meysam62 4529 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۹۱ باز كن پنجره را من تو را خواهم برد؛ به عروسی عروسكهای كودك خواهر خویش؛ كه در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس . صحبت از سادگی و كودكی است . چهره ای نیست عبوس . كودك خواهر من، امپراتوری پر وسعت خود را هر روز، شوكتی می بخشد . كودك خواهر من نام تو را می داند نام تو را میخواند ! - گل قاصد آیا با تو این قصه خوش خواهد گفت ؟! - باز كن پنجره را من تو را خواهم برد به سر رود خروشان حیات، آب این رود به سر چشمه نمی گردد باز؛ بهتر آنست كه غفلت نكنیم از آغاز . 7 لینک به دیدگاه
BISEl 3637 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۹۱ دوست داشتن، صدای چرخاندن کلید است در قفل. عشق، باز نشدن آن. کاری که ما بلدیم اما... باز کردن در است با لگد... 7 لینک به دیدگاه
BISEl 3637 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۹۱ از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست غمدیده ترین عابر این خاک منم من جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا مانند کویری که در آن قافله ای نیست می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست 7 لینک به دیدگاه
Mr.101 27036 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 بهمن، ۱۳۹۱ خواسته ام در این جایگاه، یعنی جایگاه بنده فقیر ناامید، آن است که: گناهان گذشته ام را بیامرزی و در باقیمانده عمرم،مرا از گناه باز داری … 7 لینک به دیدگاه
sahar 91 9480 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۱ گاهی میرنجانی... می آزاری...میشکنی... اما دل است دیگر ...منطق ندارد... مدام میگوید برنجان... بیازار... ولی باش... همیشه باش. 6 لینک به دیدگاه
laden 4758 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 بهمن، ۱۳۹۱ مداد رنگی هایم را می خواهم ! بگذار روی دقیقه های بی رنگت نقاشی کنم مثل آن روزها که گل های سرخ و بنفشه را میان دفتر مشقت می کاشتم ، و عطرشان تمام کلاس را پر می کرد ... ببین دست هایم هنوز بوی گل می دهند ؛ دفتر مشقت را کجا پنهان کرده ای ؟ 7 لینک به دیدگاه
Mr.101 27036 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۹۱ می روم و پشت سرم آب نمی ریزند… وقتی هوای رفتن دارم…. دریاهم به پایم بریزند بر نمیگردم… 7 لینک به دیدگاه
S a d e n a 11333 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۹۱ انسان هم می تواند دایره باشد هم خط راست. انتخاب با خودت است : تا ابد دور خود بچرخی یا تا بی نهایت ادامه دهی ... 6 لینک به دیدگاه
azarafrooz 14221 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اسفند، ۱۳۹۱ نگرانم نباشید من خوبم... از همان 'خوب' هایی که پدر بزرگم بود و صبحش مرد... 7 لینک به دیدگاه
meysam62 4529 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۹۱ سهراب گفتی:" زیرباران باید رفت... چشمها را باید شست... جور دیگر باید دید " چشمها راشستم باز همان را دیدم جز دو رنگی و دروغ جز غم و غصه و تلخی هیچ به چشمم نرسید پس چه شد آن همه توصیف قشنگت سهراب؟ دوره ی تلخ فریب، دوره ی رنگ سیاهی ست سهراب دوره ی این همه نامردی هاست تو اگرمیدانستی دل آسمان هم از دست بشر می گرید باز سر می دادی: زیر باران باید رفت؟! 5 لینک به دیدگاه
sahar 91 9480 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 اسفند، ۱۳۹۱ نشستم.... خسته شدم... دیگر قایق نمیسازم... پشت دریاها هر خبری که میخواهد باشد باشد.... وقتی از تو خبری نیست.... قایق میخواهم چه کار....؟؟ مرا همین جزیره کوچک تنهایی هایم بس است......! 8 لینک به دیدگاه
