Atre Baroon 19624 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اردیبهشت، ۱۳۹۰ ما برای برادرم رفتیم خواستگاری کلی خندیدیم که تیکه تیکه میتعریفم:4chsmu1: قسمت اول مراسم خواستگاری: اشپزخونشون کلش اپن دار بود و ماهم تو حال نشسته بودیم و برادرم بالای حال و اون گوشه و کنار اپن اشپزخونه رو مبل نشسته بود و خانوم داداشم سینی شربت رو اورو برای همه گرفت و کفش پاشنه دار پوشیده بود و نمیدونم میخواست سینی رو بزاره تو اپن یا دستمال کاغذی برداره!یادم نیس دقیق! میره اینکارو کنه همون لحظه پای برادرمو با پاشنه اش له میکنه و برادرم هیچی نمیگه فقط قرمز میشه و همه هم خندشون گرفته بود 62 لینک به دیدگاه
Cinderella 9897 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اردیبهشت، ۱۳۹۰ خب منم خاطره شب خواستگاريه برادرمو مي تعريفم! اون شب ما همگي خوش تيپ :dancegirl2:كرده بوديمو برادرم اومدو رفتيم مامانم گفت پس شيريني كو داداشم گفت الا بلا بايد از تواضع باشه:guntootsmiley2: اي بگرد بگرد از اون ورم مامانم قهر كرد كه چرا همين اوله كاري مارو تو خيابون معطل ميكني به خاطره اينكه واسه دختره فلان شيرينيو بگيري (تبعيض!!) :w888: خلاصه گرفتيمو رفتيم خونشون جاتون خالي چقد تحويلمون گرفتن يه لحظه من احساس كردم شب يلدا بوده مامانش از شير مرغ تا جون آدمي زاد واسمون حاضر كرده بود (آخه بردارمو دختره دوس بودن) دختره اومد واي واي خيلي لباساش تنگو لختي بود:girl_blush2: كليم چند ساعت قبلش رفت بود آرايشگاه مامانم كه ديد اون انقد لخته سرخ شده بود:icon_pf (34): (حالا چرا مامانم خجالت كشيد نمي دونم؟) خلاصه واسمون نسكافه آورد سرد بودش(ايشششششش):w888: بعد كلي حرف زديمو اينا مامانه دخترو به دختره گفتي يكمي حرف بزن لااقل صداتو بشنون دختره ام گفت من چند روز قبل رفتم امامزاده واسه امشب نذر كردم خلاصه تو دلامون كلي خنديديمو رفتيم فيلم عروسيه داداشاشو ديدمو بازم كلي خنديديم....با همه اين تفاسير ما دختررو نپسنديديم!:persiana__hahaha::there: 56 لینک به دیدگاه
VINA 31339 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۰ خواستگاری هم بگم: یدونه از این چایی ساز برقیا داشتیم مامانم همه کارو کرده بود گفت صدات کردیم میای این دکمخ رو روشن میکنی 5 مین میمونی داغ میشه بعد میاری زمانی که مهمونا اومدن من تو اتاقم دراز کشیدم رو تخت همه این اتو دامن خراب شد بعد مامانم صدام کرد اومد روشن کنم یادم رفت کتریشو بزارم فقط قوری رو گذاشتم بعدشم ریختم همیشه من چایی میریزم انگشت میزنم توش ببینم داغه یا نه ، اما نمیدونم چرا اون روز این کارو نکردم ریختم بردم تعارف کردیم جلوی پسره اوردم گفتم شما هم میخوری(:jawdrop:) حالا هی مامانمم اونور ادا اشاره میکنه داداشم هی خط و نشون میکشید:banel_smiley_52: نمیدونم تو دلشون چقد فحشم دادن نشستیم وقتی رفتن بابام گفت تو بلد نیستی یه چایی بیاری میخوای شوور کنی:w00: 59 لینک به دیدگاه
VINA 31339 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۰ منم تعریف کنم خواستگاری دختر داییم بود منو دختر دایی کوچیکه هم تو اتاق بودیم هی میگفتم کولم کن برم از بالای شیشه در ببینم اون بنده خدا هم کول میکرد نمیدونم چی شد دختر داییم که اون وسط دیدتمنون(اون که قرار بود عروس شه) بعد منم شکلک در اوردم اون خندید بعدشم داییم اومد تو کلی دعوامون کرد 51 لینک به دیدگاه
EOS 14528 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 13 خرداد، ۱۳۹۰ ما معمولا خواستگار توی خونه راه نمی دیم ؛ فقط زمانی خواستگار حق ورود به خونه رو داره که آقا پسر معرفش خود دختر باشه یا دختر اعلام آمادگی کنه که می خواد ازدواج کنه و در اون شرایط اول تحقیق می کنن ببینن اصلا آقایی که می خواد بیاد خواستگاری در اون حد هست که بیاد یا نه (خلاصه که هفت خان رستمیه برای خودش) دختر عمه ام با یکی از هم دانشگاهیاش قول و قرار گذاشته بودن و حالا قرار بود بیان خواستگاری خانواده داماد ، عروس رو ندیده بودن و بلعکس ؛ البته به جز عمه ام که پسره رو دیده بود و من هم که .... خلاصه روز خواستگاری من هم رفته بودم برای کمک به دختر عمه ام (آخه می خواست آپولو هوا کنه ؛ نه این که من هم حرفه ای بودم توی این کارا ) از وقتی که زنگ در رو زدن و این صدای پسره رو شنید فشارش افتاد این قدر بهش آب قند داده بودم که داشت حال خودم بد می شد دیگه :icon_pf (34): اما مگه می شد رنگ و روی این رو برگردوند ! شده بود عین گچ دیوار خلاصه که دوباره عمه ام صدا کرد دیدم خیلی زشته گفتم : من شربتا رو می برم تو هم یکم که حالت بهتر شد بیا ؛ الان هم امیر رو صدا می کنم پسر عمه ام چون پزشکه معمولا همه جا گوشی همراهشه حتی توی جلسه خواستگاری خواهرش ! خلاصه s دادم که خودت رو برسون بیرون تا بیاد من هم با لیوانای شربت پشت در بودم دیدم با تعجب گفت : شما کجا ؟ نکنه خواستگار توه که راه افتادی ؟! بدون این که جواب بدم رفتم تو به محض این که پا گذاشتم توی اتاق چشمم افتاد به پدر داماد که تا من رو دید سرش رو انداخت پایین و یه استغفرا.... و یه نگاه چپ چپ به پسره (فکر کرد من عروسشم ) تازه یادم افتاد که باید یه روسری سرم می کردم اما دیگه راه برگشت نبود چون خانواده خودمون وخود پسره داشتن من رو توی شوک نگاه می کردن خانواده پسره هم که نمی دونستن عروسشون چه شکلیه ! گفتم : سلام . خوش اومدین . شرمنده یه کم طولانی شد . افسـ..... مادر پسره : سلام به روی ماهت . قربونت برم . الهی که خوشبخت بشی .......(خلاصه که از همین دعاها و قربون صدقه هایی که مادر شوهرا قبل از این که عروس رو ببرن میکنن ) اومدم بگم اشتباه شده اما نمی ذاشت کسی حرف بزنه که سینی شربت رو از من گرفت و بیا بشین پیش خودم :w36: من هم که هنوز توی شوک بودم (آخه تا برای من تا حالا خواستگار توی خونه نیومده بود . خواستگاری دیگه ای هم که شرکت نکرده بودم ! این مادر شوهر جان هم که آسیابش تــــــــــــند) خلاصه که آقا داماد این قدر سرخ و سفید شد و چشم و ابرو اومد اما باز مادرش متوجه نشد و مهلت هم به هیچ کس نمی داد تا این که عمه ام گفت : کتایون جون (مادر داماد) ایشون دختر برادرمه و چشم منه ؛ افسون جون هنوز نیومدن بعد تا اومد از من سوال کنه دختر عمه ام و پسر عمه ام با هم اومدن :smiley-gen165: خلاصه چهره ها دیدنی بود خودم که داشتم می مردم از خنده , بابا و مامانم هنوز تو شوک بودن البته مامانم به جز شوک رو فاز عصبانیت هم بود :banel_smiley_52:, عمه ام و شوهر عمه ام هم مثلا داشتن مجلس رو جمع می کردن مادر داماد هم که سرخ و سفید شد و کلی معذرت خواهی کرد , خود داماد هم که افسون رو دید و همه چیز یادش رفت , فقط بابای داماد جالب بود که چون من دقیقا رو به روش نشسته بودم و عمه ام و شوهر عمه ام هم بغلم همش سر به زیر حرف زد :4chsmu1: وسط این جا آخرش هم سینی شربت رو دختر عمه ام مجبور شد تعارف کنه که اون هم صندل پوشیده بود و بلد هم نبود چادرش رو جمع کنه و خلاصه پاشنه اش گیر کرد توی چادر و سینی شربت رو برگردوند روی آقای داماد آخرش دیگه فرار کردم از تو اتاق و توی اتاق دختر عمه ام منفجر شدم از خنده این هم از اولین خواستگاری که پای من در میان بود 63 لینک به دیدگاه
anne 114 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد، ۱۳۹۰ من اولين خواستگارم 13 سالگي بود :jawdrop:البته سرپايي نه تو خونه يكيشونم كه من اصلا قيافشو نديدم باز يكي ديگه بود مامانش بهم گفت سببه اونموقع فكر كردم فشه بعدا فهميدم يعني دختر ولي بقيه اش كسل كننده و پر استرس و سخت بود:icon_pf (34): كلن من مراسم خواستگاري رو دوس ندارم 37 لینک به دیدگاه
saray89 3064 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۹۰ ملت ماه رمضون بلند میشن میان خواستگاری به جای شیرینی بامیه زولبیا میارن 35 لینک به دیدگاه
Anooshe 11040 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 13 مرداد، ۱۳۹۰ خاطرات بچه ها خیلی جالب بود... خاطره یکی از دوستامو تعریف میکنم... این دوستم تو فامیلاشون هم سن و سال زیاد داشتن... و همه هم حسابی شر و شیطون روز خواستگاریش از قبل معلوم کرده بودن که قراره تو کدوم اتاق برن حرفاشونو با پسره بزنن... این فامیلاشم(دختر و پسر خاله و دختر و پسردایی جمیعا همه با هم) بدون این که این بفهمه قبل از شروع خواستگاری و یواشکی میرن تو اون اتاق و توی کمد مربوط به تشک و پتوها همه قایم میشن که حرفای این دوتا بنده خدارو گوش بدن و هرهر کرکر بخندن...:4chsmu1: تا بالاخره اون لحظه میرسه این دوتا میرن تو اتاق... اما بعد یه چند دقیقه ای چون زیر پای اون گروه شرور پتوهای تا شده بود سر میخورن و در کمد باز میشه و همه ولو میشن وسط اتاق... این دوست منم خیلی خوش خندست.. میگفت کلا همه باهم با اون پسره نشسته بودیم وسط اتاق میخندیدیم... 53 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۹۰ قسمت دوم مراسم خواستگاری برادرم: ما که رفته بودیم یکی از برادر عروس خانوم هنوز نیومده بود و یه نیم ساعتی گذشت و من دو تا خواهرزاده دارم 7 سالشونه و همسنن و خیلیم شیطونو خوش خنده ان، خلاصه برادر عروس خانوم میاد و وقتی وارد حال میشه ( ماشالا خیلی خوش تیپو قد بلنده) و بچه ها اینو نمیبینن میگن: واااااااااااااااای غوله واسه خودش و اون یکیم میگه یا ابالفضل !!! و یهو همون لحظه سربرادر ِ میخوره به لوستر و بچه ها فقط میخندیدن و برادره قرمز قرمز شده بود و پدر عروس فقط لبخند میزد همه مشغول چشم غره رفتن به بچه ها بودن و منم بسی تو دلمان میخندیدم 39 لینک به دیدگاه
sepide1990 1242 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ سهلام دوستان خوبید خب ما هم چند سال پیش بنا به اقتضا رفتیم خواستگاری اون هم نیمه شب !! :ws2: جریان از این قرار بید که از مشهد عازم شهرستون شدیم با قطار نیمه شب رسیدیم البته آشنا بیدن و گرنه بیرون خونه مونده بودیم !! بعد از تعارفات معمول رفتیم سر گفتگوی دخمل و پسر که ما باشیم .. نیم ساعتی حدودا ما مشغول بودیم و همسر گرام فقط شنونده !! تازه بعدها یادم اومد که همسرم چیزی نگفته بید اون شب .. !! خلاصه بله رو همون شب از عروس خانم گرفتیم و به مبارکی ... بعد ساعت شده بود یک نیمه شب .. !! تو متاهلی و نمیای تو امار متاهلا امار بدی اراه اره اره اره...:167: بذار به خانومت بگم میترسی بگی متاهلی اره اره...:167: همین الان میای تو امار متاهلا فهمیدی راستی پس تو با زیر شلواری رفتی خواستگاری:ws28::ws28: 15 لینک به دیدگاه
sepide1990 1242 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ از مراسم خواستگاریم نمیگم چون جز استرس و اضطراب هیچی یادم نمیاد من که اینقد رپرو ام اون روز مثل عقب مونده ها شده بودم هی خدارو شکر که تموم شد 23 لینک به دیدگاه
VINA 31339 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 18 مرداد، ۱۳۹۰ خواستگاری عمومو بگم عموم قبلش با زن عموم دوست بود اسم زن عموم بود زهرا من یه عمه هم دارم به همین اسم این عمم با این عموم همیشه کل کل داشتن واسه همین عموم زن عمومو که اون موقع جی افش بود صدا میکرد سارا ما هم فکر میکردیم اسمش ساراس رفتیم خونه دختره شوهر عمم اومد گفت خب این سارا خانوم نمیخواد چایی بیاره یدفعه فک فامیل عروس همه غضبناک نگامون کردن :167: عموم که دید سوتی داده سریع گفت نههههه ما اومدیم خواستگاری زهرا:w00: همون شب لو رفت اینا دوست بودن ماجرای سارا نامیدنم همه فهمیدن فقط موند سوتی اینا 55 لینک به دیدگاه
alireza&sepide 5478 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 شهریور، ۱۳۹۰ سلام همین قدر بگم که از اونجایی که ما فامیلیم روزی که خواست بهم پیشنهاد بده مهمونی بودیم بعد از شام پاشد مثلا تو چشمم بیاد سفره رو جمع کنه تا منو رو به روش دید پارچ از دستش اوفتاد و من کلی مسخرش کردم جلو همه :shad::w589: 44 لینک به دیدگاه
*mini* 37778 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 شهریور، ۱۳۹۰ بزار من قضیه خواستگاری عمومو بگم:biggrin: عمو کوچیکم از بچگیاش با مامان بابای من زندگی کرد... شبی که با مامانم رفتن که عروس و ببینن...منو خواهرم هم با بابام رفتیم رسوندیمشون.... ما گفتیم حالا کلی طول میدن ...مثلا اگه اینا 6رفتن دیگه 9 اینجوریا زنگ میزنن که بریم دنبالشون نشون به اون نشون که ساعت 7 زنگ زدن پاشین بیاین دنبالمون.....حالا ما 3 تا هم فلسفه بافی که اره اینا باهم دعواشون شده یا مثلا عموی من عروسو نپسندیده.... خلاصه توو راه بابا هی به ما سفارش میکرد بچه ها هیچی نپرسین که احتمالا عصبی باشن...ما هم گفتیم باشه.... همین مامانم نشست توو ماشین بابام گفت چی شد:icon_pf (34): منم و خواهرم---->:w58: دیدیم عموم خنده کنون گفت حله....پسند شدو اینا..... منو خواهرم----->:w58: عموم-------> مامانم------->:biggrin: بابام-------> 41 لینک به دیدگاه
حانی 3371 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 شهریور، ۱۳۹۰ یکی از باحالترین خاستگارایی که داشتم یه خانمی بود که یهو فهمیدیم از فامیلای دور مامانمه و دم در هم تازه فهمیدیم اومدن تو کلی حرف زدن منم که ساکت همه هم که راضی بودن فقط مونده بود بابام بله رو بگه که نگفت خانمه از بس ذوق داشت نشسته بود رو مبلی که بین مبل منو مامانم بود یعنی هر دومون رو خوب میدید هیم پاشون عقب جلو میبرد منو نیگا میکرد مامی رو نیگا میکرد عین بچه کوچولو ها که پا تکون میدن همون جوری بعد که فهمید جواب ما رده واسه داداش داماد اومد خاستگاری (رو رو برم) بازم همون جوری ذوق میکرد یه مورد دیگه هم بود سوالای عجیب غریب می پرسید تو مایه های منو دوست داری؟ دخترمو دوست داری؟ خانواده شوهر رو دوست داری؟:jawdrop: والا دخترشو تو عکس دیدم فقط نمیدونم چه توقعی داشت خلاصه مراسم تموم شد دیگه حرفی نبود هی دیدیم نشسته پا نمشن هی ما منتظریم بره از ساعت 6 تا هشت شب بود هی نمیرفت اخرش گفت ما هستیم از این ور میریم خونه فامیلمون شام دعوتیم ایییییییییش 40 لینک به دیدگاه
afa 18504 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 29 شهریور، ۱۳۹۰ چند ماه پیش یه خواستگار برام اومد خیلی پیله بود ازش خوشم نمیومد موقع پذیرایی تو لیوان شربتش 3-4 قاشق نمک ریختم :shad:...........چشتون روز بد نبینه مامانم اصرار میکرد بفرمایید : اون هم با اکراه میخورد ، چهره اش موقع خوردن شربت شور دیدنی بود 55 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مهر، ۱۳۹۰ خواستگار محترم با خانوادشون اومدن خونمون...مامانم یه چشم و ابرو اومد که برو شربت بیار.... منم شببت رو ریختم با آب + یخ....یعد با قاشق شروع کردم به هم زدن......صدایی می دادا...نمی دونم چرا فکر کردم صداش تو پذیرایی نمی ره :JC_thinking: خواهرم اومد تو آشپر خونه ...گفت داری چیکار می کنی :vahidrk: نمی خواد به هم برنی اینقدر...بده ببرم ...خیر سرت عروسی مثلا":thumbsdownsmiley: 47 لینک به دیدگاه
poor!a 15130 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 دی، ۱۳۹۰ خب خاطره من من و خانومم قبل از خواستگاری نزدیک 2 ماه اشنایی داشتیم دوستی هم نبود میدونستیم اخرش ازدواجه اما خب یه کمی طول میکشید تا بشه رفت جلو حالا به هر حال کمکم به خانوادش گفت و قرار خواستگار ی گذاشته شد شبی که قرار گذاشتیم بریم ؛ خانومم روزش تا 6 کلاش داشت و تا برسه خونه نزدیک 8 میشد ما هی دیدیم زود تر میرسیم ؛ با پدرم اینا هماهنگ کردیم که مثلا راه و گم کنیم که پدر بزرگ و دایی و مادر بزرگم متوجه نشن خانومم دیر میاد هی ما راه و مثلا گم کردیم هی وقت گذشت اخرش داییم گفت بابا مثل اینکه تو خیلی شادی داری چل میزنی امشب ادرس و بده من خودم بلدم مام رو حساب اینکه بلد نیست دادیم سر دو دقیقه دیدیم در در خونشونیم دیگه نمیشد کاریش کرد در زدیم رفتیم بالا ؛ یه نیم ساعتی بود نشسته بودیم که تازه عروس خانوم خسته و مونده از دانشگاه رسید خونه هم خندم گرفته بود هم جرات نمیکردم بخندم هیچی بنده خدا نمیدونست بره حاظر شه یا همونجوری بشینه خیلی خاطره جالبی بود اون شب هنوزم اذیتش میکنم به خاطر اون شب 47 لینک به دیدگاه
Mahsa.Gha 6571 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۹۰ روز خواستگاری خودمون که خبری نبود. اما روز خواستگاری خواهرم آقا دوماد که 1 بار بیشتر خواهرمو ندیده بود روز خواستگاری با دسته گل و خوش تیپ وقتی تشریف آورد داخل از فرط خجالتی بودن یه نگاه نکرد درس ببینه که عروس خانم بنده نیستم دسته گل به دست اومد سمت من ، منم از خنده داشتم میمردم. زودی خودمو کشیدم عقب ... حالا شادوماد منم که 30 لینک به دیدگاه
peyman sadeghian 30244 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 دی، ۱۳۹۰ خاطره ای که خودم به ذهنم میرسه مربوطه به خاطره روز خواستگاری از خواهرم . روز خواستگاری ، مصادف شده بود با دقیقا دوران بعد از آموزشی (سربازی) من که در برج شش اونم عجب شیر گذشت...........خیلی لاغر شده بودم با چهره ای آفتاب سوخته و سری تراشیده:icon_pf (34):شبی که خواستگار ها آمدند منم حضور داشتم وجلسه شروع شد اول من نرفته بودم توی اتاق طبق معمول اول بزرگترها داشتند باهم صحبت میکردند تا رسید به نوبت چایی آوردن عروس خانوم اما خواهرم گفت من نمیبرم با کلی کلنجار من سینی چای رو آوردم حالا خودتون میتونید تصور کنید چهره خانواده داماد رو مخصوصا قیافه مادر داماد دیدنی بود ...خانواده ما که مرده بودند از خنده اما نمیشد خندید وقتی رسیدم به داماد (معمولا طبق سنت در این زمان است که داماد زیرزیرکی یه نگاهی به عروس میاندازد) حالا وصف حال داماد در اون لحظه در حوصله این پست نمیگنجد هنوز که هنوزه با یادآوری اون روز کلی میخندیم 34 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده