Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۹۰ چندان كه در سفري عطرها تو را بهانه مي كنند چون كودكي كه ديدن مادر را . . . يك لحظه بيانديش عطرها حتي عطرها دوري غربت را احساس ميكنند 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 6 دی، ۱۳۹۰ آه نمك در چشمان ما نمك در لبهاي ما نمك در كلمات ما مرا بگوئيد چگونه مي توان اين همه عطش را تحمل كرد؟ چگونه مي توان اين همه عطش را تحمل كرد؟ چگونه مي توان اين همه عطش را تحمل كرد؟... اينها عادت كرده اند كه ما سر شكسته و بى شرف باشيم وچه چيزي براي انسان مي ماند وقتي آنچه باقي مانده بي لطف است است…. و من جستجو مي كنم يك مرد واقعي از اين دوران را… ولي آنچه كه ميبينم گربه هايي گريزان و وحشت زده اند ـ با موهائى سيخ شده از وحشت و سبيلهائى آويزان ـ اينان مي ترسند ازجانهاي خود واز حكومت پادشاه موشها…. 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 دی، ۱۳۹۰ این روزها دوست من از جیب ها مان پروانه ای تابستانی بیرون می پرد که نام اش وطن است از لبهایمان انگور شامی خارج می شود که نامش وطن است خارج می شود از پیراهن ها مان مناره ها وبلبل ها و جدول ها و گل میخک و به . گنجشک آبی که نامش وطن است می خواهم تو را ببینم بانوی من . اما می ترسم که احساس وطن جریحه دار گردد می خواهم هر شب به تو زنگ بزنم بانوی من می ترسم درزهای وطن صدای مرا بشنود دوست داشتن ات را به روش خودم می خواهم تمرین کنم اما از نادانی ام خجالت می کشم در برابر اندو های وطن 4 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۰ "من در همه جا ممنوعم؛پس... مرا در همه جا ميخوانند!" آنگاه كه در 21 مارس 1923 م. (اول فروردين 1302ش.) در يكي از خانههاي قديمي دمشق زاده شدم، زمين هم در حال زادن بود؛ و بهار براي گشودن چمدانهاي سبزش آماده ميشد. ميپرسيد: من كيستم؟ بگذاريد وقتتان را زياد نگيرم و از زحمت پرسشهاي پي در پي راحتتان كنم. من شاعري هستم كه از همان ابتدا تصميم گرفتم «زبان» را شعلهور سازم، از نخستين قطرهي مركب تا آخرينِ آن؛ و ميهن را پر شرر كنم، كران تا كران... مرا غياباً محاكمه كردهاند، به اتهام اين كه سي كتاب در «عشق» نگاشتهام و دادستان كل، آن را بر ضد امنيت كشور تشخيص داده است، زيرا حكومتهاي عربي از اين كه عشق به قلمرو آنان نفوذ كند، هراسانند. من بنيانگذار نخستين «جمهوري شعر»ام كه بيشتر شهروندان آن، زن هستند؛ کشوری كه گردشگران براي ورود به آن، به رواديد نياز ندارند و كسي جامهدانهاي آنان را بازرسي نميكند. جمهوري شعر من، با همهي حكومتها تفاوت دارد؛ در آنجا شعر هم مانند آب و هوا، از اموال عمومي به شمار مي آيد و شهروندان براي حضور در شب شعر، به تهيه بليط نياز ندارند... اما من، هنوز حرف بيست و نهم الفباي زبان عربي را مي جويم..! 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 دی، ۱۳۹۰ اگر تو دوست منی سَاعِدْ نی .. کَیْ أرحلَ عنکْ کمک ام کن تا از تو هجرت کنم أو کُنْتَ حبیبی.. اگر تو عشق منی سَاعِدْ نی .. کَیْ أشْفیَ منکْ .. کمک ام کن تا از تو شفا یابم لو أنِّی أعرفُ.. اگر میدانستم أنَّ الحُبَّ خطیرٌ جِدّا ً.. ما أحْبَبْتْ.. که دوست داشتن خطر ناک است .. به تو دل نمیبستم لو أنّی أعرفُ.. اگر میدانستم أنَّ البحرَ عمیقٌ جِدّا ً.. ما أبْحَرتْ .. که دریا عمیق است… به دریا نمیزدم لو أنّی أعرفُ خاتِمَتی .. اگر پایان ام را میدانستم ما کُنْتُ بَدأتْ .. هرگز شروع نمیکردم إشْتَقْتُ إلیکَ .. فعلِّمْنِی دلتنگ تو ام پس به من یاد بده أنْ لا أشتاق .. که دلتنگ تو نباشم علِّمْنِی.. به من یاد بده کیفَ أقُصُّ جُذُورَ هَوَاکَ من الأ عماقْ چگونه برکنم از بن، ریشههای عشق تو را علِّمْنِی.. به من یاد بده کیف تَمُوتُ الدَمْعَة ُ فی الأ حداقْ .. چگونه میمیرد اشک در کاسه ی چشم علِّمْنِی.. کیفَ یموتُ القلبُ .. به من یاد بده چگونه دل میمیرد و تنتحِرُ الأ شواقْ .. و شور وشوق خودکشی می کند إنْ کُنتَ نَبِیَّا ً.. اگر تو پیامبری خَلِّصْنی من هذا الِسحْْرْ .. از این جادو رهاییام ده مِنْ هذا الکُفْرْ .. از این کفر حُبُّک َکالکُفْرِ ..فطهرنی دوست داشتن تو کفر است … پاکیزهام گردان مِنْ هذا الکُفْرْ .. از این کفر إنْ کُنتَ قویَّا ً .. اگر توان آن را داری أخرِجْنِی مِنْ هذا الیَمّْ از این دریا بیرون ام بیاور فأنا لا أعرفُ فن َّ العَوْمْ .. من شنا کردن نیاموختهام الموجُ الأزرقُ فی عَینیکَ… یُجرجِرُنی موج آبی چشمانات… می کشاندم نحوَ الأعمَق به سمت ژرفا الأزرق آبی الأزرق آبی لا شی سوای اللون ِالأزرق هیچ چیزی جز آبی نیست وأنا ما عندی تجربةٌ من نو آموخته ام فی الحُبِّ .. ولا عندی زَورَق در دوست داشتن… و قایقی ندارم إن کُنتُ أعزُّ علیکَ فَخُذ بیدیّ اگر برای تو عزیزم … دست ام را تو بگیر فأنا عاشِقَةٌ من رأسی حتَّى قَدَمَیّ که من از سر تا به پا عاشق ام إنی أتنفَّسُ تحتَ الماء.. در زیر آب نفس می کشم إنّی أغرق.. غرق می شوم أغرق.. غرق أغرق.. غرق 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۹۰ میخواهم گنجی از کلمات را پیشْکشَت کنم که هرگز هیچ زنی به نصیب نبُرده وُ نخواهد بُرد ! کسی به تو مانند نبوده وُ نیست ! میخواهم هجاهای نامم وَ خواندنِ نامههایم را به سینهی خستهاَت بیاموزم ! میخواهم تو را به زبانی نو بَدَل کنم ! 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 بهمن، ۱۳۹۰ باران که میزند به پنجره،جای خالیاَت بزرگتر میشود ! وقتی مِه بر شیشهها مینشیندُ بوران شبیخون میزَند، هنگامی که گُنجشکها برای بیرون کشیدنِ ماشینم از دلِ برف سَر میرسند، حرارتِ دستانِ کوچکِ تو را به یاد میآورم وَ سیگارهایی را که با هم کشیدهایم، نصف تو، نصف من... مثلِ سربازهای هم ْسنگر ! وقتی باد پردههای اتاقُ جانِ مَرا به بازی میگیرد، خاطراتِ عشقِ زمستانیمان را به خاطر میآورم دست به دامنِ باران میشوم، تا بر دیاری دیگر ببارد وَ برف که بر شهری دور... آرزو میکنم خُدا زمستان را از تقویمِ خود پاک کند ! نمیدانم چگونه، این فصلها را بیتو تاب بیآورم ! 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۹۰ وقتی گفتم : دوستت دارم می دانستم که شورش کرده ام بر قبیله ام و به صدا در اورده ام شیپور رسوایی را ! می خواستم تخت ستم را واژگون کنم تا جنگل ها برویند دریا ها آبی تر شوند و ازاد گردند - تمام کودکان جهان اتمام عصر بربریت را می خواستم مرگ واپسین حاکم را! می خواستم با دوست داشتن تو در تمام حرم سراها را بشکنم و سینه زنان را از بین دندان مردان نجات دهم! 3 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۱ دوستت دارم با تو لج بازی نمی کنم! مانند کودکان سر ماهی ها با تو قهر نخواهم کرد ماهی قرمز مال تو ماهی آبی مال من... هر دو ماهی مال تو باشند تو مال من! 5 لینک به دیدگاه
moein.s 18984 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۹۱ نزار قبانی ترجمه ی تراب حق شناس مرا حرفه ای دیگر نیست جز آنکه دوستت بدارم و روزی که از مواهب من بی نیاز شوی و دیگر نامه های مرا نپذیری کار و حرفه ام را از دست خواهم داد... +++ می خواهم دوستت بدارم تا به جای همه ی جهانیان پوزش بخواهم از همه ی جنایاتی که مرتکب شده اند در حق زنان... +++ از زنانگی ات دفاع میکنم آن سان که جنگل از درختانش دفاع می کند و موزه ی لوور از مونالیزا و هلند از وان گوگ و فلورانس از میکل آنژ و سالزبورگ از موزارت و پاریس از چشمهای الزا... +++ می خواهم دوستت بدارم تا شهرها را از آلودگی برهانم و ترا برهانم از دندان وحشی شدگان... +++ زن لایه ی نمکی ست که تن ما را از تعفن حفظ می کند و نوشتن مان را از کهنگی... +++ آنگاه که زن ما را به حال خود رها کند یتیم می شویم... +++ من کی ام بدون تو؟ چشمی که مژه هایش را می جوید دستی که انگشتانش را می جوید کودکی که پستان مادرش را می جوید... +++ آنگاه که مرد بر دوش زنی تکیه نکند... به فلج کودکان مبتلا می شود... +++ آنگاه که مرد زنی را برای دوست داشتن نیابد... به جنس سومی بدل می شود که هیچ ربطی به جنس های دیگر ندارد... +++ بدون زن مردانگی مرد شایعه ای بیش نیست... +++ به دنیای متمدن پا نخواهیم نهاد مگر آنگاه که زن در میان ما از یک لایه گوشت چرب و نرم به صورت یک نمایشگاه گل درآید... +++ چطور می توانیم مدینه ی فاضله ای برپا کنیم؟ حال آنکه هفت تیرهایی به دست داریم عشق خفه کن؟... +++ می خواهم دوستت بدارم... و به دین یاسمن درآیم و مناسک بنفشه بجا آرم... و از نوای بلبل دفاع کنم... و نقره ی ماه... و سبزه ی جنگل ها... +++ موهایت را شانه مزن نزدیک من تا شب بر لباس هایم فرو نیفتد... +++ دوستت دارم و نقطه ای در پایان سطر نمی گذارم. +++ می خواهم دوستت بدارم تا کرویت را به زمین بازگردانم و باکرگی را به زبان... و شولای نیلگون را به دریا... چرا که زمین بی تو دروغی ست بزرگ... و سیبی تباه... +++ در خیابان های شب جایی برای گشت و گذارم نمانده است چشمانت همه ی فضای شب را در بر گرفته است... +++ چون دوستت دارم... می خواهم حرف بیست و نهم الفبایم باشی... +++ به تو نخواهم گفت: "دوستت دارم" مگر یک بار... زیرا برق، خویش را مکرر نمی کند... +++ آنگاه که دفترهایم را به حال خود بگذاری شعری از چوب خواهم شد... +++ این عطر ... که به خود می زنی موسیقی سیالی ست... و امضای شخصی ات که تقلیدش نمی توان... +++ "ترا دوست نمیدارم به خاطر خویش لیکن دوستت دارم تا چهره ی زندگی را زیبا کنم... دوستت نداشته ام تا نسلم زیاد شود لیکن دوستت دارم تا نسل واژه ها پرشمار شود...". هرگاه من از عشق سرودم، ترا سپاس گفتند! پ.ن:چه تعبیر زیبایی چون دوستت دارم... می خواهم حرف بیست و نهم الفبایم باشی... 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۱ کاش می دانستی که پرندگان عشق هرگز دوبار پر نمی گشایند. دوست من، عشق مسافری است که تنها یک بار به سراغمان می آید و یکباره می رود. نزار قبانی 5 لینک به دیدگاه
Shiva-M 8295 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۹۱ معشوقه ام باش و ساکت شو با من درباره شریعت عشق ، بحث نکن عشق من به تو شریعتیست که می نویسمش و اجرا یش می کنم اما تو... آموختمت که گل مارگریت شوی و بر بازوهایم بخوابی و بگذاری تا حکومت کنم و کار تو فقط این باشد که تا ابد معشوقه ام باشی... 3 لینک به دیدگاه
Shiva-M 8295 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۹۱ تو نه لایق دریا هستی و نه بیروت ! از روزی که دیدمت راهبه ای گناه کار بودی آب را ، بدون خیس شدن می خواستی و دریا را ، بدون غرق شدن بیهوده سعی میکردم قانعت کنم که آن عینک سیاه را از چشمانت برداری و جوراب های ضخیم و ساعت مچی ات را دربیاوری و مثل ماهی زیبایی در آب لیز بخوری 4 لینک به دیدگاه
Shiva-M 8295 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۹۱ پرندگان ماه مهر را دوست دارم که هرجا دلخواه آنهاست سفر می کنند و از ته مانده ی بادام و انجیر باغ ، در چمدانهای خویش توشه بر می گیرند. من نیز..دوست دارم چون پرندگان ماه مهر باشم دوست دارم چون پرندگان مهر راه گم کنم.. گاه و بیگاه،گم شدن زیباست.. می خواهم دنبال وطنی تازه باشم.. وطنی که هنوز کسی در آن زندگی نکرده باشد.. و خدایی را جستجو کنم،که مرا تعقیب نکند. و زمینی که با من دشمنی نورزد.. می خواهم از پوستم بگریزم از صدایم.. از زبانم.. و چون عطر گلستانها فرار کنم می خواهم از سایه ام بگریزم و از القاب و عنوانهایم.. می خواهم از مشرق زمین فرار کنم که لبریز از خرافه و اژدهاست.. و از خلیفه ها... و شاهزاده ها از تمام پادشاهان.. می خواهم چون پرندگان ماه مهر عشق بورزم.. ای سرزمین شرقی سراسر دشنه و دار... 2 لینک به دیدگاه
Shiva-M 8295 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۹۱ دوستت دارم و نمیخواهم تو را به آب و باد به جزر و مد دریا به ساعتهای خورشیدگرفتگی ربط دهم اهمیتی نمیدهم که ستارهشناسان درباره اتفاقی که رخ میدهد چه میگویند در خطوط فنجان قهوه.چشمهای تو تنها پیشگویی عالم هستند. 3 لینک به دیدگاه
Shiva-M 8295 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۹۱ امشب نمی شود که با تو باشم نمی شود هیچ کجا باشم ! کشتی هایی آورده ام با بادبانهایی بنفش قطارهایی که تنها در ایستگاه چشمان تو می ایستند ! و هواپیماهای کاغذی که تنها با نیروی عشق تو پرواز می کنند...کاغذ و مدادهای شمعی را آورده ام و تصمیم دارم تمام شب را بیدار بمانم با کودکی هایم ! 3 لینک به دیدگاه
Shiva-M 8295 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین، ۱۳۹۲ بانوی من دلم میخواست در عصرِ دیگری دوستَت میداشتَم ! در عصری مهربانتَر و شاعرانهتَر ! عصری که عطرِ کتابْ ، عطرِ یاسْ و عطرِ آزادی را بیشتر حِس میکرد ! دلم میخواست تو را در عصرِ شمع دوست میداشتم ! در عصرِ هیزم و بادبزنهای اسپانیایی و نامههای نوشته شُده با پَر و پیراهنهای تافتهی رنگارَنگ ! نه در عصرِ دیسکو ، ماشینهای فِراری و شلوارهای جینْ ! دِلَم میخواست تو را در عصرِ دیگری میدیدم ! عصری که در آن گنجشکان ، پلیکانها و پریانِ دریایی حاکم بودند ! عصری که از آنِ نقاشان بود ، از آنِ موسیقیدانها ، عاشقان ، شاعران ، کودکان و دیوانگان ! دلم میخواست تو با من بودی در عصری که بَر گُلُ شعرُ بوریا وُ زن سِتَم نبود ! ولی افسوس ! ما دیر رسیدیم ! ما گُلِ عشقْ را جستجو میکنیم ، در عصری که با عشقْ بیگانه است ! 3 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین، ۱۳۹۲ شعر را با تو قسمت می کنم همان سان که روزنامه ی بامدادی را و فنجان قهوه را و قطعه ی کرواسان را کلام را با تو دو نیم می کنم بوسه را دو نیم می کنم و عمر را دو نیم می کنم و در شب های شعرم احساس می کنم که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید...! 3 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین، ۱۳۹۲ با زنان مشکل من اين است که هر گاه رابطه ي خود را با تو تکذيب کردم جرينگ دست بندهايت را در بسامد صداي من شنيدند و پيراهن خوابت را آويخته درگنجه ي حافظه ي من ديدند... مرا به خود عادت مده که پزشک توصيه کرده است بيش از پنج دقيقه لبانم را در لبان تو رها نکنم و بيش از يک دقيقه در معرض آفتاب سينه ات ننشينم مبادا که بسوزم... اگر مردي مي شناسي که بيش از من تو را دوست مي دارد او را به من نشان بده تا به او تبريک بگويم... و پس از آن او را بکشم... ///نزار قباني\\\ یه دوسه باری زدم اینو فک کنم:دی 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده