mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ [h=2][/h] آمـدند از عشــق آغــوش و بــوسـه را حـذف کـنند! عشــق از آغــوش و بــوسه حـذف شـد... 5 لینک به دیدگاه
"nazanin" 3610 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ گاهی دلت میخواد همه بغضات از تو نگاهت خونده بشه که جسارت گفتن کلمه هارو نداری اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری و یه جمله مثله:چیزی شده؟؟ اونجاست که بغضتو با لیوان سکوتت سر میکشی و با لبخند میگی: نه هیچی...! 9 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ مــــن همــ ـا نــم .... خـــوبـــ تمــــاشا کن ... ! دختـــرے کـہ براے دوبــاره داشتــنــتـ ؛ تمــامـــ شبـــ ـ را بيــدار مــی ماند ... و با تـ ـویــے کـ نيـــستی حرف می زند ... دختـــرے کـہ ... دستــهايــش را در ـهـــم گــره مـی کند .. و زانــو ميــزند لبــہِ تختــش و چشمــانش را مــی بندد ... و تنــــهـا آرزویـــش را براے ـهـــزارميـــن بـــــار بـہ خــــــدا يـــاد آور مـــی شود ... ! خـــــــــــــــدا ـهم مثــل هميـــشهـ لبــــخند می زند .. از ايـــن کـ « تـ ُــــــــ ـو »آرزوے هميشگی مــــــن بودے . .! 9 لینک به دیدگاه
farhatami 1390 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ دلم برای کسی تنگ است... دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است… دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد …دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند… دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد … دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد… دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد… دلم برای کسی تنگ است که گوشهایم شنیدن صدایش را حسرت می کشد دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد … دلم برای کسی تنگ است که مشامم به دنبال عطر تن اوست… دلم برای کسی تنگ است که اشکهایم را دیده… دلم برای کسی تنگ است که تنهاییم را چشیده… دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است… دلم برای کسی تنگ است که دلش همانند دل من است… دلم برای کسی تنگ است که تنهاییش تنهایی من است… دلم برای کسی تنگ است که مرهم زخمهای کهنه است… دلم برای کسی تنگ است که محرم اسرار است… دلم برای کسی تنگ است که راهنمای زندگیست… دلم برای کسی تنگ است که قلب من برای داشتنش عمرها صبر می کند…دلم برای کسی تنگ است که دوست نام اوست… دلم برای کسی تنگ است که دوستیش بدون (( تا )) است… دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ دل تنگی هایم است… 6 لینک به دیدگاه
Mr.101 27036 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ نگران دلتنگی هایم نباش اینجا اگر سیل هم بیاید هیچ سکوتی شکسته نمی شود و هیچ بغضی،در فریاد نمی ترکد اینجا به ظاهر آرام است و هیچ تلاطمی رودخانه را به هم نمی ریزد و هیچ صدایی گوش را نمی آزارد پس بیا و کنارم بنشین بی آنکه نگران دلتنگی هایم باشی 7 لینک به دیدگاه
Mr.101 27036 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ چه سنگینند لحظه ها و چه لطیفند واژه ها ... تو آسمون دلم یه تیکه ابر سرگردان مشغول گریستنه . تو این شب که رویاهای اساطیری ام دنبال یه بهونه اند ،عشق تنها واژه ی روشن قلبمه ... 7 لینک به دیدگاه
پاییزان 3604 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ تا صد می توانستم بشمرم ده تا ده تا و اشتباه و پناهگاه تو کمد بود و میز و صندلی های کهنه که زود پیدا می شدی این روزها.... تمام ستاره های کهکشان را هم که بگردم خز تن های مبهم نبودن تو چیزی نمی یابم کجا پنهان شده ای...؟!!!!! 4 لینک به دیدگاه
laden 4758 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ هر شبـــــــ یک قطره اشکـــــــ تعبیر رؤیائی می شــــــــود که چشم مـــــن بر بالشم می نگارد برای تـــــــــو . . . 4 لینک به دیدگاه
"nazanin" 3610 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ عشق سردی سکوت را در آغوش میکشم و لحظه های بیقراری ام را به سینه میفشارم، در آستانه سرآغازی از تردید لحظه های یاس و بی رنگی را به بزم می نشینم، چه غمگینانه مرور می کنم ثانیه های انتظار را برای سرابی دیگر. سرابی از بودن تو، سرابی از حضور تو، 2 لینک به دیدگاه
"nazanin" 3610 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ دلم گرفته است ... میخواهم بگریم اما اشک به میهمانی چشمانم نمی آید تنم خسته و روحم رنجور گشته و میخواهم از این همه ناراحتی بگریزم اما پاهایم مرا یاری نمیکنند مانند پرنده ای در قفس زندانی گشته ام از این همه تکرار خسته شده ام چقدر دلم میخواهد طعم واقعی زندگی را بچشم چقدر دلم میخواهد مثل قدیم عاشق هم بودیم چقدر دلم میخواهد مثل قدیم کلمه دوستت دارم را هر روز از زبانت بشنوم ولی افسوس آن کلمه که مرا به زندگی امیدوار می کرد حال به فرا موشی سپرده شد و جایش را تحقیر گرفت 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ دلمتنگ است دلم تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است سکوت از کوچه لبریز استصدایم خیس و بارانی است نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است عشق کنار هم ایستادن زیر باران نیست...!!! عشق این است که یکی برای دیگری چتر شود و دیگری هرگز نفهمد چرا خیس نشد سر گشته ام از این همه راهی که ندارم گاهی که تو را دارم و گاهی که ندارممن مانده ام و لایق تیغی که نبودم من مانده ام و فرصت آهی که ندارم کنارآشیان تو آشیانه می کنم فضایه آشیانه را پر از ترانه می کنم کسی سوال میکند بخاطر چه زنده ای؟ و من برای زندگی تو را بهانه می کنم ویلیامشكسپیر میگه : زمانی كه فكر می كنی تو 7 تا آسمون 1 ستاره هم نداری یكی یهگوشه دنیا هست كه واسه دیدنت لحظه شماری می كنه... نمينويسم ..... چون مي دانم هيچ گاه نوشته هايم را نمي خواني! حرف نمي زنم.... چون مي دانم هيچ گاه حرف هايم را نمي فهمي! نگاهت نمي کنم ...... چونتو اصلاً نگاهم را نمي بيني! صدايت نمي زنم ..... زيرا اشک هاي من براي توبي فايده است! فقط مي خندم ...... چون تو در هر صورت مي گويي من ديوانه ام منپذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا دیوانه است می روم شایدفراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم می روم از رفتن من شاد باش از عذابدیدنم آزادباش گر چه تو تنها تر از ما می روی آرزو دارم ولی عاشق شوی آرزودارم بفهمی درد را تلخی بر خوردهای سرد را... اگه از بوي گلي خوشت نيومد تو رو خدا شاخه هاشو نشکون.... ميرويو من فقط نگاهت ميکنم تعجب نکن که چرا گريه نميکنم بي تو، يک عمر فرصتبراي گريستن دارم اما براي تماشاي تو، همين يک لحظه باقي است و شايد همينيک لحظه اجازه زيستن در چشمان تو را داشته باشم ... اينعشقي که به من بخشيدي براي هميشه زنده خواهد ماند تو هميشه آنجا هستي،هنگاميکه فرو افتم ضعف مرا مي ستاني و به من نيرو وقدرت مي بخشي و برايهميشه دوستت خواهم داشت و در کنارت مي مانم همچو فانوسي در تاريکترين شبهابالهايي خواهم بود، که در طول پرواز ياري ات خواهم کرد و در طوفان سر کش،سر پناهي براي تو خواهم بود ... 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ آمدنت را خوب یادم نیست.بی صدا آمدی بی آنکه من بدانم و بی اجازه ماندی بی آنکه من بخواهم.اما اکنون که با ذره ذره وجودم ماندنت را تمنا می کنم قصد سفر داری؟ ای مهمان ناخوانده قلبم بمان.که ماندنت را سخت دوستت دارم 5 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ ستاره می گوید دلمنمی خواهد غریبه ای باشم میان آبی ها ستاره می گوید دلم نمی خواهد صدا کنماما هجای آوازم به شب درآمیزد کنار تنهایی و بی خطابی ها ستاره میگوید تنم درین آبی دگر نمی گنجد کجاست آلاله که لحظه ای امشب ردای سرخش رابه عاریت گیرم رها کنم خود را ازین سحابی ها ستاره می گوید دلم ازینبالا گرفته می خواهم بیایم آن پایین کزین کبودینه ملول و دلگیرم خوشا سرودنها و آفتابی ها شفیعی کدکنی 4 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ دلم میسوزد اما نیستی تنم میلرزد اما نیستی میروم آرام آرام تا فراموشت کنم یک دم که شاید باور کنم این را که دیگر نیستی........... 6 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ نمی دونم فردا چه خواهد شد ولی در دیار ترس از خدا پرسیدم که از فردایم بگو فردا چه خواهد شد خدا گفت که بیقراری نکن فردا را خواهی دید گفتم ولی دلم میخواهد بدانم فرداها از چه قراراست خداگفت لذت زندگی به حوادثی است که در دامن ان ارمیده اند ولی بدان که مرگ پایان فرداهای تواست روز خواهد آمد که در پی ان فردایی نباشد 5 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه ميخواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد. ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برميداشت، آن مرد هم همين کار را ميکرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نميخواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بيادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي ميخواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود. در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلياش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده! خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيتهايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد! 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ می نویسم مینویسم از تو تا تن کاغذ من جا دارد با تو از حادثه ها خواهم گفت گریه این گریه اگر بگذارد گریه این گریه اگر بگذارد با تو از روز ازل خواهم گفت فتح معراج غزل کافی نیست باتو از اوج غزل خواهم گفت مینوسم همه ی هق هق تنهایی را تا تو از هیچ به ارامش دریا برسی تا تو در همهمه همراه سکوتم باشی به حریم خلوت عشق تو تنها برسی می نویسم مینویسم از تو تا تن کاغذ من جا دارد با تو از حادثه ها خواهم گفت گریه این گریه اگر بگذارد مینویسم همه ی با تو نبودن ها را تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری تا تو تکیه گاه امن خستگی هام باشی تا مرا باز به دیدار خود من ببری می نویسم مینویسم از تو تا تن کاغذ من جا دارد با تو از حادثه ها خواهم گفت گریه این گریه اگر بگذارد شهریار قنبری 5 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ گـل یا پــوچ؟ دستتــــــ را باز نکن، حســم را تباه مکــن بگذار فقط تصــــــور کنم .. که در دستانتــــ برایـــم کمی عشق پنهـــان است .. 4 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ عجیب است زمین به دور من می چرخد ومن به دور چشمانت خاتون هزاره های زمین بهار کدام آسمانی که اینگونه به قداستخدا نزدیکی ستاره ی کدام بهاری که درشب چشمانت هزاران آسمان به معصومیت لبانت دل بسته اند خاتون شعرهای خاکستری این زندگی همیشه تورا کم خواهد داشت 2 لینک به دیدگاه
Mr.101 27036 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۱ گاهــــی هیـــچ کــــس را نــداشــتـ ـه بـــاشـــی بهتــــر است داشتــــن بعضــــی هـــا تنهــــاتــــرت مـــی کــنــد . . . 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده