رفتن به مطلب

peyman sadeghian

ارسال های توصیه شده

قضیه برمیگرده به چند سال پیش من تازه سال اول دانشگاه بودم و نوروز بود

میخواستیم بریم عروسی پسرخاله م و من صبح داشتم میرفتم ارایشگاه که در زدن و دوستان قدیمی و خانوادگی مون از یه شهر دیگه اومدن. ما هم عادت داشتیم این خانواده رو بی دعوت ببینیم. :banel_smiley_4:مادرم گفتند:یک ساعت که بشینن زنگ میزنم به اون یکی دوستمون که بیان اینها رو امشب ببرن خونه ی خودشون فردا دوباره میاریمشون خونه ی خودمون بمونن. خلاصه من رفتم ارایشگاه و یکساعت بعد اومدم ولی دیدم ماشینشون که هست :w58: گفتم اینها برو نیستن:banel_smiley_4:اینقدر از این بی برنامگی شون بدم میومد:whistles:خلاصه رفتم تو خونه و مامانم گفتن:خواهر داماد تلفن کرده میگه پس شما کجایین؟:ws37:خلاصه ما بچه ها رفتیم هتل و مهمونها و مامان و بابا موندن خونه

اخرش معلوم شد اینها اومده بودن خواستگاری من و فکر کردن من میدونم و واسه خاطر اینها رفتم آرایشگاه:icon_pf (34):چه خود تحویل:w000:اینم اولین خواستگاریی بود که من توش چایی نبردم و ادامه دارد

لینک به دیدگاه
من دوسال پيش براي اولين بار خونه عمم رفتم به دلايلي و به خاطر مشكلاتي ما هيچوقت خونشون نرفته بوديم البته اونا تهران هستن

بله طي چندروزي كه اونجا بودم پسر عمع گرامم عاشق ميشه:ws3:!!!بعدش يه شب كه همه دوره هم جمع بوديم مياد سين جينم ميكنه كه تهران رو دوست داري؟متولد چندي؟واز اينجور حرفا منه خنگم نفهميده بودم:ws52:

بعد ماه بعدش عمم مياد خونمون قضيه رو به همه ميگن الا من

اما انقدر ضايع بودن كه كلي سوژه بودن منو نگاه ميكردن ميخنديدن:ws52:

تا اينكه خودم فهميدم گذيه چيه!!!!!!!!:ws37:

 

آخر سر چی شد؟؟؟:ws38:

لینک به دیدگاه
  • 4 ماه بعد...

اول داستان خواستگاری دختر عمه ام رو بگم که چه گلی براش کاشتم : :w02:

 

روز خواستگاری دختر عمه ام من دانشگاه بودم و نمی تونستم خودم رو برسونم که نظارت کامل بر امور داشته باشم :ws3:به همین خاطر هی مجبور بودیم تلفن بازی که کنیم که اخبار لحظه ای رو دریافت کنم

خونه عمه ام یه جوریه که از آشپزخونه و پذیرایی کاملا به هم مشرفن :ws37:

خلاصه دختر عمه ام رو صدا می کنن که چای ببره و این هم گوشی رو می ذاره روی اپن رو به پذیرایی و چای رو میبره

من هم از این طرف 2 بار زنگ زدم دیدم جواب نمی ده آخرش گذاشتم وقتی که رفت روی پیغام گیر ، پیام گذاشتم که :

ااااااااا.... مرجان پس چی شدی ؟ زنده ای؟ دوباره احسان رو دیدی دست و پات رو گم کردی شوهر ندیده بدبخت :w000:(ناگفته نماند که پدر و مادر 2 طرف فکر می کردن که دختر و پسر اصلا همدیگه رو نمیشناسن :ws3:)

هنوز در حال الو الو بودم که تلفن قطع شد :banel_smiley_4:

