peyman sadeghian 30244 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۰ سلام دوستان وعزیزان امیدوارم حالتون خوب باشه بعدازتاپیک خاطرات روزخواستگاری به فکرافتادم یه تاپیک هم واسه سوتی هایی که آقادامادوعروس خانوم احیانادرطی مدت زمان خواستگاری تاپایان شب عروسی میدهندویااحیاناشماخودتون این سوتی رودادید بزنم حتمااتفاق افتاده که طی مراسم یکی اشتباهی بکنه که تبدیل بشه به قشنگترین خاطره که یادآوری اون خالی ازلطف نیست. پس اگه خاطره ای داریدازمادریغ نکنید. میدونم لازم نیست بگم امابازم میگم لطفااسپم نکنید.چون بدون تذکر پاک میشه وممکنه رابطه قشنگ دوستانه مارومخدوش کنه. 31 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۰ خودم که ازدواج نکردم از مراسم عروسی اطرافیان هم چیز خاصی به ذهنم نمیرسه فقط عروسی برادر خودم برعکس همه عروسیا که عروس و داماد انقدر دیر میرسن که دیگه همه حوصلشون سر میره برادر من و خانومش زود رسیدن هنوز فقط خودمون بودیم و دو تا از خاله های عروس وداماد ....به مامانم زنگ زدن که ما داریم میرسم اونجا چه خبره؟ مامانم گفت هیچ خبری نیست نیاین که باید یکیتون دست بزنه اون یکی برقصه اون بیچاره ها هم واسه خودشون رفته بودن دوساعت این طرف و اونطرف چرخیده بودن و یه بستنی خورده بودن بعدا اومدن 24 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۰ ببخشید اسپم میکنم اما میگما شب عروسی معمولا خاطراتش خصوصیه. 20 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۰ ببخشید اسپم میکنم اما میگما شب عروسی معمولا خاطراتش خصوصیه. به نظرم عروسی شامل مراسم هم میشه! 8 لینک به دیدگاه
peyman sadeghian 30244 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۰ نمیدونم چرااینقدرسخته خارج ازموضوع پست نزدن.ناچارم پستها راحذف کنم باعرض پوزش بااینکه تذکر داده بودم امابازاسپم میکنید.اگه خاطره ای داریدلطفا بیان کنیددرغیراین صورت پستها حذف خواهدشد. 6 لینک به دیدگاه
Cinderella 9897 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۰ روزه عروسيه آبجيه من كه خيلي پر مخاطره بود:Ghelyon: از 2 روز قبلش تعريف كنم فقط بخنديد:persiana__hahaha: من آدرسه يه آرايشگاهه معروفو گرفته بودم برم اونجا واسه اصلاح هرچي گشتم پيدا نكردم رفتم يه جاي معمولي گفتم اصلاح كه كاري نداره از شانسه من زنه فوق العاده ناشي بود ابروهاي منو كرد مثه نخ:icon_razz: بعد گيرم داده بودن تو عروسيه خودته به ما نميگي كه شيريني ندي يه بزنو بكوبي راه انداخته بودن كه نگو:w00: بعدش اومدم خونه آبجيم لباسه عروسيشو گرفته بود گفت سميه تو بپوش ببين قشنگه من پوشيدم از شانسه من زيپه دامنش خراب شد:w768:ساعت 9 شب آبجيم اندوهگين كه من اينو فردا چجوري بپوشم آي بدو تو خيابونا يه مزوني پيدا كردم با هزار بدبختي درستش كردم:Ghelyon: بعدش فرداش به خواهرم گفته بودن از 6صبح بيا آرايشگاه اونم رفته بودم انقد گريمش كرده بودم حالش خراب شده بودخلاصه با آب قندو اينا زنده اش كرديم:persiana__hahaha: من صبح كه بلند شدم:girl_angel:ديدم دندونم ابسه كرده يه هوا لپم باد كرده داشتم از غصه ميمردم بدو بدو ساعت9 صبح رفتيم يه مطب دكتره نامردي نكرد 5 تا آمپولو گفت يه جا بايد بزني تا پفش كم شه:banel_smiley_52: ماهم با هزار بدبختيو متكا تو دهن گذاشتن آمپولو زديم بعدش از اونور لباسامون هنوز حاضر نبود آي برو التماسه خياطو بكنو با اين حرفا ساعت12 حاضر شد...