رفتن به مطلب

در زندگی از راه لذت ببرید نه هدف(!)


pari daryayi

ارسال های توصیه شده

بچه که بودم عاشق تاب بازی بودم...

دوست داشتم برم تاب بخورم اونقدر با قدرت برم بالا و بالا و بالا تر و برای مامانم که رو بروم ایستاده دست تکون بدم تا بعد از اون بالا بپرم پایین!

محکم وایسم روی پاهام و از غرور گرد و خاکی که از کنار پاهام بلند می شه سرم رو بالا بگیرم و بقیه نگاهم کنن

بعد دوباره برگردم تو صف طولانی تاب وایسم تا یه پرش دیگه و یه بار دیگه...!! به دنبال لذت پریدن از تاب...(!)

 

 

 

 

 

بزرگتر که شدم با خودم فکر کردم چقدر تو زندگی تاب خوردم و بجای اینکه از تاب خوردنم لذت ببرم فقط به فکر پریدن بودم!

به فکر هدفم

بدون اینکه لذت تاب خوردن رو حس کرده باشم!

بدون اینکه حس کنم چقدر اون توی صف وایسادن و تاب خوردن لذتش بیشتر از پریدن بود

بدون اینکه به این فکر کنم که حتی اون چند باری هم که خوردم زمین و نتونستم محکم بایستم هم باز لذت تاب بازی خودش رو داشت!!

 

 

 

حالا که بازم بزرگتر شدم از همه تاب خوردن های زندگیم دلم می خواد استفاده کنم

ولی حیف که دیگه خیلی از سن تاب بازیم گذشته!!

ولی هنوزم میشه از مسیر لذت برد

یه قول یه عزیزی لذت سفر به راهشه نه اینکه همش منتظر باشیم تا به جایی که دلمون می خواد برسیم!!

مهم اینه که چقدر تو این مسیر بزرگ بشیم و لذت ببریم از مسیر زندگیمون:icon_gol:

 

 

 

 

 

 

شما چه طور؟

چقدر با این گفته ها موافقین؟

فقط به هدفتون فکر می کنین

یا نه دوست دارین از مسیر تون هم لذت ببرین؟

  • Like 32
لینک به دیدگاه

برای 20% هدفه 80 % مسیر ...

مسیری که طی می کنیم خودش جزئی از هدفه...

خیلی وقتا شده که به هدف مشخصی که داشتم نرسیدم اما بعدش وقتی به راهی که طی کردم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که شاید تو این مسیر چیزای بزرگتری از هدفم به دست آوردم...

  • Like 12
لینک به دیدگاه

در تاپیک "شادزی" امین اینارو نوشته بودم:

با چیزی که داری حال کن! این میشه شادی.

برخلاف انسان های موفق که شادی براشون توی فرآیند تعریف میشه، اکثر آدما شادی رو توی مقصد می بینن که ممکنه هیچ وقت بهش نرسن.

پس بسم الله! از امروز هر لحظه یه لبخند کوچولو به خودمون هدیه بدیم.

 

این عبارت هرگز به معنای قناعت (به معنای منفی) نیست!

من حرف از فرآیند زدم. فرآیند به معنای progress یا همون پیشرفت، و نه مقصد.

توی فرآیندت که شما به نتیجه نرسیدی، اما اگه توی همین فرآیند حال کنی، یعنی آدم شادی هستی.

با چیزی که داری حال کن، یعنی از شرایط موجودت لذت ببر، و همین شرایط رو بهتر کن.

ضمن اینکه، به گدا ممکنه با یه چرخ دستی کلی شاد بشه،

یه دانشجو با یه بورس تحصیلی،

یه پولدار یا سرمایه ممکنه هیچ چیزی دیگه شادش نکنه، این حال کردن با زندگیه که انگیزه پیشرفت میده.

حالا هی ملت بشینن، غصه بخورن! که چرا ما اونجوری نه، چرا ما اینجوری نه!

به نظر من بازنده ان.

 

:icon_gol:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

والا رفیق خوب چیزی رو یادآوری کردی

خیلی وقته یادم رفته که از راه لذت ببرم

خیلی وقته یادم رفته این جایی که هستم هدف چند وقت پیش از این بوده

راستی ایا رسیدن به اهداف بعدی هم همینجوری عادی میشه؟

 

انگار باید یه جور دیگه فکر کنیم

کاشکی میشد ادم هر از گاهی خودشو ری ست کنه تا دوباره برگرده به ستینگ اولیه ای که داشته

عین یه سیستم عامل ویروس گرفته هی سنگینتر میشیم

رجیستری مون بهم ریخته

اره اینجوریه!

  • Like 13
لینک به دیدگاه

نمیدونم آیا میشه هدفی را واقعا برای این مسیر تعریف کرد یا نه....

 

یعنی آیا دنیا یک پیست دو و میدانی است که به برنده مدال طلا میدهند؟

 

یا نه،فقط باید در این مسیر دوید و بالاخره یک جایی توقف کرد؟

 

به نظر من این پیست یک نفره است و مهمترین هدف لذت بردن در طول مسیر است.

  • Like 10
لینک به دیدگاه

همین جمله ای که تو امضا هست

یعنی : هدف راهه

 

هدف یعنی مقصد

تو مثالی که زدی، هدفت از پریدن، غرور بعدش بوده.

اینجا مفهومش مقصد نیست.

وقتی غرور رو به دست آوردی، حالا باید حفظش کنی.

پس اون غرور هدف نبوده، فقط یه نقطه ای بوده تو مسیر که باید ازش رد بشی.

 

هدفای زندگی همشون همون نقطه های مسیرن

با تلاش می شه از اون نقطه ها گذشت، با لذت یا بی لذت

یه جور تصمیم گیریه شخصیه

 

ولی بی لذتش پشیمونی داره، حتی اگر اون نقطۀ مسیر رو خیلی خوب رد کرده باشی.

 

 

 

 

  • Like 11
لینک به دیدگاه

چند وقت پیش داشتم به یکی از دوستانم میگفتم که، چند وقته دارم به این موضوع فکر میکنم که اگه تصور العان 35سالمه.....و به اون موقعیت ایده آلم هم رسیدم.....

آیا اون زمان شاد خواهم بود؟ آیا اون موقع احساس رضایت دارم ؟

از اینکه 10سال گذشته رو تلاش کردم تا به اونجایی که هستم برسم بی اینکه ازش لذت ببرم.....اینکه حال رو فدای آینده کردم....!! یا همش با این تصور جلو رفتم.....که هدف مهمتره.....شادی و خوشبختی یه هدفه....!

فکر نکنم اگه به همه ی اون چیزهایی که میخوام هم برسم .....وبا روندی که العان در پیش گرفتم جلو رفته باشم احساس رضایت داشته باشم....

به همین دلیل چند مدته که دارم سعی میکنم که توی حال زندگی کنم و هر چیزی که بهم شادی و لذت میده ولو ناچیز رو انجام بدم....توی اکنون زندگی کنم.....با یه نیم نگاه به آینده

  • Like 10
لینک به دیدگاه
چند وقت پیش داشتم به یکی از دوستانم میگفتم که، چند وقته دارم به این موضوع فکر میکنم که اگه تصور العان 35سالمه.....و به اون موقعیت ایده آلم هم رسیدم.....

آیا اون زمان شاد خواهم بود؟ آیا اون موقع احساس رضایت دارم ؟

از اینکه 10سال گذشته رو تلاش کردم تا به اونجایی که هستم برسم بی اینکه ازش لذت ببرم.....اینکه حال رو فدای آینده کردم....!! یا همش با این تصور جلو رفتم.....که هدف مهمتره.....شادی و خوشبختی یه هدفه....!

فکر نکنم اگه به همه ی اون چیزهایی که میخوام هم برسم .....وبا روندی که العان در پیش گرفتم جلو رفته باشم احساس رضایت داشته باشم....

به همین دلیل چند مدته که دارم سعی میکنم که توی حال زندگی کنم و هر چیزی که بهم شادی و لذت میده ولو ناچیز رو انجام بدم....توی اکنون زندگی کنم.....با یه نیم نگاه به آینده

 

 

 

شادی، تفریحی ، ازدواج ، داشتن رفاه مالی ،.....همه اینا هدف هستن اما هدفهای جانبی ..

