رفتن به مطلب

خاطره یک شب عجیب


ارسال های توصیه شده

امروز قرار بود یکی از دوستام از سفری که چند وقت پیش رفته بود، برگرده .

 

ولی برنگشت. شب که شد، گفتن شاید هیچوقت نتونه برگرده، و به یک سفر طولانی و بدون بازگشت بره.

 

حالم اصلاً خوب نبود، انقدر بغض داشتم که احساس خفگی می کردم، جلوی خانواده هم نمیتونستم بشکنمش، مجبور بودم نگهش دارم.

 

ناگهان یاد کسی افتادم که مدت زیادی بود باهاش حرف نزده بودم، باهاش درد و دل نکرده بودم، شاید ما انسانها وقتی امیدمون از همه جا ناامید میشه تازه به یاد اون می افتیم.

 

ساعت حدود 12:30 شب بود، لباسمو پوشیدم که از خونه برم بیرون ، شاید بتونم جایی کنم و از دست این بعض لعنتی راحت شم.

 

به شهر زیاد آشنا نبودم، یک هفته نبود که اینجا بودم، گفتم برم شاهزاده حسین، حتماً تنها جاییه که کسی کاری به کارم نداره و میتونم راحت گریه کنم، دعا کنم، با خدا حرف بزنم.

 

مادرم میگفت نرو بهرام، بلد نیستی گم میشی، این وقت شب اراذل هستن تو خیابون ... و بقیه چیزهایی همه مادرا میگن. حالمو که دید دیگه چیزی نگفت ، فقط گفت مواظب خودت باش.

 

از خونه رفتم بیرون، هوا سرد بود، اشکهام بی اختیار می ریخت ، مدام دماغمو می کشیدم بالا. جی پی اس گوشیمو روشن کردم که مسیرو از رو اون پیدا کنم، مث همیشه قاطی بود ، سر میدون اول یک سوپرمارکت بود که داشت مغازشو می بست، ازش پرسیدم : آقا شاهزاده حسین از کدوم طرف میرن؟ گفت : هم ازین ور میتونی بری و هم از اونور، بعد که نگاه گیجمو دید ، گفت : پیاده ای یا ماشین داری؟ گفتم پیاده، گفت از این ور برو .

 

هیچکس تو خیابون نبود، همینوجوری که راه میرفتم و آهسته هم گریه میکردم، از دور دیدم یه رفتگر و یه آقایی با هم دارن میان، اشکامو پاک کردم، صدامو صاف کردم، و برای اینکه مطمئن شم، پرسیدم: آقا شاهزاده حسین از همین طرف میرن؟ هردوشون با هم گفتن آره همینو مستقیم برو .

یه ذره که رفتم جلو، اون آقای همراه رفتگر اومد طرفم و گفت : «بریم ، منم میرم اونجا، میدونی چیه؟ میخوام برم اونجا دسشویی کنم»

گفتم : آها . ترسیده بودم، تاحالا به پست همچین آدمایی نخورده بودم، تو این فکر بودم که چجوری بپیچونمش.

یهو گفت : «جوونا باید جوونی کنن؟؟؟» گفتم یعنی چی؟ گفت : «جوونا باید جوونی کنن؟؟؟»

با این حرفش بیشتر احساس ترس کردم، پیش خودم گفتم دیوونه ست، از قیافش پیدا بود ازون آدماست که جایی برای زندگی نداره و خانه اش همین خیابوناست.

در جوابش گفتم : نمی دونم، شاید

گوشیمو درآوردم و به جی پی اسش نگاه کردم، گفت :« مبایلت آهنگ هم داره ؟»

گفتم آره داره، ولی حالم خوب نیس ، ببخشید

بعد هم گفتم : من عجله دارم باید زود برم، ببخشید

منتظر جوابش نشدم و قدمهایم را تند کردم و رفتم، شنیدم که گفت :نوکرتم آقا، خداحافظ

یکم که به راهم ادامه دادم، برگشتم ، دیدم راهشو عوض کرده و داره برمیگرده.

 

تو فکر دوستم بودم، با خدا حرف میزدم، ( حالا خیلی زوده براش، این انصاف نیست ، گناهی نکرده، کمکش کن، و ...) یاد خاطره هامون می افتادم و اشکهام می ریخت .

رسیدم به یک چهار راه، نمیدانستم باید مستقیم برم یا سمت چپ، یه پیرمردی که یه بطری آب هم دستش بود اونجا ایستاده بود، به نظر نمیومد مثل قبلی باشه، ازش پرسیدم : آقا شاهزاده حسین از کدوم طرف میرن ؟ گفت : مستقیم برو، بعد هم گفت : منم باهات میام . عذرخواهی کردم و گفتم عجله دارم و رفتم.

 

به راهم ادامه دادم، به یک تقاطع رسیدم که سمت چپ آن مسجدی بزرگ بود که با چراغهای سبز و آبی تزئین شده بود. با خودم گفتم حتماً خودشه، رفتم طرفش، نگاهم به گنبدش بود و فکرم پیش دوستم و خاطره هایش و چشمانم خیس ....

 

با خودم فکر میکردم حتماً اونجا شلوغه و مردم مشغول دعا و زیارت و .. هستن، از دور مردی را دیدم که روی سکویی دراز کشیده بود، شخص دیگری را دیدم که به داخل بوته ها رفت، اول فکر کردم اشتباه دیدم و حتما چیزی نبوده، جلوتر که رفتم دیدم مردی با لباس روحانیت از داخل بوته ها بیرون آمد و زیپ شلوار خود را می بندد، در دلم به او ناسزایی گفتم . ( از آن جهت که به اعتقادات خودش هم احترام نمیگذارد)

 

جلوتر رفتم دیدم همه درب ها بسته هستند، با خود گفتم حتماً درب ورودی آن سوی حرم است ، حرم را دور زدم، رفتگری را دیدم که به دیوار تکیه داده و سیگار میکشد، پرسیدم : آقا در ورودی از کدوم طرفه ؟ گفت : بسته است، موقع اذان صبح وا میکنند .گفتم : مرسی

 

عصبانی شدم، با خودم گفتم مگه فروشگاست که درشو میبندن؟؟؟ اینجا فقط به درد نماز خواندن می خوره؟؟؟؟

اه ...

همینجوری داشتم دور حرم قدم میزدم ، با خدا حرف میزدم و اشک میریختم، هیچکس تو پیاده رو نبود، هر چند دقیقه ای ماشینی از خیابان رد می شد . سمت راستم گلزار شهدا بود، احساس عجیبی داشتم، احساس تنهایی، بغض و البته ترس ...

 

جلوتر که رفتم مردی را دیدم که در پیاده رو نشسته و و با دستهای خود به گربه ای اشاره میکند، به راه خود ادامه دادم، دیدم سگ را گربه دیده ام، از آن مرد رد شدم، دیدم صدای پایی می آید که به سرعت به طرف من می دود، برگشتم ، همان سگ بود، مرا که دید ایستاد و پیش صاحبش بازگشت .

حرم دیگر داشت تمام میشد و احساس نا امیدی من از اینکه جایی نداشتم تا بتوانم راحت گریه کنم، همان مسیر را برگشتم نگاهم به آسمان و ستاره ها بود، میگفتم خدایا نذار این ستاره خاموش بشه ...

همانطور که راه می رفتم ، آن پیر مرد را دیدم که به دیوار حرم تکیه داده و نشسته است، نگاهم میکرد بدون آنکه حرفی بزند، از چشمانش معلوم بود که سوالات زیادی برای پرسیدن دارد.

 

چشمان قرمز من، نگاه پریشان و غمگینم ....

قبل از اینکه حرفی بزند، با صدایی لرزان و آشفته گفتم : آقا این که بسته است، گفت : آره دیگه بسته ست، گفتم : پس به چه دردی میخوره؟؟

بدون اینکه منتظر جواب باشم به راه خودم ادامه دادم ، تمام مسیر را گریه میکردم و آرام و آهسته با خدا حرف میزدم

حواسم به اطرافم بود، تا اینکه کسی مرا با این حال نبیند و پیش خودش فکر نکند که دیوانه ام .

 

از پشت صدایی آمد: آقا صبر کن، وایسا منم بیام

همان پیر مرد بود

وحشت زده شده بودم، تاکنون چنین چیزهایی را از نردیک ندیده بودم ، تمام تصوراتم به داستان هایی که خوانده بودم و فیلمهایی که دیده بودم برمی گشت .

 

دستی برایش تکان دادم و گفتم : ببخشید حالم خوب نیست و تندتر به راه خود ادامه دادم، قدری سبکتر شده بودم، نگاهم به سطح شهر بود که پر از زباله بود .

 

هوا خیلی سرد بود، غم سنگینی حس می کردم و شاکی از اینکه مردم به مقدس هایشان و به چیزهایی که اعتقاد دارند هم احترام نمیگذارند، با خود میگفتم : هه حرم بسته است ...

--------------------------------------------------------

 

نمیدونم چرا اینارو نوشتم ...

 

امیدوارم پایان خوبی برای این خاطره بنویسم، یا حق

  • Like 36
لینک به دیدگاه

مگه خبرنداشتی درب خونه خدارو فقط موقع نماز خوندن بازمی کنند......:JC_thinking:.

 

امیدوارم هرچیب صلاحه دوستت همون بشه......

هیچی دست ما نیست تقدیر هرکسی رو از اول تولدش براش نوشتند......

 

گریه کردن بهتر از سکوته........

 

ببخشید اگر اظهار نظر کردم

آخه دلم نمیخواد دوستامو غمگین ببینم:icon_pf (34):

  • Like 11
لینک به دیدگاه

امیدوارم دوستت هرچی زودتر برگرده.

 

ولی دیگه اونوقت شب اونطرفا نرو. فکر کردی برای چی درشو میبندن؟ چون آدم درست و حسابی تو اون ساعتا کم پیدا میشه. مخصوصا تو اون منطقه. تازه شانس آوردی که خیابان تهرانقدیمو رفتی. وگرنه بدتر از اینا میدیدی. من خیلی اون مسیرو شبا پیاده رفتم. کافیه بفهمن بچه قزوین نیستی. دانشجوهای شهر ما فکر میکنن قزوین تو چهارراه فلسطین و خیام شمالی خلاصه میشه. اونجا تگزاسه.

  • Like 16
لینک به دیدگاه
مگه خبرنداشتی درب خونه خدارو فقط موقع نماز خوندن بازمی کنند......:JC_thinking:.

 

امیدوارم هرچیب صلاحه دوستت همون بشه......

هیچی دست ما نیست تقدیر هرکسی رو از اول تولدش براش نوشتند......

 

گریه کردن بهتر از سکوته........

 

ببخشید اگر اظهار نظر کردم

آخه دلم نمیخواد دوستامو غمگین ببینم:icon_pf (34):

نه فکرشو نمیکردم اینجوری باشه، خوب شد ساعات کاری امامزاده ها رو هم فهمیدیم

مرسی که نظر دادی، خوشحال شدم :icon_gol:

 

امیدوارم دوستت هرچی زودتر برگرده.

 

ولی دیگه اونوقت شب اونطرفا نرو. فکر کردی برای چی درشو میبندن؟ چون آدم درست و حسابی تو اون ساعتا کم پیدا میشه. مخصوصا تو اون منطقه. تازه شانس آوردی که خیابان تهرانقدیمو رفتی. وگرنه بدتر از اینا میدیدی. من خیلی اون مسیرو شبا پیاده رفتم. کافیه بفهمن بچه قزوین نیستی. دانشجوهای شهر ما فکر میکنن قزوین تو چهارراه فلسطین و خیام شمالی خلاصه میشه. اونجا تگزاسه.

نمیدونستم اینجوریه خب، انقدر فکرم مشغول بود که کمتر میترسیدم sigh.gif

  • Like 8
لینک به دیدگاه
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد.

 

شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد ........... :sigh:

خدا نکنه vahidrk.gif

  • Like 6
لینک به دیدگاه
برای درد دل کردن و حرف زدن با خدا فقط کافیه یه لحظه تو دلت حسش کنی

کعبه و امامزاده و .......... بهانه ست

 

یاد شعر شیخ بهایی افتادم ......

 

هر در که زنم،صاحب آن خانه تویی تو

 

هر جا که روم،پرتو کاشانه تویی تو

 

در میکده و دیر که جانانه تویی تو

 

مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

 

مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه

  • Like 13
لینک به دیدگاه
امروز قرار بود یکی از دوستام از سفری که چند وقت پیش رفته بود، برگرده .

 

ولی برنگشت. شب که شد، گفتن شاید هیچوقت نتونه برگرده، و به یک سفر طولانی و بدون بازگشت بره.

 

حالم اصلاً خوب نبود، انقدر بغض داشتم که احساس خفگی می کردم، جلوی خانواده هم نمیتونستم بشکنمش، مجبور بودم نگهش دارم.

