رفتن به مطلب

شیخ و مریدان


هوتن

ارسال های توصیه شده

اهل دانشگاهم

روزگارم خوش نیست

ژتونی دارم ، خرده پولی ، سر سوزن هوشی

دوستانی دارم بهتر از شمر و یزید

دوستانی هم چون من مشروط

و اتاقی که که همین نزدیکی است ،پشت آن کوه بلند.

اهل دانشگاهم !

پیشه ام گپ زدن است.

گاه گاهی هم می نویسم تکلیف،می سپارم به شما

تا به یک نمره ناقابل بیست که در آن زندانی است،

دلتان تازه شود – چه خیالی – چه خیالی

می دانم که گپ زدن بیهوده است.

خوب می دانم دانشم کم عمق است.

اهل دانشگا هم،

قبله ام آموزش ، جانمازم جزوه ، مُهرم میز

عشق از پنجره ها می گیرم.

همه ذرات مُخ من متبلور شده است.

درسهایم را وقتی می خوانم

که خروس می کشد خمیازه

مرغ و ماهی خوابند.

استاد از من پرسید : چند نمره ز من می خواهی ؟

من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟

پدرم استاتیک را از بر داشت و کوئیز هم می داد.

خوب یادم هست

مدرسه باغ آزادی بود.

درس ها را آن روز حفظ می کردم در خواب

امتحان چیزی بود مثل آب خوردن.

درس بی رنجش می خواندم.

نمره بی خواهش می آوردم.

تا معلم پارازیت می انداخت همه غش می کردند

و کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت.

درس خواندن آن روز مثل یک بازی بود.

کم کمک دور شدیم از آنجا ، بار خود را بستیم.

عاقبت رفتیم دانشگاه ، به محیط خس آموزش ،

رفتم از پله دانشکده بالا ، بارها افتادم.

در دانشکده اتوبوسی دیدم یک عدد صندلی خالی داشت.

من کسی را دیدم که از داشتن یک نمره۱۰دم دانشکده پشتک می زد.

دختری دیدم که به ترمینال نفرین می کرد.

اتوبوسی دیدم پر از دانشجو و چه سنگین می رفت.

اتوبوسی دیدم کسی از روزنه پنجره می گفت «کمک»!

سفر سبز چمن تا کوکو،

بارش اشک پس از نمره تک،

جنگ آموزش با دانشجو،

جنگ دانشجویان سر ته دیگ غذا،

جنگ نقلیه با جمعیت منتظران،

حمله درس به مُخ،

حذف یک درس به فرماندهی رایانه،

فتح یک ترم به دست ترمیم،

قتل یک نمره به دست استاد،

مثل یک لبخند در آخر ترم،

همه جا را دیدم.

اهل دانشگاهم!

اما نیستم دانشجو.

کارت من گمشده است.

من به مشروط شدن نزدیکم،

آشنا هستم با سرنوشت همه دانشجویان،

نبضشان را می گیرم

هذیانهاشان را می فهمم،

من ندیدم هرگز یک نمره۲۰،

من ندیدم که کسی ترم آخر باشد

من در این دانشگاه چقدر مضطربم.

من به یک نمره ناقابل۱۰خشنودم

و به لیسانس قناعت دارم.

من نمی خندم اگر دوست من می افتد.

من در این دانشگاه در سراشیب کسالت هستم.

خوب می دانم کی استاد کوئیز می گیرد

اتوبوس کی می آید،

خوب می دانم برگه حذف کجاست.

هر کجا هستم باشم،

تریا،نقلیه،دانشکده از آن من است.

چه اهمیت دارد، گاه می روید خار بی نظمی ها

رختها را بکنیم ، پی ورزش برویم،

توپ در یک قدمی است

و نگوییم که افتادن مفهوم بدی است !

و نخوانیم کتابی که در آن فرمول نیست.

و بدانیم اگر سلف نبود همگی می مردیم!

و بدانیم اگر جزوه استاد نبود همه می افتادیم!

و بدانیم اگر نقلیه نبود همگی می مانیم

و نترسیم از حذف و بدانیم اگر حذف نبود می ماندیم.

و نپرسیم کجاییم و چه کاری داریم

و نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نیست

و اگر هست چرا یخ زده است.

بد نگوییم به استاد اگر نمره تک آوردیم.

کار ما نیست شناسایی مسئول غذا،

کار ما شاید این است که در حسرت یک صندلی خالی،

پیوسته شناور باشیم.

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 251
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

شیخ روزی با مریدان از بازار میوه فروشان گذر کرد و گیلاسی دید که کرمی در آن لولیده و به ولع تمام گیلاس همی خورد.

 

 

شیخ گریست و فرمود : خوشا به آن کرم و توانگریش . عمری زیستم و نتوانستم چارکی گیلاس بخرم.

 

 

دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

 

 

آسمان و زمین بر ما شده بخیل

 

و مریدان رم کردند و سر به بیابان گذاشتند.

 

:ws28:

لینک به دیدگاه
با دو تا گوشم شنیدم شیخ شهر

روز جمعه بر فراز منبری

 

شیره‌ها را خورد و حکمت در نمود

گفت: ای شیره سرا پا شکّری

 

بعد از آن فرمود این طوفان و سیل

در اروپای به این پهناوری

 

باشد از بی‌بند و باری زنان

بی‌حجابی، لخت و عوری، دلبری

 

گفتم: ای شیخ اجل، صد آفرین

بر چنین کشف ثقیل الباوری

 

مانده‌ام انگشت بر لب از کجا

کرده‌ای این کشف، خیلی محشری

 

این چنین کشف هوا پلتیک را

ثبت باید کرد، ثبت محضری

 

تازه فهمیدم شقیقه با گوزن

ربط دارد در بلاد کافری

 

"تخم کفتر" خورده‌ای ای ناقلا

کاین چنین افکار را می‌پروری؟

 

من گمانم وحی بر تو می‌شود

مرگ من... جان قلی... پیغمبری؟

 

پس اگر نه این همه اسرار را

از کجای خویش در می‌آوری؟

 

من شنیده بودم این حرف ظریف:

هر کجا جنگ است در هر کشوری

 

پای یک زن در میان باشد، ولی

نه امور جوی و بالا سری

 

پس اگر این است ای شیخ بزرگ

بهتر از هر کس خودت مستحضری

 

خشکسالی در بلاد مسلمین

از گناه چادر است و روسری

 

رودها خشک و درختان زرد رو

مُرد گاو مش حسن از لاغری

 

تا ببارد برف و باران از هوا

در هوای سرد ماه آذری

 

امر کن زن‌ها کمی شل‌تر کنند

روسری را این وری یا آن وری

 

تا مگر باران ببارد بر زمین

محض ابروی زری، خال پری

 

بعد از آن درویش کن چشم خودت

یا نگاهش کن به چشم خواهری

 

تا که دیدی سیل جاری شد، بگو

بس کنند آن عشوه و عشوه‌گری

 

روی خود محکم بگیرند آن چنان

کاسمان وا‌ماند از سیل آوری

 

گر چه با این حرف‌ها شیخ کبیر

آبروی شیخ‌ها را می‌بری

 

لیک ممنونم برای طنز ما

دمبدم مضمون نو می‌پروری

 

حال می‌فهمم چرا اشعار من

هر کجا دارد هزاران مشتری

 

شیخ اگر کفر است آن چه گفته‌ام

کفر ما‌ها را تو در می‌آوری

 

خر تصور کرده‌ای این قوم را

یا که خود "بل نسبت" خرها، خری؟

 

گر شود سوراخ سقف آسمان

این چنین باید بگیری پنچری؟

 

بنده می‌پنداشتم هالو منم

تو که از هر هالویی هالوتری

کلیپشو دیدی؟

خیلی باحاله...

لینک به دیدگاه

دوستان یه مطلبو باید عرض کنم اونم اینکه فقط 2 تا از داستانای شیخ رو من نوشتم ...............تمام اینها گپی پیست هستن................و چون در وبلاگهای مختلف دیدم.....................نمیدونم کدامشون مولف اصلی هستن................فقط به من خرده نگیرید ................من ادعایی بر اونها ندارم.........

لینک به دیدگاه

یه شعر دیگه هم هست با اون یکم فرق میکنه این بعد سخنرانیه اما م جمعه تهران (که بی حجابی باعث زلزله میشه ..) از همون شاعر محمد عا لی پیام (ها لو)

 

باز شیخ شوخ طبع شهر ما

جوک بیان فرموده اند از بهر ما

بس که خندیدیم غش و غش و غش

روده هامان پاره شد از گفته اش

نه فقط از حکمت شرح و بیان

شیره خورد و گفت: شیرین است آن

بلکه مشتش باز کرد و با عجب

گفت: از این جا تا به این جا یک وجب (مصرع سمعى بصرى است)

گر چه با تقوا و ربانى ست او

اوستاد خنده درمانى ست او

 

 

روز جمعه باز هم شیخ تپل

توپ خود را شوت کرده توى گل

کشف کرده با هوار و هلهله

رابطه بین زنا و زلزله

گفته ایشان: بى حجابى زَنا (زن ها)

مى شود مستوجب فعل زِنا

چون زن و مردى به هم چسبد شدید

در نتیجه زلزله آید پدید

فاذا زلزلت زلزالها

معنى اش فى الارضُ مى باشد زنا

هر که زد با ریش یا بى ریش تِر

شد سر و کارش کنون با ریشتر

 

 

شیخنا ، اى صاحب کرنا و بوق

اى نبوغ اندر نبوغ اندر نبوغ

اتفاقِ در میان رختخواب

لرزه اندازد فقط بر تخت خواب

گو چه کس دیده فتو سیسمو گراف

این چنین لرزد ولى زیر لحاف

شیخ بس کن، باز هم فرموده اى

حرف هاى معده اى و روده اى

در سفر هایت به کشورهاى دور

دیده اى حتمن زنان ------ و عور

آن جزایر را که بارى، رفته اى

نام آن باشد قنارى، رفته اى

آن زنان خوشگل و خوش تیپ را

ساحل زیباى کارائیپ را

آن نران هیکلین شمشاد را

ماده هاى ------ مادرزاد را

هیچ از این ها را اگر نشنیده اى

انگلستان را که دائم دیده اى

نه که نه! در ماهواره شب به شب

دیده اى انواع و اقسام طرب

در کانال ایکس وان و سیکس وات

صد رقم الزّانىُ والزّانیات

با چنان مرد و زنان آکله

پس چرا آن جا نیاید زلزله؟

در عوض شهر طبس یا شهر بم

مى شود نابود و مى ریزد به هم

در میان این دو تا دارالعباد

هیچ دیدى بى حجابى و فساد؟

در اروپا یک زن و ده بوى فرند

لرزه هایش مال سومالى و هند

 

 

من که مى دانم مرا خر کرده اى

خود اگر این حرف باور کرده اى

پس براى محو کافرهاى پست

راه هاى بهترى از جنگ هست

مى شود بى حمله و بى رُفت و روفت

میخ حق را در زمین کفر کوفت

آن چنان میخى که گوید:‌آخ آخ

با همان سبک دیریم داخ راخ دیراخ

چون شود زن هاى کافر حامله

می شود نابود کفر از زلزله

 

 

شیخ دانا هرچه باداباد؛ باد

 

همتى فرما، بده اذن جهاد

امر کن هالوى ممنوع الخروج

با کلام رمز " یا ذات البروج"

بر بلاد کفر حمله ور شود

یکه هم سرباز هم افسر شود

هر طرف بر پا نماید ولوله

زلزله در زلزله در زلزله

با همان شیوه، همان راز سترگ

زیر و رو بنماد شیطان بزرگ

آن چنان آن جا نماید کارزار

تا نماند خشت بر خشتى سوار

چون که با فتواى شیخ شهر قم

هیچ حاجت نیست بر بمب اتم

لینک به دیدگاه

یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدر جان ! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی !؟

 

پدرش فکر می کنه و می گه : بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی .. من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم. مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه. کلفت مون ملت فقیر و پا برهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره. تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی. داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است. امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.

 

پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره. می ره به اتاق برادر کوچیکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی خرابی خودش دست و پا می زنه. می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه... می ره تو اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش توی تخت کلفت شون خوابیده و.......؟؟؟؟ . می ره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.

 

فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟ پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست. سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو می ده، در حالی که جامعه به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه جامعه رو بیدار کنه، در حالی که نسل آینده داره توی گه خودش دست و پا می زنه

لینک به دیدگاه
یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدر جان ! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی !؟

 

پدرش فکر می کنه و می گه : بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی .. من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم. مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه. کلفت مون ملت فقیر و پا برهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره. تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی. داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است. امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.

 

پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره. می ره به اتاق برادر کوچیکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی خرابی خودش دست و پا می زنه. می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه... می ره تو اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش توی تخت کلفت شون خوابیده و.......؟؟؟؟ . می ره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.

 

فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟ پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست. سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو می ده، در حالی که جامعه به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه جامعه رو بیدار کنه، در حالی که نسل آینده داره توی گه خودش دست و پا می زنه

 

فوق العاده بود... :icon_gol::icon_gol::icon_gol:

لینک به دیدگاه

از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!"

ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود!"

حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...

تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت تا این که یکی از مدیران ارشد همان

سازمان به همراه همسرش به یک

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد

پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود.

او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود!"

همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و

طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد. مدیر که وقت را مناسب دید،‌

خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان

گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان،

هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود!

نتیجه اخلاقی:

Don't Copy If You Can't Paste

لینک به دیدگاه
از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!"

ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود!"

حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...

تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت تا این که یکی از مدیران ارشد همان

سازمان به همراه همسرش به یک

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد

پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود.

او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود!"

همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و

طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد. مدیر که وقت را مناسب دید،‌

خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان

گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان،

هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود!

نتیجه اخلاقی:

Don't Copy If You Can't Paste

 

 

:ws28::ws28::ws28::ws28:

بازم از اینا بگو شیخ... :w16:

لینک به دیدگاه
از یک استاد سخنور دعوت به عمل آمد که در جمع مدیران ارشد یک سازمان ایراد سخن نماید. محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیه کارکنان دور می زد استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتی که توجه حضار کاملا به گفته هایش جلب شده بود، چنین گفت: "آری دوستان، من بهترین سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم که همسرم نبود!"

ناگهان سکوت شوک برانگیزی جمع حضار را فرا گرفت! استاد وقتی تعجب آنان را دید، پس از کمی مکث ادامه داد: "آن زن، مادرم بود!"

حاضران شروع به خندیدن کردند و استاد سخنان خود را ادامه داد...

تقریبا یک هفته از آن قضیه گذشت تا این که یکی از مدیران ارشد همان

سازمان به همراه همسرش به یک

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
نیمه رسمی دعوت شد. آن مدیر از جمله افراد

پرکار و تلاشگر سازمان بود که همیشه سرش شلوغ بود.

او خواست که خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنایان با بازگو کردن همان لطیفه، محفل را بیشتر گرم کند. لذا با صدای بلند گفت: "آری، من بهترین سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذرانده ام که همسرم نبود!"

همان طور که انتظار می رفت سکوت توام با شک همه را فرا گرفت و

طبیعتا همسرش نیز در اوج خشم و حسادت به سر می برد. مدیر که وقت را مناسب دید،‌

خواست لطیفه را ادامه دهد، اما از بد حادثه، چیزی به خاطرش نیامد و هر چه زمان

گذشت، سوءظن میهمانان نسبت به او بیشتر شد، تا اینکه به ناچار گفت: "راستش دوستان،

هر چه فکر می کنم، نمی تونم به خاطر بیارم آن خانم که بود!

نتیجه اخلاقی:

Don't Copy If You Can't Paste

 

وتو از اين نقل قول از طرف شيخ ؛ به فيض صعود به ملكوت اعلي ؛ نايل شدي :icon_pf (34):

 

وهنرمندان به گيتار وووووووووو به سيگار

:ws52:

لینک به دیدگاه

گاو ما ما مي كرد

گوسفند بع بع مي كرد

سگ واق واق مي كرد

و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي

شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آيد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند

.

موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند

.

ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد

.

براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند

.

اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند

.

او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد

او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد

.

او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد به همين دليل است كه ديكر در كتاب هاي دبستان آن داستان هاي قشنگ وجود ندارد

لینک به دیدگاه
داش هوتن هر پستی که به نظرت بی مورد هست رو میتونی بگی حذفش کنم

 

 

 

اختیار دارین..........و ممنون از لطفت...........چیز خاصی فعلا مد نظرم نیست. البته اگه موردی میبینید که لازمه صاحب اختیار شمایین........حتی پستای خودمو ......همه ما عقل و فکر داریم............ما اینجا افکار همدیگرو به قضاوت میشینیم.........ازادی قلم واندیشه میگه بزاریم همه بنویسن....و بگن انچه در ذهن دارن...........

 

بازم میگم از قول حافظ بزرگ

 

صالح وطالح متاع خویش نمودند

تا که قبول افتد و که در نظر آید..........:icon_gol:

لینک به دیدگاه

وقتي جواب اين شيخ را مستدلانه ومنطقانه دهيم .........

بالافاصله ...........حملات از چپ وراست به تو وارد ميشود

بعد اخطار واخراج

.

.

به بهانه چيست :

.

.

آقا در اين سايت نبايد سخن سياسي گفته شود

عزيزم .............

تمام اين سايت از اولش تا حالا وتابعدش سياسي است

كجا رفت بي طرفي؟:w00:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...