رفتن به مطلب

خاطراتی که هیچ وقت کهنه نمی شه...


Mahnaz.D

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 133
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

:persiana__hahaha:

 

 

 

منم وقنی 7 سالم بود پدربزرگم فوت شد.

:ws44:یه لباس پرنسی مشکی پوشیدم.اون موقع فکر میکردم همه دنیا دارن منو نگاه میکنن:hanghead:پسرعمم میگفت چقدر زشته لباست.هرجا میرفتم دنبالم میومد میگفت چه لباس زشنی،ایشششششششش:banel_smiley_4:آخرش بغضم ترکید گفتم میرم پیش بابام تا یه کتکت بزنه.:w00:اونم دنبالم دواید.منم هل شدم افتادم تو آبای کثیف وسط کوچه.:shame:حیوونکی ترسید اومد کمکم کنه تا بلند بشم با پاشنه کفشم زدم تو سرش:icon_razz::w589:هنوزم ازم میترسه طفلی:persiana__hahaha::icon_razz:

 

 

هی یادش بخیر منم یه لباس عروس صورتی داشتم مامان بزرگم برام خریده بود انقد دوسش داشتم که نگو :ws37:هنوزم دارمش

منم هر وقت اونو میپوشیدم حس پرنسسی بهم دس میداد :ws3:ولی بیشتر دوس داشتم سفید باشه:ws44:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

روزای اردو رو بگو .......... انگار میخواستیم بریم مسافرت کلی وسیله میبردیم با خودمون :دی

 

وای خدا نمیکرد یه روز اردو زود تموم شه دوباره بیاییم مدرسه ! معلمه دوباره شروع میکرد درس دادن اردو رو کوفتمون میکرد :banel_smiley_4:

 

 

 

اییششش

اینقد بدم میومد ازین معامای عقده ای

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

دفتر 100 براگا رو می ذاشتیم واسه ریاضی و دیکته :icon_razz:

هر کی پاک کن پلیکان داشت مایه دار بود :persiana__hahaha:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
دفتر 100 براگا رو می ذاشتیم واسه ریاضی و دیکته :icon_razz:

هر کی پاک کن پلیکان داشت مایه دار بود :persiana__hahaha:

 

مداد تراش رو میزی رو نمیگی؟ :ws37:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
مداد تراش رو میزی رو نمیگی؟ :ws37:

وای آرهههههههههههه...ما یه قرمز داشتیم...اوووو دیگه خیلی حال می کردیم :biggrin:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

مبصرآی‌ صف آبخوری که کسی‌ با دست آب نخوره, کش بازی اول رو ساق پا بعد زانو بد رون!! من هنوز تو کفّ اینم اون موقع‌ها چی‌ جوری اون همه ارتفاع رو میپریدیم!!!:ydm47612zsesgift969 مامانم که با دمپایی میوفتاد دنبالم منم فرار:ws47:, تابستونا تو حیاط مامانم شلنگو مثه بارون می‌گرفت بالا ما بچه‌ها از زیرش میدوییدیم,:ws37: مدرسه که تعطیل میشد پسرای دبستان خیابون بغلی هم تعطیل میشدن اونا می‌خوندن پسرا شیرن مثل شمشیرن دخترا موشن مثل خرگوشن ما میخوندیم پسرا بادکنکن دس بزنی‌ میترکن,:ws47: تو خونه با پشتی‌ و چادر خونه درست میکردیم,:lol: تخم مرغ شانسی کی‌ مجسمه‌هایی‌ که از تو تخم مرغ شانسیش دراومده بیشتره, خوردن ته مداد آخ چه خوشمزه بود:ws37: تٔف میزدیم به مداد گلی‌ قرمزا رنگشو میزدیم به لبمون مثلا روژه :biggrin::lol::lol::lol:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دعوا میکردیم، طرف که شاکی میشد میپرسید با کی بودی؟ تندی میگفتیم : با صدام بودم با صدام بودم. :texc5lhcbtrocnmvtp8

  • Like 3
لینک به دیدگاه

آینه آینه خودتی خودتی هرچی‌ میگی‌ به خودت میگی:1111:‌ تق زدم آینتو شکستم:w589: آینه فولادی آینه فولادی نمیشکنه نمیشکنه:persiana__hahaha: ییییییممممم:2525s:.....:ws47::lol:

لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...