S a d e n a 11333 ارسال شده در 24 اردیبهشت، 2013 آهی کشید غم زده پیری سیپد موی، افکند صبحگاه در آیینه چون نگاه در لا به لای موی چو کافور خویش دید: یک تار مو سیاه؛ در دیدگان مضطربش اشک حلقه زد در خاطرات تیره و تاریک خود دوید سی سال پیش نیز در آیینه دیده بود یک تار مو سپید؛ در هم شکست چهره محنت کشیده اش، دستی به موی خویش فرو برد و گفت : ”وای!“ اشکی به روی آیینه افتاد و ناگهان بگریست های های؛ دریای خاطرات زمان گذشته بود، هر قطره ای که بر رخ آیینه می چکید در کام موج، ناله جانسوز خویش را از دور می شنید. طوفان فرونشست…ولی دیدگان پیر، می رفت باز در دل دریا به جست و جو… در آب های تیره اعماق، خفته بود: یک مشت آرزو! 5
S a d e n a 11333 ارسال شده در 24 اردیبهشت، 2013 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام مهرورزان زمانهای کهن هرگز از خویش نگفتند سخن که در انجا که «تو»یی برنیاید دگر آواز از «من»! ما هم این رسم کهن را بسپاریم به باد هرچه میل دل و دوست،بپذیریم به جان هرچه جز میل دل اوست بسپاریم به باد! آه باز این دل سرگشته ی من یاد آن قصه ی شیرین افتاد:آزمون بود و تمنای دو عشق بیستون بود و تمنای دو دوست در زمانی که چو کبک تیشه میزد«فرهاد»! خنده میزد«شیرین» نه توان گفت به جانبازی فرهاد «افسوس» نه توان کرد ز بیداری شیرین «فریاد» کار شیرین به جهان شور برانگیختن است عشق در جان کسی ریختن است ! کار فرهاد برآوردن میل دل دوست . خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن خواه با کوه در آویختن است. رمز شیرینی این قصه کجاست؟ که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست؟ آن که آموخت به ما درس محبت میخواست: جان چراغان کنی از عشق کسی به امیدش ببری رنج بسی تب و تابت بودت هر نفسی به وصالی برسی یا نرسی! سینه بی عشق مباد!!! 5
Mr.101 27037 ارسال شده در 25 اردیبهشت، 2013 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام عجب است دریا… همین که غرقش میشوی.. پس میزند تورا.. 6
"nazanin" 3610 ارسال شده در 26 اردیبهشت، 2013 گم می شوم بی تو در جنگل سکوت و تنهایی آنگاه که از صدای هوهوی باد می هراسم و در آن تاریکی مبهم بی تو فانوسم می شکند! فقط چند لحظه نبودنت را جبران کن 6
Mr.101 27037 ارسال شده در 27 اردیبهشت، 2013 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام دوستت دارم… از طلوع عشق… تا.. غروب سرنوشت… 8
"nazanin" 3610 ارسال شده در 28 اردیبهشت، 2013 هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظار فرداهای من قاصدک خوش خبرم روزهاست که نیامده ومن در پشت پنجره ی تنهایی تو را می خوانم و خاطراتت را. خواهم ماند تنها در انتظار تو... چرا نوشتم در برگ تنهاییم برایت، نمی دانم... روزی خواهی آمد، می دانم گریان نمی مانم. خندانم برای ورودت ای عشق 5
Mr.101 27037 ارسال شده در 3 خرداد، 2013 رفتنـــ بهــانه نمیـــ خواهــد ؛ بهـانهــ های مانـدنـــ که تمـامـــ شــود کــافـیستــ ــ ـ 5
S a d e n a 11333 ارسال شده در 3 خرداد، 2013 وقتی نام کوچک او را در حضور من بر زبان می آورند .از کنار هیزمی خاکستر شده از گذرگاه جنگلی میگذرم بادی نرم و نابهنگام میوزد و قلب من در آن خبرهایی از دوردست ها میشنود، خبرهای بد ! او زنده است ... نفس میکشد ! اما ... غمی به دل ندارد ... " آنا آخماتووا " خاطـره" یعنی ، یک سُکـُـ ـ ــ ـ ـــوتِ غیر منتظره میان خـنده هایِ بُـلـَــــــــند !.!.! 4
Mr.101 27037 ارسال شده در 4 خرداد، 2013 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام رویای شما تاریخ انقضا ندارد… نفس عمیقی بکشید و دوباره تلاش کنید… 5
pianist 31129 ارسال شده در 6 خرداد، 2013 نقاب زده ای..! خودت را نشان بده...! نقابت را بردار... من تو را شناخته ام! ... 4
S a d e n a 11333 ارسال شده در 9 خرداد، 2013 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام کاش وقتی زندگی فرصت دهد گاهی از پروانهها یادی کنیم کاش بخشی از زمان خویش را وقف قسمت کردن شادی کنیم کاش وقتی آسمان بارانی است از زلال چشمهایش تر شویم کاش دلتنگ شقایقها شویم به نگاه سُرخشان عادت کنیم کاش شب وقتی که تنها میشویم با خدای یاسها خلوت کنیم کاش گاهی در مسیر زندگی باری از دوش نگاهی کم کنیم فاصلههای میان خویش را با خطوط دوستی مبهم کنیم کاش مثل آب، مثل چشمه سار گونه نیلوفری را تر کنیم ما همه روزی از اینجا میرویم کاش این پرواز را باور کنیم کاش با حرفی که چندان سبز نیست قلبهای نقرهای را نشکنیم کاش هر شب با دو جرعه نور ماه چشمهای خفته را رنگی زنیم کاش بین ساکنان شهر عشق ردپای خویش را پیدا کنیم کاش رسم دوستی را سادهتر مهربانتر، آسمانیتر کنیم کاش اشکی قلبمان را بشکند با نگاه خستهای ویران شویم کاش وقتی آرزویی میکنیم از دل شفافمان هم رد شود مرغ آمین هم از آنجا بگذرد حرفهای قلبمان را بشنود 6
sam arch 55879 ارسال شده در 9 خرداد، 2013 در توصیف پست قبل..... من تازه می کنم قرارمان را با زنجیری از آفتاب هایی که گل اند..... منتظر به این انتظارم که از راه برسی... چشمم به گل هاست که روی به نور تو برگردانند... 6
Mr.101 27037 ارسال شده در 10 خرداد، 2013 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام خدایا… میدانم خالی از تقصیر نیستم.. اما میخواهم از اینکه در هر حال دوستم داری حمد تو را بگویم… 7
Mr.101 27037 ارسال شده در 12 خرداد، 2013 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام به هرکسی که می رسی ، می گوید : آدم فقط یکبار عاشق می شود .. دروغ است … تو باور نکن … مثلاً خود من ، هرروز ، دوباره ، عاشقت می شوم … 4
"nazanin" 3610 ارسال شده در 13 خرداد، 2013 من با تو سخن می گوییم ، با تو دارم سخنی... با تو ای خفته به هر موج نگاهت فریاد! با تو ای همراز ، با تو ای تنها همدم من... با تو ای مرد غریبی که به من می نگری... گوش کن با تو سخن می گویم... من غریب...! از همه مخلوق خدا- تو بمن هم نفسی غیر تو هم سخن و همدل من در همه ی ملک خدا نیست کسی... Click here to view the original image of 720x586px. 5
S a d e n a 11333 ارسال شده در 13 خرداد، 2013 مرا به من برگردان... بگذار دوباره آبستن شعري تازه باشم، براي سرودن تو! بيهوده بي ثمر، روزنامه هاي صبح را ورق نزن عشق من، بر بام كوتاه هيچ كدام... نتابيده مرا ميان بندهاي شعرت رها كن زبانم از حجم حرفهاي ناگفته سنگين است تير مي كشد، پيله ي سكوت...! با يك فريب تازه، به بالهاي نارس من جرأت پرواز ده من سالها ميان شاهراه رسيدن ها، بن بست را زيسته ام و چون جزيره اي متروك ساحل آغوشم را، به موجهاي تبعيدي تسليم كرده ام مرا به من برگردان! و چشم در چشم تاريكي، زير سقف پلكهايم نقش صبح را بازي كن قلب من قهرمان كم دارد، شعرم نيز...!! مرا با جهان دستهايت آشنا كن بگذار تنهايي رازي باشد سر به مهر كه پشت برجهاي فراموشي خاك مي خورد... خسته ام از بهشت هاي سرگردان از عشق های پوشالی، قلب های بی انجام... مرا، به من برگردان.... 3
Mr.101 27037 ارسال شده در 13 خرداد، 2013 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام پایان عشق واقعی گریه نخواهد بود… چون عشق واقعی پایان نخواهد داشت… 4
mani24 29665 ارسال شده در 14 خرداد، 2013 دیر آمدن... باید باور کنیم "تنهایی" تلخ ترین بلای بودن نیست... چیزهای بدتری هم هست : دیر آمدن... دیر آمدن... 4
Mr.101 27037 ارسال شده در 17 خرداد، 2013 برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام گر سهم من.. از این همه ستاره.. فقط سوسوی غریبی است … غمی نیست… همین انتظار رسیدن شب برایم کافیست … 3
ارسال های توصیه شده