هدف اصلی خوشبختیه و خوشبختی هم به دست نمیاد به چز در ارامش و امنیت خود و دیگران

بهتره خوشبختی را در خوشبختی ادم های دیگه جستجو کنیم اگه بتونیم همچین کاری را انجام بدیم همه چی لذت بخشه هم هدف هم راه با همه سختی و مشکلاتش

  • Like 8
لینک به دیدگاه
شادی، تفریحی ، ازدواج ، داشتن رفاه مالی ،.....همه اینا هدف هستن اما هدفهای جانبی ..

هدف اصلی خوشبختیه و خوشبختی هم به دست نمیاد به چز در ارامش و امنیت خود و دیگران

بهتره خوشبختی را در خوشبختی ادم های دیگه جستجو کنیم اگه بتونیم همچین کاری را انجام داد همه چی لذت بخشه هم هدف هم راه

 

ولی سخته ، مسولیت درگیری های و مشکلات زیادی داره با این وجود بازم ارزشش رو داره

 

درسته اما یه جورایی به دید آدم هم برمیگرده....

بعضی وقتها فکر میکنم که یاد نگرفتم از هر چیز کوچیکی هم که شده شادی بگیرم و لذت ببرم....از پیاده روی.....از خوردن یه فنجون قهوه....از نگاه به آسمون.....از هر چیزی....

و بیشتر از همه یاد نگرفتم که واسه علاقه مندی هام وقت بذارم.....دنبال آرزوهام برم.....دنبال چیزهایی که بهم لذت و آرامش میده.....فقط میدونم که مثلا به عکاسی علاقه مندم یا به نواختن یه ساز خاص یا هر چیز دیگه.....اما هرگز نرفتم دنبالش.....تلاشی نکردم تا به اونچه که میخوام برسم......تلاش من فقط توی درس و موضوعاتی که به هدف میرسونتم خلاصه شده که از همونا هم لذت نمیبرم.....

اصلا بحث مشکلات نیست....بعضی وقتها مشکلات بهانه هایی هستن برای توجیه خودمون

گاهی انقدر ذهن درگیر هدف میشه که آدم فقط مثل یه وسیله ی برنامه ریزی شده رفتار میکنه....:ws37:

 

 

این هم یه نوع لذته.....اما یه بخشی از اون.....اینکه از هر چیزی حتی دادن یه شیرینی به یه کودک توی تاکسی یا کمک به یه پیر زن واسه رد شدن از خیابون و و و .....هم میشه لذت برد

  • Like 7
لینک به دیدگاه

خدای عزیز !

 

امروز صد سالم است . . . کوشیدم به پدر و مادرم حالی کنم که زندگی هدیه ی عجیبی است . اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را می داند . خیال می کند زندگی جاوید نصیبش شده . بعد این هدیه دلش را می زند . خیال می کند خراب است . کوتاه است . هزار عیب رویش می گذارد . به طوری که می شود گفت حاضر است دورش اندازد . ولی عاقبت می فهمد که زندگی هدیه ای نبوده ، گنج بزرگی بوده که به آدم وام داده اند . آن وقت سعی می کند کاری بکند که سزاوار آن باشد . من که صد سال از عمرم گذشته می دانم چه می گویم . آدم هرچه پیرتر می شود باید ذوق بیشتری برای شناختن قدر زندگی نشان دهد . آدم باید قریحه ی ظریفی پیدا کند ، باید هنرمند بشود . در ده سالگی یا بیست سالگی هر احمقی از زندگی لذت می برد . اما در صد سالگی ، وقتی آدم دیگر رمق جنبیدن ندارد باید مغزش را به کار بیندازد تا از زندگی کیف کند .

 

پ . ن : قسمتی از نامه های یک پسر ده ساله مبتلا به سرطان خون به خداوند است . از روزی که می فهمد قرار است بمیرد ، دوازده روز فرصت دارد . بر اساس یک افسانه قدیمی هر روز را به مثابه ده سال می گیرد و . . .

 

گل های معرفت / اریک امانوئل اشمیت / سروش حبیبی

  • Like 7
لینک به دیدگاه
خدای عزیز !

 

امروز صد سالم است . . . کوشیدم به پدر و مادرم حالی کنم که زندگی هدیه ی عجیبی است . اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را می داند . خیال می کند زندگی جاوید نصیبش شده . بعد این هدیه دلش را می زند . خیال می کند خراب است . کوتاه است . هزار عیب رویش می گذارد . به طوری که می شود گفت حاضر است دورش اندازد . ولی عاقبت می فهمد که زندگی هدیه ای نبوده ، گنج بزرگی بوده که به آدم وام داده اند . آن وقت سعی می کند کاری بکند که سزاوار آن باشد . من که صد سال از عمرم گذشته می دانم چه می گویم . آدم هرچه پیرتر می شود باید ذوق بیشتری برای شناختن قدر زندگی نشان دهد . آدم باید قریحه ی ظریفی پیدا کند ، باید هنرمند بشود . در ده سالگی یا بیست سالگی هر احمقی از زندگی لذت می برد . اما در صد سالگی ، وقتی آدم دیگر رمق جنبیدن ندارد باید مغزش را به کار بیندازد تا از زندگی کیف کند .

 

پ . ن : قسمتی از نامه های یک پسر ده ساله مبتلا به سرطان خون به خداوند است . از روزی که می فهمد قرار است بمیرد ، دوازده روز فرصت دارد . بر اساس یک افسانه قدیمی هر روز را به مثابه ده سال می گیرد و . . .

 

گل های معرفت / اریک امانوئل اشمیت / سروش حبیبی

:icon_gol::icon_gol::icon_gol:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

بعد از دوران نوجوانی تا چندی پیش فقط به هدف فکر میکردم

اما چندی ست که فقط به لذت بردن از مسیر فکر میکنم

البته این رو کامل نمیدونم و رسیدن به هدف همراه با لذت بردن از مسیر رو بهترین شکل میدونم.

 

مقسی پری جان عالی بود موضوع

همون چیزیه که درگیری ذهنیم شده مدتها

  • Like 9
لینک به دیدگاه

تلاش می کنیم و تلاش می کنیم.

تمام روز هستیم اما انگار نیستیم.

هدف دراز مدت و کوتاه مدت و میان مدت و سه چهارم مدت و دو پنجم مدت! و .....می ریزیم. سرمایه گذاری می کنیم. چه مادی چه عاطفی.

گوشه ذهنمون یه ساعت هست که کرنومترش دایم کار می کنه. چند سال مونده چند ماه مونده روز مونده؟ چی کار کنم؟ کی برم؟ کی رو ببینم؟ می شه که بشه؟ نکنه که نشه؟

اگه من فقط به این یکی برسم دیگه از زندگی هیچ چیز نمی خوام. خوشبختم و کامل. بعد تازه می تونم آرامش حقیقی رو تجربه کنم.

داره نزدیک می شه و نزدیک تر. تا این که برسم به همون چیز. یک روز قبل، یک ماه قبل یک ساعت قبل خوشبختی رو در یک فدمیمون می بینیم. فقط به اندازه یدونه یک باهاش فاصله داریم.

اما وقتی بهش می رسیم یه شادی آنی چند لحظه ای چند ساعتی یا نهایتا چند روزه و چند ماهی رو تجربه می کنیم. و بعد حس یکنواخت شدن. حس این که چیزی که الان بهش رسیدم باید می رسیدم و اگر نمی رسیدم جای تعجب داشت. این که چیز عجیبی نبود.

یک یکنواختی معمولی و با یه دوره زمانی خاص و بعد دوباره هدفی جدید و خواسته ای جدید که حالا خوشبختی در گرو رسیدن به این خواسته جدید هست نه قبلی که چیز خاصی هم نبوده.

و دوباره و دوباره تکرار این فرآیند و یک سیکل معیوب.

 

و جالب و جالب و جالب این که همه می دونند نباید این طور باشند اما هستند.

باید و نباید رو می دونن. جمله ها رو می دونن. شعارها رو می دونن. اما فایده ای نداره.

کم تر کسانی هستن که زندگی رو واقعا زندگی کنن.

 

پری جان درد رو که گفتی درمان رو هم بگو. ریشه ای هم بگو.:icon_gol:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

هر از چند گاهی به از این جور مطالب یا حرف ها(در زندگی واقعی) مواجح می شم! اولش شاید تحت تاثیر قرار بگیرم,اما منطقی که به قضیه نگاه می کنم می بینم,نه,اینا همش حرفه!

 

شاید مدتی بعد یکی یه تاپیک دیگه شروع کنه و از مزیت های به هدف رسیدن بگه و باز هم ما رو تحت تاثیر قرار بده! اونوقته که می فهمم چقدر هی جو گیر می شم! امیدورام منظورمو متوجه شده باشید!