خلاصه ساعته 2 رفتم آرايشگاه واسه آرايش خانومه گير داد چون نيم ساعت دير اومدي بايد حالا حالاها بشيني:pichak29: اونم مارو معطل كرد حسابي با همه اين تفاسير پاشديم رفتيم سالن تو سالن زيپه لباسه اون يكي آبجيم خراب شد اي بدو اينورو اونور دوختيمش:smiley-gen165: با همه اين حرفا خيلي خوش گذشت:Ghelyon: 26 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۰ روزه عروسيه آبجيه من كه خيلي پر مخاطره بود:Ghelyon:از 2 روز قبلش تعريف كنم فقط بخنديد:persiana__hahaha: من آدرسه يه آرايشگاهه معروفو گرفته بودم برم اونجا واسه اصلاح هرچي گشتم پيدا نكردم رفتم يه جاي معمولي گفتم اصلاح كه كاري نداره از شانسه من زنه فوق العاده ناشي بود ابروهاي منو كرد مثه نخ:icon_razz: بعد گيرم داده بودن تو عروسيه خودته به ما نميگي كه شيريني ندي يه بزنو بكوبي راه انداخته بودن كه نگو:w00: بعدش اومدم خونه آبجيم لباسه عروسيشو گرفته بود گفت سميه تو بپوش ببين قشنگه من پوشيدم از شانسه من زيپه دامنش خراب شد:w768:ساعت 9 شب آبجيم اندوهگين كه من اينو فردا چجوري بپوشم آي بدو تو خيابونا يه مزوني پيدا كردم با هزار بدبختي درستش كردم:Ghelyon: بعدش فرداش به خواهرم گفته بودن از 6صبح بيا آرايشگاه اونم رفته بودم انقد گريمش كرده بودم حالش خراب شده بودخلاصه با آب قندو اينا زنده اش كرديم:persiana__hahaha: من صبح كه بلند شدم:girl_angel:ديدم دندونم ابسه كرده يه هوا لپم باد كرده داشتم از غصه ميمردم بدو بدو ساعت9 صبح رفتيم يه مطب دكتره نامردي نكرد 5 تا آمپولو گفت يه جا بايد بزني تا پفش كم شه:banel_smiley_52: ماهم با هزار بدبختيو متكا تو دهن گذاشتن آمپولو زديم بعدش از اونور لباسامون هنوز حاضر نبود آي برو التماسه خياطو بكنو با اين حرفا ساعت12 حاضر شد...خلاصه ساعته 2 رفتم آرايشگاه واسه آرايش خانومه گير داد چون نيم ساعت دير اومدي بايد حالا حالاها بشيني:pichak29: اونم مارو معطل كرد حسابي با همه اين تفاسير پاشديم رفتيم سالن تو سالن زيپه لباسه اون يكي آبجيم خراب شد اي بدو اينورو اونور دوختيمش:smiley-gen165: با همه اين حرفا خيلي خوش گذشت:Ghelyon: چقدر به جات حرص خوردم :shame: 7 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۰ وسط عکس گرفتن تو باغ زیپ لباسم در رفت اون روز خیلی باد میومد. وسط اتوبان گل رو ماشین پرید! 23 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۰ واسه عروسی من چون همه مهمونامون راه دور بودن از یک هفته جلوتر اومده بودن :icon_pf (34): دورز مونده به عروسی خاله جان مامانم که رودرواسی هم باهاش داشتم گیر داد بیا موهامو رنگ کن حالا دستکشم ندارم شما فکر کنید چه بلایی سر دستم اومد بماند چقدر وایتکس زدم که رنگه بره :ws18: هی به مامانمم اشاره میکردم یه چیز بگه اونم فقط چپ چپ نگاه میکرد حرف نزن:smiley-gen165: انقدر مهمون اومده بود که تو اتاق عقدمم خوابیده بودن روز قبل از عروسیم گلودرد گرفتم در حد مردن سریع دوتا پنی سیلین زدم چقدم درد داشت رفتیم آرایشگاه خیر سرمون عروس بودیم شونصد نفر باهام اومدن هر کدومشون یه مدل ادا میریختن:girlhi: اومدم شنل بپوشم یهویی خاله شوهرم از کجا نازل شد نمیدونم گفت واااااااااااااااااااااااااااااااااااا:jawdrop: شنل ؟ چادر پس چی؟:ws18: عروس بدون چادر سفید که یهو شوهرم مثل فرشته نجات ظاهر شد دستمو گرفت و گرفت بریم:icon_pf (17): همه موندم مادوتا اومدیم آی کیف داد رفتیم سالن منم که آروم قرار نداشتم هی میرقصیدم:1238: مامانم میگفت بشین زشته عروس هی برقصه:girl_blush2: گفتند میخوان شام مخصوص عروس و دومادو بیارن یهو دیدم یه بره جلومه دیگه داشتم بالا میاوردم:obm: حالا هی فیلمبرداره میگه بخور منم که وایییییییییییییییییییی:pichak29: تنها چیزی که تونستم بخورم نوشابه بود دوستای شرمم که بغل گوشم نشسته بودنو هی ادا و اطوار میرختن:w330: این شقی رو هم که باید از روی میزها جمش میکردن نمیدونم زمین برای رقص کمش بود کلی شر بازی در آورد 23 لینک به دیدگاه