 

ناگهان یاد کسی افتادم که مدت زیادی بود باهاش حرف نزده بودم، باهاش درد و دل نکرده بودم، شاید ما انسانها وقتی امیدمون از همه جا ناامید میشه تازه به یاد اون می افتیم.

 

ساعت حدود 12:30 شب بود، لباسمو پوشیدم که از خونه برم بیرون ، شاید بتونم جایی کنم و از دست این بعض لعنتی راحت شم.

 

به شهر زیاد آشنا نبودم، یک هفته نبود که اینجا بودم، گفتم برم شاهزاده حسین، حتماً تنها جاییه که کسی کاری به کارم نداره و میتونم راحت گریه کنم، دعا کنم، با خدا حرف بزنم.

 

مادرم میگفت نرو بهرام، بلد نیستی گم میشی، این وقت شب اراذل هستن تو خیابون ... و بقیه چیزهایی همه مادرا میگن. حالمو که دید دیگه چیزی نگفت ، فقط گفت مواظب خودت باش.

 

از خونه رفتم بیرون، هوا سرد بود، اشکهام بی اختیار می ریخت ، مدام دماغمو می کشیدم بالا. جی پی اس گوشیمو روشن کردم که مسیرو از رو اون پیدا کنم، مث همیشه قاطی بود ، سر میدون اول یک سوپرمارکت بود که داشت مغازشو می بست، ازش پرسیدم : آقا شاهزاده حسین از کدوم طرف میرن؟ گفت : هم ازین ور میتونی بری و هم از اونور، بعد که نگاه گیجمو دید ، گفت : پیاده ای یا ماشین داری؟ گفتم پیاده، گفت از این ور برو .

 

هیچکس تو خیابون نبود، همینوجوری که راه میرفتم و آهسته هم گریه میکردم، از دور دیدم یه رفتگر و یه آقایی با هم دارن میان، اشکامو پاک کردم، صدامو صاف کردم، و برای اینکه مطمئن شم، پرسیدم: آقا شاهزاده حسین از همین طرف میرن؟ هردوشون با هم گفتن آره همینو مستقیم برو .

یه ذره که رفتم جلو، اون آقای همراه رفتگر اومد طرفم و گفت : «بریم ، منم میرم اونجا، میدونی چیه؟ میخوام برم اونجا دسشویی کنم»

گفتم : آها . ترسیده بودم، تاحالا به پست همچین آدمایی نخورده بودم، تو این فکر بودم که چجوری بپیچونمش.

یهو گفت : «جوونا باید جوونی کنن؟؟؟» گفتم یعنی چی؟ گفت : «جوونا باید جوونی کنن؟؟؟»

با این حرفش بیشتر احساس ترس کردم، پیش خودم گفتم دیوونه ست، از قیافش پیدا بود ازون آدماست که جایی برای زندگی نداره و خانه اش همین خیابوناست.

در جوابش گفتم : نمی دونم، شاید

گوشیمو درآوردم و به جی پی اسش نگاه کردم، گفت :« مبایلت آهنگ هم داره ؟»

گفتم آره داره، ولی حالم خوب نیس ، ببخشید

بعد هم گفتم : من عجله دارم باید زود برم، ببخشید

منتظر جوابش نشدم و قدمهایم را تند کردم و رفتم، شنیدم که گفت :نوکرتم آقا، خداحافظ

یکم که به راهم ادامه دادم، برگشتم ، دیدم راهشو عوض کرده و داره برمیگرده.

 

تو فکر دوستم بودم، با خدا حرف میزدم، ( حالا خیلی زوده براش، این انصاف نیست ، گناهی نکرده، کمکش کن، و ...) یاد خاطره هامون می افتادم و اشکهام می ریخت .

رسیدم به یک چهار راه، نمیدانستم باید مستقیم برم یا سمت چپ، یه پیرمردی که یه بطری آب هم دستش بود اونجا ایستاده بود، به نظر نمیومد مثل قبلی باشه، ازش پرسیدم : آقا شاهزاده حسین از کدوم طرف میرن ؟ گفت : مستقیم برو، بعد هم گفت : منم باهات میام . عذرخواهی کردم و گفتم عجله دارم و رفتم.

 

به راهم ادامه دادم، به یک تقاطع رسیدم که سمت چپ آن مسجدی بزرگ بود که با چراغهای سبز و آبی تزئین شده بود. با خودم گفتم حتماً خودشه، رفتم طرفش، نگاهم به گنبدش بود و فکرم پیش دوستم و خاطره هایش و چشمانم خیس ....

 

با خودم فکر میکردم حتماً اونجا شلوغه و مردم مشغول دعا و زیارت و .. هستن، از دور مردی را دیدم که روی سکویی دراز کشیده بود، شخص دیگری را دیدم که به داخل بوته ها رفت، اول فکر کردم اشتباه دیدم و حتما چیزی نبوده، جلوتر که رفتم دیدم مردی با لباس روحانیت از داخل بوته ها بیرون آمد و زیپ شلوار خود را می بندد، در دلم به او ناسزایی گفتم . ( از آن جهت که به اعتقادات خودش هم احترام نمیگذارد)

 

جلوتر رفتم دیدم همه درب ها بسته هستند، با خود گفتم حتماً درب ورودی آن سوی حرم است ، حرم را دور زدم، رفتگری را دیدم که به دیوار تکیه داده و سیگار میکشد، پرسیدم : آقا در ورودی از کدوم طرفه ؟ گفت : بسته است، موقع اذان صبح وا میکنند .گفتم : مرسی

 

عصبانی شدم، با خودم گفتم مگه فروشگاست که درشو میبندن؟؟؟ اینجا فقط به درد نماز خواندن می خوره؟؟؟؟

اه ...

همینجوری داشتم دور حرم قدم میزدم ، با خدا حرف میزدم و اشک میریختم، هیچکس تو پیاده رو نبود، هر چند دقیقه ای ماشینی از خیابان رد می شد . سمت راستم گلزار شهدا بود، احساس عجیبی داشتم، احساس تنهایی، بغض و البته ترس ...

 

جلوتر که رفتم مردی را دیدم که در پیاده رو نشسته و و با دستهای خود به گربه ای اشاره میکند، به راه خود ادامه دادم، دیدم سگ را گربه دیده ام، از آن مرد رد شدم، دیدم صدای پایی می آید که به سرعت به طرف من می دود، برگشتم ، همان سگ بود، مرا که دید ایستاد و پیش صاحبش بازگشت .

حرم دیگر داشت تمام میشد و احساس نا امیدی من از اینکه جایی نداشتم تا بتوانم راحت گریه کنم، همان مسیر را برگشتم نگاهم به آسمان و ستاره ها بود، میگفتم خدایا نذار این ستاره خاموش بشه ...

همانطور که راه می رفتم ، آن پیر مرد را دیدم که به دیوار حرم تکیه داده و نشسته است، نگاهم میکرد بدون آنکه حرفی بزند، از چشمانش معلوم بود که سوالات زیادی برای پرسیدن دارد.

 

چشمان قرمز من، نگاه پریشان و غمگینم ....

قبل از اینکه حرفی بزند، با صدایی لرزان و آشفته گفتم : آقا این که بسته است، گفت : آره دیگه بسته ست، گفتم : پس به چه دردی میخوره؟؟

بدون اینکه منتظر جواب باشم به راه خودم ادامه دادم ، تمام مسیر را گریه میکردم و آرام و آهسته با خدا حرف میزدم

حواسم به اطرافم بود، تا اینکه کسی مرا با این حال نبیند و پیش خودش فکر نکند که دیوانه ام .

 

از پشت صدایی آمد: آقا صبر کن، وایسا منم بیام

همان پیر مرد بود

وحشت زده شده بودم، تاکنون چنین چیزهایی را از نردیک ندیده بودم ، تمام تصوراتم به داستان هایی که خوانده بودم و فیلمهایی که دیده بودم برمی گشت .

 

دستی برایش تکان دادم و گفتم : ببخشید حالم خوب نیست و تندتر به راه خود ادامه دادم، قدری سبکتر شده بودم، نگاهم به سطح شهر بود که پر از زباله بود .

 

هوا خیلی سرد بود، غم سنگینی حس می کردم و شاکی از اینکه مردم به مقدس هایشان و به چیزهایی که اعتقاد دارند هم احترام نمیگذارند، با خود میگفتم : هه حرم بسته است ...

--------------------------------------------------------

 

نمیدونم چرا اینارو نوشتم ...

 

امیدوارم پایان خوبی برای این خاطره بنویسم، یا حق

 

حتماً حکمتی وجود داره که همه فیلمهای ایرانی به خوبی و خوشی تموم میشن ...

پروردگارا متشکرم

  • Like 9
لینک به دیدگاه
حتماً حکمتی وجود داره که همه فیلمهای ایرانی به خوبی و خوشی تموم میشن ...

پروردگارا متشکرم

 

خدایا اول از تو ممنونم

بعدش از تو هیلدایی

ممنون که بازم جنگیدی و موفق شدی

ایشالله همیشه سلامت باشی

  • Like 7
لینک به دیدگاه

پس داستانه ديشب و اون ستاره و اينا كه اولش گفتي راست بود....خوب چرا وقتي گفتيم مشكلت چيه نگفتي بهمون شايد اينطوري سبك ميشدي واسه چي گفتي هيچي شوخي كردم...خو منم اگه ناراحت شم بهتون نميگم :hanghead:اينجوري خوبه؟

ما آدما اگه اينجور وقتا به درد هم نخوريم كه بايد اسممونو بذاريم يه چيزه ديگه..:sigh:

 

يه چيزي اول بهت ميگم اين جمله رو اورينا گفته ميگه: خداوند در قلب ماست ولي ما هميشه در صحرا و بيابان به دنبالش ميگرديم...

براي اينكه با خدا باشي لازم نيست جايي بري خدا از اونچه كه فكر ميكني بهت نزديك تره ولي اگه ميخواستي تنها باشي و جايي نداشتي اون داستانش چيز ديگست...

آدمها هم خيلي عوض شدن داداش بهرام همه به فكر خودشونن همه روي صورتشون ماسك دارن ....:sigh:

ناراحت نباش :there:

خوب خدارو شكر مشكل دوستتم كه حل شد ...

  • Like 11
لینک به دیدگاه
پس داستانه ديشب و اون ستاره و اينا كه اولش گفتي راست بود....خوب چرا وقتي گفتيم مشكلت چيه نگفتي بهمون شايد اينطوري سبك ميشدي واسه چي گفتي هيچي شوخي كردم...خو منم اگه ناراحت شم بهتون نميگم :hanghead:اينجوري خوبه؟

ما آدما اگه اينجور وقتا به درد هم نخوريم كه بايد اسممونو بذاريم يه چيزه ديگه..:sigh:

 

يه چيزي اول بهت ميگم اين جمله رو اورينا گفته ميگه: خداوند در قلب ماست ولي ما هميشه در صحرا و بيابان به دنبالش ميگرديم...

براي اينكه با خدا باشي لازم نيست جايي بري خدا از اونچه كه فكر ميكني بهت نزديك تره ولي اگه ميخواستي تنها باشي و جايي نداشتي اون داستانش چيز ديگست...

آدمها هم خيلي عوض شدن داداش بهرام همه به فكر خودشونن همه روي صورتشون ماسك دارن ....:sigh:

ناراحت نباش :there:

خوب خدارو شكر مشكل دوستتم كه حل شد ...

من که از خدام بود باهاتون درد و دل کنم، ولی گفتم شاید اون دلش نخواد کسی بدونه

اینکه خدا از همه بهمون نزدیکتره شکی نیس، ولی میخواستم برم بیرون یکم تنها باشم

به هر حال مرسی سمیرایی flowerysmile.gif دیگه وقت خوشحالیه :ws3:

  • Like 9
لینک به دیدگاه
حتماً حکمتی وجود داره که همه فیلمهای ایرانی به خوبی و خوشی تموم میشن ...

پروردگارا متشکرم

 

فيلماي اصغر فرهادي كجاش به خير و خوشي تموم ميشن ؟ " چهارشنبه سوري ، شهر زيبا،درباره الي ، جدايي نادر از سيمين ..."

 

خوب تعريف كرده بودي :a030:

  • Like 7
لینک به دیدگاه
خدایا اول از تو ممنونم

بعدش از تو هیلدایی

ممنون که بازم جنگیدی و موفق شدی

ایشالله همیشه سلامت باشی

 

ایشاالله که هر روز حالش بهتر و بهتر بشه :ws44:

  • Like 5
لینک به دیدگاه
بهرام جان منم تبریک میگم که عاقبت داستان غم انگیزت شادوخوش داره تموم میشه:a030:

مرسی آرانوسییییییییییی flowerysmile.gif

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...
دیشب صدای تیشه از بیستون نیامد.

 

شاید به خواب شیرین، فرهاد رفته باشد ........... :sigh:

دلم برات تنگ شده اسی sigh.gif

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...