S a d e n a 11333 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۹۱ اي مرغ آفتاب! از صد هزار غنچه يكي نيز وا نشد دست نسيم با تن من آشنا نشد گنجشك ها دگر نگذاشتند از اين ديار وان برگ هاي رنگين، پژمرده در غبار وين دشت خشك غمگين، افسرده بي بهار ***اي مرغ آفتاب! با خود مرا ببر به دياري كه همچو باد، آزاد و شاد پاي به هرجا توان نهاد، گنجشك پر شكسته ي باغ محبتم تا كي در اين بيابان سر زير پر نهم؟ با خود مرا ببر به چمنزارهاي دور شايد به يك درخت رسم نغمه سر دهم. من بي قرار و تشنه ي پروازم تا خود كجا رسم به هر آوازم... ***اما بگو كجاست؟ آن جا كه - زير بال تو - در عالم وجوديك دم به كام دل اشكي توان فشاند شعري توان سرود؟ 5 لینک به دیدگاه
laden 4758 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اسفند، ۱۳۹۱ پرده کنار نرود ... پنجره باز نشود ... تو نيايی و دستی تکان ندهی ... پنجره فرقی با ديوار ندارد شهر من خانه ندارد ديوار دارد و ديوار .. 6 لینک به دیدگاه
Mr.101 27036 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند، ۱۳۹۱ اسیر فصل خزان شود.. عمر آنکس که.. دمی اسیر اشک کند. چشمان مهربان تورا… 7 لینک به دیدگاه
s.z.e 811 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند، ۱۳۹۱ پر از تنهاییم ای کاش بودی که داره زندگیم از دست میره یه آهنگی گذاشتم که میدونم اگه گوشش کنی گریت میگیره صدام از گریه ی دیشب گرفته چه بارونی چه احساسی چه حالی با اشکام باز مهمونی گرفتم همه چی هست فقط جای تو خالی دارم دنبال عکسامون میگردم همونا که لب دریا گرفتیم اگه ما سهم هم دیگه نبودیم چرا توی دل هم جا گرفتیم؟ چه معصومانه افتادی تو این عکس چه لبخند نجیبی رو لباته تو میخندی و من گریم گرفته چقدر این خونه تشنه ی صداته تو یادت رفته وقتی گریه دارم برای اشکای من شونه باشی تو یادت رفته باید خونه باشی باید پیش منه دیوونه باشی نگو خونه بگو دیوار بی در که سرتا پاشو خاموشی گرفته مگه من توی تقدیرت نبودم شاید دنیا فراموشی گرفته 6 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند، ۱۳۹۱ بعضــی حرفها اگر در زمانی که باید گفته نشوند ، بعضــی نگاه ها اگر در زمانی که باید فهمیده نشوند ... دیگر تا همیشه برای فــهمیدنشان دیر است ! 7 لینک به دیدگاه
laden 4758 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 اسفند، ۱۳۹۱ سکوت کوچه هاي تار جانم، گريه مي خواهد تمام بند بند استخوانم گريه مي خواهد بيا اي ابر باران زا، ميان شعرهاي من که بغض آشناي آسمان گريه مي خواهد بهاري کن مرا جانا، که من پابند پاييزيم و آهنگ غزلهاي جوانم گريه مي خواهد چنان دق کرده احساسم ميان شعر تنهايي که حتي گريه هاي بي امانم، گريه مي خواهد 4 لینک به دیدگاه
*mishi* 11920 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۹۱ رفــتــنــت مـَـردانـه نـَـبــود ، لــااقــل مـَـرد بــاش وَ بــرنـَـگــرد . . .! !! کـسـی کـه '' عـَـوَض شـُـدنــش ''بــعــیــد اســت '' عـَـوَضــی شـُـدَنــش '' قــطــعــی اســت . . . !!! دیــگـر هـوایِ بــرگــردانــدنــت را نــدارم . . . هــرجــا کــه دلــت مــیــخــواهــد بــُـرو . . . !!! فــقــط آرزو مــیـکـنـم وقـتـی هــوایِ مـَـن بـه سـرت زد آنــقـدر آســمــانِ دلــت بــگــیــرد کـه بــا هــزار شــب گــریــه چــشــمــانــت بــاز هــم آرام نــگــیــرد . . . 4 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اسفند، ۱۳۹۱ عادت کردهام به طعم قهوه به آدمهای پشت پنجرهی کافه ... دستهایی که میروند ؛ آدمهایی که نمیمانند ... به تو که روبرویم نشستهای قهوهات را به هم میزنی مینوشی میروی ... یکی به آدمهای پشت پنجرهی کافه اضافه میشود مرضیه احرامی 3 لینک به دیدگاه
"nazanin" 3610 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۳۹۱ فانوست را به من بده میخواهم در خود به دنبالت بگردم ..... نمیدانم تو را در خود گم کرده ام نمیدانم کجایی ..... در قلبم ......در ذهنم ......در جسمم..... میدانی فکر میکنم تو خود من شده ای خود من شده ای ....... 5 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده