SH E I KH 18713 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ درود و سلام به روی ماهتون میخوایم اینجا برا هم قصه بگیم. قصه هامون رو سربسته بگیم. قصه واقعی بگیم. از گیر و گور زندگی بگیم. دوستان یه قصه واقعی میگیم و در موردش بحث میکنیم و بعدش قصه جدید میگیم. همه بیان قصه بگن و درمورد قصه بقیه بحث کنن. اگه لطف کنین هر قصه ای که گفته میشه چند روزی برای بحث سر اون قصه زمان بذارین و بعدش قصه جدید بگین ... منت سر من گذاشتین. درسهای عبرتتون رو که از این قصه ها میفهمین بگین. جسارتا افراط و تفریط نکنین. حکم ادب و احترام رو رعایت کنین. اسم کسیو نیارین و حتما قصه رو سربسته بگین تا مشکلی برای انجمن پیش نیاد. عزیزانم همتون صاب خونه اید. همه حرمت مهمان و میزبان رو رعایت کنن. عزت نفس همدیگه رو حفظ کنین. :icon_gol: قصه اول شیخ قصه دوم ابوالفضل قصه سوم فکور قصه چهارم فکور (باید توسط دوستان کامل شود) قصه پنجم اسی قصه ششم حامد قصه هفتم شیخ قصه هشتم میلاد 89 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 مالک این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ آی قصه قصه قصه ... یه قصه سربسته ... اوایل دهه 60 بود. یه مردی بود توی یه شهر کوچیک نزدیک پایتخت. مرد سرشناسی بود توی شهرش. پدرش هم از آدمای سرشناس اون شهر بود. مرد قصه ی ما مذهبی بود و انقلابی. سالیان قبل عضو انجمن شهر بود. حقوقی که از این راه می گرفت رو می بخشید. کاسبی هم می کرد و توی کاسبیش خیلیم موفق بود. از درآمد کاسبی که داشت زندگی می گذروند. ملک و املاک زیاد داشت ، باغ و اینا هم داشت. خلاصه شهرت و محبوبیتی داشت برا خودش در شهرش. اوایل دولت موقت رئیس گروهی که مسئول حفظ امنیت شهر بودن شد که بعدا این گروه شد کمیته. این مرد چیزایی دید که خیلی زود استعفا داد و اومد بیرون. بعد از اینم دیگه هیچ پست و مقامی نداشت. هرچند شهرت و محبوبیتش سرجاش بود. مرد قصه ما نمایندگی آهن فروشی داشت. یه آخوندی بهش گیر داد و براش پاپوش ساخت. بهش تهمت زدن که کم فروشی کرده و باید محاکمه بشه. اون روزا این جور اتهام ها به علت شرایط ویژه کشور می رفت دادگاه انقلاب و بسیار سخت با متهم رفتار می شد. این آخونده شده بود نماینده شهر و چون مرد قصه ما باهاش همراه نشد توی انتخابات ، حکم بر بی آبرو کردنش شد. این مرد سرشناس و آبرومند رو با لباس زندان و دستبند مسیر بین زندان و دادگاه رو پیاده می بردن تا بی آبروش کنن. همه ی حرف شهر شده بود این ماجرای مرد قصه ما. نماینده شهر هی بر علیه اون حرف می زد و امام جمعه شهر بر دفاع از اون حرف می زد. یه جورایی مرد قصه ما شده بود قربانی سیاست بازیا و زیاده خواهی های دیگران بدون اینکه پست و مقامی داشته باشه یا نفعی این وسط ببره. خلاصه مرد قصه ی ما رو کردن زندان. حکم اولیه مرد رو محکوم کرد و براش زندانی برید. مرد قصه ما اعتراض کرد به دیوان عالی کشور ... برای تحقیقات بیشتر و اهمیت موضوع کار رسید به بازرسی کل کشور و دیوان محاسبات تا نظر کارشناسی بدن. کارشناسا از پایتخت اومدن به اون شهر کوچیک ... دفاتر مالی مرد قصه ما رو از چند سال قبل تا اون روز مورد کنکاش قرار دادند. انقدر همه چیز توی دفاتر مالی روشن بود که حرفی برای گفتن نداشتن. یه نماینده از دیوان و سازمان بازرسی اومد به مرد قصه ما گفت شما مشکلی نداری و گناهی نکردی ... قول بده علیه آقای نماینده شهر کاری نکنی و حرفی نزنی تا ما گزارش صحیح بدیم. مرد قصه به اجبار قبول کرد چون نه راه پس داشت نه راه پیش. دیوان عالی کشور مرد قصه ما رو تبرئه کرد اما حکم برائتش رو نمی دادن بیاد شهر و مرد آزاد بشه. مرد قصه ما بیشتر از اون مدتی که براش توی حکم اول زندانی بریده بودن توی زندان موند و آخرش با دوندگی های زیاد حکم برائتش رو از پایتخت آوردن به شهر قصه ما ... بگما بین پایتخت و اون شهر دو ساعت بیشتر راه نبود اما ... اینا که گفتم قصه ، قصه سر بسته بود ... اما جز حقیقت نبود. :rose: 64 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ همه قصه ها رو غصه نوشتین که !:icon_pf (34): 19 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ همه قصه ها رو غصه نوشتین که !:icon_pf (34): :icon_pf (34)::icon_pf (34)::icon_pf (34): ویرایش میکنم الآن :icon_pf (34): 15 لینک به دیدگاه
میلاد68 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ غصه ای پر قصه قصه ای واقعی واقعیت نابودی مردانگی مردانگی فراموش شده 19 لینک به دیدگاه
vahid88 9651 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ البته اینها که گفته شد بیشتر غصه بود تا قصه. 13 لینک به دیدگاه
میلاد68 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ البته اینها که گفته شد بیشتر غصه بود تا قصه. قصه داره کسی که سرش تولاک خودشه اینطوری بی دلیل وبه خاطر همراه نشدن با یه سری ها غصه زندگیش تلخ باشه 12 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ غصه ای پر قصه قصه ای واقعی واقعیت نابودی مردانگی مردانگی فراموش شده البته اینها که گفته شد بیشتر غصه بود تا قصه. طبق معمول سوتی دادم تپل دمتون گرم حالا مس مالیش کنین عزیزان از این بحث "غصه" "قصه" که بگذریم نظراتتون رو بگین. :rose: 12 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ آقا از این غصه ها زیاد. منم غصه پر قصه دارم. هر وقت وقتش شد بگید تعریف کنیم. 18 لینک به دیدگاه
SH E I KH 18713 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ آقا از این غصه ها زیاد. منم غصه پر قصه دارم. هر وقت وقتش شد بگید تعریف کنیم. خدا رو شکر قصه گوی دوم هم یافت شد :vi7qxn1yjxc2bnqyf8v روی چشم یه چند رو دیگه هروقت خودت صلاح دونستی بیا قصه دوم رو بگو 16 لینک به دیدگاه
_ WinTer _ 39 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ این روزها فقط شرافت ارزانه .. جاش هم که زیر لگام چکمه های ابر مردانه ! ولی تو نترس و شریف بمان یه روزی دنیا خودش شرمنده میشه 9 لینک به دیدگاه
hamid_hisystem 6612 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند معنی کور شدن را گره ها می فهمند سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین قصه تلخ مرا سرسره ها می فهمند :icon_gol::icon_gol: 24 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ چه مرد بزرگی بوده مهم اینه جلو خدا با ابروهه 17 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ بچه ها اول بگید این"قصه سر بسته" یعنی چی؟؟ میخوام بدونم خوووووب 10 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ بچه ها اول بگید این"قصه سر بسته" یعنی چی؟؟ میخوام بدونم خوووووب یعنی اسم واقعی شخصیتا رو نمیگیم وگرنه قصه هاش واقعیه 11 لینک به دیدگاه
Mr. Specific 43573 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ یعنی اسم واقعی شخصیتا رو نمیگیم وگرنه قصه هاش واقعیه هااااااااااااااااااا مرسی 8 لینک به دیدگاه
shirin.agro 6340 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ سلام شیخ جان متشکرم از دعوتت 6 لینک به دیدگاه
Farnoosh Khademi 20023 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ البته اینها که گفته شد بیشتر غصه بود تا قصه. راست میگه 7 لینک به دیدگاه
masoume 5751 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ چه شرایط بدی !! ضربه خوردن از ادمایی که باهاشون ارمان مشترکی داشته !! 11 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده