::: شیـــما ::: 6955 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ ی بار از مدرسه ک برمیگشتم خونه کلیدمو جا گذاشته بودم و نمیدوستم اونروز داداشم دیرتر از من میومد خونه رفتم زنگ آیفونو زدم در باز شد رفتم خونه دیدم هیشکی نیست داداشمم نیم ساعت بعدش اومد خونه اینم جنه خیره خونه ی ما پ.ن : البته بعد از چن روز همسایمون مدعی شد ک داشت از پنجره پایینو نگاه میکرد تا منو دید درو واسم باز کرد ولی مشمول زمبه ست چون من میدونم ک جن بود 23 لینک به دیدگاه
Hossein.T 22596 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ من چیزای عجیب و غریب زیاد برای اطرافیانم اتفاق افتاده ولی نمدونم چرا برای من جذابیت و هیجان نداره. در صورتی که مطمئنم دلیلی برای دروغگویی ندارن. به هر حال ترسناک ترین اتفاقی که برام افتاده اینه :دی بچه که بودم ( 10 سالم ایناا بود ) مادر بزرگم شب ساعت 10 اینا بود که عمرش رو داد به شما و بعد از غسل و کفن اوردنش بالا توی هال . منم شب موقع خواب هی میترسیدم از جاش پاشه!! تا صبح خوابم نبرد از ترس 23 لینک به دیدگاه
SPEEDY 3334 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه: دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو جنوب، بجای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه. اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میآرم. راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست. خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصداراه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نورِ رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره. تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود. 21 لینک به دیدگاه
Avenger 19333 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ من یه خاطره وحشتناک دارم که هم وحشتناکه هم اموزنده دوم دبیرستان بودم و با داداشم تو خونه تنها بودیم به دادشم گفتم بیا بادکنک پر گاز کنیم بفرستیم هوا قبول کرد و دست به کار شیدم یه چند تا باد کردیم دیدم حال نمیده گفتیم چیکار کنیم بیشتر حال بده هیچی به دم بادکنک یه کاغذ اضافه کردیم و موقع راها کردن کاغذ رو اتیش میزدم تا وقتی میره بالا بترکه ولی بازم رفتیم جلو تر تو زیر زمین یه کپسول گاز مایع داشتیم سر تهش کردیم و بادکنک رو چسبوندیم بهش و توش نزدیک نیم لیتر گاز مایع پر کردیم و یه شیلنگ 40 سانتی هم به سر باد کنک بعد رفتیم تو حیاط اتیش بازی چشمتون روز بد نبینه بادکنک تو دستم بود و سر شیلنگ رو اتیش زدم به دقیقه نکشید که اتیش کشید تو باد کنک و اتیش گرفتنش تو دستم شاید کل این اتیش 10 ثانیه بشتر نبود . نصف صورتم کلی از قسمتهای شکم و دستام سوخت لباسمم از این پارچه های میکرو بود که سریع شعله ور شد و تو سوختگی بیشتر کمک کرد دو هفته منو خونه نشین کرد و تا چندین سال اثارش رو بدنم بود البته الان هم هست ولی خیلی کم 20 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ دوستان عزیز 146 پست اسپم و نقل قول وسوال و هر چیز دیگری حذف شد دوستان لطف کنید به هیچ عنوان نقل قول نگیرند و نظر ندند فقط و فقط خاطره تعریف کنند تا تاپیک از مسیر اصلیش بیرون نیاد دوستانی هم که اعتقاد ندارند لزومی نداره در این تاپیک شرکت کنند و دیگران رو به سخره بگیرند لطفا رعایت کنید و نظر و نقل قول نگیرید موفق باشید 20 لینک به دیدگاه
