Himmler 22171 ارسال شده در 17 اسفند، 2011 نگشت سعدی از انروز گرد صحبت خلق که بیوفایی دوران اسمان بشناخت 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 19 اسفند، 2011 بر استان جانان گر سر توان نهادن گلبانگ سر بلندی بر اسمان توان زد 3
Himmler 22171 ارسال شده در 23 اسفند، 2011 یوسفی از برادران گم شد افتاب از میان انجم شد ای سلیمان بیار نوحه ی نوح که پری از میان مردم شد گوهر ی گم شد از خزانه ی ما چه زما کز همه جهان گم شد عیسی دوم امده به زمین باز بر اسمان چارم شد 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 24 اسفند، 2011 اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمی دانم... اینجا شده پاییز ، آنجا را نمی دانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمی دانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمی دانم... 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 25 اسفند، 2011 خب با تشکر از همه ی دوستای خوبم که تو بخش اول مشاعره همراهی کردن و موضوع رو پیش بردن، بخش دوم مشاعره رو شروع میکنیم موضوع :عشق 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 25 اسفند، 2011 باز من ماندم و خلوتی سرد خاطراتی ز بگذشته ای دور یاد عشقی که با حسرت و درد رفت و خاموش شد در دل گور 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 25 اسفند، 2011 او به من دل سپرد و بجز رنج کی شد از عشق من حاصل او با غروری که چشم مرا بست پا نهادم به روی دال او 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 25 اسفند، 2011 باز هم قلبی به پایم اوفتاد باز هم چشمی به رویم خیره شد باز هم در گیر و دار یک نبرد عشق من بر قلب سردی خیره شد 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 25 اسفند، 2011 من صفای عشق میخواهم ازو تا فدا سازم وچود خویش را او تنی میخواهد از من اتشین تا بسوزاند درو تشویش را 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 25 اسفند، 2011 میبرم،تا که در ان نقطه ی دور شستشویش دهم از رنگ گناه شستشویش دهم از لکه ی عشق زین همه خواهش بیجا و تباه 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 25 اسفند، 2011 به خدا غنچه ی شادی بودم دست عشق امد و از شاخم چید شعله ی اه شدم صد افسوس که لبم باز بر ان لب نرسید 2
sam arch 55879 ارسال شده در 25 اسفند، 2011 بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی آهنگ اشتیاق دلی درد مند را شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق آزار این رمیده ی سر در کمند را بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان عمریست در هوای تو از آشیان جداست دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام خواهم که جاودانه بنالم به دامنت شاید که جاودانه بمانی کنار من ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت تو آسمان آبی آرامو روشنی من چون کبوتری که پرم در هوای تو یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم با اشک شرم خویش بریزم به پای تو بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند خورشید آرزوی منی ، گرم تر بتاب 2
sam arch 55879 ارسال شده در 25 اسفند، 2011 سالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه ی شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟ 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 25 اسفند، 2011 ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت سحر گاهی زنی دامن کشان رفت پریشان مرغ ره گم کرده ای بود که زار و خسته سوی اشیان رفت 2
sam arch 55879 ارسال شده در 25 اسفند، 2011 [h=6][/h][h=6]گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود از هرچه زندگیست دلت سیر می شود گویی به خواب بود جوانیمان گذشت گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود کاری ندارم آنکه کجایی چه می کنی بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود [/h] 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 25 اسفند، 2011 چرا امید بر عشقی عبث بست چرا در بستر اغوش او خفت چرا راز دل دیوانه اش را به گوش عاشقی بیگانه خو گفت 2
sam arch 55879 ارسال شده در 25 اسفند، 2011 چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد و او هنوز شکوفاست بین آدمها کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند غروب زمزمه پیداست بین آدمها چه می شود همه از جنس آسمان باشیم طلوع عشق چه زیباست بین آدمها تمام پنجره ها بی قرار بارانند چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو دلت به وسعت دریاست بین آدمها 3
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 25 اسفند، 2011 رفتم مرا ببخش و مکو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود این عشق اتشین پر از درد بی امید بر وادی گناه و جنونم کشانده بود 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 25 اسفند، 2011 رفتم مگو مگو که چرا رفت ننگ بود عشق منو نیاز تو و سوز و ساز ما از پرده ی خموشی و ظلمت چو نور صبح بیرون فتاده بود به یکباره راز ما 2
*lotus* 20275 مالک ارسال شده در 25 اسفند، 2011 روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش در دامن سکوت به تلخی گریستم نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم 2
ارسال های توصیه شده