به 2 دقیقه نکشیده گوشیم زنگ خورد و از اون طرف الفاظ گهر بار بود که دختر عمه ام با ناله و نفرین برام می فرستاد :vahidrk:

بعدا برام تعریف کرد که اون لحظه که من زنگ می زدم داشته چای می ریخته و زمانی هم که من براش در حال پیغام گذاشتن بودم داشته چای تعارف می کرده :ws28:که این قدر هول می شه زود بره و فقط گوشی رو خاموش کنه پاش گیر می کنه به صندلی و با سینی تشریف می بره بغل مادر شوهرش :ws28:

لینک به دیدگاه

چند سالِ پیش، فکر کنم من حدود 5 6 سالم بود....دختر خالم خواستگاری داشت که اهل اصفهان بودن(البته الان ازدواج کردن دیگه:ws3: )..

قرار بر این شده بود که ما ، ینی خانواده عروس واسه اشنایی بیشتر بریم اصفهان به خونه آقا داماد سری بزنیم و اینا....

رفتیم خونشونو اونا هم کلی پذیرایی و اینا..( نمیدونم دقیقا رسمشون بود یا نه :ws38:...اما تا جایی که یادمه بحث همش سر مهریه و اینا بود:ws52:w58.gif)

خلاصه....اقا من دیدم چشام اصن باز نمیشه...کلی توو راه بودیم تا رسیدیم خونشون....از اونورم این جور مراسم خیلی رسمی و جدی هست و منم بچه...حوصلم سر رفته بود.....هی گفتم مامان مامان خوابم میاد...هی گفت بیا روو پا من دراز بکش و منم اصرااااااااااااار که نه..بریم دیگه...

خلاصه من کاریشون کردم که وسط مجلس همه پا شدن و ما خدافظی کردیم و جلسه به روز دیگه موکول شد.....

همین پای من رسید توو ماشین ، خواب از سرم پرید 733219_128fs3181763.gif

مامانم گفت بیا جلو پیش من....گفتم خوابم نمیاد!!!!!!

همه این ریختی شدن w58.gifw58.gif

و دختر خالم vahidrk.gifvahidrk.gif

اگه بچه ای بیـــــــــــــــش نبودم همونجا میکشتم:ws28:

لینک به دیدگاه
  • 5 ماه بعد...
از اونجایی که هیچ وقت کارای من مثل آدمیزاد نیست خواستگاری منم همینطور بود ساعت 1شب تازه بیخبر اومدن:banel_smiley_4:

خواستگاری

منم که هول کرده بودم بهم گفتن چایی ببر منم گفتم عمرا

بالاخره داداشم چایی رو برد و اولین حال گیری برای شوهرم بود الانم میگه آرزوی یه چایی خواستگاری رو به دلم گذاشتی:ws3:بعدش گفتن برید صحبت کنید

ما هم خجالتی رفتیم تو اتاق این شقی آتیش پاره نگو از لای در داشت دید میزد و گزارش میداد

یه ربعی نشستیم نه من حرف میزدم نه شوهرم

اومدم پیش قدم بشم یه چیز بگم

گفتم منظورتون از خواستگاری از من چی بوده؟

اونم هول شد گفت من منظوری نداشتم :icon_pf (34):

قیافمو دیگه تصور کنید هم حرصم گرفته بود هم خندم گرفته بود

این سوتی خواستگاریم بود

:ws28:خیلی باحال بود

ان شاءالله که باهم خوشبخت وعاقبت بخیربشید:icon_gol:

لینک به دیدگاه

منم خواستگاری خواهرمو میگم.....:ws3:

 

 

آخرین خواستگار و همسر گرامیشون.

یادمه ایشون طبق معمول جنوب کار میکردن.:banel_smiley_4:یه بار که بعد عمری مرخصی داشتن و اومدن که دیگه جدی صحبت کنن با خواهرم.من سوم دبیرستان بودم بعد ظهر خسته و کوفته اومدم خونه مامانم گفت با این ریختت از در پشتی بیا که نبیننت:w888::w888::w888:

 

بعد من همینجوری رفتم برم بالا تو اتاقم که دیدم مث اینکه خواهرم اینا دارن اون یکی اتاق حرف میزنن در هم باز بود:ws28::ws28:

 

منم نامردی نکردم همشو گوش دادم بعد دیدم آقا داماد هی تند تند حرف میزنه هی از این شاخه میپره اون شاخه دلش میخواد سریع تر قضیه تموم شه.:vahidrk:

 

بعد نیم ساعت اومدن پایین و گفتش من که پسندیدم ایشون رو ,ما منتظر نظر ایشونیم

 

حضار:w58::w58::w58:

من :چه پسر پررویی:whistles:

 

(خونه دایی داماد تو خیابون ماست)بعد آقا داماد سریع گفت من برم تو حیاط یه تلفن دارم .منم مثل فضولا از تو اتاقم پایین رو دید میزدم که دیدم رفت سوار ماشین شد ده برو که رفتیم بعد 10 دقیقه دیگه اومد

 

گفتم این پسره معتاده از من گفتن:icon_razz: حتما رفته خودشو بسازه

 

بعد از مدتها که از عروسیشون گذشت خواهرم گفت بنده خدا دستشویی داشت روش نمیشد خونه ما بره دست به آب رفته بود خونه داییش واسه همین تند تند حرف میزد......:ws3:

لینک به دیدگاه

من واسه داییمو میگم :ws3:

 

داییم یه ادم وسواسی و مرتب و منظمیه :ws37:

ینی سفره غذا که واسش میبری باید اتو کشیده باشه:icon_pf (34):

عید قربون بود و بر اساس رسمه وقت نامزدی دوماد گوسفند میگیره ببره خونه عروس:ws3:

دایی گوسفند خرید و این گوسفنده خیلی خاکی و کثیف بود :banel_smiley_4:

دایی ما اومد آبو باز کرد و این گوسفنده رو با شامپو و اب شست :w58:

بعدم واسه اینکه زمستون بود و گوسفنده سرما نخوره سشوارش گرفت :icon_pf (34):

ما رو میگی اینجوری بودیم :jawdrop::jawdrop:

 

:ws28:

لینک به دیدگاه
  • 7 ماه بعد...

اما خاطره روز خواستگاری من

 

چند وقتی بود مادرم زمزمه هایی کرده بود که یه دختری رو یکی از آشناها معرفی کرده که میخواد بریم ببینیم و با هم آشنا بشیم .یه روز عصر که از سر کار اومدم خونه ،خیلی هم خسته بودم ، مادرم گفت آماده شو که فلانی یکساعت دیگه میاد تا بریم خونه اون دختر خانوم .....

 

حالا منw58.gif

 

حالا چه عجله ای بود؟:whistle:

 

بهرحال رفتم حمام و اصلاحو بقیه ماجرا تا آماده شدم.قرارما ساعت 9 شب بود.با کمی تأخیربالاخره واسطه ما اومد و ما راهی شدیم

 

ساعت 9:15 شب بود که رسیدیم .اینو بگم که تا اون لحظه من هیچی از اون دختر نمیدونستم حتی اسمشوw58.gif

 

رفتیم توی خونه و با کلی ادب و احترام رفتیم طبقه بالا و توی یه اتاق نشستیم. از همون ابتدا داشتم تمام قسمتها رو ورانداز میکردم تا یه کلیتی از شخصیت اون خانواده دستم بیاد

 

یه خانه کاملا ساده و بی آلایش ،یه چیدمان معمولی و زیبا ،خانه ای که میشد از گوشه گوشه اش حس کرد که از راه زحمت کشی این زندگی جور شده ...

 

در ابتدا سکوتی سنگین به مجلس حاکم بود تا کم کم سر صحبتها باز شد از اینکه کار و بار من چیه و چه خانواده ای هستیم و از این سوالات ،اما هنوز از عروس خانوم خبری نبود ....

 

من همش چشمم به ساعت دیواری روبروم بود که زمان داشت به سرعت میگذشت و من فردا صبح زود باید میرفتم سرکار .....

 

حدود ساعت 10:15 بود که دیگه خودم صدام دراومد که:«عروس خانوم نمیخوان بیان؟»:whistle:

 

همه w58.gif

 

من5c6ipag2mnshmsf5ju3z.gif

 

یه دفعه مجلس این شکلی شدن:ws28:

 

بعد یه دختر خانوم به یه لباس مجلسی زیبا پیداش شد که با شرم خاصی سلام کرد و رفت پیش خاله اش (که بعدا فهمیدم خاله اش بوده )نشست و دوباره سکوت...

 

اینبار هم من بودم که سکوت رو شکستم و حرف رو شروع کردم و خیلی صادقانه گفتم :

میشه عروس خانوم خودشونو معرفی کنند چون من حتی اسم ایشون رو هم نمیدونمicon_pf%20(34).gif

من تا رسیدم خونه گفتند بریم :ws3:

 

 

که سر صحبت باز شد و دیگه نبض جلسه دست خودم بود:w02:

 

از اونجایی هم که من خیلی بی سرو زبون:whistle: !!!!شروع به صحبت کرده بودم بدجور تریپ مشاوره های ازدواج رو برداشته بودم حالا بیا و ببین:ws3:

 

خلاصه شب اول گذشت. من و همسرم کلا سه جلسه همدیگه رو دیدم و جلسه چهارم ما توی محضرخونه بود

 

اما خداروشکر .....توی انتخابم اشتباه نکردم:a030:

لینک به دیدگاه

اینم یکی از خاطرات روز خواستگاری خودم...

 

یه خواستگاری داشتم فوق سمج... خلاصه رو نرو بودن اساسی.

 

یکی از اقوام دورمون بودن که تو یکی از مجالس بنده رو واسه پسرشون نشونه رفته بودن و از قضای روزگار نمیدونم چرا من اصلا چشم دیدنشونو نداشتم...

 

توی اون دوران هم من شدیدا مشغول درس خوندن واسه کنکور ارشد بودم ، چند بار با پیغام و اینا اجازه خواسته بودن بیان خواستگاری که من گفته بودم نه که نه ...

 

ولی انقد سمج بودن که یه روز بی خبر امدن خونمون اون روز هم نمیدونم چه خبر بود خونمون آشفته بازاری بود :whistle:

 

تو پذیرایی نشستن و شروع کردن به صحبت مامانم اومد گفت نمیای بیرون گفتم نه بهشون بگو مهسا داره درس میخونه فعلا هم نمیخواد ازدواج کنه مامان بیچاره ام دید نمیتونه منو واسه حضور تو جمع راضی کنه رفت بیرون و گفت دخترم اصلا قصد ازدواج نداره و فعلا داره درس میخوانه وانا هم مگا ول کنن...

 

خلاصه هر بهانه ای آوردن خانواده اونا یه جور جواب دادن و آخرش گفتن دخترتون راضیه شما اجازه نمیدید ...:w58::banel_smiley_4:

 

منم تو اتاق بودمو میشنیدم سیمام قاطی کرده بود دیگه مامان اومد دنبالمو گفت ما نمیتونیم از پسشون بربیایم خودت بیا یه کاریش بکن :icon_pf (34):

 

منم لباس پوشیدم و رفتم بیرون . قیافه ام اون روز دیدنی بود از شدت عصبانیت سرخ شده بودم. یه سلام خشک و خالی دادمو نشستم بعد بی مقدمه شروع کردم....

 

من هر چی گفتم مادر دوماد گفت قبوله آخرش دیدم نخیر این بهونه ها کارساز نیست گفتم آقا مگه نیومدید خواستگاری ؟ من جوابم نه است ... به چه زبونی باید بگم؟ اینارو میگی :w58::w58:

 

منم که با پروریی تمام همچنان نشسته بودم:whistles:

 

خانوادم هم نمیدونستن بخندن یا خجالت بکشن :icon_redface::5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

آخر سر بندگان خدا نفهمیدن چطور گذاشتن و رفتن ... ولی تا چند وقت خانوادم رو میدیدن با مامانم حرف نمیزدن:ws3::ws28:

لینک به دیدگاه

چ عذابیه این مجلس!!:icon_pf (34):

 

ی بنده خدایی زنگ زد و قرار شد همون شب بیان خواستگاری.. مامانم به مامانبزرگم زنگ زد که بیان.. دختر عمه گرامیه من هم چون اونجا بود باهاشون اومد!!:banel_smiley_4:

 

منم که میدونستم این چه شریه!!:banel_smiley_4: کلی بهش گفتم هدیه شر بازی در نیاریااا..:w000:

 

خلاصه خواستگارای محترم اومدن و ی جایی نشستن که به راهرو و اون قسمت دیگه خونه اصلا دید نداشت.. منم روبروشون نشسته بودم که یهو دیدم ی کله از ته راهرو از اتاق اومد بیرون به سرک کشیدن..:banel_smiley_4:

 

خانم خیالش راحت شد که اصن دید نداره..:banel_smiley_4: هیچی دیگه اول اومد جلو من شروع کرد به حرکات موزون و مسخره بازی!!:w58: حالا من از ی طرف خندم گرفته بود..از ی طرفم عصبانیییییی..:banel_smiley_4:

 

بعد از حرکات موزون شروع کرد عکس گرفتن و فیلم گرفتن..:icon_pf (34):

 

مامانم اشاره کرد که برم بستنی بیارم.. آقا تا من پاشدم دختر عمم عین فشنگ اومد در بره که پاهاش بهم گیر کرد خورد زمین گوشیش شوت شد و اصن ی وضییییی..:ws28:

 

عمم بعدا کلی دعواش کرد..ولی خیلی خندیدم خدایی..:ws3:

لینک به دیدگاه
  • 10 ماه بعد...
چ عذابیه این مجلس!!:icon_pf (34):

 

ی بنده خدایی زنگ زد و قرار شد همون شب بیان خواستگاری.. مامانم به مامانبزرگم زنگ زد که بیان.. دختر عمه گرامیه من هم چون اونجا بود باهاشون اومد!!:banel_smiley_4:

 

منم که میدونستم این چه شریه!!:banel_smiley_4: کلی بهش گفتم هدیه شر بازی در نیاریااا..:w000:

 

خلاصه خواستگارای محترم اومدن و ی جایی نشستن که به راهرو و اون قسمت دیگه خونه اصلا دید نداشت.. منم روبروشون نشسته بودم که یهو دیدم ی کله از ته راهرو از اتاق اومد بیرون به سرک کشیدن..:banel_smiley_4:

 

خانم خیالش راحت شد که اصن دید نداره..:banel_smiley_4: هیچی دیگه اول اومد جلو من شروع کرد به حرکات موزون و مسخره بازی!!:w58: حالا من از ی طرف خندم گرفته بود..از ی طرفم عصبانیییییی..:banel_smiley_4:

 

بعد از حرکات موزون شروع کرد عکس گرفتن و فیلم گرفتن..:icon_pf (34):

 

مامانم اشاره کرد که برم بستنی بیارم.. آقا تا من پاشدم دختر عمم عین فشنگ اومد در بره که پاهاش بهم گیر کرد خورد زمین گوشیش شوت شد و اصن ی وضییییی..:ws28:

 

عمم بعدا کلی دعواش کرد..ولی خیلی خندیدم خدایی..:ws3:

 

نگفتین بالاخره جواب مثبت دادین یانه؟:ws3:

لینک به دیدگاه

اولین بار قرار بود برام خواستگار بیاد .... خیلی استرس داشتم !!!:icon_redface:

 

از بدشانسی دقیقا همون روز ساعت 6 عصر باید پروژه دانشگاه رو به استادم ارائه میدادم .... قرار خواستگار واسه ساعت 5 گذاشتن ... اما خواستگارا خیلی دیر اومدن .... بلاخره با اکراه ازشون پذیرایی کردم و با عجله آماده شدم که به محض اینکه اونا رفتن من برم دانشگاه

 

دوستم دقیقه به دقیقه میزنگید که چرا دیر کردی استاد منتظره،رفتم سرکوچه یک دربست بگیرم برم دانشگاه ساعت 6:40 شده بود.

 

منتظر تاکسی بودم که یک ماشین جلو پام ترمز کرد چون شخصی بود سوار نشدم .... اما با تعجب دیدم یه خانوم ( همون خواستگاره ) همراه دخترش تو ماشین نشستن و اسم منو صدا زدن که : بفرمایید سوار بشین هر جا میخواین فرهادجان شما رو میرسونه:ws3::hanghead:

 

از یه طرف دیرم شده بود :5c6ipag2mnshmsf5ju3، از طرفی هم روم نمیشد ،:icon_razz: بعدشم کلی راه رو مفت و مجانی میرفتم ....:hapydancsmil:

 

دل رو به دریا زدم و نشستم .:icon_redface:..وای خدا روز بد نبینید چه پسری بود !!!! از هر چی ازدواج بود پشیمون شدم اینقد .... :icon_pf (34):

 

بیخیال ، بلاخره فرهادجان مارو تا در دانشگاه رسوند :ws3:و دیگه جمال مبارک ایشون رو ندیدم یعنی نخواستم که ببینم:ws28:

لینک به دیدگاه

وقتی به جریانات خواسگاری رفتنام فک میکنم حالت تهوع میگیرم دقیقا همون حسی رو دارم که دنبال خونه میگشتم و ازین بنگاه به اون بنگاه میرفتم:84eb3ampc0vsywihe0i

لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

خاطرات زیاده

 

مثلا این که ی بار خواستم یه بنده خدائی رو بپیچونم بهش گفتم من آینده کارم کشاورزی تو زمینه!

گوشاش افتاد! از تعجب شاخ دراورد بنده خدا گفت پس خونه داری چی؟ گفتم من دست به سیاه سفید نمیزنم!

 

بنده خدا سرشو انداخت پایین و رفت:ws28:

لینک به دیدگاه

ما هی میخوایم برای داداشمون بریم خواستگاری. هر دختری که انتخاب می کنیم فرداش میشنویم ازدواج کرده:ws3:

دوماد خوش قدمیه برای خودش:ws3:

لینک به دیدگاه
ما هی میخوایم برای داداشمون بریم خواستگاری. هر دختری که انتخاب می کنیم فرداش میشنویم ازدواج کرده:ws3:

دوماد خوش قدمیه برای خودش:ws3:

 

مثل من ...

 

بدبختيه واس خودش ....

 

حتي اگر كسي هم مد نظرم رد بشه !

 

فرداش ميپره ...

 

شانس نداريم هيچ خو :sad0:

 

چقدر شكست عشخي اخه ؟؟؟ شما بوگو :ws3:

 

 

 

اگر كسي حس ميكنه سن ش زيادي رفته بالا از مد نظر من رد بشه تا خواستگار مثل مورچه از در و ديوار خونشون بكشه بالا :whistle:

لینک به دیدگاه

آخرین موردو میگم. همین دو هفته پیش بود

مامانه اومد خونمون. منو با خواهرم اشتباه گرفت. فک کرد عروس خواهرمه! نیم ساعت اول فقط داشتیم می خندیدیم و این باعث شد تا خیلی با هم صمیمی تر شیم :ws28:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...