Cinderella 9897 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ وااي يه سري من قرار بود برم دفتر يه آتليه عكاسي توي طبقه 4 يه ساختموني بود وارد ساختمون شدم جلوي آسانسور وايساده بودم يه خانومه اومد بيرون تا اينو ديدم داشتم سكته ميكردم يه پيرزنه بود موهاش كم پشتو بلندو سفيد بود قيافش وحشتناك از فرطه پيري داغون شده بود يه هيكلو خيلي لاغرو استخونيو سياه يه چاقولام دستش بود اومد بيرون چاقو گرفت به طرفه منو اومد طرفم هيچكسم نبود شبم بود تقريبا ساختمونه تاريك بود اوووووووووووووونقد ترسيدم كه گفتم 100 در 100 ميخواد منو با چااقو بزنه انقد حالم بد شد نمي تونستم نفس بكشم پيرزنه هيمنجوري ذل زده بود كه يه آقائه اومد به پيرزنه گفت چرا چاقو دستته بدبختو ترسوندي نگو پيرزنه سرايدار اونجا بود 18 لینک به دیدگاه
pianist 31129 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ خاطره ترسناک دارم ولی چون زیاده حس تایپ کردنش نیست. ولی چند سال پیش با دوستام تو یه شهر کوچیکی بودیم آخر شب رفتیم بیرون خیابونا هم خیلی خلوت بود ما هم زد به سرمون و یه خیابون بزرگ رو که جز خیابونای اصلی اون شهر بود با آجر و تنه درخت و لاستیک و... بستیم!! طوری که اصلا ماشین نمیتونست از اون جا رد بشه خلاصه داشتیم خوشحال برمیگشتیم سمت خونه که صدای آژیر پلیس اومد و پیچید جلو یه نیسانه و رانندشو کشید بیرون گفت شما خیابونو بستین و... ماموره میگفت فکر کردیم به شهر حمله شده!! یه خورده با راننده ور رفت و اخرش ولش کرد ما هم سرمونو مثل موش اندختیم پایین و رد شدیم... اگه مارو میدیدن و میگرفتن دهنمون سرویس بود... :icon_pf (34): 18 لینک به دیدگاه
Matin H-d 18145 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 دی، ۱۳۹۰ خب یه خاطره تعریف میکنم اما از ترسناکترینش فکر نکنم باشه... اما به نوبه خودش ترسیدممم در حده بز جدا از خاطره من دوران راهنماییم خیلی درسخون بودم و همه معلما منو میشناختن منم حسابی جو گیر بودم اونم در حده بز... اما فقط دوران راهنمایی!:TAEL_SmileyCente: خب برسیم سرمطلب اصلی کلاس علوم داشتیم و ما هم باید چند تا مسئله سخت رو حل میکردیم و معلممون هم گفته بود هر کی بتونه حلش کنه بیاره بهش 20 میدم:hapydancsmil: منم از اونجایی که شیرینه کلاس بودم و انتطار ازم میرفت که بتونم جواب بدم ،زیاد بود... منو تحت فشار گذاشته بودن اخه منم اصلا بلد نبودم این مسئله هه چی چی میگه... خلاصه رفتم از دوستم که ساعت قبل علوم داشتن و میدونستم که براشون حل میکنه ... نقشه ریختم و موزیانه با سختی فراون از دوستم جوابو گرفتمم:gnugghender::gnugghender: ( معلممونم گفته بود بهشون ندین .. چون حقه خودتو ضایع میشه و اینا... مخشونو زده بود...:w888:) خلاصه معلممون اومد سر کلاس و همون اول هم گفت کی مسئله رو حل کرده و منم با ذوق گفتم من حل کردم .... بیام بنویسم پاتخته؟ اومدم مثله بلبل پاتخته پر کردم...اما حواسم نبود که از دوستم بپرسم چه جوری حل میشه توضیح بده هی معلممون میپرسید این چرا اینجوری شد؟ توضیح بده... منم انقد ترسیده بودمممم که نمیدونستم چی بگم .... گفتم یادم نمیاد... تمرکز ندارممم:4564: دو 3 شب پیش حل کردم یادم رفته خووو...:4564: وای چقد بود... خیلی ترسیده بودممم... دیگه جوری بود که لو رفته بودمممم.... عینهو همون کلاس قبلی نوشته بودم تابلوووووو:hrqr6zeqheyjho1f9mx بدونه هیچ تغییری.... اما خب 20 گرفتممم :(50): اما تا چندین هفته میترسیدم معلممون به روم بیارهههههه ....:4564: روزایی که میخواستم برم مدرسه علوم داشتیم.... از ترس سکته میزدمممم همش میخواستم برم بهش بگم اینجوری کردمم... اما یاده 20e که میافتادم پشیمون میشدم.... میگفتم بفهمه 0 میده :(2310):... ولش کن نمیگم:tt2: اینم از خاطره ما 16 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۱ دیشب ساعت 2 بود دیدم یه نفر زیر ماشینمه داداشمو صدا کردم گفتم امیررضا چشات به ماشین باشه من برم ببینم این کیه نکنه دزده ولی زیر ماشین چی کار میکنه؟ بدو بدو رفتم از پله ها پایین درو واکردم دیدم یهو پاها جمع شد رفت زیر سیاهی کامل ماشین گفتم یارو رفت زیر ماشین قایم شده از همون جا دولا شدم ببینم کیه؟ هرچی نگاه کردم هیچی ندیدم رفتم نزدیک تر دور تا دور ماشین رو نگاه کردم قشنگ گشتم ؟؟کوش؟ نگاه کردم بالا گفتم امیرضا کوش گفت زیر ماشین رفت دیگه گفتم هیچی نیست که این زیر اومدم بالا داداشم منو اینجوری نگاه کردمنم اینجوری نگاش کردمهیچی دیگه بدون هیچ حرفی رفتیم خوابیدیم 15 لینک به دیدگاه
آریودخت 43941 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۱ بعد از زلزله ی بم و بعدش آذربایجان و چن جا دیگه همه به شدت دلهره داشتیم سر شبی چن تا لرزش کوچیک اود و به خیری رد شد حالا هر کاری میکردم خوابم نمیبرد :184: بسم ا... گفتم و با خوندن اشهد چراغو خموش کردم رفتم رختخواب ، چشام سنگین شد که دیدم دارم میرم اینور و اونور اتاق بلند شدم دیدم دارم شوت میشم :icon_pf (34): فک کردم سرم گیج اوده که یادم اومد سر شبی هم خفیف زمین ارزه اومده بود یه جیغ کشیدم که داداش و مامان بزرگم بیدار شن در بریم خودمم بدو سمت در :th_running1: همچین که داشتم بدو میکردم با سر رفتم تو در تا میخواستم کلیدو بزنم تو در و درو باز کنم زلزله تموم شد جالب ایجا بود که مامان بزرگ و داداشم تازه از خواب بیدار شدن 12 لینک به دیدگاه
hasti1988 22046 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۱ ترسناک ترین اتفاق زندگیم تا به حال زلزله ای بود که همین چند ماه پیش اتفاق افتاد و هنوز هم که هنوزه ترس و وحشت و اضطرابش مونده....(الان هم که دارم مینویسم فکر میکنم الانه که یه زلزله دیگه بیاد) در مورد بیشتر مردم همینطوره..... بعد از ظهر بود ...برادرم از بیرون تازه اومده بود ناهارش رو که خورد همونجا روی کاناپه دراز کشید ،من و مامان هم رفتیم اتاق مامانم اینا تا کمی چرت بزنیم...بابا هم خونه نبودن.....کمی که باهم حرف زدیم بعدش که چشمامو بستم شروع شد.....بدو از اتاق اومدیم بیرون داداشم زودی بیدار شد... وایستادیم زیر چارچوب در خروجی.....3 تامون چسبیده بودیم به هم ....یه لحظه من چشمم افتاد به سقف...دیدم لوسترهامون(که خیلی هم سنگینن و به این راحتی ها تکون نمیخورن) دارن تاب میخورن،مثل یه کشتیه طوفان زده.... یخ زده بودیم همونجا...تا اینکه همسایه مون داد میزد صدامون میکرد میگفت بیایین پایین ... همه همسایه ها تو کوچه بودن.... تا اینکه کمی بعد ،زلزله بعدی شد..... من و مامان و خانوم و دختر همسایه با هم وایستاده بودیم به طرف خونه تو خیابون.... تکون های وحشتناک ،صدای ریخته شدن سنگریزه،داشتم میمردم...فکر میکردم الانه که خونه مون جلو چشمامون بریزه.... فقط مامان گرفته بود منو و فقط میتونستم بگم خونه مون...خونه مون....مامان هم سعی میکرد دلداریم بده ولی من یک لحظه هم چشم برنمیداشتم....نفسم حبس شده بود....خیلی بد بود ...خیلی ...الان هم با یاد آوریش شدم..... خونه بغلیمون کوبیده بود خونه ش رو و 2 روز پیش دومین طبقه هم ستونهاش رو گذاشته بود....که اگر نبود ... تلفن ها قطع شده بود ،از هیچ کس خبری نداشتیم..... تا مدت ها شب ها نمیتونستم بخوابم و مدام احساس زمین لرزه میکردم ...از طرفی نمیخوابیدم که اگر اتفاقی افتاد بیدار باشم تا بتونم بقیه رو هم بیدار کنم..... خیلی تجربه بدی بود ....الهی هیچ کس زلزله رو تجربه نکنه ..... 17 لینک به دیدگاه
terajedi21 2134 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۱ من هم وقتي ميرم حمام چهار ستون بدنم ميلرزه!!موقع زلزله از شانس بد من حمام بودم!:icon_pf (34):تا ابد همش خواهم لرزيد بار اول كه اومد فوري با حوله پريدم تو حياط ولي نمي دونم چرا برگشتم خونه!!!دوباره رفتم حمام دومي شدتش بيشتر بود منم حوله رو دراورده بودم (خوب شد پس لرزه زودتر اومد وگرنه الان جايي بودم كه دسترسي به اينترنت امكان پذير نبود)با شلوار پريدم وسط كوچهآبروي چندين و چند ساله ام رو دادم بر باد همه بالا تنه ام رو ديدن!!خونه هم كسي نبود!!:icon_pf (34): بيشتر اپارتمانا ديواراشون ترك برداشته همين الانشم هرزگاهي پس لرزه هاي ضعيف داريم! زلزله چهارسال پيش انقدر ترسناك نبود!انگار داشت قطار رد ميشد!!ولي الان خيلي اروم ساختمان تكان ميخوره از تكان خوردن لوستر فقط متوجه ميشيم!:icon_pf (34): 14 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۱ پارسال اینا بود...پسر خالم اومده بود خونمون از اونجایی که تنها زندگی میکنه و به دیدنِ فیلمای ماورالطبیعه مصونیت پیدا کرده (بزنم 3 نصفش کنم) یه فیلمی واسه ما آورد که من با دیدنِ این فیلم و به خصوص پارتِ 2ش....تا 1 ماه خواب نداشتم. انواع اقسامِ کابوسها رو..هر چی که بگی رو من میدیدم...خوابگاهم بودم که دیگه بدتر یه سری خوابگاه بودم..کابوسشو در قالبِ مامانم دیدم 4 صبح از خواب پریدم و تا 1 ساعت فقط داشتم گریه میکردم..نخوابیدم تا آفتاب زد هوا قشـــــنگ روشن شد بعد مثه دیوونه ها رفتم خوابیدم....از کلاسمم جا موندم جالبش اینجاست که چند شب بعد از من ، خواهرم کابوس میبینه و از ترس میره پهلوی داداشم میخوابه از اون موقع به بعد دیگه داداشم نمیزاره خواهرم فیلم ترسناک نگاه کنه..میگه حال ندارم باز بیای بگی کابوس دیدم میترسم منو خواهرم خوره ی فیلم ترسناک بودیم...اما از وقتی این فیلمِ رو دیدیم ( حالت مستند ساخته شده بود) کلا دیگه از همه چی میترسیم 16 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۱ سوم دبیرستان بودم.امتحان تاریخ داشتم.شب 11 زودتر خوابیدم که صبح زود بیدار شم بیشتر بخونم.خواب بودم.ساعت 1 با صدای جیغ و گریه بابا و مامانم بیدار شدم.نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده فقط جیغ و گریه می شنیدم.داداشم بیدار بود اونم داشت گریه می کرد.شوهرعمه زنگ زده بود به بابا و یهو گفته بود مامان بزرگم فوت کرده.خاطره بد اون شب و ترسی که یهو از خواب پریدم خیلی بد بود.هنوزم گاهی شبا که میخوابم استرس دارم. یکبار که من و مامان خونه تنها بودیم دزد اومده بوده خونه و مامانم تا چند وقت می ترسید ولی من نه 15 لینک به دیدگاه
Alireza Hashemi 33392 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۹۱ نمیدونم اینو جایی تعریف کردم تو سایت یا نه ولی دوباره میگم چون خاطرش خیلی باحاله یکی از شبای امتحان بود امتحانمون چند روز پشت هم افتاده بود رسما 3 روزی بود نخوابیده بودیم تا ساعت 3 من و رفیقم بودیم چون آخرین امتاحانا بود بقیه همخونه ایام رفته بودن من و اون بودیم فقط ساعت 4 نیم اینطورا بود دقیق یادم نیست ساعتشو ما هم گشنه فرشو داشتیم گاز میگرفتیم خلاصه یه قوطی لوبیا پیدا کردیم گزاشتیم تو آب جوش رو گاز تا داغ شه زیر گازم زیاد کردیم که زود جوش بیاد گفتیم تو این یه ربع یه استراحت کنیم زدیم کانال 4 راز بقا داشت نشون میداد صدای تلویزیونم زیاد بود یه آرامشی میداد جفتمون تو همین فاصله خوابمون برد.... فکر کنم یه نیم ساعت 45 دقیقه ای خواب بودیم که یهو یه صدای وحشتناک انفجاری اومد که رسما گفتم بمب ترکید منو رفیقم با یه حالت بدی از خواب پریدیم یهو دیدم یه قاریه قرآن جلو چشامه صاف داره تو چشام نگاه میکنه با صدای بلند قرآن میخونه هی داد میزدم آآآآآآآآآآآآآآآآآآآ آآآآآآآآآآآآآآآآآآ مردیم مردیم هی رفیقم دست میکشید رو سرم میگفت علیرضا داداش هیچی نی هیچی نیست به خودم که اومدم دیدم بـــله ظرف لوبیا آبش تموم شده بوده کنسرو لوبیا ترکیده پخش شده رو در رو دیواره قابلمه ام سوت شده تو آبگرمکن صدایی هم که اومده ماله اونه اونیم که داشت قرآن میخوند تلویزیون بوده دمه اذان بوده ولی هیچوقت یادم نمیره که واقعا قاریه داشت اینجوری تو چشای مناون لحظه نگاه میکرد خلاصه بماند که امتحانا چیکار کردیم ولی رسما به ملکوت اعلا پیوستیم اون شب 14 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۹۱ خوابِ بدم تعبیر شد... خط به خط...ثانیه به ثانیه...پلان به پلان.... و هر چی داد زدم...لبخند زد... و آخر اون لبخند خشک شد بر صورت... و شد اشک به چشم دیگران.... . . . وارد جزییات نمی شم.... از اون موقع از خوابیدن می ترسم.... از خواب دیدن می ترسم.. از خوابِ بد دیدن برای دیگران می ترسم... از اینکه بگم و باور نکنه می ترسم... 10 لینک به دیدگاه
NYC 20977 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۹۱ فکر کنید من ساعت 3 نصف شبه و کل پستای این تاپیکو خوندم! من از هیچی به اندازه تلفن بد موقع نمیترسم. آدم خیلی خونسردی ام. ولی مثلاً ساعت 1 شب تلفن خونه زنگ بخوره به شدت ترس میاد تو وجودم. --------------------------------------------------- من خیلی وقت ها اینجوری میشم : موقع خواب همین که چشام گرم میشه دو نفر میان سراغم! شروع میکنن به اذیت کردن. تلویزیونو روشن میکنن ضبطو روشن میکنن و ... نمیذارن بخوابم. تا بیدار میشم میبینم همه چی نرماله! دوبار تا از فرط خستگی خوابم میبره میان و صدام میکنن و نمیذارن بخوابم. باهام حرف میزنن و کلی کارای دیگه. من نمیتونم چهرشونو ببینم و فقط یه سیاهی میبنم. نمیتونستم چشمو باز کنم و ببینم قضیه چیه ولی از سروصداهاشون هم نمیتونم بخوابم. این قضیه خیلی برای من اتفاق میوفته. یه بار که دیگه داشتن بهم نرمش و تمرین میدادن!!! یادمه خوابیدم و دوباره این حالته پیش اومد. ولی این سری شروع کردن بهم تمرین ورزشی دادن! بهم میگفت دستات رو صاف کن و بچرخ! بعد از خواب پریدم دیدم منم مثل خنگولا دارم همه کاراشون انجام میدم. بیدار شدم دیدم دستامو. صاف کردم دارم همیجوری میچرخم. کل فرش و پتو اینا رو هم از بس چرخیده بودم با خودم جمع کرده بودم.:icon_pf (34): همیشه اینجور مواقع یه قرآن میذارم بالاسرم و خوابم میبره دیگه. نه که قرآن حالا معجزه کنه (حالا شایدم بکنه) ولی به خاطر اون حس اطمینان قلبی که بهم میده دلم قرص میشه و خوابم میبره. خلاصه اوضاعی داریم. ---------------------------------------------------- یه سری هم با داداشم تو حال خوابیده بودیم من پای تلویزیون بودم و داشتم نگاه میکردم ولی داداشم خواب بود. یهو دیدم داداشم داره تو خواب نفس نفس میزنه و هی تکون تکون میخوره! یه چند ثانیه اینجوری ادامه داشت منم اینجوری. یهو دیدم پرید از خواب و داد زد نههههههههههههههههههه و دوید سمت در. بعد رفت دستشویی دست و صورتشو شست. حالا منم اینجوری. بعدم اومد گرفت خوابید. فرداش که تعریف کرد گفت خواب بودم تو تا سایه سیاه از در اومدن تو و اومدن سمتم میخواستن منو زوری ببرن بیرون و منم یهو از خواب پریدم.:icon_pf (34): ---------------------------------------------------- یه سری هم تو آموزشی پادگانمون مشهد بود شب ساعت 12 این رفیقای خان خله من فاز احضار روح گرفتن. گفتن بریم نماز خونه پادگان احضار روح کنیم فلانی بلده.:icon_pf (34): هیچی دیگه حالا پادگانم اون موقع شب مورچه توش راه بره همه میفهمن انقدر که ساکت میشه. هیچی ما دالتونا با لباسای خواب اون سفیدا هستن تو فیلما نشون میدن سربازا دارن وسط محوطه آموزشی زورویی خودمونو رسوندیم نماز خونه. واین دوستم شروع کرد به احضار روح. بعد باهامون از طریق نلبکی حرف میزد! مثلاً عدد تو ذهنمون میپرسیدیم و درست میگفت! ما هم این خنگولا همش در مورد تاریخ اتمام دوره آموزشی ازش سوال میکردیم. نکردیم 4 تا سوا درست و حسابی بپرسیم ازش. 10 لینک به دیدگاه
فرزانه غلامی 345 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۹۱ اینکه خبر مرگ عزیزت رو به تو بدن واز تو بخوان که به بقیه بگی 5 لینک به دیدگاه
black banner 9103 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۹۱ من خاطره ترسناک ندارم چرا ؟؟؟ من خودم جن و روحم .... نمیدونم چرا از هیچی نمیترسم !! 4 لینک به دیدگاه
zahra-d 4993 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 اسفند، ۱۳۹۱ دوران هنرستانم بود فکر کنم موقع امتحانا ساعت 5 صبح پا شدم درس بخونم تو پذیرایی نشسته بودم همینطوریکه داشتم درسمو از حفظ میخوندم به حیاط هم نگاه میکردم که یهو دیدم یه چیزی مثل پارچه سیاه خیلی بزرگ پرت شد پایین کاملا معلوم بود که پارچهه دوره یه آدمی بود.هیچی من با کلی ترس و لرز رفتم ببینم که چی بوده گفتم حتما دزده بعد رفتم دیدم تو حوظمون یه گربه سیاه نشسته که احتمالا جن بوده.دیدن همینشم واسه هفت جدو آبادم بسه آخه من خیلی ترسوام 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده