپم و کلی صفحه رو خط خطی کردیم تازه محمد از اسپم ما کلی هم ذوق مرگ شد

 

بعد چند روز هم که مهندسان باز شد دوباره همه کوچ کردیم اونجا و تا مدتها نیومدیم .تا که جو خفقان تو مهندسان دوباره شروع شد و برای همیشه اونجا رو ترک کردیم

:ws3:

یادش بخیر وحید جان. حیف باشه. مهندسان جو خیلی خوبی داشت 5،6 سال پیش.

  • Like 4
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

قبل از عید میتینگ مدیریتی برگزار شد اونم چه میتینگی

هیچکدوم از مدیرا نیومدن و همه نماینده فرستادن از طرف تالار(من جمله آرزو که منو فرستاد):ws3:

 

از همه زودتر رسیدم البته قبلش بعضی دوستان رسیده بودن و داشتیم همدیگه رو می یافتیم که یه دختر خانوم از جلوم رد شد منم رو نیمکت نشسته بودم

 

یهو بهم لبخند زدیم و تو ذهنم گفتم به جان خودم از بچه های نواندیشانه

دو دیقه بعد گوشیم زنگ خورد دیدم ستاره س

خلاصه کلی بهم آدرس دادیم که چی پوشیدیم و اینا

تا اینکه همه که جمع شدیم دیدم اون دختره ستاره بوده:ws3:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 5 ماه بعد...
قبل از عید میتینگ مدیریتی برگزار شد اونم چه میتینگی

هیچکدوم از مدیرا نیومدن و همه نماینده فرستادن از طرف تالار(من جمله آرزو که منو فرستاد):ws3:

 

از همه زودتر رسیدم البته قبلش بعضی دوستان رسیده بودن و داشتیم همدیگه رو می یافتیم که یه دختر خانوم از جلوم رد شد منم رو نیمکت نشسته بودم

 

یهو بهم لبخند زدیم و تو ذهنم گفتم به جان خودم از بچه های نواندیشانه

دو دیقه بعد گوشیم زنگ خورد دیدم ستاره س

خلاصه کلی بهم آدرس دادیم که چی پوشیدیم و اینا

تا اینکه همه که جمع شدیم دیدم اون دختره ستاره بوده:ws3:

باز ازین خاطرات بود تعریف کن وقتش شده دوباره باشه:whistle:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...