رفتن به مطلب

peyman sadeghian

ارسال های توصیه شده

  • 2 هفته بعد...
  • 3 هفته بعد...
  • 3 هفته بعد...

من اولين خواستگارم 13 سالگي بود :jawdrop:البته سرپايي نه تو خونه

يكيشونم كه من اصلا قيافشو نديدمw58.gif

باز يكي ديگه بود مامانش بهم گفت سببه اونموقع فكر كردم فشه بعدا فهميدم يعني دختر:ws28:

ولي بقيه اش كسل كننده و پر استرس و سخت بود:icon_pf (34):

كلن من مراسم خواستگاري رو دوس ندارم

  • Like 37
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

قسمت دوم مراسم خواستگاری برادرم:

ما که رفته بودیم یکی از برادر عروس خانوم هنوز نیومده بود و یه نیم ساعتی گذشت و من دو تا خواهرزاده دارم 7 سالشونه و همسنن و خیلیم شیطونو خوش خنده ان، خلاصه برادر عروس خانوم میاد و وقتی وارد حال میشه ( ماشالا خیلی خوش تیپو قد بلنده)

و بچه ها اینو نمیبینن میگن: :w58:واااااااااااااااای غوله واسه خودش و اون یکیم میگه یا ابالفضل !!!

و یهو همون لحظه سربرادر ِ میخوره به لوستر و

بچه ها فقط میخندیدن و برادره قرمز قرمز شده بود و پدر عروس فقط لبخند میزد همه مشغول چشم غره رفتن به بچه ها بودن و منم بسی تو دلمان میخندیدم:ws47:

  • Like 39
لینک به دیدگاه
سهلام دوستان خوبید :icon_gol:

خب ما هم چند سال پیش بنا به اقتضا رفتیم خواستگاری اون هم نیمه شب !! :ws2:

جریان از این قرار بید که از مشهد عازم شهرستون شدیم با قطار

نیمه شب رسیدیم البته آشنا بیدن و گرنه بیرون خونه مونده بودیم !! :banel_smiley_4:

بعد از تعارفات معمول رفتیم سر گفتگوی دخمل و پسر که ما باشیم ..

نیم ساعتی حدودا ما مشغول بودیم و همسر گرام فقط شنونده !!

تازه بعدها یادم اومد که همسرم چیزی نگفته بید اون شب .. !! :w16:

خلاصه بله رو همون شب از عروس خانم گرفتیم و به مبارکی ... :ws37:

بعد ساعت شده بود یک نیمه شب .. !! :banel_smiley_4: :icon_gol:

تو متاهلی و نمیای تو امار متاهلا امار بدی اراه اره اره اره...:167:

بذار به خانومت بگم میترسی بگی متاهلی اره اره...:167:

همین الان میای تو امار متاهلا فهمیدی:ws46:

راستی پس تو با زیر شلواری رفتی خواستگاری:ws28::ws28::ws28::ws28:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

از مراسم خواستگاریم نمیگم چون جز استرس و اضطراب هیچی یادم نمیاد من که اینقد رپرو ام اون روز مثل عقب مونده ها شده بودم

هی خدارو شکر که تموم شد

  • Like 23
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

سلام

همین قدر بگم که از اونجایی که ما فامیلیم روزی که خواست بهم پیشنهاد بده مهمونی بودیم

بعد از شام پاشد مثلا تو چشمم بیاد سفره رو جمع کنه

تا منو رو به روش دید پارچ از دستش اوفتاد و من کلی مسخرش کردم جلو همه :shad::w589::ws3:

  • Like 44
لینک به دیدگاه

بزار من قضیه خواستگاری عمومو بگم:biggrin:

عمو کوچیکم از بچگیاش با مامان بابای من زندگی کرد...

شبی که با مامانم رفتن که عروس و ببینن...منو خواهرم هم با بابام رفتیم رسوندیمشون....

ما گفتیم حالا کلی طول میدن ...مثلا اگه اینا 6رفتن دیگه 9 اینجوریا زنگ میزنن که بریم دنبالشون

نشون به اون نشون که ساعت 7 زنگ زدن پاشین بیاین دنبالمون.....حالا ما 3 تا هم فلسفه بافی که اره اینا باهم دعواشون شده یا مثلا عموی من عروسو نپسندیده....

خلاصه توو راه بابا هی به ما سفارش میکرد بچه ها هیچی نپرسین که احتمالا عصبی باشن...ما هم گفتیم باشه....

همین مامانم نشست توو ماشین بابام گفت چی شد:icon_pf (34):

منم و خواهرم---->:w58::w58:

دیدیم عموم خنده کنون گفت حله....پسند شدو اینا.....

منو خواهرم----->:w58::w58::w58:

عموم------->:ws43:

مامانم------->:biggrin:

بابام------->:whistle:

  • Like 41
لینک به دیدگاه

یکی از باحالترین خاستگارایی که داشتم یه خانمی بود که یهو فهمیدیم از فامیلای دور مامانمه و دم در هم تازه فهمیدیم

اومدن تو کلی حرف زدن منم که ساکت همه هم که راضی بودن فقط مونده بود بابام بله رو بگه که نگفت:ws3:

خانمه از بس ذوق داشت نشسته بود رو مبلی که بین مبل منو مامانم بود یعنی هر دومون رو خوب میدید هیم پاشون عقب جلو میبرد منو نیگا میکرد مامی رو نیگا میکرد عین بچه کوچولو ها که پا تکون میدن همون جوری

بعد که فهمید جواب ما رده واسه داداش داماد اومد خاستگاری (رو رو برم) بازم همون جوری ذوق میکرد

یه مورد دیگه هم بود سوالای عجیب غریب می پرسید تو مایه های منو دوست داری؟ دخترمو دوست داری؟ خانواده شوهر رو دوست داری؟:jawdrop:

والا دخترشو تو عکس دیدم فقط نمیدونم چه توقعی داشت

خلاصه مراسم تموم شد دیگه حرفی نبود هی دیدیم نشسته پا نمشن هی ما منتظریم بره از ساعت 6 تا هشت شب بود هی نمیرفت اخرش گفت ما هستیم از این ور میریم خونه فامیلمون شام دعوتیم

ایییییییییش

  • Like 40
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

خواستگار محترم با خانوادشون اومدن خونمون...مامانم یه چشم و ابرو اومد که برو شربت بیار....

منم شببت رو ریختم با آب + یخ....یعد با قاشق شروع کردم به هم زدن......صدایی می دادا...نمی دونم چرا فکر کردم صداش تو پذیرایی نمی ره :JC_thinking:

خواهرم اومد تو آشپر خونه ...گفت داری چیکار می کنی :vahidrk:

نمی خواد به هم برنی اینقدر...بده ببرم ...خیر سرت عروسی مثلا":thumbsdownsmiley:

  • Like 47
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

خب خاطره من :ws3:

من و خانومم قبل از خواستگاری نزدیک 2 ماه اشنایی داشتیم

دوستی هم نبود میدونستیم اخرش ازدواجه اما خب یه کمی طول میکشید تا بشه رفت جلو

 

حالا به هر حال کمکم به خانوادش گفت و قرار خواستگار ی گذاشته شد

شبی که قرار گذاشتیم بریم ؛ خانومم روزش تا 6 کلاش داشت و تا برسه خونه نزدیک 8 میشد

 

ما هی دیدیم زود تر میرسیم ؛ با پدرم اینا هماهنگ کردیم که مثلا راه و گم کنیم که پدر بزرگ و دایی و مادر بزرگم متوجه نشن خانومم دیر میاد

 

هی ما راه و مثلا گم کردیم هی وقت گذشت

اخرش داییم گفت بابا مثل اینکه تو خیلی شادی داری چل میزنی امشب

ادرس و بده من خودم بلدم

 

مام رو حساب اینکه بلد نیست دادیم

سر دو دقیقه دیدیم در در خونشونیم

 

دیگه نمیشد کاریش کرد

در زدیم رفتیم بالا ؛ یه نیم ساعتی بود نشسته بودیم که تازه عروس خانوم خسته و مونده از دانشگاه رسید خونه

 

هم خندم گرفته بود هم جرات نمیکردم بخندم

هیچی بنده خدا نمیدونست بره حاظر شه یا همونجوری بشینه

 

خیلی خاطره جالبی بود اون شب

هنوزم اذیتش میکنم به خاطر اون شب :ws3:

  • Like 47
لینک به دیدگاه

روز خواستگاری خودمون که خبری نبود.

اما روز خواستگاری خواهرم آقا دوماد که 1 بار بیشتر خواهرمو ندیده بود روز خواستگاری با دسته گل و خوش تیپ وقتی تشریف آورد داخل از فرط خجالتی بودن یه نگاه نکرد درس ببینه که عروس خانم بنده نیستم دسته گل به دست اومد سمت من ، منم از خنده داشتم میمردم. زودی خودمو کشیدم عقب ... حالا شادوماد:icon_redface: منم که:ws3::ws28:

  • Like 30
لینک به دیدگاه

خاطره ای که خودم به ذهنم میرسه مربوطه به خاطره روز خواستگاری از خواهرم .

 

روز خواستگاری ، مصادف شده بود با دقیقا دوران بعد از آموزشی (سربازی) من که در برج شش اونم عجب شیر

 

گذشت...........خیلی لاغر شده بودم با چهره ای آفتاب سوخته و سری تراشیده:icon_pf (34):شبی که خواستگار ها آمدند

 

منم حضور داشتم وجلسه شروع شد اول من نرفته بودم توی اتاق طبق معمول اول بزرگترها داشتند باهم صحبت

 

میکردند تا رسید به نوبت چایی آوردن عروس خانوم:ws3:

 

 

اما خواهرم گفت من نمیبرم با کلی کلنجار من سینی چای رو آوردم:whistle:

 

حالا خودتون میتونید تصور کنید چهره خانواده داماد رو:w58:

 

مخصوصا قیافه مادر داماد دیدنی بود ...خانواده ما که مرده بودند از خنده اما نمیشد خندید:ws28:

 

وقتی رسیدم به داماد (معمولا طبق سنت در این زمان است که داماد زیرزیرکی یه نگاهی به عروس میاندازد) حالا

 

وصف حال داماد در اون لحظه در حوصله این پست نمیگنجد:ws28:

 

هنوز که هنوزه با یادآوری اون روز کلی میخندیم

  • Like 34
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...