رفتن به مطلب

خاطراتی که هیچ وقت کهنه نمی شه...


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در
اون وقتا كه ابتدايي بودم خيلي شيطون بودم مثه هميشه . يه همسايه داشتيم شيفت مخالف ما بود هر روز كه اين از مدرسه بر ميگشت من و داداشم ميرفتم بالا پنجره و يه سطل آب دستمون ميگرفتيم تا ميرسيد به لب پنجره سطل آب رو خالي ميكرديم روش اين اقا خنگه هم به فكرش نميرسيد فرداش كه قراره دوباره اين بلا سرش بياد از اونور رد بشه

:ws28::ws28::ws28: بیچاره :ws28::ws28::ws28:

  • Like 3
  • پاسخ 133
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در

بازم همون دوران ابتدايي زمستون كه ميشد ميرفتم رو پشت بام و از اونجا برفا رو جمع ميكردم و ميريختم رو سر اون بيچاره . هي يادش بخير الان اون بيچاره نروژه و با دختر خالش ازدواج كرد . :ws52:

  • Like 7
ارسال شده در
هییییییییی یادش بخیر...

خاطرات کودکی..:sigh:

نمی دونم این فقط مال دهه ی شصتی هاست یا دهه ی هفتاد ی ها هم اینا براشون خاطرست :hanghead:

نمی دونم شمام لباسای خواهر برادراتونو می پوشیدید یا نه؟

 

ته دفتر های باقی مونده مشق می نوشتید یا نه؟

 

خودتونو می کشتید دفترتونو با خودکار قرمز خط کشی کنید؟

 

بازی با بچه های توی کوچه و.....

 

یادش بخیر...دورانی بود :sigh:

جالب این بود که هیچ کدوم از این کارا زشت نبود :ws37:

 

آره واقعا..یادش بخیر.....اوه اوه....مرگم اوون دفترابود......همیشه هر وقت بابام از اوون دفترا میخرید دوس داشتم خودمو خفه کنم...ولی عجب دوران باحالی بودا........توو اوج بچگی و شیطنتاش...چه کارایی که نمیکردیم.....

آخی....یادش بخیر:sigh::sigh::sigh::sigh::sigh::sigh:

  • Like 8
ارسال شده در

ای جانم...آره واقعا مهناز...چه روزای قشنگی بود..

دلم تنگه واسه اون روزا...:w821:

  • Like 7
ارسال شده در

بچه که بودم یه بار کت شلوار داداشمو پوشیدم،موهامو بستم و شدم شبیه به پسرا،یادش بخیر:ws3:

ته دفترای کهنه هم مشق مینوشتم،توشون معمولا نقاشی میکشیدم!!همیشه چند تا کوه و آسمون آبی با چند تا ابر سفید،یه کلبه وسط یه جنگل

همیشه تو حیاط خونمون بازی میکردم

یه 3 چرخه کوچولو داشتم،از عروسک بازی بدم میومد

با داداشام فوتبال بازی میکردیم با این توپ پلاستیکی های راه راه!

یه تاب داشتم که از درخت انگور آویزون بود،من عاشقش بودم

اجازه ی کوچه رفتن رو نداشتم

از همه ی این خاطرات که همیشه باهامن،کتک هایی که از مامانم میخوردم خیلی باحال ترن

هنوزم به مامانم میگم مامااااااااان یادته فلان کار رو کردم افتادی دنبالم؟؟؟

یادته اون حرفو زدم ،ماماااااااااان فلفل؟؟؟؟؟؟؟؟:ws3:

روز های خوبی بود...

  • Like 8
ارسال شده در

یادش بخیر،از این توپااا!!!من از اینا میخوام بازم!!!:ws44:

i334990_scan0031.jpg

  • Like 8
ارسال شده در
بازم همون دوران ابتدايي زمستون كه ميشد ميرفتم رو پشت بام و از اونجا برفا رو جمع ميكردم و ميريختم رو سر اون بيچاره . هي يادش بخير الان اون بيچاره نروژه و با دختر خالش ازدواج كرد . :ws52:

به به خوبه به یه جایی رسید اون :ws3:

  • Like 1
ارسال شده در
یادش بخیر،از این توپااا!!!من از اینا میخوام بازم!!!:ws44:

i334990_scan0031.jpg

 

منم ازین مدل توپا داشتم :ws44:

مدل عروسکشم بود.مامان بزرگم برام خریده بود خیلی ناز بود :ws37:

  • Like 5
ارسال شده در

من هر وقت سر سفره آب میخوردم باقیشو خالی میکردم تو غذای سجاد:ws28:

  • Like 13
ارسال شده در
من هر وقت سر سفره آب میخوردم باقیشو خالی میکردم تو غذای سجاد:ws28:

در اینجا جا دارد که من بهت بگم ای گ و ل ا خ:ws3:

  • Like 4
ارسال شده در

یادش بخیر ابتدایی که میخوندم تو مسیر مدرسه تا خونه با هزار مصیبت پشته ماشین مشقامو تموم میکردم که دیگه تلکیفی واسه خونه نمونه:ws37:

  • Like 9
ارسال شده در
هییییییییی یادش بخیر...

خاطرات کودکی..:sigh:

 

نمی دونم شمام لباسای خواهر برادراتونو می پوشیدید یا نه؟

خو من هنوزم میپوشم لباسای خواهرمو تازه اگه بزارن مال داداشمو هم میپوشم :w16:

  • Like 8
ارسال شده در
من هر وقت سر سفره آب میخوردم باقیشو خالی میکردم تو غذای سجاد:ws28:

داداش منم سر سفره زیاد اذیت می کرد کلا سرگرمی مورد علاقش اذیت کردنه :w00:

 

 

 

 

حالا یه سوال فنی شما بزرگتری یا اقا سجاد؟

  • Like 4
ارسال شده در
به به خوبه به یه جایی رسید اون :ws3:

 

ما نيز رسيديم :ws2:

  • Like 3
ارسال شده در
:ws28::ws28::ws28:

من از اون لیوان تاشوهای صورتی میخوام که کلاس اول داشتم:ws44::ws44:

 

دانشگاه که قبول شدم داداشم رفت به عنوان هدیه قبولی ست لوازم التحریر یه بچه هفت ساله برام خرید

از اون لیوانا هم توش بود تازه همه جا رو زیر پا گذاشته بود بره از اون برنامه کلاسی ها هم بخره که توش برنامه مون رو مینوشتیم :ws3: کلا ازاره این داداش من

  • Like 8
ارسال شده در

i335721_tumblrlgip5snTnp1qgvm4oo1500.jpg

گوشواره های گیلاس:ws3:

  • Like 10
ارسال شده در

7،6 سالم بود که خونه همسایمون بنایی بود.منم اونموقه ها همیشه دامن کوتاه با کفش پاشنه بلند پا میکردم.:ws3:میرفتم جلوی کارگرا و یکی که اسمش اوستا بود براشون میرقصیدم:icon_redface:کارگرا دوست داشتن واسم دست میزدن شعر میخوندن:girl_blush2:اون اوستاهه هی سرم داد میزد میگفت دختر بد برو خونتون :icon_razz:منم واسش زبون در می اوردم:w888:

چند وقت پیش شنیدم تصادف کرد و فوت شده:ws44:چقدر اذیتش کردم پیرمرد بیچاره.خدا رحمتش کنه...

  • Like 10
ارسال شده در
7،6 سالم بود که خونه همسایمون بنایی بود.منم اونموقه ها همیشه دامن کوتاه با کفش پاشنه بلند پا میکردم.:ws3:میرفتم جلوی کارگرا و یکی که اسمش اوستا بود براشون میرقصیدم:icon_redface:کارگرا دوست داشتن واسم دست میزدن شعر میخوندن:girl_blush2:اون اوستاهه هی سرم داد میزد میگفت دختر بد برو خونتون :icon_razz:منم واسش زبون در می اوردم:w888:

چند وقت پیش شنیدم تصادف کرد و فوت شده:ws44:چقدر اذیتش کردم پیرمرد بیچاره.خدا رحمتش کنه...

:ws28:

تو از اون موقع به مردا علاقه داشتی:banel_smiley_4:

  • Like 8
ارسال شده در
من هر وقت سر سفره آب میخوردم باقیشو خالی میکردم تو غذای سجاد:ws28:

:ws28::ws28::ws28:بیچاره چی کشید از دستت:ws3:

  • Like 5
ارسال شده در
:ws28:

تو از اون موقع به مردا علاقه داشتی:banel_smiley_4:

من بهشون علاقه نداشتم اونا هی علاقه از خودشون نشون میدادن:hanghead:تازه بهتر از زنها تشویق میکردن:icon_redface:

  • Like 9

×
×
  • اضافه کردن...