  • Like 2
لینک به دیدگاه
تلاش می کنیم و تلاش می کنیم.

تمام روز هستیم اما انگار نیستیم.

هدف دراز مدت و کوتاه مدت و میان مدت و سه چهارم مدت و دو پنجم مدت! و .....می ریزیم. سرمایه گذاری می کنیم. چه مادی چه عاطفی.

گوشه ذهنمون یه ساعت هست که کرنومترش دایم کار می کنه. چند سال مونده چند ماه مونده روز مونده؟ چی کار کنم؟ کی برم؟ کی رو ببینم؟ می شه که بشه؟ نکنه که نشه؟

اگه من فقط به این یکی برسم دیگه از زندگی هیچ چیز نمی خوام. خوشبختم و کامل. بعد تازه می تونم آرامش حقیقی رو تجربه کنم.

داره نزدیک می شه و نزدیک تر. تا این که برسم به همون چیز. یک روز قبل، یک ماه قبل یک ساعت قبل خوشبختی رو در یک فدمیمون می بینیم. فقط به اندازه یدونه یک باهاش فاصله داریم.

اما وقتی بهش می رسیم یه شادی آنی چند لحظه ای چند ساعتی یا نهایتا چند روزه و چند ماهی رو تجربه می کنیم. و بعد حس یکنواخت شدن. حس این که چیزی که الان بهش رسیدم باید می رسیدم و اگر نمی رسیدم جای تعجب داشت. این که چیز عجیبی نبود.

یک یکنواختی معمولی و با یه دوره زمانی خاص و بعد دوباره هدفی جدید و خواسته ای جدید که حالا خوشبختی در گرو رسیدن به این خواسته جدید هست نه قبلی که چیز خاصی هم نبوده.

و دوباره و دوباره تکرار این فرآیند و یک سیکل معیوب.

 

و جالب و جالب و جالب این که همه می دونند نباید این طور باشند اما هستند.

باید و نباید رو می دونن. جمله ها رو می دونن. شعارها رو می دونن. اما فایده ای نداره.

کم تر کسانی هستن که زندگی رو واقعا زندگی کنن.

 

پری جان درد رو که گفتی درمان رو هم بگو. ریشه ای هم بگو.:icon_gol:

 

گاهی به این جمله اعتقاد دارم

این که:

درمان هر دردی در دل همان درد است...

اینجا هم همینه

درمان فقط یه چیزه:

نتیجه گرا نبودن!!!!!!!!

 

 

خیلی سخته خیلی باید آدم بزرگواری باشی که بتونی حرکت مستقل از نتیجه داشته باشی!

 

خود من گاهی جا می زنم! می شکنم از شکستم و به نتیجه نرسیدنم اما درست چند ساعت بعد به این فکر می کنم که چقدر راهی رو که اومدم دوست دارم!! چقدر چیزایی رو تو این مسیر یاد گرفتم که شاید اگه همه رو بذاری کنار هم ارزشش از اون نتیجه ای که از اول به امید اون شروع کرده بودم بیشتره!

خیلی سخته که به این باور برسی شاید مدتها بعد به این حرف برسی

اما تنها راه لذت از تمام عمر نتیجه گرا نبودنه و

عاشق راه شدن و راهنما بودنه...

خود من امروز از نتیجه ای که نگرفتم و شکستم خیلی اذیت شدم

ولی هنوز با وجود خیلی داغ بودن راهم رو دوست دارم و از اینکه اینکار رو کردم پشیمون نیستم!

هر ریسکی یه تاوانی داره دیگه

نمی شه خود لذت ریسک کردن رو نادیده گرفت!

  • Like 2
لینک به دیدگاه
شما چه طور؟

چقدر با این گفته ها موافقین؟

فقط به هدفتون فکر می کنین

یا نه دوست دارین از مسیر تون هم لذت ببرین؟

 

 

خیلی دوست دارم بگم از مسیر لذت میبرم و...

ولی نه اینطوری نیستم!

با وجود اینکه خیلی سعی کردم باشم

کمتر کسی اینطور فکر میکنه من این رو به چشم خودم دیدم و برای همین سعی میکنم واقع بین باشم و شعاری حرف نزنم... :icon_gol:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...