رفتن به مطلب

خاطراتی که هیچ وقت کهنه نمی شه...


Mahnaz.D

ارسال های توصیه شده

این خاطرم بر میگرده به 12 سال پیش بچه نبودم ولی تا موقع ازدواجم شر ترین عضو خانواده بودم:ws3:

همه برای مراسم عقد داداشم اومده بودن شهر ما یه بسته از این آدماسایی داشتم که میکشیدی سوسک پلاستیکی میفتاد رو دستت:ws28: منم یه خاله دارم خیلی ترسوئه سر سفره گفتم خاله جان بفرما آدامس خاله هم دید خارجی آدامسش گفت باشه بعد ناهار میخورم اومد آدامس و از بسته بکشه بیرون سوسک پرت شد رو دستش:ws28: حالا من داشتم میمردم از خنده خاله جان هم غش کرد افتاد کنار سفره :ws28: گروه امدادی از خانواده بود که حال خاله و جا بیارن :ws3:مامان هم یک پس کردی با چند تا نیشگون حسابی و دو گونی فحش نثار بنده کرد:ws28:

  • Like 16
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 133
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

این خاطرم بر میگرده به 12 سال پیش بچه نبودم ولی تا موقع ازدواجم شر ترین عضو خانواده بودم:ws3:

همه برای مراسم عقد داداشم اومده بودن شهر ما یه بسته از این آدماسایی داشتم که میکشیدی سوسک پلاستیکی میفتاد رو دستت:ws28: منم یه خاله دارم خیلی ترسوئه سر سفره گفتم خاله جان بفرما آدامس خاله هم دید خارجی آدامسش گفت باشه بعد ناهار میخورم اومد آدامس و از بسته بکشه بیرون سوسک پرت شد رو دستش:ws28: حالا من داشتم میمردم از خنده خاله جان هم غش کرد افتاد کنار سفره :ws28: گروه امدادی از خانواده بود که حال خاله و جا بیارن :ws3:مامان هم یک پس کردی با چند تا نیشگون حسابی و دو گونی فحش نثار بنده کرد:ws28:

 

خيلي لوس و بي مزه بود :icon_pf (44): :w16:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

یه دفتر ریاضی داشتم کلاس چهارم. از این دفترایی که تعاونیا می دن. با دوستم یه کاغذ کادو گیر آوردیم نشستیم گل های توشو در آوردیم چسبوندیم رو دفترمون که دفترمون شیک شه...حالی می کردیما :ws28:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

مامانم همیشه اول سال می یومد اسممون رو رو کتابای من و خواهرم می نوشت. دیگه خیلی ابتکار می زد یه مربعی دایره ای چیزی می کشید اسممون رو تو اون می نوشت.

 

چقدر دلخوشی هامون ساده بود :hanghead:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

یک دفتر نقاشی داشتم خیلی برام مهم بود و با ارزش بود.

به داییم که گرافیک خونده بود دادم کلی برام عکس دخمل خوشگل کشید.

اون زمان که کارتون زنان کوچک رو نشون می داد می گفتم دایی عکس سارا و کتی هم بکش دوسشون دارم. :ws37:

  • Like 12
لینک به دیدگاه

هـــــــــــی یادش بخیر

اون موقع ها با دختر عموم می رفتیم روزی چند تا ساندیس می خوردیم تا زن عموم با پاکت هاش برامون کیف درست کنه :ws37:تازه کلی هم پز می دادیم

 

تا چشم مامانمون رو دور می دیدیم یا زیر درخت یاس داشتیم شیره گلا رو می خوردیم یا یه بشکه بزرگ که گوشه حیاط بود می ذاشتیم زیر پامون و بالای درخت توت سیاه و انجیر می چیندیم و با صورت و لباس توتی از اون بالا به زور میاوردنمون پایین :cryingf:

 

یا می رفتیم توی اتاق عقبی مامان بزرگم و تمام بالشت ها و پشتی ها رو جمع می کردیم و پشتش سنگر می گرفتیم و تفنگ بازی می کردیم :icon_pf (95):

 

یا وقتی که دخترا جمع می شدیم طناب بازی کنیم و لی لی بعد پسرا با دچرخه می اومدن از بینمون و صدامون رو در میاوردن :w000:

وقتی که تیله و هفت سنگ بازی می کردیم ، یا نون بیار کباب ببر و روی دستمون سرخ سرخ می شد ، یا گرگم به هوا بازی می کردیم و قایم موشک و استپ هوایی و خر پشتک آخرش هم دعوامون میشد و دوباره 10 دقیقه بعد بدون این که کسی منتظر معذرت خواهی باشه پیشنهاد یه بازی دیگه می داد :icon_pf (17):

 

وسطی بازی می کردیم و همیشه توپمون می افتاد توی مدرسه بغلی و با خواهش و تمنا از بابای مدرسه می گرفتیم و همیشه هم قول می دادیم این بار آخرمون باشه :whistle:

 

یادش بخیر بچه که بودم عاشق دامن قری و کفش تق تقی بودم (اصطلاحات خودم بود) دوست داشتم زودتر بزرگ بشم تا بتونم همه این کار ها رو خودم انجام بدم :girl_blush2:

 

غافل از این که وقتی بزرگ شدم دیگه ساندیس دوست نداشتم و از ساندیس خورا متنفر شدم :hanghead:

دیگه دوست نداشتم کفش پاشنه تق تقی بپوشم و دامن قری که به خاطر دختر بودنم ازم استفاده بشه و تحقیرم کنن :sigh:

نمی دونستم وقتی بزرگ بشم با تمام هم بازی هام غریبه می شم و تا می خوام برم نزدیکشون یکی لبش رو گاز می گیره که تو دختری اون پسره ! زشته ! :there:

 

این قدر خاطره هست که خودش یه شاهنامه می شه اما چه فایده فقط حسرتش مونده :sigh:

  • Like 10
لینک به دیدگاه
این خاطرم بر میگرده به 12 سال پیش بچه نبودم ولی تا موقع ازدواجم شر ترین عضو خانواده بودم:ws3:

همه برای مراسم عقد داداشم اومده بودن شهر ما یه بسته از این آدماسایی داشتم که میکشیدی سوسک پلاستیکی میفتاد رو دستت:ws28: منم یه خاله دارم خیلی ترسوئه سر سفره گفتم خاله جان بفرما آدامس خاله هم دید خارجی آدامسش گفت باشه بعد ناهار میخورم اومد آدامس و از بسته بکشه بیرون سوسک پرت شد رو دستش:ws28: حالا من داشتم میمردم از خنده خاله جان هم غش کرد افتاد کنار سفره :ws28: گروه امدادی از خانواده بود که حال خاله و جا بیارن :ws3:مامان هم یک پس کردی با چند تا نیشگون حسابی و دو گونی فحش نثار بنده کرد:ws28:

چی حالا بهت فحش داد ناموسی هم داد یا نه؟

خالت بعدش چیکارت کرد؟:ws3:

  • Like 1
لینک به دیدگاه

یادش بخیر امتحانات آخر ترم دبیرستان تا از سر جلسه امتحان میومدیم بیرون کتابامونو مینداختیم جلو پامون و تا میرسیدیم خونه شوتش میردیم و به هم پاس میدادیم .برا کنورم در به در دنبالشون میگشتیم :icon_pf (34):

  • Like 5
لینک به دیدگاه

یادش بخیر اون قدیما ....

صبح که بابا و مامان که میرفتن بیرون از خونه از اونجایی که خواهرم همیشه همه خبرا رو به محض ورودشون بازگو میکرد یه بلایی سرش میاوردیم و اونم قهر میکرد میرفت خونه عمو ....

من بودم و یه ایل بچه مچه ... بچه های فامیل و بچه های محل ... هر دفعه یکیشون یه توپ میاورد و میرفتیم واسه فوتبال ..... منم قلدرشون بودم ....

.....

  • Like 8
لینک به دیدگاه

یادش و یادت بخیر ...

حس میکردم یه جورایی شبیه منی و یه جورایی بهتر و بهتر برام شده بودی یه الگو....

اون روز که با عجله از خونه اومدی بودی مدرسه و حواست نبود مقنعه تو پشت و رو سرت گذاشتی .... منم یادم رفته بود ناخنامو کوتاه کنم .... دوستم یه ناخنگیر بهم داد داشتم سر صف تند و تند داشتم ناخن میگرفتم ..وقتی دیدم از صف جدات کردن مثلا به خاطر بی نظمی بیخیال ناخنام شدم تا بیام پیشت وایسم ... چه روزی بود همه یه جوری بهت میخندیدن .... اما نمیدونستن آدم از بعد خودش خبر نداره ...

اون روز که گفتن رفتی با دریا یکی شدی .... همه دنیا رو سرم آوار شد .... باورم نمیشد ... تنها شدم ... از اون روز دریا شده بود تنها دوستم ... حرفی برا گفتن با کسی نداشتم ....

یادت بخیر رفیق :sigh:

 

دریا همون دریا بود شن ها همون شن ها بود

 

صبح و غروب دریا مثل گذشته ها بود

 

اما فقط یاد نو به جای تو اونجا بود

  • Like 8
لینک به دیدگاه

یادش بخیر

تمرین ریاضی های کلاس چهارم ...

همیشه تمرینا رو حل میکردم و بچه ها از روش تند و تند مینوشتن و یکی یکی داوطلبانه میرفتن جلو و حل میکردم و مثبت میگرفتن و هیچوقت دستای من که بالا بود برای حل تمرین رو معلم نمی دید ..... آخر ترم هم نمره اونا بیشتر میشد چون تو کلاس فعالیت داشتن :w58:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

یادش بخیر

تصمیم کبری و حسنک کجایی و کوکب خانم و مهموناش ....

یادش بخیر اون شعر " باز باران با ترانه ها ..... "

یادش بخیر " ای روستایی ها "

یادش بخیر اون خط کش هایی که معاون مدرسه دسش میگرفت و میومد تو حیاط مدرسه

یادش بخیر اون دیر رفتن ها به مدرسه که مجبور میشدیم پشت درای بسته اونقدر منتظر بمونیم تا بابای مدرسه یواشکی در رو باز کنه و ما رو بفرسته تو کلاسا و

یادتونه اون بیسکوییت های 5 تومنی رو . . .

 

  • Like 5
لینک به دیدگاه
7،6 سالم بود که خونه همسایمون بنایی بود.منم اونموقه ها همیشه دامن کوتاه با کفش پاشنه بلند پا میکردم.:ws3:میرفتم جلوی کارگرا و یکی که اسمش اوستا بود براشون میرقصیدم:icon_redface:کارگرا دوست داشتن واسم دست میزدن شعر میخوندن:girl_blush2:اون اوستاهه هی سرم داد میزد میگفت دختر بد برو خونتون :icon_razz:منم واسش زبون در می اوردم:w888:

چند وقت پیش شنیدم تصادف کرد و فوت شده:ws44:چقدر اذیتش کردم پیرمرد بیچاره.خدا رحمتش کنه...

يادم رفت بگم اوستا چون همه نوه هاش دختر بود از دختر بدش ميومد:hanghead:

  • Like 5
لینک به دیدگاه

عروسیه داییم بود. من 7 سالم بود. مامانم یه لباس قرمز برام دوخته بود. روزی 10 بار می پوشیدمش و کیف می کردم. خالم اینا اومدن تهران دیدم عع دختر خالم همرنگ لباسش گل سر داره :hanghead: به مامانم گفتم منم می خوام خو...تریپ حسودی...مامانم هم دید منو نمی تونه دست به سر کنه رفت به خالم گفت چه جوری این گل سرو درست کردی؟

خاله ی منم نهایت ابتکاره گفت یه تیکه پارچه ی لباس مهنازو بده بهت می گم. یه رز قرمز برایم درست کرد با تورهای سفید....اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت.

من و دختر خالم به شدت احساس پرنسس بودن بهمون دست داده بود :ws28:

  • Like 7
لینک به دیدگاه
عروسیه داییم بود. من 7 سالم بود. مامانم یه لباس قرمز برام دوخته بود. روزی 10 بار می پوشیدمش و کیف می کردم. خالم اینا اومدن تهران دیدم عع دختر خالم همرنگ لباسش گل سر داره :hanghead: به مامانم گفتم منم می خوام خو...تریپ حسودی...مامانم هم دید منو نمی تونه دست به سر کنه رفت به خالم گفت چه جوری این گل سرو درست کردی؟

خاله ی منم نهایت ابتکاره گفت یه تیکه پارچه ی لباس مهنازو بده بهت می گم. یه رز قرمز برایم درست کرد با تورهای سفید....اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت.

من و دختر خالم به شدت احساس پرنسس بودن بهمون دست داده بود :ws28:

 

الانم پرنسسي خانم مدير

:icon_pf (44):

  • Like 1
لینک به دیدگاه
عروسیه داییم بود. من 7 سالم بود. مامانم یه لباس قرمز برام دوخته بود. روزی 10 بار می پوشیدمش و کیف می کردم. خالم اینا اومدن تهران دیدم عع دختر خالم همرنگ لباسش گل سر داره :hanghead: به مامانم گفتم منم می خوام خو...تریپ حسودی...مامانم هم دید منو نمی تونه دست به سر کنه رفت به خالم گفت چه جوری این گل سرو درست کردی؟

خاله ی منم نهایت ابتکاره گفت یه تیکه پارچه ی لباس مهنازو بده بهت می گم. یه رز قرمز برایم درست کرد با تورهای سفید....اینقدر خوشحال بودم که حد نداشت.

من و دختر خالم به شدت احساس پرنسس بودن بهمون دست داده بود :ws28:

:persiana__hahaha:

 

منم وقنی 7 سالم بود پدربزرگم فوت شد.:ws44:یه لباس پرنسی مشکی پوشیدم.اون موقع فکر میکردم همه دنیا دارن منو نگاه میکنن:hanghead:پسرعمم میگفت چقدر زشته لباست.هرجا میرفتم دنبالم میومد میگفت چه لباس زشنی،ایشششششششش:banel_smiley_4:آخرش بغضم ترکید گفتم میرم پیش بابام تا یه کتکت بزنه.:w00:اونم دنبالم دواید.منم هل شدم افتادم تو آبای کثیف وسط کوچه.:shame:حیوونکی ترسید اومد کمکم کنه تا بلند بشم با پاشنه کفشم زدم تو سرش:icon_razz::w589:هنوزم ازم میترسه طفلی:persiana__hahaha::icon_razz:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

آره واقعا یادش بخیر .......:sigh:

 

درخت توت مدرسمون که با کفش میزدیم بهش توت هاش بریزه زمین با همون کثیفیاش هم میخوردیمش ..... چه عشقی هم میکردیم ........:icon_redface:

 

کفش من یه بار موند اون بالا چند دقیقه مونده بود به زنگ داشتم سکته میکردم :ws28:

 

آره خط کشی دفترو که نگووووووووو ........:ws28:

 

من همیشه دستم زیاد عرق میکرد ....... اون موقع هم که مداد گلی بود ! اوف همیشه دستم مثه یه کاسه خون بود .........:icon_pf (34):

 

وای وقتی معلم میگفت دیکته داریم چقدر میترسیدیم !:banel_smiley_52:

 

یادش بخیر بقالی سر کوچه همیشه ازش آلوچه میخریدیم و یه چند دقیقه ای جلوی مدرسه وا میسادیم شیطونی .....:icon_redface:

 

آخ آخ مقنعه هامون یادتونه ؟:ws28: چونش همیشه بغل گوشمون بود :ws28: یا از کش تو گردنمون آویزون بود .........

 

زیر زمین مدرسمون :banel_smiley_52:چقدر مارو میترسوندند میگفتند توش لولو داره :banel_smiley_4:

 

وای وقتی توپمون میفتاد توش چقدر سکته میزدیم وقتیم یکیمون میرفت میوردش پهلوون بود انگار :ws28:

 

روزای اردو رو بگو .......... انگار میخواستیم بریم مسافرت کلی وسیله میبردیم با خودمون :دی

 

وای خدا نمیکرد یه روز اردو زود تموم شه دوباره بیاییم مدرسه ! معلمه دوباره شروع میکرد درس دادن اردو رو کوفتمون میکرد :banel_smiley_4:

 

بازی تو کوچه دختر همسایه ....... (چرا پسر نداشت همسادمون ؟:w589:) بازی با بچه گربهه آخی ........ جوجه ها .........

 

آره یادش بخیر :sigh:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...