رفتن به مطلب

آی قصه قصه قصه ... نون و پنیر و پسته !


ارسال های توصیه شده

بازم سلام :icon_redface:

 

خوبین؟

 

من وقتی میخوام در آینده برای فرزندم قصه بگم .. غیر از چند تا قصه ای که تو بچگی خودم شنیدم چیزی بلد نیستم :ws3:

 

اگه دوست داشتین اینجا قصه هایی که براتون تعریف کردن رو بگید تا همه قصه ها به اشتراک گذاشته بشه

 

بحث تاپیک خیلی خیلی جدیه ها :w000: .... تیکه اینا هم نندازین لطفا .. وقتی بچه هه زل زد تو چشتون و با تمسخر گفت که غیر از این چند تا قصه ی تکراری چیزی دیگه بلد نیستی؟ ! اونوقت میگم بهتون !:w58:

 

واقعا هم برید تو دوران کودکی و چیزایی که شنیدین رو همونجوری بیان بگین :ws37:

============================

قصه ی اول رو خودم میگم :ws3:

============================

 

یکی بود یکی نبود ... غیر از خداااااااا ... ( بذارید بقیه شو بچه هه بگه ... اینجوری مهارت هاش قوی تر میشه :ws52:)

 

تو یه روستایی یه پسری زندگی میکرد به اسم حسن کچل :ws3:

 

این پسر اینقدر تنبل بود که حاضر نبود هیچ وقت از جای خودش بلند شه ( یه جوری قصه رو بگید که بچه هی سوال بپرسه :ws37:)

 

برای همین اصلا نمیدونست تو روستا چی میگذره .. و مردم دارن چی کار میکنن

میدونی کی از جاش بلند میشد ؟ ( بچه میگه کی ؟ :hanghead:)

 

هر وقت گشنه ش میشد ... آخه حسنی خیلی شکمو بود ..

 

حسن کچل همش میخورد و میخوابید .. حسن نه کار میکرد .. نه ورزش میکرد .. نه درس میخوند .. نه کمک مامان باباش میکرد ( اینجا هر پیام اخلاقی دارید بگید :ws3:)

 

برای همین خیلی چاق شده بود .. و دیگه داشت مریض میشد ..

 

مردم محل جمع شدن و با هم مشورت کردن .. گفتن چی کار کنیم .. چی کار نکنیم ...

 

آخر یکی یه فکری به ذهنش رسید ... و همه قبول کردن و قرار شد فردا اونو انجام بدن

 

صبح روز بعد حسن وقتی از جاش بلند شد و این ور و اونور رو نگاه کرد .. یهو دید دم در اتاقش یه دونه سیب قرمز خوشگل افتاده .. یهو چشاش برق زدو گفت ( اینجا اگه توانایی هنری دارید صداتونو عوض کن مثل حسن بگید ) آخ جون چه سیب خوشمزه ای .. سریع بلند شد و بدو بدو سیب رو برداشت .. یهو دید یه سیب دیگه هم دم در حیاط افتاده .. برای اینکه اون رو هم برداره رفت دم در !

 

یه هو دید تو کوچه پر شده از سیب های خوشمزه و قرمز .. همینجوری رفت و رفت و سیب ها رو برمیداشت که یهو دید وسط آبادیه.. دید که مردم هر کدومشون مشغول یه کاری هستن ... ( اینجا میتونید داستان رو کش بدید اگه بچه مشتاق بود ... اما احتمالا الان خوابش برده.. برای همین برای اینکه داستان نصفه تموم نشه .. بقیه ش رو برای دل خودتون تموم کنید )

 

بعد حسن فهمید که کار و تلاش چقدر خوبه .. دید که مردم چقدر با کار کردن شاد و پر انرژی هستن .. و اونم تصمیم گرفت که مثل بقیه کار کنه :ws52:

  • Like 19
لینک به دیدگاه

من مادربزرگ پدریم بالای 10000 بار قصه سنگ صبورو برامون تعریف کرده

مادربزرگ مادریمم خاله سوسکه رو!

همیشه هم یه جوری اکت داشتیم انگار بار اوله میشنویم:girl_yes2:

اینا رو که بلدی؟

  • Like 4
لینک به دیدگاه
من مادربزرگ پدریم بالای 10000 بار قصه سنگ صبورو برامون تعریف کرده

مادربزرگ مادریمم خاله سوسکه رو!

همیشه هم یه جوری اکت داشتیم انگار بار اوله میشنویم:girl_yes2:

اینا رو که بلدی؟

 

من هیچی بلد نیستم .. بعد منظور این نبود که بیاید برای من قصه تعریف کنید ... مگه حسن کچل رو نشنیده بودید ؟ اما دوباره گفتنش برای خود من هم جالب بود ... چه برسه به شما :ws3:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

من قصه های فانتزی تخیلی خیلی بلدم.

بیچاره اون بچه ای که گیر من بیوفته، اینقدر ذهنش را اینور اونور میکنم تا بدبخت هنگ کنه. :icon_pf (34):

 

تا حالا چندتا بچه را غرق خودم کردم، عاشق من شدن.:ws37:

 

البته نمیتونم اینجا تعریف کنم،چون باید بچه پا به پای من و چشم در چشم من بیاد جلو، تا مغز من کار کنه و فی البداهه قصه را سر هم کنه.

  • Like 8
لینک به دیدگاه
من قصه های فانتزی تخیلی خیلی بلدم.

بیچاره اون بچه ای که گیر من بیوفته، اینقدر ذهنش را اینور اونور میکنم تا بدبخت هنگ کنه. :icon_pf (34):

 

تا حالا چندتا بچه را غرق خودم کردم، عاشق من شدن.:ws37:

 

البته نمیتونم اینجا تعریف کنم،چون باید بچه پا به پای من و چشم در چشم من بیاد جلو، تا مغز من کار کنه و فی البداهه قصه را سر هم کنه.

 

 

:ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28::ws28:

 

 

بعضی روز ها در کلاس های حوزه قصه هایی می گویند این شیخ ما که از مساله نسبیت چیپیده تره :sigh:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

خب من قصه شنگول ومنگولو میگم و البته با اسم بچه هایی که بچه میشناسه:icon_redface:

خب جدیدا هیچ بچه ای میل به شنیدن قصه نداره ........چکارکنیم پس:banel_smiley_4:

یا برای بچه های تخس از خودشون و کارههاشون داستان درمیارم .......تا دوثانیه بشینند.....:banel_smiley_4:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

من یه قصه بلدم اونم بز بز قندی هست که تا حالا هزار بار برای علی خوندم و الان هم اگه بخوام قصه ای جز این بخونم میگه بابا بز بز قندی رو برام بخون

  • Like 2
لینک به دیدگاه

من ورژن جدید قصه چوپان دروغگو(چوپان دروغگو نبود گرگه خیلی زیرک بود/ هر بار چوپان مردم رو صدا می زد گرگه قایم میشد) رو بلدم و بارها براش تعریف می کنم تا از همون اول با ذهنی باز به اطراف و اطرافیان نگاه کنه:ws37:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

من قصه بلد نیستم :icon_pf (34):یه دفه خالم گفت برای پسرخالم قصه بگم پسرخالم خودش قصه رو گفت. برای خودش نقش یک پسر خوب رو گفت برای دوستش یک پسر بد.:ws28: وسط قصه هم نظرش عوض شد و نشست موهای منو درست کرد.:ws3:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

واقعا چقدر زحمت کشیدین!

 

اندازه 5 خط نمیتونسین یه داستان تعریف کنین؟ با این حوصله ای که شما دارین بچه هاتون معتاد میشنا :ws3:

 

بعدا بچه من با این همه ی خلاقیت باباش، پروفسور شد نگین موفقیت مال پولداراست :w000:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
واقعا چقدر زحمت کشیدین!

 

اندازه 5 خط نمیتونسین یه داستان تعریف کنین؟ با این حوصله ای که شما دارین بچه هاتون معتاد میشنا :ws3:

 

بعدا بچه من با این همه ی خلاقیت باباش، پروفسور شد نگین موفقیت مال پولداراست :w000:

مهم کیفیته نه کمیت:whistles:

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...