رفتن به مطلب

خاطرات ما با پدر بزرگها و مادر بزرگها


Mahnaz.D

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 57
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

رفته بودیم عروسی....برای پدر بزرگم آب آوردم چون قند داره..میگه این برای خوته؟ می گم نه برای شماست...نوشابه نیاوردم...می گه آب از گلوم پایین نمی ره...نوشابه بیار :ws3:

 

 

:ws28::ws28:

  • Like 36
لینک به دیدگاه

دیدیم پفک رو کابینته...می گم بابا بزرگ فشارتون چسبید به سقف...می گه: من که زیاد چیپس و پفک دوس ندارم...واسه شماها گرفتم...گقتم یه تست بکنم ببینم خوبه؟ :whistle:

  • Like 36
لینک به دیدگاه

پدر بزرگم خیلی رک و رو راسته....یکی از آشناهامون خانومش یه کم سبزست....تازه ازدواج کرده بودن اومده بودن خونه ی پدر بزرگم اینا ما هم اونجا بودیم.....یهو گفت مبارکتون باشه...اما چقدر زنت سیاهه....:w58:

ما رو می گید :icon_pf (34):

  • Like 37
لینک به دیدگاه

مادرم همیشه برای ما لباس می دوخت....یه بار برای امتحان پوشیدم...رفتم پایین که پدر بزرگ و مادر بزرگم ببینن...

پدر بزرگم تا دید گقت: دامنش بلده....یه کم کوتاه تر بدوز....بچه جوونه...بزار کیف کنه ...:w000:

ماها :w58:

  • Like 37
لینک به دیدگاه

مادر بزرگ و پدر بزرگم بسیار عاشق و شیدای هم بودن :icon_redface:

همیشه مادر بزرگم که از حمام میومد بیرون پدر بزرگم با سشوار دنبالش راه میقتاد...شیرین بیا موهاتو خشک کنم سرما نخوری :icon_redface:

وووووووووووووووی اینقده ناز بود این صحنه :vi7qxn1yjxc2bnqyf8v

  • Like 36
لینک به دیدگاه

قوری از دست بابابزرگم افتاده بود بعد ما بهش گفتیم بزار برات کارگر میگیریم کاراتو انجام بده گفت کارگر مرد؟:banel_smiley_4:

گفتیم آره دیگه گفت نه کارگر زن :banel_smiley_4: گفتیم خب دیگه.بعد گفت کارگرم باید بهم محرم باشه تا راحت باشم :whistle:

بنده خدا چند ساله میگه برام زن بگیرین :ws28:

  • Like 32
لینک به دیدگاه

مادربزرگ و پدر بزرگم خیلی جالبن!!!

 

من با اینکه الان دانشجوی ارشدم هستم گاه پیش میاد بهم میگن هنوز میری مدرسه؟؟؟:ws52:

  • Like 28
لینک به دیدگاه
قوری از دست بابابزرگم افتاده بود بعد ما بهش گفتیم بزار برات کارگر میگیریم کاراتو انجام بده گفت کارگر مرد؟:banel_smiley_4:

گفتیم آره دیگه گفت نه کارگر زن :banel_smiley_4: گفتیم خب دیگه.بعد گفت کارگرم باید بهم محرم باشه تا راحت باشم :whistle:

بنده خدا چند ساله میگه برام زن بگیرین :ws28:

ای بابا شما چرا به شوخی میگیرین؟؟؟

 

خب اونم وقتی میگه زن میخوام یعنی میخواد دیگه!!!

  • Like 14
لینک به دیدگاه

مادربزرگ خدابیامرزم 109 سال عمر کرد.

نوه عمم که نتیجش میشد بینیشو عمل کرده بود...وقتی دختره رو دید گفت واااا خوبه ها!منم برم دماغمو یه کم کوچیکش کنم..(اون موقع 105 سالش بود):w58:

  • Like 32
لینک به دیدگاه

بابا بزرگه من 94 سال عمر کرد

خیلی ناز بود

همه ی موهاش سفید شده بود

تا آخرین روزهای زندگی سرحال بود

صاف می نشست

قدش بلند بود خیلی

کم حرف بود و صبور

...

 

دندون مصنوعی داشت وقتی گوجه می خورد حتما باید در ش می اورد و می شست

وقتی می اومد خونمون بهش گوجه می دادیم بخوره تا دندوناشو در بیاره بشوره و ما موقع شستن نگاش کنیم :ws37:

  • Like 27
لینک به دیدگاه
ای بابا شما چرا به شوخی میگیرین؟؟؟

 

خب اونم وقتی میگه زن میخوام یعنی میخواد دیگه!!!

 

ما به شوخی نمیگیریم مهساجون ولی زن پیدا کردن سخته :icon_pf (34):

یک مورد دیده بودیم خانومه گفته بوده باید از خودش حقوق داشته باشه تا حقوقش بهم برسه :w58:

ما هم برای اینکه بابابزرگم ناراحت نشه بهش گفتیم خانومه خوب نیست اما اون فک میکنه ما ایراد گرفتیم.

  • Like 14
لینک به دیدگاه

من که نداشتم یعنی ندیدم هیچ کدومشونو از هیچ طرف:hanghead:

 

فقط وقتی بچه بودم مامان مامانمو چندبار دیدم که بعدشم فوت کرد....:icon_razz:

 

کلا آدم جالبی نبوده فکرکنم

ولی هروقت می اومد خونه ما جلوی بابای ما ساق دست میپوشید و همیشه حجاب داشت:banel_smiley_4: دلشم بخواد ......ولی پیش باقی داماداش که از اون دوآتیشه ها بودند راحت میگشت:w58:

کلا دیگه خاطره ای دارم ازش:icon_razz:

  • Like 20
لینک به دیدگاه

بچه بودم مامان بزرگم از حباب کف بدش میومد منم همیشه درست می کردم می فرستادم سمتش اون جیغ می زد من ذوق می کردم:ws3:

 

 

ساعت 9 که میشد مامان بزرگم می گفت تلوزیون روشن کن اخبار ببینم منم روشن می کردم همه شبکه ها می زدم جز 1 می گفتم ببین امشب اخبار نداره اونم با تعجب می گفت همیشه این ساعت اخبار داشت:ws3:

  • Like 26
لینک به دیدگاه

یه مدت مامان بزرگم آلزایمر گرفته می رم خونش منو با دختر خالم اشتباه می گیره اسم اونو به من میگه و از دختر خاله هام از من می پرسه میگه خواهرات خوبن بعدش اسم برادرای خودمو میگه ازشون می پرسه :w58:

  • Like 23
لینک به دیدگاه

بابابزرگامو كه نديدم

مادر پدرم هم بچه بودم فوت شد و چيزي ازش يادم نيس

اما اون يكي مادربزرگم عشقم بود پيش دانشگاهي كه بودم اونم فوت شد:sigh:

هميشه اذيتش ميكرديم ميگفتيم مادرجون راستشو بگو چجوري بابابزرگو جادو كردي كه باهات اردواج كنه؟:texc5lhcbtrocnmvtp8

اونم شروع ميكرد از بابابزرگ تعريف كردن:ws37:

وقتي هم حوصله درس خوندن نداشتم به آغوشش پناه ميبردم كه آجيم نياد سراغم همش دعوام كنه :whistles:

حيف كه الان نيستش:sigh:

بچه ها قدر مادربزرگاتونو بدونين ما كه ديگه نداريمشون:ws44:

  • Like 26
لینک به دیدگاه

یادش به خیر بابا بزرگم زمستونا یه ژاکت میپوشید دوتا جیب داشت ماهم که هرروز باید میرفتیم خونشون میشستیم کنارش تا از جیبش بهمون پول بده خدا بیامرز به بیسکوییت میگفت ویتانا . بعد میگفت این پولو بگیرید برید برای خودتون ویتانا بخرید انقدر ذوق میکردیم:icon_redface:

  • Like 21
لینک به دیدگاه

مامان بزرگم که خیلی باحال بود

دخترخالم با شوهرش چند سالی دوست بودند هیچ کسی هم نمیدونست

چند روز مونده به خواستگاریش خالم میاد به مامان بزرگم خبر بده مامان بزرگم تمام آمار دامادشو بهش میگه خالم اینجوری شده بود:w58:

بعد میفهمیم چند ساله میدونسته . کارآگاه واردی بود:ws37:

  • Like 24
لینک به دیدگاه

یاد این آهنگ استاد محمد اصفهانی به خیر، یکسال بعد از فوت آخرین مادربزرگم بود که گوش کردم و چقدر گریه کردم.

:sigh:

 

 

پدرا پدر بزرگا .مادرا مادربزرگا ، مثلِ گل مثلِ بهارين

 

دلامون نازك و نرمه ، چشامون چشمه شرمه ، اشكامونو درنيارين :sigh:

 

كاشكي مي شد براي بزرگترامون قصراي طلا مي ساختيم

 

مثِ آب چشمه ها آيينه هاشو صاف و پر جلا مي ساختيم

 

ابر فتنه وقتي سنگ غم مي باريد ، سينه مونو سپر بلا مي ساختيم

 

چشامون دروغ نميگن واسه ما چراغ راهين

 

گرچه پشتتون خميدس واسه ما پشت و پناهين

 

ماها مثل شب و روزيم شما مثل مهر و ماهين

 

كاشكي مي شد با شما تو شهر عاشقا بمونيم

 

مثل اون قديم نديما قصه وفا بخونيم

رمز روزا رو بفهميم .قدر شبها رو بدونیم :4564:

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 21
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...