ooraman 22216 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۰ یه خاطره دیگه هم یادم اومد ...عروسی یکی از دوستام بود منم پیشش بودم توی آرایشگاه وقتی داماد اومد دنبال عروس دیدیم آقای داماد شده شبیه قلقلی.... این قلقلی بود برنامه کودک اجرا میکرد!!!! معلوم نیست این ارایشگاه و پیرایشگاهه مردونه با این چی کار کرده بود :icon_pf (34): لباش نارنجی لپای گلی! یه عالمه براش پنکک زده بود ! مژه هاششششششش....:icon_pf (34): نگم از مژه هاش! خلاصه که اونم عروس خانمی شده بود برا خودش من و دوستم وقتی دیدیمش اینجوری شدیم!:jawdrop: خانم عروس محترمه کارد میزدی خونش در نمیومد بدو بدو رفت پنبه و شیر پاک کن اورد لپا و لبای البالویی اقا داماد و پاک کرد و همه چی به خوبی و خوشی ختم به خیر شد وگرنه عروس همون شب عروسی بیوه میشد 22 لینک به دیدگاه
یک رهگذر 689 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت، ۱۳۹۰ مجلس بله برون خواهرم بود(البته فورمالیته)و یه جشن کوچولو گرفته بودن و اقوام نزدیک مثل خاله و دایی و ...رو دعوت کرده بودن..حالا بماند که ما کلا با خانواده داماد 9 نفر بودیم و اونها..ماشاالله.. خلاصه مجلس به خوبی برگزار شد و شیرینی و میوه و رقص و آواز و....این حرفا ..که یهو گفتن این دفتر بله برون رو بیارین بخونین و عروس و داماد و اقوام و دوستان واسه یادگاری امضا کنن... راستش تا حالا از این دفتر ها ندیده بودم..خیلی خوشگل بود مثل آلبوم عروس و داماد.. خلاصه من سرم تو شیطنت و حرف زدن بود که یهو گفتن شما بخون..تا بیام حرف بزنم دیدم دفتر روی پامه..نمیدونستم چیو باید بخونم..خلاصه بازش کردم از همون اول هر چی نوشته بود از شعر حافظ و حدیث امامان و ..تا آخر خوندم که رسیدم به تعداد سکه! از قرار تعداد سکه توافق شده 124 عدد بود که بنده نمیدونم چشمام چه مشکلی داشت که 324 سکه اعلام کردم..و عروس خانوم و مادرشون کلی ذوق کردند و بقیه با حالت عجیب منو نگاه کردن ..تازه فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم....:icon_pf (34): آخرش به خیر گذشت و کلی خندیدیم.. 16 لینک به دیدگاه
sepide16 364 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت، ۱۳۹۰ شب خواستگاریم بود...یادش بخیر... همه داشتن از آب و هوا و گرونی حرف میزدن... همسرم که معلوم بود حوصلش سر رفته بود گفت ببخشید عروس خانوم چایی نمیارن؟ جالبه داشت چایی میخورد که اینو گفت... بابام هم بهش گفت پسرم بذار این چاییت تموم شه میگم بیاره!!!! 20 لینک به دیدگاه
sepide16 364 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت، ۱۳۹۰ واسه جشنم هم یادمه کت و شلوار همسرم رو گذاشته بودن تو خونه ما که قبل عروسی بپوشه... پسر خاله ء ساده ء منم نمیدونست که واسه اونه پوشیده بودش...ما که نبودیم فقط اون خونه بود...مثه اینکه کلی هم باهاش رقصیده بود.. خلاصه چشتون روز بد نبینه وقتی رسیدیم خونه...کت رو تو تن اون دیدم...دیدم که چروک شده بود...انقدر حرص خوردم و دادو بیداد کردم سرش که طفلی نمیدونست چیکار کنه..جلو من درش آورد و با زیر پیراهن وایساده بود جلوم!!!!! یه آن همه زدن زیر خنده حالا نخندو کی بخند...!!!! 19 لینک به دیدگاه
afa 18504 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اردیبهشت، ۱۳۹۰ نميدونم اين خاطره اي كه ميگم شايد جالب باشه !!! 4-5 سال پيش كه جشن عروسي برادرم بود ..... طفلكي از بس كار داشت بعضي چيزها رو فراموش كرد .... تقريبا اخر شب شد و موقع كيك بريدن شد ...فيلمبردار گفت خواهر داماد بياد رقص چاقو واسه برش كيك بره ... اونموقع داداشم يادش اومد نرفته كيك رو از شيريني فروشي بگيره :icon_pf (34):.... با مغازه تماس گرفت مثه اينكه بسته شده بود .... فرداش از شيريني فروشي زنگيدن كه بيان كيكتون رو ببريد .... جاتون خالي تا يه هفته كيك خورديم !!! 17 لینک به دیدگاه
* v e n o o s * مهمان اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۱ یادش بخیر، جشن داداشم بود ،تو هتل گرفتیم و کلا زنونه مردونه جدا بود ، گفته بودن اصلا نباید هیچ مردی جز داماد بره تو قسمت تالار زنونه خلاصه وسطای کیک آوردنش بود که داییم و پسرعمه هام کیک رو یهویی آوردن داخل و همه رو شوکه کردن، زنداداشم اومد که پاشه شنلشو بپوشه ،پاش سر میخوره و نزدیک بود بیافته زمین که گرفتنش حالا اینور همه دارن حجاب میکنن ،آهنگ که پخشه داییم اینا افتادن وسط تندتند دارن میرقصن اون خدمتکارا هم مگه میذاشتن، تند تند میگفتن برین بیرون و اینا، ما رسم داریم کیک که میارن دوماد باید به همه کسایی که کیک میارن پول بده، اما خدمتکارا همرو انداختن بیرون،بعد ذوق زده اومدن به برادرم میگن، دیدی ، به نفعت کار کردیم که پول ندی بهشون ضد حالا ---------------- برا جشن عروسی خواهرم که کلی ماجرا داشت، رفت تو شهر شوهرش لباس عروس خرید،آورد ،ما خوشمون نیومد داد بیرون خیاطی روش کار کنه، خانومه اومد یه تور روشو کند و یه تور جدید زد،کلی هم پول دوخت گرفت؛ آورد دیدیم کلا توراش دو رنگه شده، مجبور شد دوباره بره دنبال لباس عروس و یکی اجاره کنه ، واسه روز عروسیش هم خانوم فیلمبردار موقع کیک بریدن دوربین دستش بود، یادش رفت دکمه ضبطو بزنه، بعد کیک رو بریدن و تموم شد ، دکمه ضبط رو زد؛دوباره موقع کادو دادن،به جا اینکه ضبط رو بزنه ؛ stop رو زد،کلا برعکس عمل کرد لینک به دیدگاه
Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین، ۱۳۹۲ چند ماه پیش رفته بودم جشن عقد بهترین دوستم اینو بگم که وقتی رفتم در لحظه اول ورود داشتم از تعجب شاخ در می آوردم آخه عروس ودوماد زودتر از خیلیا اومده بودن تازه داشتن واسه خودشون اون وسط میرقصیدن بعدشم که عاقد اومد قرار شد که من برم تور بگیرم بالای سرشون ولی حسابی سوتی دادم آخه این عاقده هی بین خوندنش مکث میکرد و منم فکر میکردم تموم شده و هی تور رو جمع میکردم. طفلک عاقد همش میگفت خانم هنوز مونده تور رو نگه دار حالا اینا به کنار چون همه رفته بودن برقصن و فقط من کنار عروس نشسته بودم اینا فکر میکردن من آبجیشم و ساقدوشش یا اینکه یه نسبت خیلی نزدیک باهاشون دارم. واسه همین میومدن کادوهای عروسی رو که پول بود،میدادن دست من و تبریک میگفتن .دوستم هم اونجا از خنده غش کرده بود وقتی قیافه متعجب منو دید جالب تر این که وقتی میخواستن پول این خواننده رو حساب کنن ،میومدن پیش منو میگفتن داماد گفته که از من پول بگیرن خلاصه عین این مغازه دارها پول میگرفتم ومیشمردم وحساب میکردم آخرش هم که میخواستم برگردم مث همیشه چند تا از این خانوما که فکر میکنن پسراشون تحفه هستن،اومدن پیشم وشروع کردن به به وچه چه گفتن . ولی من فکر پلیدشون رو خوندم و گفتم با اجازتون من برم داداشم منتظرمه 4 لینک به دیدگاه
Gandom.E 17805 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 آذر، ۱۳۹۳ روز عروسی عموم خیلی خوب بود.. حنابندون تا سه صبح طول کشید! ماهم هشت صبح وقت آرایشگاه داشتیم ساعت 6 صبح خوابیدم و هشت بیدار شدم رفتم ارایشگاه..تا سشوار خورد به صورتم خوابم بردبیدار که شدم آرایشمم تموم شده بود اونور تا کار من و آبجیم تموم شه زن عموی بزرگم و دخترش تو صف بودن تا بعد ما حاضر شن چنان خروپفی تو ارایشگاه راه انداخته بودن که نگو منم وقتی بیدار شدم چون خوابیده بودم و آرایش هنوز تو صورتم نخوابیده بود، تا تو آینه نگاه کردم گفتم خانوم من شبیه گربه شدم چرا؟؟؟ گفت بذار پنج دیقه بگذره چشات کامل باز شه بعد نظر بده! آشنامون بود شدیدا هوامو داشت وگرنه همونجا منو میکشت بعدم رفتیم مراسم بدرقه و تحویل گرفتن عروس از خانه پدریاونجا بیشتر از خانواده عروس من و خواهرم گریه کردیم!چون عموهامو خیلی دوس داریم تو راهم تا برسیم تالار با اهنگ خوشگلا باید برقصن کلی گریه کردیم..مامانمم اینطوریزل زده بود به ما..فقط گفت آرایشتون خراب شه من میدونم و شما تا دو شب طول کشید عروسی..خیلی خوش گذشت 6 لینک به دیدگاه
Valentina 13664 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۴ چ تاپيك باحالي روز قبل عروسي ما كه داماد مسموميت شديد گرفت!!! كلا من مردم تا وقتي فرداش اومد دم آرايشگاه دنبالم ديدم سر پاست :| بعد منو گذاشت خونه خودمون كه با فيلم بردار برن خونه خودشون و بعد بيان مثلا دنبال من !! ( چ لوس بازيا ) قرار بود مامانمم بياد خونه ما كه قربونش برم آماده نشد و خلاصه من وسط ظهر گشنه و تشنه و تك تنها خونم بودم :| منم حوصلم سر رفته بود هي به دختر خالم و بقيه ميزنگيدم!! شوهر دختر خالم ميگفت وااا چ عروس باحالي آخر شب هم دمش گرم با دختر خالم كلي سورپرايزم كردن، خونه پدرشوهرم كه رفتيم دست به دست تو چمنا واسمون از اين فشفشه ها گرفته بود روشن كرد :hapydancsmil: ان شالله همه خوشبخت شن 7 لینک به دیدگاه
Ali.Fatemi4 22826 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 خرداد، ۱۳۹۴ من نمیدونم چرا خاطره ای در خاطرم نیست!!! با اینکه چیزی هم ازش نگذشته!!!:icon_pf (34): ولی یه چیزی یادمه اونم اینکه شب قبل خواستگاری از استرس خوابم نبرد!!! صبح موقع خریدای قبل خواستگاری همه ش حواسم پرت بود! آدمو برق بگیره اما جو نگیره:icon_pf (34): 6 لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 خرداد، ۱۳۹۴ مجلس بله برون خواهرم بود(البته فورمالیته)و یه جشن کوچولو گرفته بودن و اقوام نزدیک مثل خاله و دایی و ...رو دعوت کرده بودن..حالا بماند که ما کلا با خانواده داماد 9 نفر بودیم و اونها..ماشاالله..خلاصه مجلس به خوبی برگزار شد و شیرینی و میوه و رقص و آواز و....این حرفا ..که یهو گفتن این دفتر بله برون رو بیارین بخونین و عروس و داماد و اقوام و دوستان واسه یادگاری امضا کنن... راستش تا حالا از این دفتر ها ندیده بودم..خیلی خوشگل بود مثل آلبوم عروس و داماد.. خلاصه من سرم تو شیطنت و حرف زدن بود که یهو گفتن شما بخون..تا بیام حرف بزنم دیدم دفتر روی پامه..نمیدونستم چیو باید بخونم..خلاصه بازش کردم از همون اول هر چی نوشته بود از شعر حافظ و حدیث امامان و ..تا آخر خوندم که رسیدم به تعداد سکه! از قرار تعداد سکه توافق شده 124 عدد بود که بنده نمیدونم چشمام چه مشکلی داشت که 324 سکه اعلام کردم..و عروس خانوم و مادرشون کلی ذوق کردند و بقیه با حالت عجیب منو نگاه کردن ..تازه فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم....:icon_pf (34): آخرش به خیر گذشت و کلی خندیدیم.. خواهر و مادرتون؟ 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده