DCBA 8191 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ س ی ا س ی:banel_smiley_4::banel_smiley_4: ارسال پستای سیاسیه اختلاف برانگیز ممنوعه......نه پستاهای آموزنده ی سیاسی!:icon_pf (34): 8 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ صداقت شیخ شیخ را گفتند: خودمانیم اگر «پادشاه» می شدی چه میکردی؟ فرمود: دزدی! و مریدان جامه ها بدریدندی و سر به بیابان گذاشتندی...! 25 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ روزی مریدان همراه شیخ به گردش رفتندی. در راه کیوسک روزنامه فروشی ای بدیدندی و ایستادندی. روزنامه ای نبودی جز کیهان و ایران و قدس! شیخ فرمود: چیزی می بینم که شما نمی بینندی! مریدان پرسیدندی: یا شیخ چه می بینی؟ فرمود: آزادی مطلق...! 24 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ شیخ را گفتند: حرف مردم ما چیست؟ فرمود : خودشان هم نمی دانند...! و مریدان سخت بگریستندی...! 22 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ شیخ را گفتند برای خواستگاری باید گواهینامه گرفتندی! فرمود: اینان آخر زن و شوهر را هم زوج و فرد میکنند...! و مریدان بگریستندی...! 23 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ شیخ را گفتند امسال را چه بنامیم؟ فرمود: سال واردات چینی و توپولوف روسی! و مریدان نامیدندی! 22 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ آورده اند روزی شیخ در جمعی برنشسته و مریدان دور وی حلقه زده بودندی؛ گفتند یا شیخ ما را پندی ده که راهنما باشد. فرمود : درانتخابات دو کس سعی بیهوده کردند و رنج بیهوده بردند: یکی آنکه رای داد و نشد... دیگری آنکه رای نداد و شد! و مریدان نعره ها دریدندی و سر به بیابان گذاشتندی...! 27 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ شیخ را گفتند: روسیه گفته « ما دوستان خود را نمی فروشیم » لینک خبر فرمود : آری دوستان شان را مفتی می دهند...! و مریدان بگریستندی...! 23 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ شیخ را گفتند ادب از که آموختی؟ فرمود از بابام! و مریدان در شگفت شدندی و گریستندی...! شیخ فرمود: زهرمار...! چیه من هرچی میگم شما گریستندی...! و مریدان غش غش خندیدندی...! 22 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ آورده اند روزی شیخ در میان مریدان نشسته بودی و اخبار گوش می کردندی! مجری گفتی : « قيمت جهاني نفت به مرز 81 دلار رسيد » برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام شیخ سخت گریستندی. مریدان در شگفت شدندی که یا شیخ، سبب چیست که نفت گران شدندی و شما نگران...؟! شیخ فرمود : پول نفت کجا رفتی؟ و مریدان نیز بگریستندی...! 21 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ شیخ را گفتند: « وزیر خارجه وارد اوگاندا شد»! برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام شیخ فرمود: کبوتر با کبوتر باز با باز...! و مریدان سر به بیابان گذاشتندی...! 19 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ شیخ را گفتند: « ۲۵ درصد سهمیه آرد ارومیه قاچاق می شود...»! برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام شیخ اندکی نگریست و فرمود: ۷۵ درصد دیگر صادر می شود، و مریدان در ماندندی...! 20 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ شیخ را گفتند « رییس گمرک گفته تنها ۱۲ درصد کالاهای کشور وارداتی است! » شیخ فرمود : راست گفته. مریدان در شگفت شدی و یک صدا گفتندی: راست گفته...؟ شیخ فرمود راست گفته تنها ۱۲ درصد وارداتی است ؛ بقیه چینی است...! و مریدان از پاسخ شیخ در شگفت شدندی...! 20 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ شیخ را گفتند « شرکت های هواپیمایی به بخش خصوصی واگذار شدندی » شیخ فرمود: معلوم است؛هیچ عاقل زیان برای خود نخواستندی! و مریدان انگشت به دهان ماندندی...! 18 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ شیخ را گفتندی: اینان آنقدر از رنگ سبز ترسیدندی که جای رنگ سبز ، در پرچم رنگ آبی نهادندی! شیخ برخواستی و خدای را شکر کردی. مریدان پرسیدندی یا شیخ پرچم آبی شدندی، شما خدای را شکر کنندی؟ شیخ فرمودی: شکر همی کنم که رنگ دریا و آسمان آبی است. اگر سبز بودی اینان مجبور بودی همه را آبی کنندی! و مریدان نعره ها کشیدندی و سر به بیابان گذاشتندی...! 21 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ ورده اند روزی شیخی در مجلسی بنشتی،دور کله اش هاله ی نوری پدیدار؛جمع پلک نزدی و شیخ را نگریستندی. شیخ نیز حاجت جمع برآورده کردی. سایلان آمدی و یک یک سوالی نمودندی و شیخ اجابت نمودی. یکی نخسه ی آب و برقی بیاوردی و گفتی یا شیخ بسیار بوَد. شیخ بگفتی کم شود. و چنین شد. پیر مردی گفتی یا شیخ مواجب باز بنشستگی ام اندک بوَد . و شیخ برآن بیافزود. کودکی گفتی یا شیخ پدرم بیکار بود و شیخ پدرش را کارگر نمود. دیگری بیامد و عرض نمود یا شیخ کالا گران بوَد. و شیخ ارزان نمود. بانویی درآمدی و گفتی یا شیخ سیب زمینی گران بود. و شیخ گفتی از سر کوچه ما بخر. جوانی درآمدی و بنزین بخواستی و شیخ ندادی! حالتی برفت. ناگهان هاله ی نور خاموش شدی . ملت پرسیدندی یا شیخ تو را چه شدندی؟ و پاسخ شنیدندی که : لامپ اضافی خاموش. ملت جامه ها دریدندی و نعره ها زدی. شیخ نیز سر به بیابان گذاشتی... 17 لینک به دیدگاه
Spento data_3j 675 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ خوب شد نشدیم مرید این یارو... 3 لینک به دیدگاه
میلاد 24047 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ آورده اند روزی شیخ در جمعی برنشسته و مریدان دور وی حلقه زده بودندی؛ گفتند یا شیخ ما را پندی ده که راهنما باشد. فرمود : درانتخابات دو کس سعی بیهوده کردند و رنج بیهوده بردند: یکی آنکه رای داد و نشد... دیگری آنکه رای نداد و شد! و مریدان نعره ها دریدندی و سر به بیابان گذاشتندی...! شیخ را گفتند: روسیه گفته « ما دوستان خود را نمی فروشیم » لینک خبر فرمود : آری دوستان شان را مفتی می دهند...! و مریدان بگریستندی...! شیخ را گفتند ادب از که آموختی؟ فرمود از بابام! و مریدان در شگفت شدندی و گریستندی...! شیخ فرمود: زهرمار...! چیه من هرچی میگم شما گریستندی...! و مریدان غش غش خندیدندی...! ----------------------------- :dancegirl2: 4 لینک به دیدگاه
شقایق31 40377 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ ورده اند روزی شیخی در مجلسی بنشتی،دور کله اش هاله ی نوری پدیدار؛جمع پلک نزدی و شیخ را نگریستندی. شیخ نیز حاجت جمع برآورده کردی. سایلان آمدی و یک یک سوالی نمودندی و شیخ اجابت نمودی. یکی نخسه ی آب و برقی بیاوردی و گفتی یا شیخ بسیار بوَد. شیخ بگفتی کم شود. و چنین شد. پیر مردی گفتی یا شیخ مواجب باز بنشستگی ام اندک بوَد . و شیخ برآن بیافزود. کودکی گفتی یا شیخ پدرم بیکار بود و شیخ پدرش را کارگر نمود. دیگری بیامد و عرض نمود یا شیخ کالا گران بوَد. و شیخ ارزان نمود. بانویی درآمدی و گفتی یا شیخ سیب زمینی گران بود. و شیخ گفتی از سر کوچه ما بخر. جوانی درآمدی و بنزین بخواستی و شیخ ندادی! حالتی برفت. ناگهان هاله ی نور خاموش شدی . ملت پرسیدندی یا شیخ تو را چه شدندی؟ و پاسخ شنیدندی که : لامپ اضافی خاموش. ملت جامه ها دریدندی و نعره ها زدی. شیخ نیز سر به بیابان گذاشتی... :ws28: 3 لینک به دیدگاه
هوتن 15061 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مرداد، ۱۳۸۹ نمیدونم چرا یهو این بذهنم رسید........ می گویند یک سياستمدار آمریکایی به یک سياستمدار انگلیسی می گوید: چگونه انگلیسی ها به این درجه از شهرت در سیاست مداری رسیده اند در حالی که قدرت آمریکا بیشتر است. سياستمدار انگلیسی می گوید: الان توضیح می دهم. اگر بخواهی این بسته فلفل را به خورد این سگ بدهی چکار می کنی؟ آمریکایی دست و پای سگ را می بندد و با زور چوبی را که فلفل به آن بسته شده است درون دهان سگ می کند و سگ بعد از مقاومت فراوان و سروصدا بالاخره فلفل را قورت میدهد. انگلیسی می گوید: روش ما این گونه است! و ... سگ را به آرامی نوازش نموده و ناگهان فلفل را درون ماتحت او فرو می کند. سگ تند تند ماتحت حود را لیس می زند و تمامی فلفل را بدون هیچ گونه اعتراضی می خورد. و مي گويد: ما اينيم ديگه! 19 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده