*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین، ۱۳۹۱ ... به خانه ای می رفت که سال ها در ذهنش جان داشت، در عالم درون، زنگ در را به صدا در می آورد. درست همان گونه که در هزاران رویای خود کرده بود، تنها برای اینکه این حقیقت را دریابد که کسی که باید در را باز کند دیگر آنجا نیست و هرگز هم نخواهد بود. ( انسان در جستجوی معنی / ویکتور فرانکل) 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین، ۱۳۹۱ ژان پل سارتر: میان دیگری و من، نیستی فاصله می اندازد. این نیستی نه از من ریشه می گیرد، نه از دیگری و نه از رابطه متقابل دیگری و من؛ بلکه بر عکس، این نیستی از ابتدا، پایه هر گونه رابطه ای میان دیگری و من است ( هستی و نیستی) 11 لینک به دیدگاه
Ssara 14641 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین، ۱۳۹۱ بعضي ها زندگي نميكنند ، مسابقه ي دو گذاشته اند ، ميخواهند به هدفي كه در افق دوردست است برسند و در حاليكه نفسشان به شماره افتاده ميدوند و زيبائيهاي اطراف خود را نميبينند و ديگر رسيدن و نرسيدن به هدف برايشان بي تفاوت است كتاب " بابا لنگ دراز " نوشته : جين وبستر 8 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین، ۱۳۹۱ برای آن که کمی،حتی شده کمی زندگی کرد،دو تولد لازم است؛تولد جسم و سپس تولد روح.هر دو تولد مانند کنده شدن هستند.تولد اول بدن را به این دنیا می افکند و تولد دوم روح را به آسمان میفرستد.تولد دوم من زمانی بود که تو را دیدم... فراتر از بودن............کریستین بوبن 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین، ۱۳۹۱ موافقتنامه تكميلى (Supplementary Agreement) كه مذاكره و انعقاد آن به طور محرمانه صورت گرفته بود, مزاياى ناچيز و ديرهنگامى را براى ايران قائل مى گرديد. مطابق اين موافقتنامه سهم ايران از چهارشيلينگ به شش شيلينگ در هر تن رسيد و سهم ايران از سود شركت نيز از 17 درصد به 24 درصد افزايش پيدا كرد. ايران با الهام از قرارداد ميان امريكا و ونزوئلا به دنبال كسب 50 درصد سود شركت بود، اما موضع شركت چنين بود كه ايران بايد از مأموريت شركت براى به ارمغان آوردن تمدن, ممنون باشد، چون شركت مبالغ زيادى را در ايران سرمايه گذارى كرده, صحراها را به شهرهاى پررونق مبدل ساخته و 75000 شغل به وجود آورده كه 70000 تاى آن متعلق به ايران ىهاست و مردم را از نعماتى همچون استخرهاى شنا برخوردار ساخته بود. علاوه بر آن, شركت از عمل كردن به وعده هاى خود مبنى بر ارتقاى دانشِ كار كاركنان ايرانى به سطوح فنى مديريتى خوددارى كرده بود، چون به اعتقاد شركت, آنها از مهارت لازم براى قبول مسئوليت چنين مشاغلى برخوردار نبودند. کودتای 28 مرداد یرواند ابراهامیان بخش اول 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین، ۱۳۹۱ در يكى ديگر از يادداشت هاى چاپ شده سفارت انگلستان در تهران آمده است كه بيشتر ايرانى ها درونگرا هستند. تخيل آنها قوى است و طبعًا به شكل آرمانى مسائل گرايش دارند عاشق شعر و بحث و گفت وگو پيرامون مسائل كلى مى باشند. احساسات آنها قوى است و به اندك تلنگرى برانگيخته مى شود. اما آنها همواره از آزمودن تخيلات خويش درمقابل واقعيت ها عاجزند و نمى توانند احساسات خود را تابع عقل نمايند. آنها فاقد عقل سليم هستند و نمى توانند بين عواطف و واقعيت ها تفكيك قائل شوند. ضعف شناخته شده آنها بيشتر بى اعتنايى به حقيقت است تا قبول عمدى راه اشتباه. اين شدت تخيل و بى ميلى به حقايق منجر به ناتوانى آنها در بررسى دقيق جزييات امور مى شود. اغلب, هنگامى كه دنيا را به كام خود نمى يابند به جاى پشتكار, تسليم مى شوند. اين گرايش با مرگ طلبى در مذهب آنها تقويت مى شود. آنها به شدت فردگرا هستند، يعنى منافع شخصى خود را به هر قيمت طلب مى نمايند, نه اين كه بخواهند بدون كمك ديگران روى پاى خود بايستند. تقريبًا همه طبقات مردم ايران درپى يافتن منافع شخصى خويش هستند و آماده اند تا براى پول هر كارى انجام بدهند. آنها از وجدان اجتماعى بى بهره اند و نمى توانند منافع شخصى را فرع بر منفعت جمعى قرار دهند. آنها بى هدف و مغرورند و مايل نيستند اشتباه خود را بپذيرند. آنها همواره ديگران را مقصر قلمداد مى نمايند. برخلاف تصور برخى محققان فرهنگى, اين ديدگاه هاى نژادپرستانه دليل اصلى شكست مذاكرات بود. اين مطالب فقط جزو آثار و محصولات جانبى شكست مزبور به شمار مى رود. کودتای 28 مرداد یرواند ابراهامیان بخش اول 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین، ۱۳۹۱ "ایزابل" دختری دوست داشتنی و زیبا است. با پدرش زندگی می کند. پدر از اشراف انگلستان بوده ؛ ولی خوش گذرانی ها و بی خیالی هایش هر روز او را بدهكار تر و شوریده تر می كند تا جایی كه به ناچار منزل باشکوهش را به وکیلی سرشناس ، خیرخواه و جوان به نام "کارلاین" می فروشد.ایزابل كم كم با کارلاین و جوانی خوش چهره و عیّاش به اسم "فرانسیس" آشنا می شود.نخست دل باخته ی فرانسیس می شود.در همین روزها پدر ایزابل سکته می کند و می میرد.دختر تنها و درمانده به پیشنهاد عموی ثروتمندش لرد"واین" به قصر او برای زندگی می رود.دختر از حسادت و تنگ نظری ها و دخالت های زن عمویش می رنجد. روزی ایزابل با پسر عمویش ویلیام و فرانسیس که به آن جا آمده بود برای گردش بیرون رفت.وقتی بازگشت با برخورد سرد و خشمگینانه ی زن عمویش روبه رو شد.کارلاین از موضوع خبر یافت.می خواست به ایزابل کمک کند. به وی پیشنهاد ازدواج داد.دختر برای فرار از آن جهنّم پذیرفت .عروسی سر گرفت و زن و شوهر برای زندگی به قصر رفتند.کارلاین در قصر با خواهرش "کورنی" زندگی می کرد.کورنی بسیار سخت گیر بود؛ با این حال ایزابل به آینده امید داشت. چند سال پیش در آن شهر قتلی رخ داده و قاتل گریخته بود.شایعه شده بود که "ریچارد" قاتل پدر نامزدش "اِفی" است. روزی ریچارد مخفیانه به خانه ی خودشان رفت و به خواهرش "باربارا" گفت که اتّهام قاتل بودن او دروغ است و فردی به نام "تورن" قاتل است.باربارا روز بعد نزد کارلاین رفت و از وی یاری خواست. کارلاین با ریچارد پنهانی دیدار کرد و به او قول داد که دنبال کارش را بگیرد. دو سال از ازدواج کارلاین و ایزابل گذشت.ایزابل بیمار شد و به نظر پزشکش برای بهبود و هواخوری به "بولون سورمر" رفت. در آن جا به طور اتفاقی فرانسیس را دید و به یاد گذشته افتاد.فرانسیس می خواست هرچه بیش تر خود را به او نزدیک کند؛ ولی با واکنش تلخ و سرد زن جوان رو به رو شد . روزی که کارلاین به دیدن همسرش آمده بود فرانسیس نیز برای دیدار با كارلاین نزد او رفت.می خواست از او کمک بگیرد ؛ زیرا عمویش وی را از ارث محروم کرده بود و فرانسیس بدهکار بود . کارلاین قول داد که به زودی با عموی او صحبت کند. زمانی سپری شد.ایزابل با پافشاری شوهرش راهی قصر شد.او که قبل از سفر به رابطه ی همسرش و باربارا مشکوک شده بود، حسدورزانه خود را می خورد و می پنداشت که کارلاین به وی خیانت می کند.از سویی از زبان تند و تلخ كورنی ، خواهر كارلاین رنج می برد. یک روز فرانسیس برای گفت و گو با کارلاین به منزل آن ها آمد.او از فرصت به دست آمده سودی ناجوان مردانه بُرد و آتش شک های ایزابل را شعله ورتر نمود. به او گفت که شوهرش خائن است. سپس ایزابل را فریفت و هردو از خانه گریختند. پس از یک سال عموی فرانسیس درگذشت و فرانسیس صاحب ثروت او شد.او که با ایزابل پیمان ازدواج بسته بود همه چیز را از یاد برد و او را تنها گذاشت و رفت.در این زمان ایزابل بچّه ای چند روزه از فرانسیس داشت. عموی ثروتمند ایزابل او را یافت.به او گفت که برایش مبلغی ماهانه در نظر گرفته که می تواند آن را از بانک بگیرد.ایزابل که از کوته فکری و رفتار خود سخت پشیمان شده بود با نوزادش سوار قطار شد تا از آن شهر برود.در بین راه، قطار از ریل خارج شد. ایزابل در این حادثه به سختی زخمی شد و پسرش را از دست داد.در بیمارستان نامه ای برای عمویش نوشت و به پرستار داد و سپس از شدت جراحت از حال رفت.پرستار پنداشت که او مرده است. نامه را برای عموی ایزابل فرستاد.ایزابل با تلاش پزشکان به زندگی بازگشت.او در حالی بیمارستان را ترک کرد که قسمتی از صورتش جراحی شده بود و کمی هم می لنگید. شوهر و دوستانش می پنداشتند که وی از حادثه جان سالم به در نبرده است. کارلاین پس از این واقعه با "باربارا" ازدواج کرد.او سه فرزند از ایزابل داشت.ایزابل برای امرار معاش در آلمان معلم سرخانه شد.مدتی بعد اِفی ، نامزد ریچارد نیز برای کار به آن خانه آمد . ایزابل را نشناخت و با وی صمیمی شد.ایزابل از او شنید که کارلاین ازدواج کرده و اکنون کوچک ترین فرزند ایزابل با بیماری سل دست به گریبان است . چشمه ی مهر مادری در ایزابل جوشید. سرنوشت، مادر را به فرزند رساند.صاحب خانه گفت که شخصی در "ایستالین" به معلم زبان خارجی برای فرزندش نیاز دارد.ایزابل پی برد که آن شخص کارلاین است .حالا ایزابل می توانست با هویت جعلی به منزل خود بازگردد و به بهانه ی معلمی از فرزند بیمارش ویلیام پرستاری کند. در همین زمان به کارلاین پیشنهاد شد که نمایندگی مردم "ایستالین" را در انتخابات مجلس بپذیرد. از طرفی رییس مجلس عوام، منشی اش فرانسیس را- که حالا ازدواج کرده بود و یک فرزند داشت- تهدید نمود که به مقابله با کارلاین بپردازد ؛ چون در غیر این صورت کارش را از دست می دهد. فرانسیس به ناچار پذیرفت و برای انجام تبلیغات بر ضدّ كارلاین به ایستالین رفت. در آن جا با نفرت و بیزاری مردم رو به رو شد؛ با این حال به خود نیامد و به تخریب شخصیت كارلاین ادامه داد.در همین گیر و دار منشی کارلاین پی برد که فرانسیس همان" تورن ِ "قاتل است .این موضوع را به کارلاین گفت.کارلاین نمی توانست خودش این ماجرا را دنبال کند. وکیلی سرشناس را برگزید که علاقه مند به پرونده ی ریچارد بود . سرانجام ویلیام، فرزند ایزابل درگذشت و مادرِ غم دیده، درهم شکست و به حال مرگ افتاد.روز رأی گیری بود. کارلاین با قاطعیت تمام از سوی مردم ایستالین، نماینده پارلمان شد.در آخرین ساعات رأی گیری ، پلیس به سر وقت فرانسیس رفت و او را به اتّهام قتل پدر اِفی دست گیر کرد. پس از چند جلسه در دادگاه ، فرانسیس قتل چند سال پیش را گردن گرفت . ریچارد تبرئه شد. ایزابل در بستر مرگ بود. او هنوز نمی خواست هویّتش فاش شود تا این که كورنی ،خواهر کارلاین پرده از راز او برداشت. او خود را باعث فرار ایزابل از خانه می دانست. کوشید تا دل ایزابل را به دست آورَد. ایزابل هم در مقابل از او طلب بخشش کرد.سپس کارلاین آمد .او فکر کرده بود که همسرسابقش مرده است. ایزابل اشک ریزان از او خواست که گناهش را ببخشد و بگذارد که روحش با آسودگی از جهان برود.کارلاین هم تقصیر ها را به گردن گرفت و از خطایش گذشت. زن مهربان در حالی که لبخند رضایت بر لب داشت ، جان سپرد. [h=3]سقوط یک فرشته اثر هنری وود [/h] 4 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 فروردین، ۱۳۹۱ اسکارلت ، من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام . آنچه که شکست شکسته و من ترجیح می دهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تااینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم. بر باد رفته 6 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ اما نميدانم ذهن انسان چه ظرفيت عجيب و غريبي دارد كه ميتواند در كوتاهترين لحظات تا بينهايت تصوير و كلمه و ياد را در خود وا ببيند و بشنود و هر گاه اين لحظات به اندازه سكوت ادمي بي گسست باشد ديگر به واقع حد و اندازه اي براي شان متصور نيست " سلوك / محمود دولت ابادي 10 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 فروردین، ۱۳۹۱ "قيس كه در در اينه نديدن خود كار هر روز او بود " سلوك/محمود دولت ابادي 6 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین، ۱۳۹۱ چنان شنیدم که وقتی به قزوین (نیشابور) برسید به در دکان پینه دوزی رفت و بنشست که پای افزار را اصلاحی کند ناگاه در بازار غوغایی برخواست پینه دوز از دکان برخواست و در میان ان غوغا افتاد چون باز گشت لقمه ای گوشت بر سر درفشش داشت ناصر پرسد که از چیست ؟و ان غلبه چه بود ؟گفت شخصی شعر ناصز خسرو خوانده بود اورا پاره پاره بکردند این لقمه از گوشت اوست " ناصر پای افزار به جا رها کرد و گفت در شهری که شعر ناصر خسرو باشد من نباشم و رفت ":icon_redface: خیام نامه /محمد رضا قنبری 5 لینک به دیدگاه
Cinderella 9897 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۹۱ روستایی کوتاه قامتی روی ریل ها کار میکرد. شمعی که کتاب پر از رنج و فریب و اندوه و ادبار زندگی او را روشنی میداد، با پرتویی درخشان تر، هرچه را که پیش از آن در نظرش تاریک بود یک دم روشن کرد، سپس سوسو زد، سوخت و جاودانه خاموشی گرفت. آناکارنینا / لئو تولستوی توضیح: این پاراگراف مربوط به خودکشی شخصیت اصلی داستان یعنی "آنا" بود که خودشو زیر قطار انداخت واقعا تجسم لئو از اون لحظه فوق العاده بود... 8 لینک به دیدگاه
masoume 5751 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۱ هلیا...چیزی خوفناکتر از تکیه گاه نیست. ذلت، رایگان ترین هدیه ی هر پناهی ست که میتوان جست. هلیا، اگر دیوار نباشد پیچک به کجا خواهد پیچید؟ اسکناس های کهنه را نوارهای چسب حمایت میکنند. سربازارن را ،سنگرها. هلیای من! ما را هیچکس نخواهد پائید و هیچکس مدد نخواهد کرد. دور میشویم . آنقدر دور که صدای محو فریادی بیدارمان میکند. پدرم فریاد میزند که میروی و دیگر باز نمیگردی. به همان جائی می روی که این پنج ماه رفته بودیم. دایه آقا آهسته گریه میکند - لحظه های بی نهایت - من خاموش به آنها نگاه میکنم و در وجودم کسی ست که فریاد میکشد: پدر! هرگز گمان مبر که من برای دیدن زنی برمیگردم که زمین خوردگی در ضمیر اوست. فرصتی برای بخشیدن ، فرصتی برای از یاد بردن پدر! این مهلتی ست که تو از دست خواهی داد. و این، مهلتی بود که هلیا یازده سال پیش از دست داد. فرصت های گریزنده را چون قاصدکها بر دست باد نشاندیم. ما در خفا خانه های ضمیر خویش را پنهان نگه داشتیم. پنهان و سرسختانه نگه داشتیم. و روزی دانستیم و تو نیز خواهی دانست که زمان،جاودان بودن همه چیز را نفی میکند. پوسیدگی بر هر آنچه پنهان شده است دست می یابد و افسوس به جای می ماند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی 6 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 فروردین، ۱۳۹۱ «به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی، یاد خواهند داد که مثل بدبختها به دیوار بچسبی، یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیافتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند، بخواهی قبولت داشته باشند، بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی، با چاقها، با لاغرها، با جوانها، با پیرها. همه چیز را در سرت به هم میریزند، برای اینکه مشمئز شوی، مخصوصاً برای اینکه از امیال شخصیات بترسی، برای اینکه از چیزهای مورد علاقهات استفراغت بگیرد. و بعد با زنهای زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهرهمند خواهی شد و همچنین از لذت آنها، برای آنها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد، و گلهوار به دشت خواهی دوید، با دوستانت، با دوستان بیشمارت، و وقتی مردی را ببینید که تنها راه میرود ، کینهیی بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهد آمد و با پای گروهیتان آنقدر به صورت او خواهید زد که چیزی از صورتش باقی نماند و دیگر خندهاش را نبینید، چون او میخندیده است.» میرا نوشته ی کریستوفر فرانک ترجمه ی لیلی گلستان 11 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ "... نقش روشنفکر این نیست که به دیگران بگوید چه باید بکنند. روشنفکر به چه حقی میتواند چنین کند؟ وبه یاد اورید تمام ان پیشگویی ها،نویدها،حکم ها وبرنامه هایی که روشنفکران در دوسده گذشته بیان کردند واکنون اثرها ونتیجه هایشان را میبینیم.کار روشنفکر این نیست که اراده سیاسی دیگران را شکل دهد ; کار روشنفکر این است که از رهگذر تحلیل هایی که در عرصه های خاص خود انجام میدهد، امور بدیهی ومسلم را از نو مورد پرسش ومطالعه قرار دهد، عادت ها وشیوه های عمل و اندیشیدن را متزلزل کند ، اشنایی های پذیرفته شده را بزداید، قاعده ها ونهادها را ازنو ارزیابی کند، وبر مبنای همین دوباره مسئله کردن (که دران روشنفکر حرفه خاص ِروشنفکری اش را ایفا میکند) درشکل گیری اراده سیاسی (که دران می بایست نقش شهروندی اش را ایفا کند)شرکت کند." میشل فوکو - ایران :روح یک جهان بی روح ونه گفتگوی دیگر 8 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اردیبهشت، ۱۳۹۱ در صحرا میوه کم بود. خداوند یکی از پیامبران را فرا خواند و گفت : هر کس می تواند یک میوه در روز بخورد. این قانون نسل ها برقرار بود و محیط زیست آن منطقه حفظ شد. دانه های میوه بر زمین افتاد و درختانجدیدی رویید. مدتی بعد، آنجا منطقه ای حاصل خیز شد و حسادت شهرهای اطراف را بر انگیخت. اما هنوز هم مردم هر روز فقط یک میوه می خوردند و به دستوری که پیامبر باستانی به اجدادشان داده بود، وفادار بودند. اما علاوه بر آن نمی گذاشتند اهالی شهر ها و روستاهای همسایه هم از میوه ها استفاده کنند. این فقط باعث می شد که میوه ها روی زمین بریزند و بپوسند. خداوند پیامبری دیگر برانگیخت و او را گفت: بگذارید هرکس هر چقدر میوه می خواهد بخورد و میوه ها را با همسایگان خود قسمت کنید. پیامبر با پیامی تازه به شهر آمد. اما سنگسارش کردند؛ چرا که آن رسم قدیمی در جسم و روح مردم ریشه دوانیده بود و نمی شد راحت تغییرش داد. کم کم جوانان آن منطقه از خود می پرسیدند این رسم بدوی از کجا آمده؟ اما نمی شد رسوم بسیار کهن را زیر سوال برد. بتابر این تصمیم گرفتند مذهب سان را رها کنند، بدین ترتیب می توانستند هر چه می خواهند، بخورند و بقیه را به نیازمندان بدهند. تنها کسانیکه خود را قدیس می دانستند! به آیین قدیمی وفادار ماندند. اما در حقیقت، آنها نمی فهمیدند که دنیا عوض شده و باید همراه دنیا تغییر کرد. برگرفته از کتاب: پدران، فرزندان، نوه ها از پائولو کوئیلو 10 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ «من هرگز به زنان به عنوان دشمنانم، به عنوان قلمروهایی که باید تصرف کنم نیاندیشیده ام بلکه همیشه دوستان و همپیمانان بوده اند- که باوردارم به همین دلیل آنها هم با من دوستانه بوده اند درمقابل. من هرگز آن دسته زنان شیطان-صفت را که در موردشان شنیده اید ملاقات نکرده ام: حتمن با آندسته از مردانی که به زنها به عنوان دژی برای حمله و فتح و ویرانی نگاه می کنند، حسابی درگیر بوده اند.» در ستایش زنان مسنتر / استفن ویزنیچزی 4 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، ۱۳۹۱ آنوقت اینها فقط از ارز حرف میزنند که مثلاً شده دویست و چند. طوری هم میگویند که انگار میکنی اگر دههزار تایی خریده بودند، حالا روی گنج قارون نشسته بودند. تف به این روزگار! صفت ندارند این مردم. نشده به جان خودت یکیشان یکروز بیاید که: «ببین، چه پیراهنی خریدهام.» دل من که هنوز هستش، میزند. میگویم: «بکن دختر این روپوش را، بچرخ ببینم چینچین دامنت را.» میگوید: «من دامن نمیپوشم.» انفجار بزرگ / هوشنگ گلشیری نمی دونم چرا تو شهر ما زنها دامن نمی پوشند یا نمی توانند بپوشن توی خیابون ..؟ یاد گلشیری بخیر 2 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اردیبهشت، ۱۳۹۱ به سمت مقصد رفتن ، از رسیدن به اون باارزش تره ! وقتی برنده می شی یا به مقصد می رسی یه خلا رو تو خودت حس می کنی ! واسه پر کردن همین خلا باید دوباره راه بیفتی و مقصد تازه ای پیدا کنی ! اوریانا فالاچی : نامه به کودکی که هرگز زاده نشد 10 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۱ چقدر باید شب باشم تا تو ماه باشی ؟ علیرضا روشن - کتاب ِ نیست - دفتر ِ کتاب ِ تو 10 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده