- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ اون وقتا كه ابتدايي بودم خيلي شيطون بودم مثه هميشه . يه همسايه داشتيم شيفت مخالف ما بود هر روز كه اين از مدرسه بر ميگشت من و داداشم ميرفتم بالا پنجره و يه سطل آب دستمون ميگرفتيم تا ميرسيد به لب پنجره سطل آب رو خالي ميكرديم روش اين اقا خنگه هم به فكرش نميرسيد فرداش كه قراره دوباره اين بلا سرش بياد از اونور رد بشه :ws28: بیچاره :ws28: 3 لینک به دیدگاه
Hazhir 513 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ بازم همون دوران ابتدايي زمستون كه ميشد ميرفتم رو پشت بام و از اونجا برفا رو جمع ميكردم و ميريختم رو سر اون بيچاره . هي يادش بخير الان اون بيچاره نروژه و با دختر خالش ازدواج كرد . 7 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ هییییییییی یادش بخیر...خاطرات کودکی.. نمی دونم این فقط مال دهه ی شصتی هاست یا دهه ی هفتاد ی ها هم اینا براشون خاطرست نمی دونم شمام لباسای خواهر برادراتونو می پوشیدید یا نه؟ ته دفتر های باقی مونده مشق می نوشتید یا نه؟ خودتونو می کشتید دفترتونو با خودکار قرمز خط کشی کنید؟ بازی با بچه های توی کوچه و..... یادش بخیر...دورانی بود جالب این بود که هیچ کدوم از این کارا زشت نبود آره واقعا..یادش بخیر.....اوه اوه....مرگم اوون دفترابود......همیشه هر وقت بابام از اوون دفترا میخرید دوس داشتم خودمو خفه کنم...ولی عجب دوران باحالی بودا........توو اوج بچگی و شیطنتاش...چه کارایی که نمیکردیم..... آخی....یادش بخیر:sigh::sigh::sigh: 8 لینک به دیدگاه
*ملینا* 1582 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ ای جانم...آره واقعا مهناز...چه روزای قشنگی بود.. دلم تنگه واسه اون روزا...:w821: 7 لینک به دیدگاه
mina_srk 1982 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ بچه که بودم یه بار کت شلوار داداشمو پوشیدم،موهامو بستم و شدم شبیه به پسرا،یادش بخیر ته دفترای کهنه هم مشق مینوشتم،توشون معمولا نقاشی میکشیدم!!همیشه چند تا کوه و آسمون آبی با چند تا ابر سفید،یه کلبه وسط یه جنگل همیشه تو حیاط خونمون بازی میکردم یه 3 چرخه کوچولو داشتم،از عروسک بازی بدم میومد با داداشام فوتبال بازی میکردیم با این توپ پلاستیکی های راه راه! یه تاب داشتم که از درخت انگور آویزون بود،من عاشقش بودم اجازه ی کوچه رفتن رو نداشتم از همه ی این خاطرات که همیشه باهامن،کتک هایی که از مامانم میخوردم خیلی باحال ترن هنوزم به مامانم میگم مامااااااااان یادته فلان کار رو کردم افتادی دنبالم؟؟؟ یادته اون حرفو زدم ،ماماااااااااان فلفل؟؟؟؟؟؟؟؟ روز های خوبی بود... 8 لینک به دیدگاه
mina_srk 1982 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ یادش بخیر،از این توپااا!!!من از اینا میخوام بازم!!! 8 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ بازم همون دوران ابتدايي زمستون كه ميشد ميرفتم رو پشت بام و از اونجا برفا رو جمع ميكردم و ميريختم رو سر اون بيچاره . هي يادش بخير الان اون بيچاره نروژه و با دختر خالش ازدواج كرد . به به خوبه به یه جایی رسید اون 1 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ یادش بخیر،از این توپااا!!!من از اینا میخوام بازم!!! منم ازین مدل توپا داشتم مدل عروسکشم بود.مامان بزرگم برام خریده بود خیلی ناز بود 5 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ من هر وقت سر سفره آب میخوردم باقیشو خالی میکردم تو غذای سجاد 13 لینک به دیدگاه
شـاهین 8068 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ من هر وقت سر سفره آب میخوردم باقیشو خالی میکردم تو غذای سجاد در اینجا جا دارد که من بهت بگم ای گ و ل ا خ 4 لینک به دیدگاه
گل. احساس 76 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ یادش بخیر ابتدایی که میخوندم تو مسیر مدرسه تا خونه با هزار مصیبت پشته ماشین مشقامو تموم میکردم که دیگه تلکیفی واسه خونه نمونه 9 لینک به دیدگاه
saray89 3064 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ هییییییییی یادش بخیر...خاطرات کودکی.. نمی دونم شمام لباسای خواهر برادراتونو می پوشیدید یا نه؟ خو من هنوزم میپوشم لباسای خواهرمو تازه اگه بزارن مال داداشمو هم میپوشم 8 لینک به دیدگاه
saray89 3064 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ من هر وقت سر سفره آب میخوردم باقیشو خالی میکردم تو غذای سجاد داداش منم سر سفره زیاد اذیت می کرد کلا سرگرمی مورد علاقش اذیت کردنه :w00: حالا یه سوال فنی شما بزرگتری یا اقا سجاد؟ 4 لینک به دیدگاه
Hazhir 513 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ به به خوبه به یه جایی رسید اون ما نيز رسيديم :ws2: 3 لینک به دیدگاه
saray89 3064 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ :ws28:من از اون لیوان تاشوهای صورتی میخوام که کلاس اول داشتم:ws44: دانشگاه که قبول شدم داداشم رفت به عنوان هدیه قبولی ست لوازم التحریر یه بچه هفت ساله برام خرید از اون لیوانا هم توش بود تازه همه جا رو زیر پا گذاشته بود بره از اون برنامه کلاسی ها هم بخره که توش برنامه مون رو مینوشتیم کلا ازاره این داداش من 8 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت، ۱۳۹۰ 7،6 سالم بود که خونه همسایمون بنایی بود.منم اونموقه ها همیشه دامن کوتاه با کفش پاشنه بلند پا میکردم.میرفتم جلوی کارگرا و یکی که اسمش اوستا بود براشون میرقصیدمکارگرا دوست داشتن واسم دست میزدن شعر میخوندن:girl_blush2:اون اوستاهه هی سرم داد میزد میگفت دختر بد برو خونتون :icon_razz:منم واسش زبون در می اوردم:w888: چند وقت پیش شنیدم تصادف کرد و فوت شدهچقدر اذیتش کردم پیرمرد بیچاره.خدا رحمتش کنه... 10 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت، ۱۳۹۰ 7،6 سالم بود که خونه همسایمون بنایی بود.منم اونموقه ها همیشه دامن کوتاه با کفش پاشنه بلند پا میکردم.میرفتم جلوی کارگرا و یکی که اسمش اوستا بود براشون میرقصیدمکارگرا دوست داشتن واسم دست میزدن شعر میخوندن:girl_blush2:اون اوستاهه هی سرم داد میزد میگفت دختر بد برو خونتون :icon_razz:منم واسش زبون در می اوردم:w888:چند وقت پیش شنیدم تصادف کرد و فوت شدهچقدر اذیتش کردم پیرمرد بیچاره.خدا رحمتش کنه... تو از اون موقع به مردا علاقه داشتی 8 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت، ۱۳۹۰ من هر وقت سر سفره آب میخوردم باقیشو خالی میکردم تو غذای سجاد :ws28:بیچاره چی کشید از دستت 5 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 31 اردیبهشت، ۱۳۹۰ تو از اون موقع به مردا علاقه داشتی من بهشون علاقه نداشتم اونا هی علاقه از خودشون نشون میدادنتازه بهتر از زنها تشویق میکردن 9 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده