Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۸۸ آدمها همه می پندارند که زنده اند ... برای آنها تنها نشانه حیات بخار گرم نفسهاشونه ... کسی از کسی نمی پرسه : " های فلانی ، از خانه دلت چه خبر؟ گرمه؟ چراغش سو داره هنوز؟ " 3 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 بهمن، ۱۳۸۸ اینجا که من خوابیده ام فقط یک جفت تاریکی ... یک آسمان ... و تک ستاره ای نجیب بدون چشمک پیداست ... می بینی چه قدر تنهایم ماه من؟! همه ی تنهایی من همین هاست ... تخفیف می دهم ! فعلا با تو در رویایم تنها نیستم ! فقط تو را به آرزویت قسم ... زود تر کاری کن رویایم با یک چمدان برود ... و تو بیایی با آرزوهایت ...! 3 لینک به دیدگاه
soheiiil 24251 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 بهمن، ۱۳۸۸ زمين هر روز رازي از عشق به بهار مي داد و مي گفت: این راز را با هیچ کس درمیان نگذار. نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت.راز ها را که برملا کنی ، بر باد می رود و راز بر باد رفته ، رسوایی است. هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی.هر قطره باران و هر دانه برف، رازی. و رازها بی قرار برملاشدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن. زمین اما می گفت: هیچ مگو، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد. به فراخی عشق.زمین می گفت: دم برنیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفه گیلاس. زمین می گفت: ... زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت. و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت. و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها. چه ثانیه ها،سرد و چه ساعت ها، سخت. بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار بداند. رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد. و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و از شدت ذوق، هزار پاره. عشق آتش است و دل آتشگاه. اما عاشقی آن وقتی است که دل آتشفشان شود. زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن نیست که افشا شود. راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب . و پرده از عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند. و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و عشقش مهیب. و جهان حیرت کرد. 4 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۸۸ بچه که بودم پیشانی ام سفید بود ... بابا به دبستان که رفتم آب داد ! ما گلهای خندان شدیم و فرزندان ایران و دفتر های ما خط خطی ... بچه که بودی آسفالت بود و یک تکه گچ و خانه های از یک تا هشت ... بعد که باران می آمد و خط ها را می برد تکلیف ما سفید بود ... حالا بعد از این همه سال مشق هایم را نمی دانم پیشانی ام پر از خط ...! ابوالفضل پاشا 5 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۸۸ . . . بیا مهربان باشیم ! شاید روزها رنگ دیگری یافت ... ببین! حتی آسمان هم از خاکستری بودن های همیشگی خ س ت ه است ! بیا روشنی را به روزها و آبی بیکران را به آسمان ه د ی ه دهیم ... . . . بیا مهربان باشیم ... 3 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۸۸ . . . فردا روز دیگریست برای من ... برای تو ... برای ما ! . . . برای ما که احساس امروز را در حسرت خاطرات دیروز پ ر پ ر کردیم ... . . . فردا روز دیگریست ! . . . معجزه و راه ن ج ا ت ی شاید ... 3 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۸ . . . رهگذریم در جاده های دنیا ... می آییم ... می گذریم ... و می رویم ! آنچه به جا می ماند از من ... از تو ... از ما ... ردیست بر خاطره ها ! که خوب یا بد ... معنا می کند ما را ...! . . . 4 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۸۸ . . . پرسه می زنم در لحظه های تنهایی ! این بار اما ... اندکی ص ب و ر ت ر ... 3 لینک به دیدگاه
Maryam.j 1013 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۸۸ ای وصـــالــت آرزوی عـاشـقــــان وی خیــالــت پیش روی عـا شقـان هـر کجـا کـردم نظـربــالا و پســـت جـلوه ای ازروی زیبــای تو هســت خـرقـه پـوشـان محـو دیـدار تواند باده نوشان مست دیدار تواند هـــم بـود در هــر دلـی مــاوای تو هــم بـود در هـر سـری سـودای تو حـرفـی از اسـرار عشقــم یـــاد ده هــم بســوزان هـم مـرا بـر بــاد ده 8 لینک به دیدگاه
Ali.Akbar 9300 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین، ۱۳۸۹ تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو که این یخ کرده را از بی کسی ها می کنم هرشب تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟ که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب 5 لینک به دیدگاه
Ali.Akbar 9300 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 فروردین، ۱۳۸۹ آن هنگام که دیگر دوستم نداری آهسته بگو تا آهسته بگریم و اشک بریزم از آن هنگام که اولین گام جدایی را می نهی،گامهایت را آهسته بردار زیرا که این سنگفرش قلب من است که بر روی آن گام می نهی 5 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین، ۱۳۸۹ . . . هاشور می زنم تمام خنده هایت را و گم می شوم در آخرین برگ خاطرات ... آری ... جا نمی شود خوشبختی در دستان ک و چ ک من ... 6 لینک به دیدگاه
Yuhana 12780 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین، ۱۳۸۹ . . . چشم باز می کنی و من ... غرق می شوم در حسی م ب ه م ... نمیدانم ... شاید هنوز هم امیدی به زیبا شدن این کره ی خاکی هست ...! 6 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۸۹ تو از عبور جاده ها مرا بهانه کن فقط به رنگ عاشقانه ها مرا ترانه کن فقط من از عبور جاده ها نشانی تو خوانده ام تو هم بيا و با دلت مرا نشانه کن فقط به روي بام خانه ام بساز آشيانه ای بيا کنار من بمان ، بيا و لانه کن فقط منم كه پر ز غصه ام اسير دست يادها بيا و قلب خسته را پر از ترانه كن فقط 3 لینک به دیدگاه
sokut.n 1212 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مرداد، ۱۳۸۹ پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. پشت سر هر آنچه که دوستش می داری و تو برای اینکه معشوقت را از دست ندهی، بهتر است بالاتر را نگاه نکنی. زیرا ممکن است چشمت به خدا بیفتد و او آنقدر بزرگ است که هر چیز پیش او کوچک جلوه می کند. پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است. اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که شادمان باشی. اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود. هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی. زیرا خدا از عشق های پاک وعمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند. پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد. تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر. وگاه زمانیکه گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خداوارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و چه آسان، خدا وعشقت را درهم می کوبد تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است. ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.... جز او! تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و برآنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای. اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است. خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است. خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟ تو برای من بود که این همه راه آمده ای و برای من بود که این همه رنج برده ای و برای من بود که این همه عشق ورزیده ای. پس به پاس این، قلبت را و روحت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم. و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر . تا بی نیازتر شوی و به او نزدیکتر راستی اما چه زیباست و چه باشکوه و چه شورانگیز، که پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است.... 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۸۹ . . . سرود نواخته می شود همه می ایستیم لبخند می زنیم و اشک می ریزیم ... سرود به پایان می رسد اما هنوز ایستاده ایم صندلی ها را دزدیده اند زمین را هم فروخته اند دیگر جایی برای نشستن نداریم ...! واهه آرمن 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۸۹ . . . هر روز می گريد کودک درون من هر لحظه شايد ! نه به حال خود که به دنيا ... چه غمی ! او بزرگ می شود و دنيا کوچک ... چه آرزويی ! کاش دنيا هم بزرگ می شد هر روز ... هر لحظه ... سوده راد 7 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۸۹ احمق جونم انسان چیزهایی است که برای نگفتن دارد!!!! 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده